مردی که در بعدازظهری ساکت
باغچهاش را آب میداد
ناگهان به یاد آورد که مُرده.
لحظهای بعد
سایهها و صداهای بعدازظهر یکی میشوند
و یکریزیِ فراموشی
همهچیز را میبلعد.
مانده ای و بهدقت نگاه میکنی:
هیچ اثری از او نیست.
و چند روز فکرِ مرا میگیرد
فکرِ کسانی که هرگز
وجود نداشتهاند
لحظهای دلم میخواست به شکلِ زنِ سابقِ آن مرد دربیایم
از کنار او بگذرم
و مرد سراسیمه شلنگِ آب را رها کند
بدوَد
زن بایستد بگوید
بیست سال . . .
بیست سال . . .
بیست سال . . .
بیست سال . . .
. . .
زن آنجا میایستد
اصلاً حرفی نمیزند
مرد با هول و هراس به تنِ خود لباسهای خود
دست میکشد
و سعی میکند باور کند.
مثلِ جریان دو مِه
آن دو در هم شناور میشوند.
و من میمانم
با کاغذی که در آن
هیچوقت
هیچ اتفاقی
نمیافتد.