شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سایه» ثبت شده است

خندیدن در خانه ای که می سوخت - سایه

ساختنِ یک سایه

و القاءِ آن

ساختنِ یک دست

و پس‌زدنِ آن

ساختنِ یک خانه

و ترک‌کردنِ آن


     *

از میانِ خنده‌ها ، حلقه‌های طناب نزدیک‌تر می‌شوند


    *

محاکمه در یک قطارِ در حالِ حرکت .

خندة‌ اول با من بود : هم گِـرد است هم می‌چرخد

دُورِ بزرگ‌تر از خود هم می‌چرخد

بزرگ‌تر هم دُورِ بزرگ‌تر از خود

. . . 

دُورِ اول به خیالِ خود حلقه‌ها را بزرگ‌تر کرده دورتر بُرده بودم .


   *

خروسی با پاهایی بسته  روی میزِ هیئتِ ژوری .

تنها شاهدِ دادگاه .

خروس پیش از خواندن فضله‌ای روی پرونده پس انداخت

در حکمِ امضای پای سند یا شاید سوگند

خندة دوم جرئت می‌خواست چه من چه دیگران

سرش را بالا بُرد و صدایی از حلقوم در آورد

صدا در حالِ حرکت بود ، این می‌توانست انگیزه‌ای برای خنده‌ای واقعی باشد

شد ؛ چکش ؛ سکوت ــ 

در تکة آخرِ صدایش ، در پس‌لرزة آن ، تهدید و توهین آشکارا حس می‌شد

این به اعضای دادگاه قـوت می‌داد .

دُورِ دوم با نگاهِ خروس به بیرون آغاز شد

ــ خروس شاهدِ مناسبی برای دادگاه نبود ــ

با دیدنِ سایة قطار که روی درخت‌ها می‌افتاد و حرکت می‌کرد

یا درخت‌ها حرکت می‌کرد ند  یا سایة خودش  و خودش که حرکت می‌کرد ،

با دیدنِ ‌این‌ها  خندید ، و دوباره خندید و دیگر خنده‌اش قطع نشد

. . . 

در تمامِ کوپه‌ها یک میز  یک خروس  یک هیئتِ ژوری  یک متهم

در تمامِ کوپه‌ها همان‌میز  همان‌خروس  همان‌هیئتِ ژوری همان متهم،

پاهای بستة خروس را می‌گیرند و از پنجرة کوپة اول به بیرون پرت می‌کنند

با نیم‌ثانیه تأخیر از کوپة دوم ،  نیم‌ثانیه کوپة سوم ،  چهارم پنچم ششم هفتم . . . 

چکش ! دادگاه رسمی‌ست

و دوباره چکش


تونل .

  *


تاریکی غلیظ‌تر شد

پُر شدم از کلمه‌ها و صداهاشان 

     غلیظ‌تر

آن‌قدر که من هم یک کلمه شدم .


   *

کسی سر به دیوارها می کوبید و می‌آمد

فریاد می‌کرد : جایت را به من بده .

تاریکی : آدم‌های زیادی در من جا عوض کرده‌اند

جایت را به او بده .


مست‌ها عربده می‌کشیدند

  و از شکسته‌گیِ صداهاشان

افسرهای گشتاپو ، سربازهای متّفقین ، همه بیرون می‌ریختند

   اشیا به هم تنه می‌زدند و می‌افتادند

کشتی این‌پهلو آن‌پهلو می‌شد .

همه‌چیز چند واحد بزرگ و کوچک می‌شد

ــ ساعتْ چند بود

    من در کدام زنده‌گی‌ام بودم ؟ ــ


   *

کسی شیشه‌ها را می‌شکست و می‌آمد

داد می‌زد بیدار شو بیدار شـ . . . 

سرم سنگینی می‌کرد

پلک‌هایم به‌زور از هم گشوده شد

   گلوله خورده بودم .

خاک‌ریز پر از سربازهای مُـرده بود

تنها گرمای خونم را حس می‌کردم

  و این‌که زمانْ  مثلِ لکه‌ای ، پروانه‌ای

دُورِ خون بیرون‌آمده‌ام پَرپَر می‌زد .


   *

دستی پرده‌ها را دوباره کشید

قطار در تاریکی رفت

واگن‌ها پر از سرباز

جلوِ تمامِ کوپه‌ها می‌دویدم و داد می‌زدم

ما مُـرده‌ایم یا زنده ؟ !


قطار با سرعت از شهرها می‌گذشت

از شهرِ ما هم گذشت ، بی‌آن‌که بایستد .

فهمیدم که از کودکی ، از اول هم روی یک شی‌ءِ متحرک می‌دویده‌ام .

   *

ساعت چند است ــ‌ ؟

   *

می‌دانم که واردِ یک خواب شده‌ام

   و تاریکیْ مثلِ یک کشتی  آرام آرام در من پهلو گرفته است

  و من با مرجان‌ها و ماهی‌ها  زیرِ دریا

فراموشی‌های دورمانده‌ام را آغاز کرده‌ام .


   *


منتظرند ، در تاریکیِ پشتِ پنجره منتظرند

تا جایم به دیگری بدهم .


   *


تاریکی ، همة‌خواب‌ها را به زیرِ دریا کشید

    من مثلِ یک بُـمبِ عمل‌نکرده آن تَه ماندم

        و به ماهی‌هایی که مشکوک دُور و برم می‌چرخیدند

نتوانستم هیچ بگویم . 


قطار از تونل بیرون می‌آید ، آزادی . 

در رستورانِ قطار همه والس می‌رقصند

پاریس آزاد شده

از واگن‌ها صدای آوازی دسته جمعی به گوش می‌رسد : پَغی ! پَغی !


   *

دوباره تونل .


کسی از آن تَه می‌آید و چراغ‌قوه‌اش را درست روی صورتم می‌اندازد

بازوهایم را می‌گیرند و می‌بَرنَد

     . . . 

سگ‌هایی که با من می‌دویده‌اند

پیرتر شده‌اند

آن‌ها هم نمی‌دانند چرا باید دوید .



صداها را از سایه‌ها جدا می‌کنند

آدم‌سوزی شروع شده است

آئوشویتس

یهودی‌ها را به اتاقِ گاز می‌بَرَند

آئوشویتس

نمی‌دانم من صدا هستم یا سایه

آئوشویتس

نمی‌دانم کجا می‌بَرَندم

آئوشویتس

تاریکیِ قطار .


   *

خروس سایه‌اش را پس می‌گیرد

جنگ تمام شده است .


جنگ تمام نشده است

جنگ تمام شده است

جنگ تمام نشده است . 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

سایه

ساختنِ یک سایه

و القاءِ آن

ساختنِ یک دست

و پس‌زدنِ آن

ساختنِ یک خانه

و ترک‌کردنِ آن


      *

از میانِ خنده‌ها ، حلقه‌های طناب نزدیک‌تر می‌شوند


     *

محاکمه در یک قطارِ در حالِ حرکت .

خندة‌ اول با من بود : هم گِـرد است هم می‌چرخد

دُورِ بزرگ‌تر از خود هم می‌چرخد

بزرگ‌تر هم دُورِ بزرگ‌تر از خود

. . . 

دُورِ اول به خیالِ خود حلقه‌ها را بزرگ‌تر کرده دورتر بُرده بودم .


    *

خروسی با پاهایی بسته  روی میزِ هیئتِ ژوری .

تنها شاهدِ دادگاه .

خروس پیش از خواندن فضله‌ای روی پرونده پس انداخت

در حکمِ امضای پای سند یا شاید سوگند

خندة دوم جرئت می‌خواست چه من چه دیگران

سرش را بالا بُرد و صدایی از حلقوم در آورد

صدا در حالِ حرکت بود ، این می‌توانست انگیزه‌ای برای خنده‌ای واقعی باشد

شد ؛ چکش ؛ سکوت ــ 

در تکة آخرِ صدایش ، در پس‌لرزة آن ، تهدید و توهین آشکارا حس می‌شد

این به اعضای دادگاه قـوت می‌داد .

دُورِ دوم با نگاهِ خروس به بیرون آغاز شد

ــ خروس شاهدِ مناسبی برای دادگاه نبود ــ

با دیدنِ سایة قطار که روی درخت‌ها می‌افتاد و حرکت می‌کرد

یا درخت‌ها حرکت می‌کرد ند  یا سایة خودش  و خودش که حرکت می‌کرد ،

با دیدنِ ‌این‌ها  خندید ، و دوباره خندید و دیگر خنده‌اش قطع نشد

. . . 

در تمامِ کوپه‌ها یک میز  یک خروس  یک هیئتِ ژوری  یک متهم

در تمامِ کوپه‌ها همان‌میز  همان‌خروس  همان‌هیئتِ ژوری همان متهم،

پاهای بستة خروس را می‌گیرند و از پنجرة کوپة اول به بیرون پرت می‌کنند

با نیم‌ثانیه تأخیر از کوپة دوم ،  نیم‌ثانیه کوپة سوم ،  چهارم پنچم ششم هفتم . . . 

چکش ! دادگاه رسمی‌ست

و دوباره چکش


تونل .

   *


تاریکی غلیظ‌تر شد

پُر شدم از کلمه‌ها و صداهاشان 

     غلیظ‌تر

آن‌قدر که من هم یک کلمه شدم .


    *

کسی سر به دیوارها می کوبید و می‌آمد

فریاد می‌کرد : جایت را به من بده .

تاریکی : آدم‌های زیادی در من جا عوض کرده‌اند

جایت را به او بده .


مست‌ها عربده می‌کشیدند

  و از شکسته‌گیِ صداهاشان

افسرهای گشتاپو ، سربازهای متّفقین ، همه بیرون می‌ریختند

   اشیا به هم تنه می‌زدند و می‌افتادند

کشتی این‌پهلو آن‌پهلو می‌شد .

همه‌چیز چند واحد بزرگ و کوچک می‌شد

ــ ساعتْ چند بود

     من در کدام زنده‌گی‌ام بودم ؟ ــ


    *

کسی شیشه‌ها را می‌شکست و می‌آمد

داد می‌زد بیدار شو بیدار شـ . . . 

سرم سنگینی می‌کرد

پلک‌هایم به‌زور از هم گشوده شد

    گلوله خورده بودم .

خاک‌ریز پر از سربازهای مُـرده بود

تنها گرمای خونم را حس می‌کردم

   و این‌که زمانْ  مثلِ لکه‌ای ، پروانه‌ای

دُورِ خون بیرون‌آمده‌ام پَرپَر می‌زد .


    *

دستی پرده‌ها را دوباره کشید

قطار در تاریکی رفت

واگن‌ها پر از سرباز

جلوِ تمامِ کوپه‌ها می‌دویدم و داد می‌زدم

ما مُـرده‌ایم یا زنده ؟ !


قطار با سرعت از شهرها می‌گذشت

از شهرِ ما هم گذشت ، بی‌آن‌که بایستد .

فهمیدم که از کودکی ، از اول هم روی یک شی‌ءِ متحرک می‌دویده‌ام .

    *

ساعت چند است ــ‌ ؟

    *

می‌دانم که واردِ یک خواب شده‌ام

    و تاریکیْ مثلِ یک کشتی  آرام آرام در من  پهلو گرفته است

  و من با مرجان‌ها و ماهی‌ها  زیرِ دریا

فراموشی‌های دورمانده‌ام را آغاز کرده‌ام .


    *


منتظرند ، در تاریکیِ پشتِ پنجره منتظرند

تا جایم به دیگری بدهم .


    *


تاریکی ، همة‌خواب‌ها را به زیرِ دریا کشید

    من مثلِ یک بُـمبِ عمل‌نکرده آن تَه ماندم

        و به ماهی‌هایی که مشکوک دُور و برم می‌چرخیدند

نتوانستم هیچ بگویم . 


قطار از تونل بیرون می‌آید ، آزادی . 

در رستورانِ قطار همه والس می‌رقصند

پاریس آزاد شده

از واگن‌ها صدای آوازی دسته جمعی به گوش می‌رسد : پَغی ! پَغی !


    *

دوباره تونل .


کسی از آن تَه می‌آید و چراغ‌قوه‌اش را درست روی صورتم می‌اندازد

بازوهایم را می‌گیرند و می‌بَرنَد

     . . . 

سگ‌هایی که با من می‌دویده‌اند

پیرتر شده‌اند

آن‌ها هم نمی‌دانند چرا باید دوید .



صداها را از سایه‌ها جدا می‌کنند

آدم‌سوزی شروع شده است

آئوشویتس

یهودی‌ها را به اتاقِ گاز می‌بَرَند

 آئوشویتس

نمی‌دانم من صدا هستم یا سایه

آئوشویتس

نمی‌دانم کجا می‌بَرَندم

آئوشویتس

تاریکیِ قطار .


    *

خروس سایه‌اش را پس می‌گیرد

جنگ تمام شده است .


جنگ تمام نشده است

جنگ تمام شده است

جنگ تمام نشده است . 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی