شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرام شیدایی» ثبت شده است

آتشی برای آتشی دیگر- زردِ پُررنگ


سرم را از برف بیرون می‌آوردم

و فکر می‌کردم هنوز وقتش نرسیده

نمی‌دانستم وقتِ چه !

زمستان‌هایم را درونِ دریاها می‌بُردم

ــ خواب در خواب تکان می‌خورْد ــ

زبانم را گم کرده بودم

زبانِ راه‌رفتنم را.

بغض و اندوهم پرت می‌گفت.

ــ باید این‌ها نیز رؤیا باشد ــ

و می‌دیدم که دفنم می‌کنند

پُشت به موسیقی‌ها، پُشت به نقاشی‌ها

چند سیبْ در بشقاب، کنارم، روی میز.

چند بار سایه‌روشن. چند بار بعدازظهر.

زردِ پُررنگ خواب می‌دیدم

و خونم در خواب بیرون بود.

چسبیده بودم به سال‌های زنده‌ها

به سال‌های سنگ

به خواب‌های خلوت.

چسبیده بودم به باد.

چند سال در قطار. چند سال در صداها.

پنجره می‌شکند

چند دیالوگ به اتاق می‌ریزد:

... ــ زمستان برمی‌گردد...

... ــ زمین دیگر پیر شده است...

و ناگاه هجومِ هم‌آواها:

ــ مرخصی باید بدهند، مرخصی.

پاها از کنارم می‌گذرند، پوتین‌ها.

زنده‌گیِ دیگران می‌آید، بادبان‌ها.

عده‌ای از کنسرت بیرون می‌آیند

عده‌ای از فیلم.

ــ شب در شب جابه‌جا می‌شود ــ

با من حرف می‌زنند

من آن‌جا نیستم.

بی‌خوابی / بی‌خوابی

طبل یا پُتک؟

از کسی این‌ها را می‌پرسم.

روی پله‌ها زانو زده‌ام.

همه‌جا دستِ باد

همه‌جا خالی.

برگ‌ها را باد به صورتم می‌چسبانَد.

ــ زرد در زرد زاری می‌کند ــ


چند کلاغ

روی دیوار

نگاهم می‌کنند.     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

همه جا که قرمز میشود


همیشه حرف‌هایم را، بعداً، پیدا می‌کنم

باران برای خود می‌بارد

پُرکردنِ فاصله‌ها را نمی‌خواهم

شوخیِ خواب‌آوری‌ست

بالارفتنِ معانیِ چیزها را، از هر چیز، نمی‌خواهم


آن‌قدر می‌نویسم تا ماه را کنار زده باشم

زمین را

تا ندانم زنده‌گی

تا ندانم مرگ

زنده‌گی چیزی به من اضافه نمی‌کند

مجبورم همین حرف‌هایی را که همه‌جا به همدیگر می‌زنیم

زنده‌گی بدانم

مجبورم!

تا این کلمۀ «همیشه» را

همه‌جا در شعر در نگاه در مرگ

(با خون) استفراغ کنم

دیگر، مدام خون‌بالاآوردنم را

از مادرم، از تو، پنهان نمی‌کنم

حالا مدتی‌ست که از حرف‌هایم کلمه‌هایم

وقت برای مُردن می‌گیرم

همه‌جا که قرمز می‌شود

از چشم‌هایم وقت برای آتش‌زدنِ آن‌چه می‌دانم

برای گم‌کردنِ آن‌چه از همه‌چیز دریافته‌ام

همه‌جا که قرمز می‌شود

از تو وقت می‌گیرم

تا حرف نزنم

جنون همه‌چیز را یک‌جا به من می‌دهد

«تو» مرا نمی‌پوشانی


بعد از مرگ

وقتِ زیادی برای فکرکردن خواهم داشت

وقتِ زیادی برای حرف نزدن


حرف نمی‌زنم      






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - همه‌جا که قرمز می‌شود


همیشه حرف‌هایم را، بعداً، پیدا می‌کنم

باران برای خود می‌بارد

پُرکردنِ فاصله‌ها را نمی‌خواهم

شوخیِ خواب‌آوری‌ست

بالارفتنِ معانیِ چیزها را، از هر چیز، نمی‌خواهم


آن‌قدر می‌نویسم تا ماه را کنار زده باشم

زمین را

تا ندانم زنده‌گی

تا ندانم مرگ

زنده‌گی چیزی به من اضافه نمی‌کند

مجبورم همین حرف‌هایی را که همه‌جا به همدیگر می‌زنیم

زنده‌گی بدانم

مجبورم!

تا این کلمۀ «همیشه» را

همه‌جا در شعر در نگاه در مرگ

(با خون) استفراغ کنم

دیگر، مدام خون‌بالاآوردنم را

از مادرم، از تو، پنهان نمی‌کنم

حالا مدتی‌ست که از حرف‌هایم کلمه‌هایم

وقت برای مُردن می‌گیرم

همه‌جا که قرمز می‌شود

از چشم‌هایم وقت برای آتش‌زدنِ آن‌چه می‌دانم

برای گم‌کردنِ آن‌چه از همه‌چیز دریافته‌ام

همه‌جا که قرمز می‌شود

از تو وقت می‌گیرم

تا حرف نزنم

جنون همه‌چیز را یک‌جا به من می‌دهد

«تو» مرا نمی‌پوشانی


بعد از مرگ

وقتِ زیادی برای فکرکردن خواهم داشت

وقتِ زیادی برای حرف نزدن


حرف نمی‌زنم      






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

دیر یا زود


هنوز ناتوانی در نوشتن را می‌شود نوشت

تاریکی‌ای را که در ما به همه‌چیز نگاه می‌کند

و هیچ‌گاه و هیچ‌جا جُفت نمی‌شود.


تو فکر می‌کنی ما می‌توانیم بقیۀ خواب‌هایمان را پیدا کنیم؟

کتاب‌هایی را که تمام می‌شوند ادامه دهیم؟

و بگوییم از تمام‌شدنِ هرچیزی باید ترسید؟

برویم و چند سال در دریا گم شویم

و وقتی که بیاییم بگوییم ما از دریا آمده‌ایم؟

تو فکر می‌کنی ما چه‌گونه همۀ این چیزهایی ساده را بلدیم:

بیدارشدن از خواب

قدم‌زدن

در خانه نشستن

و سکوت دربارۀ اشیا را؟


پیش‌گویی کُن که آینده قبلاً تمام شده

یک‌نوع بیماریِ مُسری در نگاه‌ها پیدا شده:

تو غریبه‌ای، من غریبه‌ام

پدر غریبه، خواهر غریبه

زمین پُر از غریبه‌هاست

ــ کسی این را می‌نویسد ــ

تو فکر نمی‌کنی ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟

جایی در موسیقی؟

...


فکر نمی‌کنی داشتنِ چشم ابرو دهان سر

چیزِ بسیار غریبی‌ست؟


آن‌قدر همه‌چیز را می‌بینیم

که هرگز نشناسیمشان


همیشه می‌ترسم

که به این بازی

عادت کنم 







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - دیر یا زود


هنوز ناتوانی در نوشتن را می‌شود نوشت

تاریکی‌ای را که در ما به همه‌چیز نگاه می‌کند

و هیچ‌گاه و هیچ‌جا جُفت نمی‌شود.


تو فکر می‌کنی ما می‌توانیم بقیۀ خواب‌هایمان را پیدا کنیم؟

کتاب‌هایی را که تمام می‌شوند ادامه دهیم؟

و بگوییم از تمام‌شدنِ هرچیزی باید ترسید؟

برویم و چند سال در دریا گم شویم

و وقتی که بیاییم بگوییم ما از دریا آمده‌ایم؟

تو فکر می‌کنی ما چه‌گونه همۀ این چیزهایی ساده را بلدیم:

بیدارشدن از خواب

قدم‌زدن

در خانه نشستن

و سکوت دربارۀ اشیا را؟


پیش‌گویی کُن که آینده قبلاً تمام شده

یک‌نوع بیماریِ مُسری در نگاه‌ها پیدا شده:

تو غریبه‌ای، من غریبه‌ام

پدر غریبه، خواهر غریبه

زمین پُر از غریبه‌هاست

ــ کسی این را می‌نویسد ــ

تو فکر نمی‌کنی ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟

جایی در موسیقی؟

...


فکر نمی‌کنی داشتنِ چشم ابرو دهان سر

چیزِ بسیار غریبی‌ست؟


آن‌قدر همه‌چیز را می‌بینیم

که هرگز نشناسیمشان


همیشه می‌ترسم

که به این بازی

عادت کنم 







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

خونی که مدام جرقه می زند


صدای تَرَک‌خوردنِ خاطره‌ها در هم

صدای بیدارشدنِ روزهای رفته

همه را یک‌جا نمی‌شود فکر کرد، به تصور آورد

اما همه باهم می‌آیند

مثلِ چشم‌هایی نیم‌باز از بدن‌هایی نیم‌مُرده و دور


پوزه می‌مالد زمان با باد

بر درخت و دشت و افسانه‌ها


صدای به‌هم کوبیده‌شدنِ درها

رؤیاها، گذشته‌ها

صدای مقطّعِ چند اُپرا باهم

صدای به‌هم کوبید‌ه‌شدنِ دریاها

صدای طبل‌ها:

بام بام بام

بوم بوم بوم

با ریتم و آوازی آزارنده پیش می‌آیند

خَلَجان آغاز شده است


علامتِ تعلیق (...) روی کلمات پاشیده می‌شود

بنویس ترس پُر شده باید برگردیم

برویم بگریزیم و نمی‌دانیم

بنویس سه‌نقطه در چشم‌هامان پیدا شده، در حرف‌هامان

صدای اصابتِ ترکش‌های رؤیا، فکر

گزشِ گوشت و استخوان:

ــ مرگ‌زایی

بنویس خونی که مُدام جرقه می‌زند


از نگاه‌هامان بیرون رفته‌ایم

مثل لباسی که درآورده می شود:

خالی‌شدن از خاک

انفجارِ تاریکی‌ها در مغز

بنویس ناقوس‌های کهنۀ «اروپا» زنگ زده‌اند

ینویس در گلوی «اسپانیا»

چیزی بدتر از مرگ چمبر زده است

نه فلوت، نه گیتار، نه رقص

بنویس اشتباه از آنان بود

که با دستمالِ قرمز مرگ را تحریک می‌کردند

«شیلی» شب

«کوبا» قاطر و گاری و کفش‌های پاره

بنویس «فرانسه» مُدرن شده است

مُدرن می‌خندند

مصنوع و کال می‌گرید

آن‌قدر چندش انگیز که

دلم می‌خواهد همۀ شیشه‌ها را بشکنم

بنویس در «شوروی» حالا

به دست‌های پینه‌بسته می‌خندند

...

بنویس «سبزها» هم به فکر افتاده‌اند که خشخاش بکارند

بنویس «سیاست» دهنِ «تاریخ» را کج کرده‌است

و همه‌چیز را معلق بگذار

علامتِ تعلیق بپاش بر همه‌چیز

از این به بعد چیزی نمی‌تواند تمام شود

...


صداهایی که سایه می‌اندازند

صداهایی که می‌اندیشند

می‌گریند

...


بنویس خاک برمی‌گردد    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - خونی که مُدام جرقه می‌زند


صدای تَرَک‌خوردنِ خاطره‌ها در هم

صدای بیدارشدنِ روزهای رفته

همه را یک‌جا نمی‌شود فکر کرد، به تصور آورد

اما همه باهم می‌آیند

مثلِ چشم‌هایی نیم‌باز از بدن‌هایی نیم‌مُرده و دور


پوزه می‌مالد زمان با باد

بر درخت و دشت و افسانه‌ها


صدای به‌هم کوبیده‌شدنِ درها

رؤیاها، گذشته‌ها

صدای مقطّعِ چند اُپرا باهم

صدای به‌هم کوبید‌ه‌شدنِ دریاها

صدای طبل‌ها:

بام بام بام

بوم بوم بوم

با ریتم و آوازی آزارنده پیش می‌آیند

خَلَجان آغاز شده است


علامتِ تعلیق (...) روی کلمات پاشیده می‌شود

بنویس ترس پُر شده باید برگردیم

برویم بگریزیم و نمی‌دانیم

بنویس سه‌نقطه در چشم‌هامان پیدا شده، در حرف‌هامان

صدای اصابتِ ترکش‌های رؤیا، فکر

گزشِ گوشت و استخوان:

ــ مرگ‌زایی

بنویس خونی که مُدام جرقه می‌زند


از نگاه‌هامان بیرون رفته‌ایم

مثل لباسی که درآورده می شود:

خالی‌شدن از خاک

انفجارِ تاریکی‌ها در مغز

بنویس ناقوس‌های کهنۀ «اروپا» زنگ زده‌اند

ینویس در گلوی «اسپانیا»

چیزی بدتر از مرگ چمبر زده است

نه فلوت، نه گیتار، نه رقص

بنویس اشتباه از آنان بود

که با دستمالِ قرمز مرگ را تحریک می‌کردند

«شیلی» شب

«کوبا» قاطر و گاری و کفش‌های پاره

بنویس «فرانسه» مُدرن شده است

مُدرن می‌خندند

مصنوع و کال می‌گرید

آن‌قدر چندش انگیز که

دلم می‌خواهد همۀ شیشه‌ها را بشکنم

بنویس در «شوروی» حالا

به دست‌های پینه‌بسته می‌خندند

...

بنویس «سبزها» هم به فکر افتاده‌اند که خشخاش بکارند

بنویس «سیاست» دهنِ «تاریخ» را کج کرده‌است

و همه‌چیز را معلق بگذار

علامتِ تعلیق بپاش بر همه‌چیز

از این به بعد چیزی نمی‌تواند تمام شود

...


صداهایی که سایه می‌اندازند

صداهایی که می‌اندیشند

می‌گریند

...


بنویس خاک برمی‌گردد    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

همبازیِ غایب


باغ را پیدا نمی‌کنم

شب را پیدا نمی‌کنم

راه را تاریخ را در چهره‌ها و چشمانِ مردم شهر گم کرده‌ام

و ناگهان بیست‌وهفت سالم شده است:

چسبیده به تمام درختان

چسبیده به صدای مادربزرگ

جامانده در قصه‌ای

ــ باد از همه‌جا می‌گذرد ــ

خانه را خالی می‌کند

درها و پنجره‌ها را به‌هم می‌کوبد

...

ناگهان احساس می‌کنم که همه

تنهایم گذاشته‌اند و رفته‌اند

شاید نام دیگرِ مرگ همین باشد

هیچ‌گاه نمی‌دانستم که از تنها مُردن این‌همه می‌ترسم

زمان چه‌گونه جای مرا خواهد گرفت؟



بیست‌وهفت سال کنارآمدن با شب و روز

طعمِ مُرباها دوستی‌ها

میوه‌ها اُپراها

طعم ِ دلتنگی و انتظارِ دهکده‌ها و شهرهای لبِ مرز

بیست‌وهفت سال زمینْ رایگان، خورشیدْ رایگان

بیست‌وهفت پرده از اجرای نمایش می‌گذرد

خوابْ رایگان، فریادْ رایگان

بیست‌وهفت سال با ته‌لهجۀ ترکیِ خود

شهربه‌شهر گریستن

چهره‌ها را در چهره‌ها گم کردن

ــ باد از همه‌سو ــ


ما به دریاها دل بستیم

به سکوتِ خیس و سنگینِ صداها

به ژرفا و تلاطم‌های این‌همه...

به درخت‌ها گوش چسباندیم

اندوهِ چوبین و زنده‌ای افسانه‌هامان را کشید

گاهی که از دلتنگی آواز خواندیم

نیمۀ تاریکِ ماه، دیوانه‌وار، بی‌قراری کرد، بی‌تابمان شد

خاطر از خورشید پُر کردیم

پلک در سنگ‌ها گشودیم

ــ دیگر نمی‌توانم ــ


دست در آتش دارم

دست در گلوی لحظه‌ها

جاهای خالی‌شده‌ام را

پرنده‌گانی  کورشده منقار می‌کوبند

دردْدشواریِ فاصله‌ها را می‌گرید

می‌ساید و می‌انبارَد

ما تنها به زمین و زمان بسته بودیم

به چیزی پنهان‌شده در زاویه‌های تاریک و بُن‌بستِ فکرهامان

ــ  ماه تنهاییِ ما را،آن گاه که در خواب بودیم،

بو می کرد ــ

...

بیرون آمدن خواب را

لرزیدن و ترس گرفتَنَش را

خونِ زردی که از رگِ شهرها می دود بیرون

عابرانی که رویاهاشان به آتش کشیده آن ها را

آتش پیرامونِ همه چیز را،می بینم

بیست وهفت سال با«زمان»بازی کردن

و با سنگینیِ همبازیِ غایبِ خود ساختن

آتشِ پیرامون همه چیز را دیدن

بیست و هفت دریای متلاطم را در سکوت ریختن

در گلو گنجاندن

بیست و هفت سال،پشتِ چراغ های سبز

بی حرکت ماندن

پرت شدن از خوابی و به خوابی 

از کابوسی به کابوسی

و تحقیق یافتنِ کابوس ها

__درد از همه سو __


کاش به جز دست ها و چشم ها و قلبم

چیزِ دیگری برای از دست دادن داشتم

برای باد

بیست‌وهفت قایق از دلتنگیِ من میگذرد

بیست‌وهفت قایقِ واژگون

چند پردۀ دیگر مانده‌ست؟


باغ را پیدا نمی‌کنم

شب را پیدا نمی‌کنم      







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - همبازیِ غایب


باغ را پیدا نمی‌کنم

شب را پیدا نمی‌کنم

راه را تاریخ را در چهره‌ها و چشمانِ مردم شهر گم کرده‌ام

و ناگهان بیست‌وهفت سالم شده است:

چسبیده به تمام درختان

چسبیده به صدای مادربزرگ

جامانده در قصه‌ای

ــ باد از همه‌جا می‌گذرد ــ

خانه را خالی می‌کند

درها و پنجره‌ها را به‌هم می‌کوبد

...

ناگهان احساس می‌کنم که همه

تنهایم گذاشته‌اند و رفته‌اند

شاید نام دیگرِ مرگ همین باشد

هیچ‌گاه نمی‌دانستم که از تنها مُردن این‌همه می‌ترسم

زمان چه‌گونه جای مرا خواهد گرفت؟



بیست‌وهفت سال کنارآمدن با شب و روز

طعمِ مُرباها دوستی‌ها

میوه‌ها اُپراها

طعم ِ دلتنگی و انتظارِ دهکده‌ها و شهرهای لبِ مرز

بیست‌وهفت سال زمینْ رایگان، خورشیدْ رایگان

بیست‌وهفت پرده از اجرای نمایش می‌گذرد

خوابْ رایگان، فریادْ رایگان

بیست‌وهفت سال با ته‌لهجۀ ترکیِ خود

شهربه‌شهر گریستن

چهره‌ها را در چهره‌ها گم کردن

ــ باد از همه‌سو ــ


ما به دریاها دل بستیم

به سکوتِ خیس و سنگینِ صداها

به ژرفا و تلاطم‌های این‌همه...

به درخت‌ها گوش چسباندیم

اندوهِ چوبین و زنده‌ای افسانه‌هامان را کشید

گاهی که از دلتنگی آواز خواندیم

نیمۀ تاریکِ ماه، دیوانه‌وار، بی‌قراری کرد، بی‌تابمان شد

خاطر از خورشید پُر کردیم

پلک در سنگ‌ها گشودیم

ــ دیگر نمی‌توانم ــ


دست در آتش دارم

دست در گلوی لحظه‌ها

جاهای خالی‌شده‌ام را

پرنده‌گانی  کورشده منقار می‌کوبند

دردْدشواریِ فاصله‌ها را می‌گرید

می‌ساید و می‌انبارَد

ما تنها به زمین و زمان بسته بودیم

به چیزی پنهان‌شده در زاویه‌های تاریک و بُن‌بستِ فکرهامان

ــ  ماه تنهاییِ ما را،آن گاه که در خواب بودیم،

بو می کرد ــ

...

بیرون آمدن خواب را

لرزیدن و ترس گرفتَنَش را

خونِ زردی که از رگِ شهرها می دود بیرون

عابرانی که رویاهاشان به آتش کشیده آن ها را

آتش پیرامونِ همه چیز را،می بینم

بیست وهفت سال با«زمان»بازی کردن

و با سنگینیِ همبازیِ غایبِ خود ساختن

آتشِ پیرامون همه چیز را دیدن

بیست و هفت دریای متلاطم را در سکوت ریختن

در گلو گنجاندن

بیست و هفت سال،پشتِ چراغ های سبز

بی حرکت ماندن

پرت شدن از خوابی و به خوابی 

از کابوسی به کابوسی

و تحقیق یافتنِ کابوس ها

__درد از همه سو __


کاش به جز دست ها و چشم ها و قلبم

چیزِ دیگری برای از دست دادن داشتم

برای باد

بیست‌وهفت قایق از دلتنگیِ من میگذرد

بیست‌وهفت قایقِ واژگون

چند پردۀ دیگر مانده‌ست؟


باغ را پیدا نمی‌کنم

شب را پیدا نمی‌کنم      







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی