از صداهایی که در روز میشنیدیم
توشه جمع میکردیم
دستهگُلی شاید
برای بعدازظهرها
کسی تولدِ ما را جشن نگرفته بود.
آنشب، زمان از ما دور شده بود
و از همهچیز میشد حرف زد
همهچیز.
برای آتشگرفتن
چهقدر به هم نزدیک شده بودیم
و حرفهایمان هیمهها را جمع میکرد
یک جرقه کافی بود
از نگاهی
حرکتِ دستی
حرفی
زود این را دریافتیم
و خاموش ماندیم.
چند سیبْ روی میز
دلتنگی را کامل میکرد
ما چهقدر از هم جدا بودیم
سیب از ما
میز از سیب
و به همدیگر معنا میدادیم.
شاید اینجا کسی رازها را باز نگهداشته
و پیش از آن، آنها را از مایعی خوابرفته گذرانده
که سیبْ روی میز، معنا میدهد
که میز در اتاق، مفهومی دارد
و ما کنارِ اینهمه، به خوشبختی نزدیکتریم.
قایقت را به کنارِ این سطرها بیاور
شاید اینجا دریا باشد
همهمۀ گنجشکهای باغچه آن را حرکت خواهد داد
ما در بیخبریمان، خود را کمتر غرقشده مییابیم.
چهار خط بیخوابی مینویسد
چهار خط بیداری
و قایقِ خوابرفته نوکش را
به اینجا و آنجا میکوبد
نیمهشب حس میشود
انگار کسی دوباره رازهایش را میپوشانَد
و هیچچیز معنا نمیدهد
همه دور از هم.
حرفی نیست.