شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خندیدن در خانه ای که می سوخت» ثبت شده است

خندیدن در خانه ای که می سوخت - مرگ یک دوست

خالیِ بزرگ

  خالی‌های کوچک را می‌بلعد

اعداد روی سطحِ آب شناور می‌مانند

جسدها را یک‌به‌یک برای شناسایی می‌فرستند

افق ، حنجره‌ام را تا آن‌جا که ممکن است با خود می‌کِشد

      □

مغزم باید همین دُور و برها باشد

قبلاً روزها را می‌شد شناخت

می‌شد فهمید در چه سالی هستیم

گم‌شدن در سینمایی که از آن بیرون نخواهی رفت

آدم‌ها عوض خواهند شد  فیلم‌ها عوض خواهند شد

مغزم همین دُور و برها باید باشد

روی ماسه‌ها افتاده ، خاطره‌کُشی می‌کند

« من‌کُشی » می‌کند ، « شناخت‌کُشی »‌ می‌کند

همین دُور و برها بود ، روی ماسه‌ها نیست

روی دیوارها نیست ، تویِ خانه ها نیست ،

شخصِ ثالثی این‌جا به من  به حرکاتم نگاه می‌کند

می‌خواهد من ذهنی را به من واقعی بچسباند

ترسیدن در لحظه‌ای که سه من ، به هم‌دیگر  به حضورِ هم‌دیگر نگاه می‌کنند

جیب‌هایم را می‌گردم

شاید کسی آن را به صورتِ یک شایعه ، ساخته

و در جیبم انداخته ، نه  این‌جا هم نیست .


پاها در بیرون شهر .

هزاران تُن زباله ،

شاید کسی  آن‌را  بیرون ریخته و در چرخه‌ای بزرگ با کامیون به این‌جا کشانده شده

میلیون‌ها تُن زباله و یک آدم ، که سینمایی سنگین روی او افتاده

این‌جا در میان این آشغال‌ها ، به دنبالِ آن کلمه که به جایی از من اشاره می‌کرد نیستم

    □

شاید آن‌روز در باغ‌وحش  کاسه را برداشته‌ام

و آن را به طرفِ یک دلفین که دهانش را باز کرده بود انداخته‌ام

همین دُور و برها بوده

شاید آن را با آن دیوار که هنوز کاملاً سیمان نشده بود

و به آن تکیه داده بودم  در میان گذشته ام

بحثْ پیچیده است ، مالِ من بوده ، شاید متعلق به من نبوده

مغزم ، آن کاردستیِ بزرگی که در طولِ عمرم با من بود ، با هم آن را ساخته‌بودیم

باید همین دُور و برها باشد

شب بوده ، همه در خواب بوده‌اند ، یواشکی بیرون رفته

کسی نمی‌تواند ثابت کند که فرار کرده

مغزم ، محصولِ مشترکِ بیرون و من ، یعنی کجاست ؟

ماشینی که شب‌ها برای تنها بیننده‌اش فیلم پخش می‌کرد  خواب می‌دید

مغزم ، فیلم‌هایی  که بیننده هم نمی‌خواست

حالا بیرون در جایی‌ست و سینمای بزرگ سینمای واقعی روی او افتاده

شاید دیگرانی بوده‌اند  که تحریک‌اش کرده‌اند اعلامِ استقلال کند

پرچمِ جدیدی ساخته

خود را یک کشورِ جدید خوانده  مرزهایش را مشخص کرده ، جدایی طلب شده

شاید دیگرانی بوده‌اند که بعد از استقلالش جنگِ داخلی راه انداخته‌اند

و سیستم  به طورِ خودکار زده خود را آش‌ولاش کرده

شاید بعد از جنگ چیزی از آن مانده باشد ،

دستِ‌کم یک خیابان‌اش ، یک بقالِ آشنا در کوچه‌ای از آن

باید پیدایش کرد و به یادش آورد که سال‌ها از آن‌جا لواشک می‌خریده ،

برگه‌هلو می‌دزدیده

شاید شهر عوض شده باشد ، برات‌عمو و بقالی‌اش سرِجای خودشان نباشند

درخت‌ها را بریده باشند  باغ‌ها نباشند  تفکیک شده باشند

هم‌بازی‌های سیبیل درآورده باشند  جدی شده باشند ، پیر شده باشند

شاید بچه‌هاشان کمی شبیهِ خودشان باشند ، می‌توان ردی پیدا کرد

پناهنده‌ای در بلژیک  همه‌چیزِ شهرمان را به‌یادمی‌آورْد ،

اما من آن را  آن یارو را از دست داده‌ام

همین‌جاها بوده ، مطمئنم که کسی آن را برنداشته

شاید مدت‌ها بوده که می‌خواسته با من خلوت کند حرف بزند

من وقت نداشته‌ام  منتظر مانده  منتظر مانده  چهل سال

این احتمال هم هست که دچارِ توهّم  دچارِ جنون شده باشد

زمینْ پندار شده باشد ، حرکتِ  وضعی پیدا کرده باشد ، خورشیدی یافته باشد

و به دُورِ آن شروع کرده باشد ، وضعیتِ قبلی‌اش را فراموش کرده باشد

شاید آن‌وقت‌ها که تمام در انتظارِ من می‌مانده

در بی‌کاری‌هایش دستورِ زبانِ جدیدی ساخته

و در آن با فعل‌های آینده‌اش شروع به بازی کرده و سال‌به‌سال دورتر شده

شاید در همان دوره‌ها ، از فیلمی خوشش آمده و همان‌جا مانده

شاید به یکی از محصولاتِ مشترکمان پیوسته ، و الان آن پُشت‌مُشت‌هاست

شاید در تمامِ این سال‌ها در من حبس‌اش را کشیده و حالا آزاد شده

شهرها بزرگ‌اند  شاید دیگر نتوان پیدایش کرد ،

خوب کار می‌کرد ، دقیق به یادش می‌آورم ، شاید حالا بعد از آزادی

تغییرِ قیافه داده ، با شناسنامه‌ای جدید شروع‌کرده ، آدرس و تلفن به کسی نداده

شاید در حکمِ یک نامه یا آگهی باشد ، خیلی شخصی ،

و روزی به دستش برسد و ببیند

ببیند که سرم به سنگ خورده  و لازمش دارم

همین دُور و برها باید باشد  لازمش دارم !


شاید اگر هم‌دیگر را پیدا کردیم ، این‌بار ، من مردد باشم


« من نیستم ، پس نمی‌توان دیگر پیدایم‌کرد‌ » شاید این را به سَردَرَش زده باشد

شاید من‌هم بعد از سال‌ها فکر کردن  زیرش بنویسم ،

یا حتا آن را بردارم و به جای آن بنویسم :

«‌ مرگِ یک دوست » . 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

مرگ یک دوست

خالیِ بزرگ

   خالی‌های کوچک را می‌بلعد

اعداد روی سطحِ آب شناور می‌مانند

جسدها را یک‌به‌یک برای شناسایی می‌فرستند

افق ، حنجره‌ام را تا آن‌جا که ممکن است با خود می‌کِشد

       □

مغزم باید همین دُور و برها باشد

قبلاً روزها را می‌شد شناخت

می‌شد فهمید در چه سالی هستیم

گم‌شدن در سینمایی که از آن بیرون نخواهی رفت

آدم‌ها عوض خواهند شد  فیلم‌ها عوض خواهند شد

مغزم همین دُور و برها باید باشد

روی ماسه‌ها افتاده ، خاطره‌کُشی می‌کند

« من‌کُشی » می‌کند ، « شناخت‌کُشی »‌ می‌کند

همین دُور و برها بود ، روی ماسه‌ها نیست

روی دیوارها نیست ، تویِ خانه ها نیست ،

شخصِ ثالثی این‌جا به من  به حرکاتم نگاه می‌کند

می‌خواهد من ذهنی را به من واقعی بچسباند

ترسیدن در لحظه‌ای که سه من ، به هم‌دیگر  به حضورِ هم‌دیگر نگاه می‌کنند

جیب‌هایم را می‌گردم

شاید کسی آن را به صورتِ یک شایعه ، ساخته

و در جیبم انداخته ، نه  این‌جا هم نیست .


پاها در بیرون شهر .

هزاران تُن زباله ،

شاید کسی  آن‌را  بیرون ریخته و در چرخه‌ای بزرگ با کامیون به این‌جا کشانده شده

میلیون‌ها تُن زباله و یک آدم ، که سینمایی سنگین روی او افتاده

این‌جا در میان این آشغال‌ها ، به دنبالِ آن کلمه که به جایی از من اشاره می‌کرد نیستم

     □

شاید آن‌روز در باغ‌وحش  کاسه را برداشته‌ام

و آن را به طرفِ یک دلفین که دهانش را باز کرده بود انداخته‌ام

همین دُور و برها بوده

شاید آن را با آن دیوار که هنوز کاملاً سیمان نشده بود

و به آن تکیه داده بودم  در میان گذشته ام

بحثْ پیچیده است ، مالِ من بوده ، شاید متعلق به من نبوده

مغزم ، آن کاردستیِ بزرگی که در طولِ عمرم با من بود ، با هم آن را ساخته‌بودیم

باید همین دُور و برها باشد

شب بوده ، همه در خواب بوده‌اند ، یواشکی بیرون رفته

کسی نمی‌تواند ثابت کند که فرار کرده

مغزم ، محصولِ مشترکِ بیرون و من ، یعنی کجاست ؟

ماشینی که شب‌ها برای تنها بیننده‌اش فیلم پخش می‌کرد  خواب می‌دید

مغزم ، فیلم‌هایی  که بیننده هم نمی‌خواست

حالا بیرون در جایی‌ست و سینمای بزرگ سینمای واقعی روی او افتاده

شاید دیگرانی بوده‌اند  که تحریک‌اش کرده‌اند اعلامِ استقلال کند

پرچمِ جدیدی ساخته

خود را یک کشورِ جدید خوانده  مرزهایش را مشخص کرده ، جدایی طلب شده

شاید دیگرانی بوده‌اند که بعد از استقلالش جنگِ داخلی راه انداخته‌اند

و سیستم  به طورِ خودکار زده خود را آش‌ولاش کرده

شاید بعد از جنگ چیزی از آن مانده باشد ،

دستِ‌کم یک خیابان‌اش ، یک بقالِ آشنا در کوچه‌ای از آن

باید پیدایش کرد و به یادش آورد که سال‌ها از آن‌جا لواشک می‌خریده ،

برگه‌هلو می‌دزدیده

شاید شهر عوض شده باشد ، برات‌عمو و بقالی‌اش سرِجای خودشان نباشند

درخت‌ها را بریده باشند  باغ‌ها نباشند  تفکیک شده باشند

هم‌بازی‌های سیبیل درآورده باشند  جدی شده باشند ، پیر شده باشند

شاید بچه‌هاشان کمی شبیهِ خودشان باشند ، می‌توان ردی پیدا کرد

پناهنده‌ای در بلژیک  همه‌چیزِ شهرمان را به‌یادمی‌آورْد ،

اما من آن را  آن یارو را از دست داده‌ام

همین‌جاها بوده ، مطمئنم که کسی آن را برنداشته

شاید مدت‌ها بوده که می‌خواسته با من خلوت کند حرف بزند

من وقت نداشته‌ام  منتظر مانده  منتظر مانده  چهل سال

این احتمال هم هست که دچارِ توهّم  دچارِ جنون شده باشد

زمینْ پندار شده باشد ، حرکتِ  وضعی پیدا کرده باشد ، خورشیدی یافته باشد

و به دُورِ آن شروع کرده باشد ، وضعیتِ قبلی‌اش را فراموش کرده باشد

شاید آن‌وقت‌ها که تمام در انتظارِ من می‌مانده

در بی‌کاری‌هایش دستورِ زبانِ جدیدی ساخته

و در آن با فعل‌های آینده‌اش شروع به بازی کرده و سال‌به‌سال دورتر شده

شاید در همان دوره‌ها ، از فیلمی خوشش آمده و همان‌جا مانده

شاید به یکی از محصولاتِ مشترکمان پیوسته ، و الان آن پُشت‌مُشت‌هاست

شاید در تمامِ این سال‌ها در من حبس‌اش را کشیده و حالا آزاد شده

شهرها بزرگ‌اند  شاید دیگر نتوان پیدایش کرد ،

خوب کار می‌کرد ، دقیق به یادش می‌آورم ، شاید حالا بعد از آزادی

تغییرِ قیافه داده ، با شناسنامه‌ای جدید شروع‌کرده ، آدرس و تلفن به کسی نداده

شاید در حکمِ یک نامه یا آگهی باشد ، خیلی شخصی ،

و روزی به دستش برسد و ببیند

ببیند که سرم به سنگ خورده  و لازمش دارم

همین دُور و برها باید باشد  لازمش دارم !


شاید اگر هم‌دیگر را پیدا کردیم ، این‌بار ، من مردد باشم


« من نیستم ، پس نمی‌توان دیگر پیدایم‌کرد‌ » شاید این را به سَردَرَش زده باشد

شاید من‌هم بعد از سال‌ها فکر کردن  زیرش بنویسم ،

یا حتا آن را بردارم و به جای آن بنویسم :

«‌ مرگِ یک دوست » . 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - عکس

برقِ یک لحظة فلاش

تانک‌ها  در خیابان‌ها

بهارِ پراگ

آلبوم ورق می‌خورَد

ملیتِ هم‌دیگر را می‌پرسند

ورشو  1939 .

دست ساییدن به پوسته‌های زنگ زدة آهن

دست به ملیتِ این عکس نزن

صدای سگ‌ها  نصفِ شب‌ها

اعدامی‌ها  صورت‌ها  صداها

صدای آب در لوله‌ها

لیست‌ها  خط‌خورده‌ها

شام خوردن قبل از مُـردن

دستِ کثیفت را به این عکس نزن

از خواب پریدن‌ها  لرزیدن‌ها  بیدار ماندن‌ها  زیرسیگاری‌ها

برق‌گرفته‌گی در به یادآوردنِ این‌ها

صبح‌گاه  شام‌گاه  سرباز بودن

سیگار به لب داشتن در عکسی سیاه‌سفید

مُـرده‌های متلاشی شده در عکسی سیاه‌سفید

رژة ارتش‌ها در عکسی سیاه‌سفید

این‌خانم در این‌عکس به چشم‌هایش سُـرمه‌کشیده در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از آواره‌گان در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از پناهنده‌گان در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از مقتولین در عکسی سیاه‌سفید

آفتاب بالا می‌آید در عکسی سیاه‌سفید

روز بیهوده است در عکسی سیاه‌سفید

آفتاب پایین می‌آید در عکسی سیاه‌سفید

شب بیهوده است در عکسی سیاه‌سفید

صدای آب در لوله‌ها

سردم است در عکسی سیاه‌سفید

جای تاول‌ها می‌سوزد در عکسی سیاه‌سفید

هیشکی‌رو لو نداده در عکسی سیاه‌سفید

همه‌مونو می‌کُشن در عکسی سیاه‌سفید

صبح‌به‌خیر مِستر براون در عکسی سیاه‌سفید

حسابامو تو بانک چِک کردی ؟ در عکسی سیاه‌سفید

سردمه در عکسی سیاه‌سفید

پتوتو بده بهش در عکسی سیاه‌سفید

کی هنوز نخوابیده در عکسی سیاه‌سفید

نگهبانو صدا کن بگو این مُـرده در عکسی سیاه‌سفید

دست زدن به آهن‌های زنگ زده در عکسی سیاه‌سفید

می‌فهمَمِت در عکسی سیاه‌سفید

کی بلده براش دعایی چیزی بخونه در عکسی سیاه‌سفید

بیدارشون نکن فقط ما دو نفر بیداریم در عکسی سیاه‌سفید

یه چیزی داری روشن‌کنی چشاشو ببندم در عکسی سیاه‌سفید

تاریکی در عکسی سیاه‌سفید

خشم  در عکسی سیاه‌سفید  عصبانیت  در عکسی سیاه‌سفید

خونم‌داره جوش می‌آد در عکسی سیاه‌سفید

آخرین سردمه در عکسی سیاه‌سفید

آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاه‌سفید

مثِ این‌که در عکسی سیاه‌سفید

فقط ما دو نفر در عکسی سیاه‌سفید

زنده موندیم در عکسی سیاه‌سفید

صدای آب در لوله‌ها

می‌ترسم بخوابم در عکسی سیاه‌سفید

می‌ترسم اگر بخوابم بمیرم در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم می‌کنه در عکسی سیاه‌سفید

تو کجا بودی در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم می‌کنه در عکسی سیاه‌سفید

دستتو بیار نزدیک‌تر در عکسی سیاه‌سفید

دستِ من نیست در عکسی سیاه‌سفید

دستِ مُـرده‌ست در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم میکنه در عکسی سیاه‌سفید

آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاه‌سفید

فضای نصفِ شب در عکسی سیاه‌سفید

ترس از حرف‌زدن در عکسی سیاه‌سفید

صدای سگ‌ها در عکسی سیاه‌سفید

نکنه حالا یکی از آن دو . . . در عکسی سیاه‌سفید 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

در عکسی سیاه‌سفید

برقِ یک لحظة فلاش

تانک‌ها  در خیابان‌ها

بهارِ پراگ

آلبوم ورق می‌خورَد

ملیتِ هم‌دیگر را می‌پرسند

ورشو  1939 .

دست ساییدن به پوسته‌های زنگ زدة آهن

دست به ملیتِ این عکس نزن

صدای سگ‌ها  نصفِ شب‌ها

اعدامی‌ها  صورت‌ها  صداها

صدای آب در لوله‌ها

لیست‌ها  خط‌خورده‌ها

شام خوردن قبل از مُـردن

دستِ کثیفت را به این عکس نزن

از خواب پریدن‌ها  لرزیدن‌ها  بیدار ماندن‌ها  زیرسیگاری‌ها

برق‌گرفته‌گی در به یادآوردنِ این‌ها

صبح‌گاه  شام‌گاه  سرباز بودن

سیگار به لب داشتن در عکسی سیاه‌سفید

مُـرده‌های متلاشی شده در عکسی سیاه‌سفید

رژة ارتش‌ها در عکسی سیاه‌سفید

این‌خانم در این‌عکس به چشم‌هایش سُـرمه‌کشیده در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از آواره‌گان در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از پناهنده‌گان در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از مقتولین در عکسی سیاه‌سفید

آفتاب بالا می‌آید در عکسی سیاه‌سفید

روز بیهوده است در عکسی سیاه‌سفید

آفتاب پایین می‌آید در عکسی سیاه‌سفید

شب بیهوده است در عکسی سیاه‌سفید

صدای آب در لوله‌ها

سردم است در عکسی سیاه‌سفید

جای تاول‌ها می‌سوزد در عکسی سیاه‌سفید

هیشکی‌رو لو نداده در عکسی سیاه‌سفید

همه‌مونو می‌کُشن در عکسی سیاه‌سفید

صبح‌به‌خیر مِستر براون در عکسی سیاه‌سفید

حسابامو تو بانک چِک کردی ؟ در عکسی سیاه‌سفید

سردمه در عکسی سیاه‌سفید

پتوتو بده بهش در عکسی سیاه‌سفید

کی هنوز نخوابیده در عکسی سیاه‌سفید

نگهبانو صدا کن بگو این مُـرده در عکسی سیاه‌سفید

دست زدن به آهن‌های زنگ زده در عکسی سیاه‌سفید

می‌فهمَمِت در عکسی سیاه‌سفید

کی بلده براش دعایی چیزی بخونه در عکسی سیاه‌سفید

بیدارشون نکن فقط ما دو نفر بیداریم در عکسی سیاه‌سفید

یه چیزی داری روشن‌کنی چشاشو ببندم در عکسی سیاه‌سفید

تاریکی در عکسی سیاه‌سفید

خشم  در عکسی سیاه‌سفید  عصبانیت  در عکسی سیاه‌سفید

خونم‌داره جوش می‌آد در عکسی سیاه‌سفید

آخرین سردمه در عکسی سیاه‌سفید

آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاه‌سفید

مثِ این‌که در عکسی سیاه‌سفید

فقط ما دو نفر در عکسی سیاه‌سفید

زنده موندیم در عکسی سیاه‌سفید

صدای آب در لوله‌ها

می‌ترسم بخوابم در عکسی سیاه‌سفید

می‌ترسم اگر بخوابم بمیرم در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم می‌کنه در عکسی سیاه‌سفید

تو کجا بودی در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم می‌کنه در عکسی سیاه‌سفید

دستتو بیار نزدیک‌تر در عکسی سیاه‌سفید

دستِ من نیست در عکسی سیاه‌سفید

دستِ مُـرده‌ست در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم میکنه در عکسی سیاه‌سفید

آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاه‌سفید

فضای نصفِ شب در عکسی سیاه‌سفید

ترس از حرف‌زدن در عکسی سیاه‌سفید

صدای سگ‌ها در عکسی سیاه‌سفید

نکنه حالا یکی از آن دو . . . در عکسی سیاه‌سفید 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - مدت هاست

مدت‌هاست که شعرهایم را به جای آدم‌ها

برای کُتم که روبه‌رویم آویخته‌ام می‌خوانم .


حتا ما جلوِ کنده‌شدنِ یک برگ را

     نمی‌توانیم بگیریم

به کتاب‌ها دل‌بستن  استناد کردن  مسخره است .


پنگوئن‌ها شعر نمی‌گویند

    ماسه‌های ساحل

پرنده‌ها و درخت‌ها

      زند‌گی می‌کنند .

ما این‌جا می‌نشینیم

و چیزی از ساحل ، پرنده و شهر را

روی کاغذها می‌گذاریم .

ــ که چی ؟‌ ــ


زبان‌هایی که ما با آن‌ها حرف می‌زنیم بیگانه‌اند

باد چیزی را ترجمه نمی‌کند .

ما وقتِ زمین را گرفته‌ایم و

    هیچ نکرده‌ایم

بعد از پیکاسو

دیگر انگار هیچ‌کس نفس نمی‌کشید

«‌ داری شعار می‌دی !‌ »

  دیگر کسی خوابِ جدیدی نمی‌بیند

« آره دارم شعار می‌دم »

 ما مُـرده‌ایم و بلد نیستیم حرف بزنیم. 


نیاز به تاریکی داریم  نیاز به روشنایی

     و بیش‌تر از این  دیگر نمی‌توان گرسنه گی کشید

در خواب دیدن  اندیشیدن

گرسنه گی در دوست داشتن .




یک روز :‌


آدم‌ها عوض شده‌اند

   کلمة « من »‌ حذف شده

       و هیچ‌کس خاطره‌ای برای بالارفتن از خود

یا برگشتن پیدا نکرده . 




یک روز : 

همه چیز خنثا شده

 و « زمان » کاری به کارِ کسی ندارد .




بالا آمدنِ دریا عددی می‌خواهد

عاشق‌نشدنِ من عددی

و زیرِ خاک‌بودنِ تو

با فرمول‌های ریاضیات و فیزیک  حل شده .



«‌ این‌جا رو امضا کن » 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

مدت هاست

مدت‌هاست که شعرهایم را به جای آدم‌ها

برای کُتم که روبه‌رویم آویخته‌ام می‌خوانم .


حتا ما جلوِ کنده‌شدنِ یک برگ را

      نمی‌توانیم بگیریم

به کتاب‌ها دل‌بستن  استناد کردن  مسخره است .


پنگوئن‌ها شعر نمی‌گویند

    ماسه‌های ساحل

پرنده‌ها و درخت‌ها

      زند‌گی می‌کنند .

ما این‌جا می‌نشینیم

و چیزی از ساحل ، پرنده و شهر را

روی کاغذها می‌گذاریم .

ــ که چی ؟‌ ــ


زبان‌هایی که ما با آن‌ها حرف می‌زنیم بیگانه‌اند

باد چیزی را ترجمه نمی‌کند .

ما وقتِ زمین را گرفته‌ایم و

     هیچ نکرده‌ایم

بعد از پیکاسو

دیگر انگار هیچ‌کس نفس نمی‌کشید

«‌ داری شعار می‌دی !‌ »

  دیگر کسی خوابِ جدیدی نمی‌بیند

« آره دارم شعار می‌دم »

 ما مُـرده‌ایم و بلد نیستیم حرف بزنیم. 


نیاز به تاریکی داریم  نیاز به روشنایی

     و بیش‌تر از این  دیگر نمی‌توان گرسنه گی کشید

در خواب دیدن  اندیشیدن

گرسنه گی در دوست داشتن .




یک روز :‌


آدم‌ها عوض شده‌اند

    کلمة « من »‌ حذف شده

       و هیچ‌کس خاطره‌ای برای بالارفتن از خود

یا برگشتن پیدا نکرده . 




یک روز : 

همه چیز خنثا شده

  و « زمان » کاری به کارِ کسی ندارد .




بالا آمدنِ دریا عددی می‌خواهد

عاشق‌نشدنِ من عددی

و زیرِ خاک‌بودنِ تو

با فرمول‌های ریاضیات و فیزیک  حل شده .



«‌ این‌جا رو امضا کن » 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - تاریکی

تاریکی در خانه حرکت می‌کند

  و صورتِ اشیا را به دیگران می‌دهد

نامی در کار نیست

     نامی که در کارِ جابه‎جاییِ چیزی باشد



گاه وقتی  پنجره باز می‌شود

      اما هوایِ تازه‌ای  داخل نمی‌شود

پنجره از کار افتاده

 بیرون از کار افتاده


یاد آوردنِ چند صندلی و میزی

که پشتِ آن صورت‌ها و دست‌ها حرکت می‌کردند

و حالا سکوتی چهار چشم  خانه را به تاریکی تسلیم کرده

تا به محضِ ورود، گلویت در گذشته گیر کند

     و با هر قدمی به جلو  سکوتی فلزی تسخیرت کند

و با هر بار لمسِ چیزی، فنجانی  لبة میزی  تاقچه‌ای  لاله‌وشمع‌دانی

    چند پرده تاریک‌تر شوی



برای کسی در بیرون، که درخت و سنگ جای او را می‌گیرند

 چه تسلایی می‌توان داد ؟ 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

تاریکی در خانه حرکت می‌کند

تاریکی در خانه حرکت می‌کند

   و صورتِ اشیا را به دیگران می‌دهد

نامی در کار نیست

      نامی که در کارِ جابه‎جاییِ چیزی باشد



گاه وقتی  پنجره باز می‌شود

       اما هوایِ تازه‌ای  داخل نمی‌شود

پنجره از کار افتاده

  بیرون از کار افتاده


یاد آوردنِ چند صندلی و میزی

که پشتِ آن صورت‌ها و دست‌ها حرکت می‌کردند

و حالا سکوتی چهار چشم  خانه را به تاریکی تسلیم کرده

تا به محضِ ورود، گلویت در گذشته گیر کند

     و با هر قدمی به جلو  سکوتی فلزی تسخیرت کند

و با هر بار لمسِ چیزی، فنجانی  لبة میزی  تاقچه‌ای  لاله‌وشمع‌دانی

     چند پرده تاریک‌تر شوی



برای کسی در بیرون، که درخت و سنگ جای او را می‌گیرند

  چه تسلایی می‌توان داد ؟ 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - چند شعر کوتاه


1

فلزی تازه به خانه می‌آورم

 یک شی‌ءِ غریب

ساعت‌ها نگاهش می‌کنم

داستانش را

نمی‌گوید .





2

دو مأمور از دو طرف  می‌بَرَندش

با دست‌هایی از پشت بسته

   سرش را به عقب می‌چرخانَد

و با دهانی پر از خون می‌پرسد :

     آرژانتین بُرد یا اسپانیا ! ؟




3

میدانِ اسب‌دوانی .

پسربچه بر شانه‌های پدربزرگ .


پسر میدان را با هیاهویش تجربه می‌کند

اسب‌ها  آدم‌ها  و صداها را .

پیرمرد  میدان را نمی‌بیند .

       فیلمِ دیگری در او آغاز شده است .




4

بابا ! اون صدای چی بود ؟

هیچی عزیزم  حتماً خواب دیدی .

دوباره .

بابا ! این صدای چیه ؟

. . . 

ــ اشیا در شب ، روز را از خود بیرون می‌کنند  




5

آشتی ؟‌ آتش بس ؟ عقب‌نشینی ؟


درست در لحظه‌ای که

   یکی  باید دیگری را

به قتل می رسانْد .




6

به آن ساعتِ آخر که نزدیک شویم

     ساعت

عقربه‌ها و اعدادش را به درون خواهد کشید .




7

بقالِ سرِ راه بلند داد می‌زند که او بشنود :

ــ آرژانتین .





8

دیدنِ یک آشنا

درست وسطِ کویر .




9

صندلیِ لهستانی

در حاشیة شعر می‌چرخد ، حرکت می‌کند

خود را به روسی و فرانسه و چینی ترجمه می‌کند

غلت‌واغلت  پُـشتک‌غلت می‌زند

اما هنوز ، به داخل نیامده .





10

سایه‌ای که در ذهن به وجود می‌آید

      هیچ‌جایی نمی‌افتد .



11

آن‌وقت‌ها تله‌ویزیون نبود

     مردِ هشتادساله  اولین‌بار که دریا را دیده بود

آن‌قدر خندیده بود

   آن‌قدر خندیده بود 




12

مرگ ، در شهرهای بزرگ

عمودی به سراغِ آدم می‌آید .




13

دو پیردمردِ جلوِ صف

   پولی می‌دهند  دستگاهی می‌گیرند و به خود وصل می‌کنند

در کافه‌ای می‌نشینند

   و هر یک با صدوبیست واژة قرض‌گرفته

   رودخانه‌هاشان را به حرکت درمی‌آورند .








14

آرژرانتین .




15

یک‌زمانی

    دیدنِ کولی‌ها در شهر

استعداد نمی‌خواست .






16

تخت‌خوابِ فنری .

کشتیِ غرق‌شده .

آب‌یار با فانوسی در شب .

هر سه ، این‌جا هستند .



17

مالیخولیایی که دیگر ، نمی‌تواند اشیا را  دچارِ توهّم کند .




18

ابدیتْ آرام نیست

     کلمه‌اش را به میانِ ما آورده ؟

باید 

   دوباره دفنش کنیم .






19

امتناعِ کلمه‌ها

برای حضور در این خانه .


    *

روی ما  این‌جا

      چند فعلِ گذشته  ملافة سفید می‌کشند.






20

بابا ! برف تا کجا باید بباره

که من پسرِ تو نباشم ؟




21

این موقعِ‌شب  ماهیِ کوچکی از خوابِ دیگران جدا شده ؛ 

شکارگرانِ برکه  کارش را خواهند ساخت .

شاید ما هم

با خودمان   این کار را کرده‌ایم .





22

کلمه‌ها دیگر نمی‌آیند .

ماهی‌گیر  به تورِ خالی‌اَش  آن‌قدر عادت کرد

که بعد از سال‌ها  وقتی ماهی‌ای در تور دید

 رنگش پرید .



23

وسطِ ظهر

       گلابیِ درشتی در باغ به زمین می‌افتد .

این چیزی‌ست که یکی از پیرمردها

ساعت‌ها در تقلای گفتنِ آن است .




24

از خودمان بیرون آمدیم .


به اشیا رسیدیم ؛


ماندیم .


مزخرف‌بودنِ شعرها و داستان‌هامان را

فهمیدیم .



25

فاصله‌ها  منطقی‌ست

این چیزی‌ست  که هنوز اذیتم می‌کند .




26

فیلم ،

   در سینمایی خالی  پخش می‌شود .





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی