شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چند شعر کوتاه» ثبت شده است

خندیدن در خانه ای که می سوخت - چند شعر کوتاه


1

فلزی تازه به خانه می‌آورم

 یک شی‌ءِ غریب

ساعت‌ها نگاهش می‌کنم

داستانش را

نمی‌گوید .





2

دو مأمور از دو طرف  می‌بَرَندش

با دست‌هایی از پشت بسته

   سرش را به عقب می‌چرخانَد

و با دهانی پر از خون می‌پرسد :

     آرژانتین بُرد یا اسپانیا ! ؟




3

میدانِ اسب‌دوانی .

پسربچه بر شانه‌های پدربزرگ .


پسر میدان را با هیاهویش تجربه می‌کند

اسب‌ها  آدم‌ها  و صداها را .

پیرمرد  میدان را نمی‌بیند .

       فیلمِ دیگری در او آغاز شده است .




4

بابا ! اون صدای چی بود ؟

هیچی عزیزم  حتماً خواب دیدی .

دوباره .

بابا ! این صدای چیه ؟

. . . 

ــ اشیا در شب ، روز را از خود بیرون می‌کنند  




5

آشتی ؟‌ آتش بس ؟ عقب‌نشینی ؟


درست در لحظه‌ای که

   یکی  باید دیگری را

به قتل می رسانْد .




6

به آن ساعتِ آخر که نزدیک شویم

     ساعت

عقربه‌ها و اعدادش را به درون خواهد کشید .




7

بقالِ سرِ راه بلند داد می‌زند که او بشنود :

ــ آرژانتین .





8

دیدنِ یک آشنا

درست وسطِ کویر .




9

صندلیِ لهستانی

در حاشیة شعر می‌چرخد ، حرکت می‌کند

خود را به روسی و فرانسه و چینی ترجمه می‌کند

غلت‌واغلت  پُـشتک‌غلت می‌زند

اما هنوز ، به داخل نیامده .





10

سایه‌ای که در ذهن به وجود می‌آید

      هیچ‌جایی نمی‌افتد .



11

آن‌وقت‌ها تله‌ویزیون نبود

     مردِ هشتادساله  اولین‌بار که دریا را دیده بود

آن‌قدر خندیده بود

   آن‌قدر خندیده بود 




12

مرگ ، در شهرهای بزرگ

عمودی به سراغِ آدم می‌آید .




13

دو پیردمردِ جلوِ صف

   پولی می‌دهند  دستگاهی می‌گیرند و به خود وصل می‌کنند

در کافه‌ای می‌نشینند

   و هر یک با صدوبیست واژة قرض‌گرفته

   رودخانه‌هاشان را به حرکت درمی‌آورند .








14

آرژرانتین .




15

یک‌زمانی

    دیدنِ کولی‌ها در شهر

استعداد نمی‌خواست .






16

تخت‌خوابِ فنری .

کشتیِ غرق‌شده .

آب‌یار با فانوسی در شب .

هر سه ، این‌جا هستند .



17

مالیخولیایی که دیگر ، نمی‌تواند اشیا را  دچارِ توهّم کند .




18

ابدیتْ آرام نیست

     کلمه‌اش را به میانِ ما آورده ؟

باید 

   دوباره دفنش کنیم .






19

امتناعِ کلمه‌ها

برای حضور در این خانه .


    *

روی ما  این‌جا

      چند فعلِ گذشته  ملافة سفید می‌کشند.






20

بابا ! برف تا کجا باید بباره

که من پسرِ تو نباشم ؟




21

این موقعِ‌شب  ماهیِ کوچکی از خوابِ دیگران جدا شده ؛ 

شکارگرانِ برکه  کارش را خواهند ساخت .

شاید ما هم

با خودمان   این کار را کرده‌ایم .





22

کلمه‌ها دیگر نمی‌آیند .

ماهی‌گیر  به تورِ خالی‌اَش  آن‌قدر عادت کرد

که بعد از سال‌ها  وقتی ماهی‌ای در تور دید

 رنگش پرید .



23

وسطِ ظهر

       گلابیِ درشتی در باغ به زمین می‌افتد .

این چیزی‌ست که یکی از پیرمردها

ساعت‌ها در تقلای گفتنِ آن است .




24

از خودمان بیرون آمدیم .


به اشیا رسیدیم ؛


ماندیم .


مزخرف‌بودنِ شعرها و داستان‌هامان را

فهمیدیم .



25

فاصله‌ها  منطقی‌ست

این چیزی‌ست  که هنوز اذیتم می‌کند .




26

فیلم ،

   در سینمایی خالی  پخش می‌شود .





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

چند شعر کوتاه


1

فلزی تازه به خانه می‌آورم

  یک شی‌ءِ غریب

ساعت‌ها نگاهش می‌کنم

داستانش را

نمی‌گوید .





2

دو مأمور از دو طرف  می‌بَرَندش

با دست‌هایی از پشت بسته

   سرش را به عقب می‌چرخانَد

و با دهانی پر از خون می‌پرسد :

     آرژانتین بُرد یا اسپانیا ! ؟




3

میدانِ اسب‌دوانی .

پسربچه بر شانه‌های پدربزرگ .


پسر میدان را با هیاهویش تجربه می‌کند

اسب‌ها  آدم‌ها  و صداها را .

پیرمرد  میدان را نمی‌بیند .

       فیلمِ دیگری در او آغاز شده است .




4

بابا ! اون صدای چی بود ؟

هیچی عزیزم  حتماً خواب دیدی .

دوباره .

بابا ! این صدای چیه ؟

. . . 

ــ اشیا در شب ، روز را از خود بیرون می‌کنند  




5

آشتی ؟‌ آتش بس ؟ عقب‌نشینی ؟


درست در لحظه‌ای که

    یکی  باید دیگری را

به قتل می رسانْد .




6

به آن ساعتِ آخر که نزدیک شویم

     ساعت

عقربه‌ها و اعدادش را به درون خواهد کشید .




7

بقالِ سرِ راه بلند داد می‌زند که او بشنود :

ــ آرژانتین .





8

دیدنِ یک آشنا

درست وسطِ کویر .




9

صندلیِ لهستانی

در حاشیة شعر می‌چرخد ، حرکت می‌کند

خود را به روسی و فرانسه و چینی ترجمه می‌کند

غلت‌واغلت  پُـشتک‌غلت می‌زند

اما هنوز ، به داخل نیامده .





10

سایه‌ای که در ذهن به وجود می‌آید

      هیچ‌جایی نمی‌افتد .



11

آن‌وقت‌ها تله‌ویزیون نبود

     مردِ هشتادساله  اولین‌بار که دریا را دیده بود

آن‌قدر خندیده بود

   آن‌قدر خندیده بود 




12

مرگ ، در شهرهای بزرگ

عمودی به سراغِ آدم می‌آید .




13

دو پیردمردِ جلوِ صف

   پولی می‌دهند  دستگاهی می‌گیرند و به خود وصل می‌کنند

در کافه‌ای می‌نشینند

    و هر یک با صدوبیست واژة قرض‌گرفته

   رودخانه‌هاشان را به حرکت درمی‌آورند .








14

آرژرانتین .




15

یک‌زمانی

    دیدنِ کولی‌ها در شهر

استعداد نمی‌خواست .






16

تخت‌خوابِ فنری .

کشتیِ غرق‌شده .

آب‌یار با فانوسی در شب .

هر سه ، این‌جا هستند .



17

مالیخولیایی که دیگر ، نمی‌تواند اشیا را  دچارِ توهّم کند .




18

ابدیتْ آرام نیست

     کلمه‌اش را به میانِ ما آورده ؟

باید 

   دوباره دفنش کنیم .






19

امتناعِ کلمه‌ها

برای حضور در این خانه .


     *

روی ما  این‌جا

      چند فعلِ گذشته  ملافة سفید می‌کشند.






20

بابا ! برف تا کجا باید بباره

که من پسرِ تو نباشم ؟




21

این موقعِ‌شب  ماهیِ کوچکی از خوابِ دیگران جدا شده ؛ 

شکارگرانِ برکه  کارش را خواهند ساخت .

شاید ما هم

با خودمان   این کار را کرده‌ایم .





22

کلمه‌ها دیگر نمی‌آیند .

ماهی‌گیر  به تورِ خالی‌اَش  آن‌قدر عادت کرد

که بعد از سال‌ها  وقتی ماهی‌ای در تور دید

  رنگش پرید .



23

وسطِ ظهر

       گلابیِ درشتی در باغ به زمین می‌افتد .

این چیزی‌ست که یکی از پیرمردها

ساعت‌ها در تقلای گفتنِ آن است .




24

از خودمان بیرون آمدیم .


به اشیا رسیدیم ؛


ماندیم .


مزخرف‌بودنِ شعرها و داستان‌هامان را

فهمیدیم .



25

فاصله‌ها  منطقی‌ست

این چیزی‌ست  که هنوز اذیتم می‌کند .




26

فیلم ،

   در سینمایی خالی  پخش می‌شود .





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی