شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرام شیدایی» ثبت شده است

آتشی برای آتشی دیگر - شادیِ کودکانۀ قرمز


بگذار من در تو نَفس بکشم

و تو در شعرهایم شیشه‌ها را پاک کنی

واژه‌ها را روی صندلی بنشانی

ــ اتاق پُر از مهمان خواهد شد ــ

و تو در این میهمانی

چند بار زمین را دُور خواهی زد

همه‌جا را خواهی دید

چشم‌هایت را خواهی بست

و از «اسکیموها» خواهی گفت

ــ اتاق سردتر خواهد شد ــ

از موسیقی و رقصِ «اسلاوها»

ــ پرده تکان خواهد خورد

و شادیِ کودکانۀ قرمز

لایه‌لایه کتاب‌ها را

دیوارها

دست‌ها و پاها را

بازتر خواهد کرد ــ


ما به دنیا می‌آییم

و لبخند

همۀ مُرده‌ها را تسکین می‌دهد


هر روز خورشید به آجرهای حیاط می‌چسبد

هر روز در این باغچه گنجشک‌ها

چایکوفسکی و موتزارت و بتهون را

به قشقرق و شادی می‌بندند

هر روز این اتاق 

مرا به دنیا می‌آورَد

و با بادبان‌های سفیدِ کوچکی

از آن دورم می‌کند

ما خوش‌بختیم، خوش‌بخت


مادربزرگ!

ما زیاد حرکت می‌کنیم

برای زنده‌گی کردن مناسب نیستیم

ما چند مترسک لازم داریم


هر روز در این خانه

شادیِ کوچکِ قرمز

لباس می‌پوشد

می‌رقصد

و به خوش‌بختی و عشق می‌خندد


ما به دنیا می‌آییم

و لبخند

جنون را در رودخانه‌ای آرام و زلال می‌شوید


تو می‌گفتی که اتاقِ من روزی موزه‌ای خواهد شد

تو می‌گفتی من شاعرِ بزرگی هستم

چه فکرهای خامی

نمی‌دانستی که ما اجاره‌ای زنده‌گی می‌کنیم

و تا خِرخِره زیرِ قرضیم

بدهی‌هامان اتاق را پُر از شکوفه‌های گیلاس کرده است

ــ لبخند بزن ــ


مادربزرگ!

بیا باهم به نماز بایستیم

برای سنبله‌های رسیدۀ گندم باید گریست

من زانو زده‌ام

و تمامِ لولاهای پنجره‌ها

بی‌تابی می‌کنند

...

بگذار من در تو نفَس بکشم

ای کسی که چشم بر دست‌های گذشتۀ من دوخته‌ای

من نیز چون تو آری

من نیز چون تو نه     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - پنجره


چرا همۀ حرف‌هایمان را یک‌ریز و یک‌جا نمی‌زنیم

تا بعد، چند سال زنده‌گی کنیم؟

از تکه‌تکه حرف‌زدن

خوابیدن و بیدارشدن، خسته شده‌ام.


دست به دریا می‌رود

و چیزهایی بیرون می‌آوَرَد

سکوتی چند برابر آمده است

حرفی نباید زد

ــ به دست‌زدن و لمس‌کردنِ این کلمه‌ها عادت کرده‌ام ــ

قرار است شعرِ آمده را همین‌جا گردن بزنند

آذوقۀ امروز را جمع کرده‌ام

کلمه‌های یک شعر نباید گرسنه بمانند

خروس که بخواند

تبر فرود خواهد آمد

تا آن زمان باید قیمتِ سکوت را بالا بُرد

حرفی نزد.


شعرِ آمده از دریا، بی‌خبر است

موسیقی گوش می‌دهد،کتاب می خوانَد

شام خورده است، و همین‌ها را می‌نویسد.


باید از این آینه بیرون رفت

و شک را به جای اولش برگردانْد

باید دست به دستِ هم بدهیم

و در خواب‌های هم شهرِ جدیدی بزنیم

و از این‌جا برویم

ــ به کلمه‌های این شهرِ جدید (خانه‌هایش)

دست می‌زنم ــ

قیمتِ سکوت آن‌قدر بالا می‌رود که توانِ خریدنش با چشم و نگاه

دیگر نیست

فقط باید حرف بزنی.


بگو که همه‌چیز را دروغ می‌گویی

بگو که گرسنه‌ای

بگو تاخروس‌نخوانده بگو

بگو که شعر بهانه است

و تو از ترس پشتِ این «پنجره» آمده‌ای

بگو که دریا نیز غریبه‌ای بود

که از کودکی با تو همه‌جا می‌آمد

بگو که هیچ‌کدام را نمی‌شناسی.


تبر پُشتِ پنجره می‌لرزد

خروس می‌خوانَد. 






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

زمینِ قدیمی


انتظار را بر این صندلی دوخته‌اند

این کُت و این گیتار «گذشته» است

هرچیزی که به دنیا می‌آید

گذشته آن را می‌گیرد

زمان

خطرناک‌ترین شوخی‌ای‌ست

که در نگاه و فکر و حسِ ما

جاگرفته است

هرچیزی که به دنیا می‌آید

به زمانِ گذشته برمی‌گردد


این‌جا هنوز فردا

چون شایعه‌ای شهر را بازی می‌دهد

این‌جا هنوز فکر کردن

رایج‌ترین بیماری‌ست

ما هنوز هم همان انسان‌های قدیمی هستیم

این‌جا هنوز 

دنیای دیگری داخل نشده است

دلم می‌خواهد آسمان چیزی پاره‌شدنی می‌بود

دلم می‌خواهد زمین

مردی بود که به زیرِ مشت‌هایم می‌گرفتمش

...


همۀ حرف‌ها، همۀ حس‌ها

همه‌چیزِ این‌جا قدیمی شده

می‌دانی؟

چیزی برای زنده‌گی

پیدا نمی‌کنم


باید دوباره ترس‌هامان را آب و دانه دهیم

قایق‌هامان را بیرون بیاوریم

باید دوباره بر این خشکی

پارو بزنیم


توهّم

توهّم ما را سرِپا و زنده نگه می‌دارد






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

ما رها نمی‌شویم

کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند

و این‌ها به خواب‌هایم راه پیدا می‌کنند.

شاید از خواب‌های آینده‌ام این سطرها را می‌دُزدم

که در این اتاق که در امروز نمی‌گنجم.


آن‌قدر در این جاده در این راه ایستاده‌ام

که دیگر دیده نمی‌شوم

و همه می‌پندارند این جاده منم

این راه.

درختانِ این مسیرِ جادویی

زمانِ زنده‌بودنِ مرا از خویش بالا کشیده‌‌اند

و وقتی از این‌جا می‌گذرم

تپشی مضاعف مرا می‌گیرد

بال‌هایی سنگین

رودخانه‌ای در خوابی عمیق.


آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه

دنیاهایی دفن‌شده را از زنده‌گی

 بیرون نمی‌کشد؟


در همۀ این سال‌ها

چشم‌هایی ناپیدا می‌زیست

هر بار که کتابی را می‌بست

شیطنتِ بازوبسته‌شدنِ یک در

در تو بی‌قراری می‌کرد.

زنده‌گی جایی پنهان شده است

این را بنویس.


می‌دانی؟!

در به‌یادآوردنِ این‌ها نیز زمان می‌گذرد

و همه‌چیز را دور می‌کند و درو می‌کند.

ما رها نمی‌شویم

چشم‌هایت را در خودت زندانی کن

و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.


چرا همه‌چیزِ این سیاره از ما

برای پیوستن به خود می‌کاهد؟

چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمی‌گیرد؟


می‌ترسم نکند این سیاره سرِ بُریده‌ای در آسمان باشد

بی‌صورتیِ این چهره

وحشتم را با شاخ‌وبرگِ درختانش می‌پوشانَد.

و می‌دانم دیدنِ این‌ها همه خواب‌‌دیدن است.


همیشه ترسیده‌ام که از روی این دایره پرت شوم.

چرا هیچ‌کس به ما نگفته است که زمین

مدام چیزی را از ما پس‌می‌گیرد

و ما فکر می‌کنیم که زمان می‌گذرد.


شاید زمین آن سیاره‌ای نیست که ما در آن باید می‌زیستیم

و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌مانَد

و به این زنده‌گی برنمی‌گردد.


از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم

از چشم‌هایمان

و همه چیزِ این خاک را کاویده‌ایم:

ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش

به این سیاره تبعید شده‌ایم

و این‌جا

زیباترین جا

برای تنهایی‌ست.


کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند.     





 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - زمینِ قدیمی


انتظار را بر این صندلی دوخته‌اند

این کُت و این گیتار «گذشته» است

هرچیزی که به دنیا می‌آید

گذشته آن را می‌گیرد

زمان

خطرناک‌ترین شوخی‌ای‌ست

که در نگاه و فکر و حسِ ما

جاگرفته است

هرچیزی که به دنیا می‌آید

به زمانِ گذشته برمی‌گردد


این‌جا هنوز فردا

چون شایعه‌ای شهر را بازی می‌دهد

این‌جا هنوز فکر کردن

رایج‌ترین بیماری‌ست

ما هنوز هم همان انسان‌های قدیمی هستیم

این‌جا هنوز 

دنیای دیگری داخل نشده است

دلم می‌خواهد آسمان چیزی پاره‌شدنی می‌بود

دلم می‌خواهد زمین

مردی بود که به زیرِ مشت‌هایم می‌گرفتمش

...


همۀ حرف‌ها، همۀ حس‌ها

همه‌چیزِ این‌جا قدیمی شده

می‌دانی؟

چیزی برای زنده‌گی

پیدا نمی‌کنم


باید دوباره ترس‌هامان را آب و دانه دهیم

قایق‌هامان را بیرون بیاوریم

باید دوباره بر این خشکی

پارو بزنیم


توهّم

توهّم ما را سرِپا و زنده نگه می‌دارد






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر- ما رها نمی‌شویم

کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند

و این‌ها به خواب‌هایم راه پیدا می‌کنند.

شاید از خواب‌های آینده‌ام این سطرها را می‌دُزدم

که در این اتاق که در امروز نمی‌گنجم.


آن‌قدر در این جاده در این راه ایستاده‌ام

که دیگر دیده نمی‌شوم

و همه می‌پندارند این جاده منم

این راه.

درختانِ این مسیرِ جادویی

زمانِ زنده‌بودنِ مرا از خویش بالا کشیده‌‌اند

و وقتی از این‌جا می‌گذرم

تپشی مضاعف مرا می‌گیرد

بال‌هایی سنگین

رودخانه‌ای در خوابی عمیق.


آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه

دنیاهایی دفن‌شده را از زنده‌گی

 بیرون نمی‌کشد؟


در همۀ این سال‌ها

چشم‌هایی ناپیدا می‌زیست

هر بار که کتابی را می‌بست

شیطنتِ بازوبسته‌شدنِ یک در

در تو بی‌قراری می‌کرد.

زنده‌گی جایی پنهان شده است

این را بنویس.


می‌دانی؟!

در به‌یادآوردنِ این‌ها نیز زمان می‌گذرد

و همه‌چیز را دور می‌کند و درو می‌کند.

ما رها نمی‌شویم

چشم‌هایت را در خودت زندانی کن

و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.


چرا همه‌چیزِ این سیاره از ما

برای پیوستن به خود می‌کاهد؟

چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمی‌گیرد؟


می‌ترسم نکند این سیاره سرِ بُریده‌ای در آسمان باشد

بی‌صورتیِ این چهره

وحشتم را با شاخ‌وبرگِ درختانش می‌پوشانَد.

و می‌دانم دیدنِ این‌ها همه خواب‌‌دیدن است.


همیشه ترسیده‌ام که از روی این دایره پرت شوم.

چرا هیچ‌کس به ما نگفته است که زمین

مدام چیزی را از ما پس‌می‌گیرد

و ما فکر می‌کنیم که زمان می‌گذرد.


شاید زمین آن سیاره‌ای نیست که ما در آن باید می‌زیستیم

و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌مانَد

و به این زنده‌گی برنمی‌گردد.


از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم

از چشم‌هایمان

و همه چیزِ این خاک را کاویده‌ایم:

ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش

به این سیاره تبعید شده‌ایم

و این‌جا

زیباترین جا

برای تنهایی‌ست.


کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند.     





 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

شعری برای یک مترسک


ناگهانی‌ست

به جنگل خوانده شده‌ام

و آدم‌های چوبیِ اُریبی می‌بینم

که به درختانِ عمودی تکیه داده‌اند

نگاه‌ها همه کودکانه و اساطیری

مترسک‌هایی باستانی

ــ بهتر است همۀ این‌ها خواب یا چیزِ دیگر باشند ــ

چون زنده‌شدن در چوب

پنجره‌ای لال و دردکشیده را در من بسته نگه می‌دارد

و صدایی مُرده را

از خواب به بیداری‌ام می‌ریزد

پُشتِ این گیجی‌ها

دنیای غریبی خوابیده

و آن‌طرفِ این پنجرۀ نامرئی

زنده‌گی متراکم‌تر و جمع‌تر شده

که انگار همه باهم می‌گویند

باختنِ این بازی چه‌قدر آسان بود

اگر این‌ها حتا خواب باشد

من بیدارم

چوبِ این بیداری را در خواب هم می‌خورم

ــ هنوز هم به خواب‌دیدن عادت نکرده‌ام ــ

من در خواب با شما حرف می‌زنم

و این‌ها همه چاپ خواهد شد

دنیای عجیبی در این کلمات شکل می‌گیرد

و این مربوط به فاصلۀ خواب‌ها در بیداری‌ست

مربوط به جنگلی‌ست

که یکی از این سیصدوشصت‌وپنج روز را

سخت به سینه‌اش چسبانده

مربوط به مترسک‌هایی که یک‌جا جمع شده‌اند

و من نمی‌دانم که این اتفاق در زمینِ کدام خواب

یا زمینِ کدام بیداری صورت می‌گیرد

مرا به میانِ خود خوانده‌اند

و انگار که نمی‌خواهند

این بازی را به‌آسانی ببازم

یا این‌که مرا در باختنِ این بازی یاری دهند

(کنده‌کاری‌های روی چوب‌هاشان را که نگاه می‌کنم

می‌فهمم که به این‌جا آورده‌اندم

تا بدانم که شعرهایم را دوست دارند)

دست به جیبم می‌بَرَم

و شعر دیشبم را می‌خوانم: 

«شعری برای یک مترسک»

که ناگهان مترسکی از آن میانه بر زمین می‌افتد

نزدیک‌تر که می‌شوم ...

شباهتی عجیب

شباهتی ...

دلم در یکی از آن مترسک‌های چوبی

جامانده است

انگار در خواب همه به من تسلیت می‌گفتند

و همه‌چیز رفته‌رفته دورتر می‌شد

دورتر

همه‌چیز

از همه‌چیز  








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - شعری برای یک مترسک


ناگهانی‌ست

به جنگل خوانده شده‌ام

و آدم‌های چوبیِ اُریبی می‌بینم

که به درختانِ عمودی تکیه داده‌اند

نگاه‌ها همه کودکانه و اساطیری

مترسک‌هایی باستانی

ــ بهتر است همۀ این‌ها خواب یا چیزِ دیگر باشند ــ

چون زنده‌شدن در چوب

پنجره‌ای لال و دردکشیده را در من بسته نگه می‌دارد

و صدایی مُرده را

از خواب به بیداری‌ام می‌ریزد

پُشتِ این گیجی‌ها

دنیای غریبی خوابیده

و آن‌طرفِ این پنجرۀ نامرئی

زنده‌گی متراکم‌تر و جمع‌تر شده

که انگار همه باهم می‌گویند

باختنِ این بازی چه‌قدر آسان بود

اگر این‌ها حتا خواب باشد

من بیدارم

چوبِ این بیداری را در خواب هم می‌خورم

ــ هنوز هم به خواب‌دیدن عادت نکرده‌ام ــ

من در خواب با شما حرف می‌زنم

و این‌ها همه چاپ خواهد شد

دنیای عجیبی در این کلمات شکل می‌گیرد

و این مربوط به فاصلۀ خواب‌ها در بیداری‌ست

مربوط به جنگلی‌ست

که یکی از این سیصدوشصت‌وپنج روز را

سخت به سینه‌اش چسبانده

مربوط به مترسک‌هایی که یک‌جا جمع شده‌اند

و من نمی‌دانم که این اتفاق در زمینِ کدام خواب

یا زمینِ کدام بیداری صورت می‌گیرد

مرا به میانِ خود خوانده‌اند

و انگار که نمی‌خواهند

این بازی را به‌آسانی ببازم

یا این‌که مرا در باختنِ این بازی یاری دهند

(کنده‌کاری‌های روی چوب‌هاشان را که نگاه می‌کنم

می‌فهمم که به این‌جا آورده‌اندم

تا بدانم که شعرهایم را دوست دارند)

دست به جیبم می‌بَرَم

و شعر دیشبم را می‌خوانم: 

«شعری برای یک مترسک»

که ناگهان مترسکی از آن میانه بر زمین می‌افتد

نزدیک‌تر که می‌شوم ...

شباهتی عجیب

شباهتی ...

دلم در یکی از آن مترسک‌های چوبی

جامانده است

انگار در خواب همه به من تسلیت می‌گفتند

و همه‌چیز رفته‌رفته دورتر می‌شد

دورتر

همه‌چیز

از همه‌چیز  








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

عشق در زندان


به درختان حلقه می‌زنم و فریاد می‌کنم

دعایم کنید

دعایم کنید

تا از این درد ... :

ــ همه را شکلِ تو می‌بینم

در خیابان

در خواب

با آن روسریِ سفید


لطفاً قیام کنید !

درمی‌یابم که در دادگاهم

هواخوری !

درمی‌یابم که در زندانم


از هم‌سلولی‌ام جُرمش را می‌پرسم

عصبی می‌گوید:

آزادی را بَد تلفظ کرده‌ام، بَد !

دیوارها داد می‌زنند

میله‌ها فریاد می‌کنند :

همۀ شما، آزادی را، بَد تلفظ کرده‌اید، بَد، بَد

...

ــ راست می‌گویند ــ

فقط به درختانِ حیاط اعتماد دارم

وقت‌های هواخوری می‌دوم و

در آغوش می‌گیرمشان

گریه‌کنان:

دعایم کنید

دعایم کنید

...


عزیزم !

عشق در زندان

شاقّ است    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی