شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرام شیدایی» ثبت شده است

تا نیمه شب


از صداهایی که در روز می‌شنیدیم

توشه جمع می‌کردیم

دسته‌گُلی شاید

برای بعدازظهرها

کسی تولدِ ما را جشن نگرفته بود.


آن‌شب، زمان از ما دور شده بود

و از همه‌چیز می‌شد حرف زد

همه‌چیز.

برای آتش‌گرفتن

چه‌قدر به هم نزدیک شده بودیم

و حرف‌هایمان هیمه‌ها را جمع می‌کرد

یک جرقه کافی بود

از نگاهی

حرکتِ دستی

حرفی

زود این را دریافتیم

و خاموش ماندیم.

چند سیبْ روی میز

دلتنگی را کامل می‌کرد

ما چه‌قدر از هم جدا بودیم

سیب از ما

میز از سیب

و به همدیگر معنا می‌دادیم.

شاید این‌جا کسی رازها را باز نگه‌داشته

و پیش از آن، آن‌ها را از مایعی خواب‌رفته گذرانده

که سیبْ روی میز، معنا می‌دهد

که میز در اتاق، مفهومی دارد

و ما کنارِ این‌همه، به خوش‌بختی نزدیک‌تریم.


قایقت را به کنارِ این سطرها بیاور

شاید این‌جا دریا باشد

همهمۀ گنجشک‌های باغچه آن را حرکت خواهد داد

ما در بی‌خبری‌مان، خود را کم‌تر غرق‌شده می‌یابیم.


چهار خط بی‌خوابی می‌نویسد

چهار خط بیداری

و قایقِ خواب‌رفته نوکش را

به این‌جا و آن‌جا می‌کوبد

نیمه‌شب حس می‌شود

انگار کسی دوباره رازهایش را می‌پوشانَد

و هیچ‌چیز معنا نمی‌دهد

همه دور از هم.

حرفی نیست.     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - تا نیمه‌شب


از صداهایی که در روز می‌شنیدیم

توشه جمع می‌کردیم

دسته‌گُلی شاید

برای بعدازظهرها

کسی تولدِ ما را جشن نگرفته بود.


آن‌شب، زمان از ما دور شده بود

و از همه‌چیز می‌شد حرف زد

همه‌چیز.

برای آتش‌گرفتن

چه‌قدر به هم نزدیک شده بودیم

و حرف‌هایمان هیمه‌ها را جمع می‌کرد

یک جرقه کافی بود

از نگاهی

حرکتِ دستی

حرفی

زود این را دریافتیم

و خاموش ماندیم.

چند سیبْ روی میز

دلتنگی را کامل می‌کرد

ما چه‌قدر از هم جدا بودیم

سیب از ما

میز از سیب

و به همدیگر معنا می‌دادیم.

شاید این‌جا کسی رازها را باز نگه‌داشته

و پیش از آن، آن‌ها را از مایعی خواب‌رفته گذرانده

که سیبْ روی میز، معنا می‌دهد

که میز در اتاق، مفهومی دارد

و ما کنارِ این‌همه، به خوش‌بختی نزدیک‌تریم.


قایقت را به کنارِ این سطرها بیاور

شاید این‌جا دریا باشد

همهمۀ گنجشک‌های باغچه آن را حرکت خواهد داد

ما در بی‌خبری‌مان، خود را کم‌تر غرق‌شده می‌یابیم.


چهار خط بی‌خوابی می‌نویسد

چهار خط بیداری

و قایقِ خواب‌رفته نوکش را

به این‌جا و آن‌جا می‌کوبد

نیمه‌شب حس می‌شود

انگار کسی دوباره رازهایش را می‌پوشانَد

و هیچ‌چیز معنا نمی‌دهد

همه دور از هم.

حرفی نیست.     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

درِ بسته


ما شاید نشویم

اما کسی که پُشتِ در می‌ایستد

و به حرف‌های ما گوش می‌دهد

بی‌گمان روزی دیوانه خواهد شد


او همه‌چیز را وارونه می‌شنود

و این تعادلش را به‌هم خواهد زد

شاید، روزی، دیگر نتواند راه برود


ما با خودمان حرف می‌زنیم

چراغ با خودش

ــ سکوت در اتاق گیج شده ــ

و تاریکیِ پشتِ پنجره

با هیچ‌کس


ما حرف‌هایمان را بیدار می‌کنیم

دست و پایِ دیوارها چنگ می‌شود

و حرف که نمی‌زنیم

سکوتْ روی دیوارها پنجول می‌کشد

تو همیشه یا سکوتی دیوانه را حس می‌کنی

یا واژه‌هایی تبربه‌دست را

ما از تو بی‌خبریم

تو اما مجبوری که پشتِ در بایستی

و هیچ‌کس نداند که ما در گلوی تو گیر کرده‌ایم



این‌جا درونِ یک شعر است

این‌جا نامه‌های عاشقانه‌ای رَدّوبَدل نمی‌شود

این‌جا گلوی یک شهرِ گرسنه است

که چراغ‌های خانه‌هایش

تا صبح روشن می‌مانَد

و واژه‌ها که دیوانه می‌شوند 

همۀ شیشه‌های شهر شکنجه می‌شوند و

درهم می‌شکنند

این‌جا برای دسته‌گُل‌آوردن

عاشق‌شدن

و قول‌وقرار گذاشتن

شهرِ مناسبی نیست

اگر حس می‌کنید اشتباهی واردِ این شهر شده‌اید

می‌توانید دوباره سوارِ قطار شوید

چند صفحه‌ای ورق بزنید

حتماً در ایست‌گاه‌های بعدی

در یکی از این شعرها

کسی دسته‌گُلی به دست دارد

و منتظرِ این است که عاشقتان شود

فقط، اگر او را زنده نیافتید

زیاد دلگیر نشوید

شاید، در ایست‌گاه‌های بعدی

انسانی زنده پیدا شود


تو همیشه خواب‌آلوده این شهرها را گذشته‌ای

و من رفته‌رفته نگرانِ

پشتِ در ایستادنت می‌شوم


آیا هیچ‌گاه

جرئتِ بازکردنِ این در را

خواهی یافت؟    









 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

چشم بسته می‌گردیم


دوباره به زمین فکر می‌کنی

به کلاغ‌هایی که از آن چیزی می‌دانند

و از تو پنهان می‌کنند

انگار کلاغ‌ها همیشه حضورِ گذشته‌ای دورند

و از تاریکیِ دورتری آمده‌اند

ما برای پُرکردنِ این فاصله‌ها

به شعر پناه آورده‌ایم

به نقاشی

و از ترسِ زمان

گوشه‌هایی از خودمان را

در همۀ این‌ها

برای زنده‌ماندن جامی‌گذاریم


در زنده‌گی اگر حرف بزنی، زمان می‌گذرد

این‌جا می‌توان برای همیشه گریست

برای همۀ نسل‌ها

دیگر تو زنده‌ای نه زمان


این‌جا میزبان همیشه تاریکی‌ست

و نورها

میهمانانِ گریزپایند

که می‌توان در ناپایداریِ آن‌ها

اندکی شادی کرد

اندکی خوش‌بخت بود

و همیشه دست تکان داد

همیشه بدرقه کرد

و دوباره منتظر ماند


چه‌قدر دلم می‌خواهد از این دنیا

سال‌ها بعد

پا به بیرون بگذارم

و به دنیای شما داخل شوم

و بگویم

همه‌چیز عوض شده‌است

و به دنیای خودم برگردم


به زمین فکر می‌کنم

که چشم‌هایش را بسته‌اند

و به او گفته‌اند،

حالا پیدایمان کن     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - درِ بسته


ما شاید نشویم

اما کسی که پُشتِ در می‌ایستد

و به حرف‌های ما گوش می‌دهد

بی‌گمان روزی دیوانه خواهد شد


او همه‌چیز را وارونه می‌شنود

و این تعادلش را به‌هم خواهد زد

شاید، روزی، دیگر نتواند راه برود


ما با خودمان حرف می‌زنیم

چراغ با خودش

ــ سکوت در اتاق گیج شده ــ

و تاریکیِ پشتِ پنجره

با هیچ‌کس


ما حرف‌هایمان را بیدار می‌کنیم

دست و پایِ دیوارها چنگ می‌شود

و حرف که نمی‌زنیم

سکوتْ روی دیوارها پنجول می‌کشد

تو همیشه یا سکوتی دیوانه را حس می‌کنی

یا واژه‌هایی تبربه‌دست را

ما از تو بی‌خبریم

تو اما مجبوری که پشتِ در بایستی

و هیچ‌کس نداند که ما در گلوی تو گیر کرده‌ایم



این‌جا درونِ یک شعر است

این‌جا نامه‌های عاشقانه‌ای رَدّوبَدل نمی‌شود

این‌جا گلوی یک شهرِ گرسنه است

که چراغ‌های خانه‌هایش

تا صبح روشن می‌مانَد

و واژه‌ها که دیوانه می‌شوند 

همۀ شیشه‌های شهر شکنجه می‌شوند و

درهم می‌شکنند

این‌جا برای دسته‌گُل‌آوردن

عاشق‌شدن

و قول‌وقرار گذاشتن

شهرِ مناسبی نیست

اگر حس می‌کنید اشتباهی واردِ این شهر شده‌اید

می‌توانید دوباره سوارِ قطار شوید

چند صفحه‌ای ورق بزنید

حتماً در ایست‌گاه‌های بعدی

در یکی از این شعرها

کسی دسته‌گُلی به دست دارد

و منتظرِ این است که عاشقتان شود

فقط، اگر او را زنده نیافتید

زیاد دلگیر نشوید

شاید، در ایست‌گاه‌های بعدی

انسانی زنده پیدا شود


تو همیشه خواب‌آلوده این شهرها را گذشته‌ای

و من رفته‌رفته نگرانِ

پشتِ در ایستادنت می‌شوم


آیا هیچ‌گاه

جرئتِ بازکردنِ این در را

خواهی یافت؟    









 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - چشم بسته می‌گردیم


دوباره به زمین فکر می‌کنی

به کلاغ‌هایی که از آن چیزی می‌دانند

و از تو پنهان می‌کنند

انگار کلاغ‌ها همیشه حضورِ گذشته‌ای دورند

و از تاریکیِ دورتری آمده‌اند

ما برای پُرکردنِ این فاصله‌ها

به شعر پناه آورده‌ایم

به نقاشی

و از ترسِ زمان

گوشه‌هایی از خودمان را

در همۀ این‌ها

برای زنده‌ماندن جامی‌گذاریم


در زنده‌گی اگر حرف بزنی، زمان می‌گذرد

این‌جا می‌توان برای همیشه گریست

برای همۀ نسل‌ها

دیگر تو زنده‌ای نه زمان


این‌جا میزبان همیشه تاریکی‌ست

و نورها

میهمانانِ گریزپایند

که می‌توان در ناپایداریِ آن‌ها

اندکی شادی کرد

اندکی خوش‌بخت بود

و همیشه دست تکان داد

همیشه بدرقه کرد

و دوباره منتظر ماند


چه‌قدر دلم می‌خواهد از این دنیا

سال‌ها بعد

پا به بیرون بگذارم

و به دنیای شما داخل شوم

و بگویم

همه‌چیز عوض شده‌است

و به دنیای خودم برگردم


به زمین فکر می‌کنم

که چشم‌هایش را بسته‌اند

و به او گفته‌اند،

حالا پیدایمان کن     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

پلنگی تیرخورده


در این کلمه‌ها، چیزِ زنده‌ای پیدا نمی‌شود

مگر بهانه‌ای

مجالی برای گریختن.

کسی میانِ این سطرها جانمی‌مانَد.

خورشید را در کلمه گنجاندن

دریا را مستمسکِ خویش کردن.


شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست

درنگی در گلوست

فشاری در قتل‌گاه

بیرون‌کشیدنِ سنگ از معنایش

دمیدنِ خون در آن

دوباره‌گیِ زیستن است.

سکوتِ بزرگ و پُرخونی‌ست

که می‌توان در آن

به کودکی بازگشت

به درخت دریا گفت

گرمای آتش را پس داد

تنهاییِ ماه را جبران کرد.

شعر پلنگی تیرخورده است

که برای پروانۀ نشسته روی زخمش

عمیق می‌گرید.

مخاطبِ نور و تاریکی.

شعر دست‌هایی‌ست که درهای بسته را می‌کوبد

و سایه‌ای در سنگ را

سایه‌ای در انسان را

می‌بوسد.


طلسمی‌ست برای مرگ

که تنها کودکان آن را، ندانسته، می‌شکنند

تا بتوانیم به مرگ بازگردیم.

آتشی برای آتشی دیگر.







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - پلنگی تیرخورده


در این کلمه‌ها، چیزِ زنده‌ای پیدا نمی‌شود

مگر بهانه‌ای

مجالی برای گریختن.

کسی میانِ این سطرها جانمی‌مانَد.

خورشید را در کلمه گنجاندن

دریا را مستمسکِ خویش کردن.


شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست

درنگی در گلوست

فشاری در قتل‌گاه

بیرون‌کشیدنِ سنگ از معنایش

دمیدنِ خون در آن

دوباره‌گیِ زیستن است.

سکوتِ بزرگ و پُرخونی‌ست

که می‌توان در آن

به کودکی بازگشت

به درخت دریا گفت

گرمای آتش را پس داد

تنهاییِ ماه را جبران کرد.

شعر پلنگی تیرخورده است

که برای پروانۀ نشسته روی زخمش

عمیق می‌گرید.

مخاطبِ نور و تاریکی.

شعر دست‌هایی‌ست که درهای بسته را می‌کوبد

و سایه‌ای در سنگ را

سایه‌ای در انسان را

می‌بوسد.


طلسمی‌ست برای مرگ

که تنها کودکان آن را، ندانسته، می‌شکنند

تا بتوانیم به مرگ بازگردیم.

آتشی برای آتشی دیگر.







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

پنجره


چرا همۀ حرف‌هایمان را یک‌ریز و یک‌جا نمی‌زنیم

تا بعد، چند سال زنده‌گی کنیم؟

از تکه‌تکه حرف‌زدن

خوابیدن و بیدارشدن، خسته شده‌ام.


دست به دریا می‌رود

و چیزهایی بیرون می‌آوَرَد

سکوتی چند برابر آمده است

حرفی نباید زد

ــ به دست‌زدن و لمس‌کردنِ این کلمه‌ها عادت کرده‌ام ــ

قرار است شعرِ آمده را همین‌جا گردن بزنند

آذوقۀ امروز را جمع کرده‌ام

کلمه‌های یک شعر نباید گرسنه بمانند

خروس که بخواند

تبر فرود خواهد آمد

تا آن زمان باید قیمتِ سکوت را بالا بُرد

حرفی نزد.


شعرِ آمده از دریا، بی‌خبر است

موسیقی گوش می‌دهد،کتاب می خوانَد

شام خورده است، و همین‌ها را می‌نویسد.


باید از این آینه بیرون رفت

و شک را به جای اولش برگردانْد

باید دست به دستِ هم بدهیم

و در خواب‌های هم شهرِ جدیدی بزنیم

و از این‌جا برویم

ــ به کلمه‌های این شهرِ جدید (خانه‌هایش)

دست می‌زنم ــ

قیمتِ سکوت آن‌قدر بالا می‌رود که توانِ خریدنش با چشم و نگاه

دیگر نیست

فقط باید حرف بزنی.


بگو که همه‌چیز را دروغ می‌گویی

بگو که گرسنه‌ای

بگو تاخروس‌نخوانده بگو

بگو که شعر بهانه است

و تو از ترس پشتِ این «پنجره» آمده‌ای

بگو که دریا نیز غریبه‌ای بود

که از کودکی با تو همه‌جا می‌آمد

بگو که هیچ‌کدام را نمی‌شناسی.


تبر پُشتِ پنجره می‌لرزد

خروس می‌خوانَد. 






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی