صدای تَرَکخوردنِ خاطرهها در هم
صدای بیدارشدنِ روزهای رفته
همه را یکجا نمیشود فکر کرد، به تصور آورد
اما همه باهم میآیند
مثلِ چشمهایی نیمباز از بدنهایی نیممُرده و دور
پوزه میمالد زمان با باد
بر درخت و دشت و افسانهها
صدای بههم کوبیدهشدنِ درها
رؤیاها، گذشتهها
صدای مقطّعِ چند اُپرا باهم
صدای بههم کوبیدهشدنِ دریاها
صدای طبلها:
بام بام بام
بوم بوم بوم
با ریتم و آوازی آزارنده پیش میآیند
خَلَجان آغاز شده است
علامتِ تعلیق (...) روی کلمات پاشیده میشود
بنویس ترس پُر شده باید برگردیم
برویم بگریزیم و نمیدانیم
بنویس سهنقطه در چشمهامان پیدا شده، در حرفهامان
صدای اصابتِ ترکشهای رؤیا، فکر
گزشِ گوشت و استخوان:
ــ مرگزایی
بنویس خونی که مُدام جرقه میزند
از نگاههامان بیرون رفتهایم
مثل لباسی که درآورده می شود:
خالیشدن از خاک
انفجارِ تاریکیها در مغز
بنویس ناقوسهای کهنۀ «اروپا» زنگ زدهاند
ینویس در گلوی «اسپانیا»
چیزی بدتر از مرگ چمبر زده است
نه فلوت، نه گیتار، نه رقص
بنویس اشتباه از آنان بود
که با دستمالِ قرمز مرگ را تحریک میکردند
«شیلی» شب
«کوبا» قاطر و گاری و کفشهای پاره
بنویس «فرانسه» مُدرن شده است
مُدرن میخندند
مصنوع و کال میگرید
آنقدر چندش انگیز که
دلم میخواهد همۀ شیشهها را بشکنم
بنویس در «شوروی» حالا
به دستهای پینهبسته میخندند
...
بنویس «سبزها» هم به فکر افتادهاند که خشخاش بکارند
بنویس «سیاست» دهنِ «تاریخ» را کج کردهاست
و همهچیز را معلق بگذار
علامتِ تعلیق بپاش بر همهچیز
از این به بعد چیزی نمیتواند تمام شود
...
صداهایی که سایه میاندازند
صداهایی که میاندیشند
میگریند
...
بنویس خاک برمیگردد