سرم را از برف بیرون میآوردم
و فکر میکردم هنوز وقتش نرسیده
نمیدانستم وقتِ چه !
زمستانهایم را درونِ دریاها میبُردم
ــ خواب در خواب تکان میخورْد ــ
زبانم را گم کرده بودم
زبانِ راهرفتنم را.
بغض و اندوهم پرت میگفت.
ــ باید اینها نیز رؤیا باشد ــ
و میدیدم که دفنم میکنند
پُشت به موسیقیها، پُشت به نقاشیها
چند سیبْ در بشقاب، کنارم، روی میز.
چند بار سایهروشن. چند بار بعدازظهر.
زردِ پُررنگ خواب میدیدم
و خونم در خواب بیرون بود.
چسبیده بودم به سالهای زندهها
به سالهای سنگ
به خوابهای خلوت.
چسبیده بودم به باد.
چند سال در قطار. چند سال در صداها.
پنجره میشکند
چند دیالوگ به اتاق میریزد:
... ــ زمستان برمیگردد...
... ــ زمین دیگر پیر شده است...
و ناگاه هجومِ همآواها:
ــ مرخصی باید بدهند، مرخصی.
پاها از کنارم میگذرند، پوتینها.
زندهگیِ دیگران میآید، بادبانها.
عدهای از کنسرت بیرون میآیند
عدهای از فیلم.
ــ شب در شب جابهجا میشود ــ
با من حرف میزنند
من آنجا نیستم.
بیخوابی / بیخوابی
طبل یا پُتک؟
از کسی اینها را میپرسم.
روی پلهها زانو زدهام.
همهجا دستِ باد
همهجا خالی.
برگها را باد به صورتم میچسبانَد.
ــ زرد در زرد زاری میکند ــ
چند کلاغ
روی دیوار
نگاهم میکنند.