شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرام شیدایی» ثبت شده است

ترس از این‌که جایی از تو بخواهند شعری بخوانی


ترس از این‌که جایی از تو بخواهند شعری بخوانی

و آن چهرة سنگینَت همراهت باشد

و از آن

دَه‌ها قلاده گرگ بیرون آمده باشند

و حالا از دور حمله کرده باشند

صداهاشان رفته‌رفته نزدیک‌تر شده باشد

و تو روی برف‌ها زمین بخوری، بلند شوی

گرگ‌ها برای دریدن می‌آیند

و بدَوی از تپه بالا، گرگ‌ها به سرعتِ برق دارند نزدیک می‌شوند

چه ولعی برای دریدن پاره‌کردن


سرت را که بچرخانی ــ کولاک زوزه می‌کشد ــ

ساموئل با سورتمه‌برفی آن‌جا ایستاده.


کنارش که نشستم چه مهربانی عظیمی داشت به خوابم می‌بُرد

در خواب حس کردم که چه دوستی‌های عمیقی وجود داشته


ساموئل داشت از ماندلشتایم انگار می‌گفت:

با صورت روی برف‌ها افتاد، و گرگ‌ها...     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

شلیک کن


به تو معنی داده‌اند خانواده شهر مدرسه دانش‌گاه ــ جغرافیا ارتش مرزها دشمنی‌ها

به تو معنی داده‌اند رودخانه هراکلیتوس زنون خرگوش لاک‌پشت هگل مارکس

از تو این‌ها را گرفته‌اند  حافظه  فردا  زمان  مادر!! چه‌قدر به تو نیاز دارم!

قرار این است

پشتِ میله‌ها گَردِ این‌همه آن‌قدر بپاشد رویت تا چیزی نتواند در تو معنی شود:

قٌرص‌ها  شوک‌های ساعتِ یازده  شوک های ساعتِ چهارده  خنده‌های

] روسپی‌های مذکر و مؤنث و پرونده‌ها و ریشت

که دارد سرسام‌آور سبز می‌شود  چمن‌ها سبز می‌شوند علفْ زیرِ پایت سال‌ها

بازی تمام شده است

شلیک کن!

به‌گارفتن در هوایی ابری

شلیک کن

{...}

{...}

{...}

باریدنِ لعنت و لعن و نفرین و خون و خاکستر و زجر و نفرت و اول و دوم و

داخائو و آئوشْویتس و ویتنام و کُره و ایران و سارایه‌وُ و افغانستان و

] اقیانوسی پیدا نمی‌شود حتا در رؤیا

که بتواند گوشه‌ای کوچک را بشوید گورمان را چنان گُم کنیم

که حتا یادمان نیاید مُرده‌ایم و می‌میریم مُرده بودند می‌مُردند و مرگ

بی‌شک نامِ کثیقی برای این چیزهاست

شلیک کن!       





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

غول از بِکِت سنگ‌هایش را پس‌می‌گیرد


غول از بِکِت سنگ‌هایش را پس‌می‌گیرد

و به او می‌گوید بازی دیگر تمام شده است.

"دیگر زمانی که به مغز فرصت داد برای این بازی‌ها نیست"

شاید ساموئل می‌خواست این را بگوید.


غول آن‌ها را دور می‌ریزد

به او می‌گوید سعی کن کم‌تر خودت را اذیت کنی

و با اندوهِ سنگینِ ویژة یک غول که سرش را پایین انداخته

دور می‌شود از او.


دراز می‌کشد روی صخره

و صورتش را به تخته‌سنگ می‌چسبانَد

قطره‌ای که تخته‌سنگ را خیس می‌کند می‌گوید:

"سنگ‌های تازه‌متولدشده

سنگ‌های کودک."

...

ابری کوچک با سایه‌اش

از روی او آرام‌آرام می‌گذرد      





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

دور از چشم‌ها


دور از چشم‌ها 

وسطِ دریاها

دو جزیره به دیدنِ هم‌دیگر می‌آیند

زیرِ آب‌ها درهم فرومی‌روند

نئوفرویدیست‌ها جلو می‌آیند

ساموئل از آن‌ها خواهش می‌کند نظری ندهند

خاموش باشند.

نهنگی آن پایین سینه‌اش را بدنش را به آن‌ها چسبانده

و امواجی که ناخواسته تا هزاران هزار کیلومتر می‌فرستد

بسیار بسیار فراتر از چیزی به نامِ آرامش است.     







:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

مُرده‌ها دنبالت کرده‌اند


مُرده‌ها دنبالت کرده‌اند:

ناکس کجا داری فرار می‌کنی؟

مگه ما زنده نبودیم!


من آن‌ها را نمی‌شناسم

اما می‌دانم، واقعاً مُرده‌اند و

حقشان را می‌خواهند      






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

پُر از قصه‌ها و افسانه‌ها و اساطیر


سرت را برمی‌داری

پُر از قصه‌ها و افسانه‌ها و اساطیر

می‌گذاری روی دهانة آتش‌فشان

حُفره‌ای که درست به اندازة سر ساخته شده

نشانه‌ای از تشویش و گذشته‌گی و زمان‌باوری

دیگر نیست

آرامش، پاهایت را تا به این‌جا حرکت داده

پاهایی  که پاشنه‌هایش حالا آن پایین

در دو سوی رودخانه آرام و قرارِ خود را یافته‌اند

پُشتِ سر روی دهانه، چشم‌ها فرصت داد برای بازی

نیست

دیپلمات‌ها از این قاره به آن‌قاره حرکت خواهند کرد

سوسیال‌دموکرات‌ها دوباره رأی خواهند آورد

جهوری‌خواه‌ها دوباره به تکاپو خواهند افتاد

لیبرال‌ها گرهِ کراوات‌هاشان را دوباره شُل خواهند کرد

اکسیژن باز کم خواهد شد و زیاد خواهد شد

آشپزخانه‌ها با ظرف‌هاشان

باز آشپزخانه‌ها با ظرف‌هاشان خواهند بود

انتِلِکتوئلیته‌ای باز خیابان را به کافه را به کتاب‌فروشی را به کنسرت را به

گالری‌های نقاشی و مجسمه و سنگ و آب و کلمه و صدا و رنگ به هم

] خواهد دوخت

سایه‌هایی به مغزها خواهند خزید

سایه‌هایی باز آن‌جا سُر خواهند خورد

و باز به سرازیریِ کتاب‌ها و صداها و فیلم‌ها و قاب‌ها و سنگ‌ها خواهند افتاد

و رودخانه همة این‌ها را باز دوباره با خود خواهد بُرد  خواهد آورد حرکت

] خواهد داد و

باز همهمه و حملة حشرات و موریانه‌ها و مورچه‌ها و ملخ‌ها و قهوه و پیپ و

] چای و سیگار و

هیپی‌ها و راک‌اَندرول و رَپ‌ها و ماری‌جووانا و ...

باز نَفَسِ اعضای ارکستر در سینه حبس خواهد شد، همة چشم‌ها

درست در یک لحظه به دست‌های رهبرِ ارکستر خواهد بود

حمله از نو  شروع خواهد شد و رودخانه به حرکت خواهد افتاد


کوه تکانی به خود می‌دهد، دارد علامت می‌دهد

کوه آماده است

دیگر زمانی که به مغز فرصت داد برای این‌بازی‌ها

نیست،

همه‌چیز برای انفجار آماده است

برای انفجار، و کنده‌شدنِ سر از بدن

و پرتاب‌شدن به یک دریاچة بزرگ

گذاره‌هایی که بتوانند کارِ آن را آرام و تمیز یک‌سره کنند

رایزنی‌هایی هم صورت گرفته

قرار گذاشته‌ایم استارتِ اول با گذارة بزرگی باشد

تونلی بینِ حافظة آمیگدالی و حافظة هیپوکامپی حفر کند

و در مسیری که به بیرون می‌ریزد، محتویاتْ جشنِ بزرگ را آن‌بیرون شروع کنند

پیگمالیون، اسمی که از مغز بیرون خواهد آمد، آزاد خواهد شد

تِتیسْ دریای فراموش‌شده آن‌بالا برق خواهد زد و به پایین خواهد ریخت

چه آتش‌بازیِ رنگارنگی از همه‌چیز خواهیم داشت

قرار گذاشته‌ایم که بدن بتواند بدونِ سر کنترلِ خود را داشته باشد، خونسرد باشد

بلند نشود  ندود  سکندری نخورَد، بچسبد آن‌جا به کوه

و گذاره‌ها و ماگمای مذابی که از دلِ کوه بیرون می‌ریزد

بعد از سردشدن طوری حَکَّش کُند در خود

که کوه از کوه تشخیص داده نشود

قرار گذاشته‌ایم بدن نهایتِ خونسردی و آرامش را به خرج دهد

قرار گذاشته‌ایم سر، بعد از افتادن به دریاچه

فریاد نکشد از زجری که بدن دارد متحمل می‌شود

فقط عرق‌های روی پیشانی باشد

شاید هم گدازه‌ها مراکزِ درد را از قبل آزاد کرده باشند

سر با چشم‌های بسته غوطه بخورد قِل بخورد و تا تهِ دریا برود       






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

آفتابِ آن‌جا نمی‌سوزانْد


آفتابِ آن‌جا نمی‌سوزانْد

نمی‌لرزانْد نمی‌خشکانْد

مثلِ تیترازِ آغازِ برخی فیلم‌ها

کلمه‌ها را در تو تایپ می‌کرد

شعر می‌گفت     






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

دیوانه‌هایی را به خانه آوردم و با آنان زیستم


دیوانه‌هایی را به خانه آوردم و با آنان زیستم

نصفِ‌شب‌هایی که با صداهاشان از خواب می‌پریدم

زنده‌گی پوست‌کنده و لُخت به صورتم می‌خورد

شلیکِ گریه‌ها...

با آنان خارج از تحملِ مغزهاشان رفتار شده بود


داستان از سوختنِ یک مزرعه شروع شده بود

همیشه همان یک‌چیز را تکرار می‌کرد

داستان از یک تِرِیلر شروع می‌شد و هرگز تمام نمی‌شد

داستان به سکوتی ریخته می‌شد و هرگز کلمه‌ای بر زبان نمی‌راند

داستان به خنده‌هایی بسیار زیبا رسیده بود که در هیچ‌کس نمی‌توانست تکرار شود

داستان جای بدی قطع شده بود

و همیشه همان جای قطع‌شده بود که حمله می‌کرد

به نگاه‌ها و دیوارها و ساعت‌ها مات‌ماندن

داستان  کاری بود که کنارِ دستش خوابیده بود و او نوازشش می‌کرد

و روز و شب می‌گفت تا به حال کسی را نیش نزده

و لبخندش می‌توانست ماه‌ها در آدم حک شود

داستان صدای هواپیمایی بود که همیشه می‌شنیدش

و با دو دستش سرش را می‌گرفت و نعره می‌زد و

فکر می‌کرد مخفی شده است

داستان دست از سرش برداشته بود و در جای خالیِ مغزش

تنها چیزی که وجود داشت باد بود و باد بود و باد

داستان باورش نشده بود و برای همین آن را برای همه

هر بیست دقیقه یک‌بار با جزئیاتش تعریف می‌کرد


مأمورها ریختند و همه‌شان را بُردند

گفتند  کارِ تو غیرِقانونی بوده

آن‌ها ضجه می‌کشیدند و قفل شده بودند به دست‌ها و پاهای من



داستان این ایت که دیگر داستانی برایم نمانده است    






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

صخره چیزی‌ست که این‌روزها از من کنده شده


صخره چیزی‌ست که این‌روزها از من کنده شده

دیگر می‌توانم به آن نگاه کنم.


چشمانم را با آرامش روی هم خواهم گذاشت

دیگر شب‌ها به خود نخواهم پیچید، دیگر خواب خواهم داشت، خوابِ آرام

دیگر چیزی از اعدامی‌ها  دوستانِ به‌قتل‌رسیده‌ام به یاد نخواهم داشت

باید با دُمم گردو بشکنم  کلاهم را به هوا بیندازم

از این‌همه خوش‌اقبالی و خوش بختی و سعادت و رست‌گاری که نصیبم شده

بخت با من یاد بوده  در جابه‌جایی و حرکتِ این سنگ این صخره


اما جای خالیِ آن بیش‌تر از وزنِ قبلی‌اش سنگینی می‌کند، یعنی نَفُسَم دیگر ــ

لعنتی تو باید به این عادت بکنی!

تمامِ موجودیتِ من غلت زده از من بیرون افتاده،

دادزدن بر سرِ دالانِ خالی، خانه‌ای متروک به چه درد می‌خورَد


رفیق‌گونتر گراس  






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی