کلمههایی که از ما بهجا خواهند ماند
ما رها نمیشویم
زرد پُررنگ
پنجره
تا نیمهشب
همیشه کودکیِ من خواب میبیند
یک کلام
خورشید را در آسمان
در جاده
پلنگی تیرخورده
شادیِ کودکانۀ قرمز
بال بر خاک
همهجا که قرمز میشود
ایثار
بوی تو
خروس را
تسکین
تلاطمی لال
در باد
همبازیِ غایب
شعر
خونی که مُدام جرقه میزند
اگر ستارهها
چشمبسته میگردیم
عشق در زندان
قایقِ جامانده
تبر در دهان، تبر در خون
دیر یا زود
دستهای آلوده
زندانی در زندانی
در این اتاق
شعری برای یک مترسک
درِ بسته
تا دیر نشده
اتاقِ انتظار
بازی را باختهام
گرمای زمستانی
زمینِ قدیمی
همهچیز را کم میآورم
تطهیر
ابتدا خورشید
ما یک خورشیدِ قراضه
شعرهای کوتاه
در کلاسِ درس، همیشه به این فکر بودم که باید پُشتِسرمان نیز
تختهسیاهی باشد که آنچه من میخواهم در آن نوشته شود.
و این نخستین تختهسیاهِ جانِسالمبهدربُردهایست که تن به چاپ داد، که
توانستم در داوری ظهور بگذارمش و بعد صورتهای خودم را در آن ببینم و
از آنها فرار نکنم و بپذیرم آنگونه فکر میکردهام؛ که شعرهایم این نبودهاند
که الان هست، که نابغهای عجیبوغریب نبودهام و شعرهایم سِیرِ خود را
طی کردهاند و من مجموعهای از اینها بودهام و اینها پاسخ یا واکنش یا
گفتوگویی بود به/با فرهنگی که در حدِ توانم ــ تا آنروزها ــ توانسته بودم
جذب کنم...
کلمههایی که از ما بهجا خواهند ماند
شاید زمین چیزی از من پرسیده
که از خواب بیدار شدهام.
یا قصهای در من زنده شده
که جورابهایم را بلد نیستم بپوشم
چهقدر ساده مینویسیم که زندهگی عجیب است
و دستهایمان را پیدا نمیکنیم.
تصویری که مرا میخواهد زنده نگهدارد
کوچک شده است، کوچک.
ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی میگردد ــ
مادر کلمهایست که در اتاقِ مجاور خوابیده
من به همهچیز مشکوکم
به چراغی که روشن کردهام
به تابلوهای روی دیوار
به کسی که هفتۀ پیش در گورستان چال کردیم
شاید به خوابهای بالاتری راه یافتهام
به دنیاهایی دیگر
که صدای شماها را
چند روزِ دیگر میشنوم
و برای شنیدنِ جوابهایتان
همیشه کنارم خالی میمانَد.
من به گوشدادنِ حرفها
نشستن کنارِ همدیگر
به تمامِ فاصلههای نزدیکشده مشکوکم.
امروز ناتمامی را جشن میگیرم
فردا، یک هفتۀ دیگر خواهد گذشت.
در میزنند
کسی پُشتِ پنجره آمده است
همیشه فکر میکنم...
کلمههایی که از ما بهجا خواهند ماند
بیخوابی عجیبی خواهند کشید
بیخوابیِ عجیبی.
کلیدهای گریهکردن را
برای قاتلانی که در راهند
جامیگذارم.
15 / 10 / 1373
ما رها نمیشویم
کسی در من همهچیز را خواب میبیند
و اینها به خوابهایم راه پیدا میکنند.
شاید از خوابهای آیندهام این سطرها را میدُزدم
که در این اتاق که در امروز نمیگنجم.
آنقدر در این جاده در این راه ایستادهام
که دیگر دیده نمیشوم
و همه میپندارند این جاده منم
این راه.
درختانِ این مسیرِ جادویی
زمانِ زندهبودنِ مرا از خویش بالا کشیدهاند
و وقتی از اینجا میگذرم
تپشی مضاعف مرا میگیرد
بالهایی سنگین
رودخانهای در خوابی عمیق.
آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه
دنیاهایی دفنشده را از زندهگی
بیرون نمیکشد؟
در همۀ این سالها
چشمهایی ناپیدا میزیست
هر بار که کتابی را میبست
شیطنتِ بازوبستهشدنِ یک در
در تو بیقراری میکرد.
زندهگی جایی پنهان شده است
این را بنویس.
میدانی؟!
در بهیادآوردنِ اینها نیز زمان میگذرد
و همهچیز را دور میکند و درو میکند.
ما رها نمیشویم
چشمهایت را در خودت زندانی کن
و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.
چرا همهچیزِ این سیاره از ما
برای پیوستن به خود میکاهد؟
چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمیگیرد؟
میترسم نکند این سیاره سرِ بُریدهای در آسمان باشد
بیصورتیِ این چهره
وحشتم را با شاخوبرگِ درختانش میپوشانَد.
و میدانم دیدنِ اینها همه خوابدیدن است.
همیشه ترسیدهام که از روی این دایره پرت شوم.
چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پسمیگیرد
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد.
شاید زمین آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَد
و به این زندهگی برنمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان
و همه چیزِ این خاک را کاویدهایم:
ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شدهایم
و اینجا
زیباترین جا
برای تنهاییست.
کسی در من همهچیز را خواب میبیند.
21 / 10 / 1373
زردِ پُررنگ
سرم را از برف بیرون میآوردم
و فکر میکردم هنوز وقتش نرسیده
نمیدانستم وقتِ چه !
زمستانهایم را درونِ دریاها میبُردم
ــ خواب در خواب تکان میخورْد ــ
زبانم را گم کرده بودم
زبانِ راهرفتنم را.
بغض و اندوهم پرت میگفت.
ــ باید اینها نیز رؤیا باشد ــ
و میدیدم که دفنم میکنند
پُشت به موسیقیها، پُشت به نقاشیها
چند سیبْ در بشقاب، کنارم، روی میز.
چند بار سایهروشن. چند بار بعدازظهر.
زردِ پُررنگ خواب میدیدم
و خونم در خواب بیرون بود.
چسبیده بودم به سالهای زندهها
به سالهای سنگ
به خوابهای خلوت.
چسبیده بودم به باد.
چند سال در قطار. چند سال در صداها.
پنجره میشکند
چند دیالوگ به اتاق میریزد:
... ــ زمستان برمیگردد...
... ــ زمین دیگر پیر شده است...
و ناگاه هجومِ همآواها:
ــ مرخصی باید بدهند، مرخصی.
پاها از کنارم میگذرند، پوتینها.
زندهگیِ دیگران میآید، بادبانها.
عدهای از کنسرت بیرون میآیند
عدهای از فیلم.
ــ شب در شب جابهجا میشود ــ
با من حرف میزنند
من آنجا نیستم.
بیخوابی / بیخوابی
طبل یا پُتک؟
از کسی اینها را میپرسم.
روی پلهها زانو زدهام.
همهجا دستِ باد
همهجا خالی.
برگها را باد به صورتم میچسبانَد.
ــ زرد در زرد زاری میکند ــ
چند کلاغ
روی دیوار
نگاهم میکنند.
12 / 10 / 1373
پنجره
چرا همۀ حرفهایمان را یکریز و یکجا نمیزنیم
تا بعد، چند سال زندهگی کنیم؟
از تکهتکه حرفزدن
خوابیدن و بیدارشدن، خسته شدهام.
دست به دریا میرود
و چیزهایی بیرون میآوَرَد
سکوتی چند برابر آمده است
حرفی نباید زد
ــ به دستزدن و لمسکردنِ این کلمهها عادت کردهام ــ
قرار است شعرِ آمده را همینجا گردن بزنند
آذوقۀ امروز را جمع کردهام
کلمههای یک شعر نباید گرسنه بمانند
خروس که بخواند
تبر فرود خواهد آمد
تا آن زمان باید قیمتِ سکوت را بالا بُرد
حرفی نزد.
شعرِ آمده از دریا، بیخبر است
موسیقی گوش میدهد،کتاب می خوانَد
شام خورده است، و همینها را مینویسد.
باید از این آینه بیرون رفت
و شک را به جای اولش برگردانْد
باید دست به دستِ هم بدهیم
و در خوابهای هم شهرِ جدیدی بزنیم
و از اینجا برویم
ــ به کلمههای این شهرِ جدید (خانههایش)
دست میزنم ــ
قیمتِ سکوت آنقدر بالا میرود که توانِ خریدنش با چشم و نگاه
دیگر نیست
فقط باید حرف بزنی.
بگو که همهچیز را دروغ میگویی
بگو که گرسنهای
بگو تاخروسنخوانده بگو
بگو که شعر بهانه است
و تو از ترس پشتِ این «پنجره» آمدهای
بگو که دریا نیز غریبهای بود
که از کودکی با تو همهجا میآمد
بگو که هیچکدام را نمیشناسی.
تبر پُشتِ پنجره میلرزد
خروس میخوانَد.
22 / 10 / 1373
تا نیمهشب
از صداهایی که در روز میشنیدیم
توشه جمع میکردیم
دستهگُلی شاید
برای بعدازظهرها
کسی تولدِ ما را جشن نگرفته بود.
آنشب، زمان از ما دور شده بود
و از همهچیز میشد حرف زد
همهچیز.
برای آتشگرفتن
چهقدر به هم نزدیک شده بودیم
و حرفهایمان هیمهها را جمع میکرد
یک جرقه کافی بود
از نگاهی
حرکتِ دستی
حرفی
زود این را دریافتیم
و خاموش ماندیم.
چند سیبْ روی میز
دلتنگی را کامل میکرد
ما چهقدر از هم جدا بودیم
سیب از ما
میز از سیب
و به همدیگر معنا میدادیم.
شاید اینجا کسی رازها را باز نگهداشته
و پیش از آن، آنها را از مایعی خوابرفته گذرانده
که سیبْ روی میز، معنا میدهد
که میز در اتاق، مفهومی دارد
و ما کنارِ اینهمه، به خوشبختی نزدیکتریم.
قایقت را به کنارِ این سطرها بیاور
شاید اینجا دریا باشد
همهمۀ گنجشکهای باغچه آن را حرکت خواهد داد
ما در بیخبریمان، خود را کمتر غرقشده مییابیم.
چهار خط بیخوابی مینویسد
چهار خط بیداری
و قایقِ خوابرفته نوکش را
به اینجا و آنجا میکوبد
نیمهشب حس میشود
انگار کسی دوباره رازهایش را میپوشانَد
و هیچچیز معنا نمیدهد
همه دور از هم.
حرفی نیست.
26 / 10 / 1373
همیشه کودکیِ من خواب میبیند
جاذبهای تعطیلشده در من میگردد
راه را از رؤیا میگیرد
و عقیمماندنش را با درد، میانبارَد.
دلم برای یک ترانۀ بومی لک زده است
برای بودن در جادهای که به شهرم میرسد
برای درختانِ پیادهروهامان
برای زردآلوهای دهکدههای اطراف
برای دیدنِ پیرمردانِ دهقان
در گذرگاههای کوهستانی
با دستها و کُتهای قدیمی
دلم برای چپقهایشان...
دلم برای گریهکردن در شهرِ خودم تنگ شده است.
همیشه از بزرگشدن میترسیدم
از اینکه آنها را که میشناسم
دیگر نشناسم.
همیشه بعد از دیدنِ یک فیلم
غریبه شدهام
از تمامشدنِ هر چیزی میترسم.
از داشتنِ آلبومِ عکس
از خاطرهها
از منطقِ روزانۀ تکرار
از غروبکردنِ خورشید میترسم.
از اینکه زمان میتواند بگذرد
از اینکه گذشته پشتِسر میمانَد
از اینکه سنگ همیشه سنگ است
و زمین صورتی ندارد
از چسبیدنِ خوابهایم به تنم به صدایم
از بهخودآمدنهای ناگهانیاَم میترسم.
عجیببودنِ دریا.
عجیببودنِ ماه.
و همیشه در راه بودنِ یک خبرِ مهلک.
دلم برای شنیدن همۀ صداها تنگ شده است.
حتا، برای نرسیدن به تو.
چهقدر دلم میخواهد حرف بزنم
حرف بزنم.
10 / 11 / 1373
یک کلام
یک کلام به خورشید مانده است
یک لحظه به خداوند.
پرده میافتد
باد واژهها را میبَرَد با خود
سیبْ، مانده بر شاخه
خواب میبیند
ــ رنگ میلرزد ــ
درد دور و نزدیک است
داد میزند از کودکیهایم
خوابی کوچک و تاریک و سایهچشم:
ــ باید آنجا را به اینجا آوَرَم
یک درِ بسته ماه را خواهد گشود
یک شکافِ ساده خوابِ این شعر را
بهآرامی پاره خواهد کرد
بودنم را با واژههای «سیب» و «خاک» و «آسمان»
شستوشو خواهد داد.
من به ترس ایمان دارم
به خون و واژههای نزدیکِ قلب
حقیقت شاخهایست
که گنجشکی روی آن مینشیند
و وقتی که نزدیکش میشوم
میپَرَد از روی آن
حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است
من دروغی کوچکم
با چشم و نگاه و حس کردنم
دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت میشمارد.
روزی امروز خواهد بود
همینجا جمع خواهیم شد
یک حریقِ کوچک از خاک و خورشید و خدا
روی واژۀ «دوستداشتن» خواهد فتاد
و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود
من منم را به آتش خواهم کشید
که یک کلام به خورشید بماند
که یک لحظه
به خداوند.
14 / 2 / 1373
خورشید را در آسمان
منتظر گذاشتهاند و رفتهاند
او هم برای فراموشیِ دردش
به زندهگیِ کوچکِ ما چسبیده
کاش کاری از دستِ ما
برمیآمد.
در جاده
دیروقت است
فرشتهای در کار نیست
از دنیا چیزی نمیدانم
اسب رم میکند
گاری برمیگردد
از گذشته چیزی نزدیکتر میشود
دیروقت است
بهانهای در کار نیست
شعر میآیند و
به جای تو زندهگی را میگیرد
همیشه در همان جاده میایستی
جادهای کمگذر
تا من به تو بگویم دیروقت است، دیروقت
و تو سربهزیر در تاریکی
به خانه برگردی
و جای چیزی را همیشه خالی ببینی
و بنویسی:
ــ برای زندهگیِ یک شعر
زندهگی کم داری.
17 / 10 / 1373
پلنگی تیرخورده
در این کلمهها، چیزِ زندهای پیدا نمیشود
مگر بهانهای
مجالی برای گریختن.
کسی میانِ این سطرها جانمیمانَد.
خورشید را در کلمه گنجاندن
دریا را مستمسکِ خویش کردن.
شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست
درنگی در گلوست
فشاری در قتلگاه
بیرونکشیدنِ سنگ از معنایش
دمیدنِ خون در آن
دوبارهگیِ زیستن است.
سکوتِ بزرگ و پُرخونیست
که میتوان در آن
به کودکی بازگشت
به درخت دریا گفت
گرمای آتش را پس داد
تنهاییِ ماه را جبران کرد.
شعر پلنگی تیرخورده است
که برای پروانۀ نشسته روی زخمش
عمیق میگرید.
مخاطبِ نور و تاریکی.
شعر دستهاییست که درهای بسته را میکوبد
و سایهای در سنگ را
سایهای در انسان را
میبوسد.
طلسمیست برای مرگ
که تنها کودکان آن را، ندانسته، میشکنند
تا بتوانیم به مرگ بازگردیم.
آتشی برای آتشی دیگر.
24 / 10 / 1373
شادیِ کودکانۀ قرمز
بگذار من در تو نَفس بکشم
و تو در شعرهایم شیشهها را پاک کنی
واژهها را روی صندلی بنشانی
ــ اتاق پُر از مهمان خواهد شد ــ
و تو در این میهمانی
چند بار زمین را دُور خواهی زد
همهجا را خواهی دید
چشمهایت را خواهی بست
و از «اسکیموها» خواهی گفت
ــ اتاق سردتر خواهد شد ــ
از موسیقی و رقصِ «اسلاوها»
ــ پرده تکان خواهد خورد
و شادیِ کودکانۀ قرمز
لایهلایه کتابها را
دیوارها
دستها و پاها را
بازتر خواهد کرد ــ
ما به دنیا میآییم
و لبخند
همۀ مُردهها را تسکین میدهد
هر روز خورشید به آجرهای حیاط میچسبد
هر روز در این باغچه گنجشکها
چایکوفسکی و موتزارت و بتهون را
به قشقرق و شادی میبندند
هر روز این اتاق
مرا به دنیا میآورَد
و با بادبانهای سفیدِ کوچکی
از آن دورم میکند
ما خوشبختیم، خوشبخت
مادربزرگ!
ما زیاد حرکت میکنیم
برای زندهگی کردن مناسب نیستیم
ما چند مترسک لازم داریم
هر روز در این خانه
شادیِ کوچکِ قرمز
لباس میپوشد
میرقصد
و به خوشبختی و عشق میخندد
ما به دنیا میآییم
و لبخند
جنون را در رودخانهای آرام و زلال میشوید
تو میگفتی که اتاقِ من روزی موزهای خواهد شد
تو میگفتی من شاعرِ بزرگی هستم
چه فکرهای خامی
نمیدانستی که ما اجارهای زندهگی میکنیم
و تا خِرخِره زیرِ قرضیم
بدهیهامان اتاق را پُر از شکوفههای گیلاس کرده است
ــ لبخند بزن ــ
مادربزرگ!
بیا باهم به نماز بایستیم
برای سنبلههای رسیدۀ گندم باید گریست
من زانو زدهام
و تمامِ لولاهای پنجرهها
بیتابی میکنند
...
بگذار من در تو نفَس بکشم
ای کسی که چشم بر دستهای گذشتۀ من دوختهای
من نیز چون تو آری
من نیز چون تو نه
22 / 10 / 1373
بال بر خاک
تو را از ماه و دریا میدزدند
از خواب و رؤیا
از شیرینترین بازیها
از لحظههای کودکان میدزدَنَت
میلغزی، جابهجا میشوی
از لبخندزدن روی گریهکردن
میانِ برّهها جستوجویت کردیم
میانِ آهوان و ماهیان نیز
برّهها گفتند اینجاست
آهوان گفتند اینجاست
ماهیان گفتند این جا
آبِ دریاها دل تکان دادند:
ــ اینجا
چند فاخته روی شاخه نشستند
برگها سینه چرخاندند:
ــ اینجا
باد میرفت و یاد میداد همه را:
ــ اینجا
ــ اینجا
ــ اینجا
فصلها دستهای کوچکت را میگرفتند و
میبُردَنَت:
ــ دنبالِ ما
ــ دنبالِ ما
...
چشمها به جای دیدنت
شراب و شراب و شراب مینوشیدند:
ــ چشمْ مست
ــ نگاهْ مست
...
همۀ آبها از عریانیِ خوابهای تو آرام
بال بر خاک
میگذشتند
برای باور کردنت
باید
زندهگی کرد
مُرد
28 / 1 / 1373
همهجا که قرمز میشود
همیشه حرفهایم را، بعداً، پیدا میکنم
باران برای خود میبارد
پُرکردنِ فاصلهها را نمیخواهم
شوخیِ خوابآوریست
بالارفتنِ معانیِ چیزها را، از هر چیز، نمیخواهم
آنقدر مینویسم تا ماه را کنار زده باشم
زمین را
تا ندانم زندهگی
تا ندانم مرگ
زندهگی چیزی به من اضافه نمیکند
مجبورم همین حرفهایی را که همهجا به همدیگر میزنیم
زندهگی بدانم
مجبورم!
تا این کلمۀ «همیشه» را
همهجا در شعر در نگاه در مرگ
(با خون) استفراغ کنم
دیگر، مدام خونبالاآوردنم را
از مادرم، از تو، پنهان نمیکنم
حالا مدتیست که از حرفهایم کلمههایم
وقت برای مُردن میگیرم
همهجا که قرمز میشود
از چشمهایم وقت برای آتشزدنِ آنچه میدانم
برای گمکردنِ آنچه از همهچیز دریافتهام
همهجا که قرمز میشود
از تو وقت میگیرم
تا حرف نزنم
جنون همهچیز را یکجا به من میدهد
«تو» مرا نمیپوشانی
بعد از مرگ
وقتِ زیادی برای فکرکردن خواهم داشت
وقتِ زیادی برای حرف نزدن
حرف نمیزنم
7 / 10 / 1373
ایثار
هیچوقت نخواستم همۀ حرفها را بگویم
چون از آنها آتشی پیش میآمد
و زیاد که نزدیک میشد
خیابان را گُم میکردم
و آنهمه چهره که شبیهِ تو میشدند
بیشتر گُمَم میکرد
ــ تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذشتی ــ
فکر نمیکردی که با دیدنِ هر شبِ ماه
جاپای تو در من ژرفتر میشود؟
فکر نمیکردی که از آن پس من
آب را در رودخانهها خون میدیدم؟
و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگیام
شکنجه میدادم؟
آیا عشق توفان و باران ناگهانی نیست
که پرندهای را در شب، به پنجره و در و دیوار میکوبد؟
پرندهای که دنیا را، در شبی توفانی و خیس، گم کرده
خوب میتواند بداند که من با چه حسی در کوچهها
کودکانِ پنجشش ساله را در آغوش میکشم و میگریم
فکر نمیکردی تنهاییِ من
پنجرهای کوچک را در گلویم آنقدر بفشارد
که در دستهایم زندانی شوم؟
در چشمهایم؟
آیا عشق، تنها برای کورکردن و سربُریدنِ ما میآید؟
آوار که میخوانم
درختانِ حیاط در خاک به هم نزدیکتر میشوند
و گُلهای باغچه یکبهیک زردتر
تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذری
و فکر میکنی که تسکینم میدهی
برای نگاهکردن به چشمهای تو
چند قرن آرامش
چند قرن سکوت و فاصله کم دارم
آواز که میخوانم
آتشی در آتش میپیچد
و مادرم پُشتِ در مینشیند و با صدای بلند گریه میکند
و در صدای لرزانش مُدام میگوید:
باز خوابِ او را دیده است
باز خوابِ او را دیده است
فکر نمیکردی که ما به چشمهای هم آنقدر نزدیک شدهایم
که همهچیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟
خونم به صدایم چسبیده و تو
به خونم
آواز که میخوانم
تمامِ شهر به قلبم میچسبد
و سربازهای پادگان ها از ترس
توپها را در درونم شلیک میکنند
چند دریا میآیند که بوی تو را از خونم بیرون ببرند
اما همه بوی تو را میگیرند و راهِ برگشت بسته میمانَد
من سنگینترین میشوم
فکر نمیکردی که ترس در من آنقدر بزرگ شود
که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟
اکنون که هزار سال آشنایی با تودر خونم میگذرد
مجبوریم که به یک دوراهی در قلبهامان برسیم
میدانی ؟!
عشق قصهای سحرآمیز است که نمیگذارد کودکان بزرگ شوند
من بهخاطرِ کودکانِ تو باید
خاموش بمانم
و خودمان را به آن دوراهی برسانم
عشقم را به بچههای تو دادهام
خوب آنها را بزرگ کن
8 / 11 / 1373
بوی تو
به خاک افتادهام
و ردِّ پای تو را میبوسم
از اینجا گذشتهای
آن زمان که خواب بودهام
از اینجا گذشتهای
آن زمان که «فراموشی» هم
در خاطره خود را تنها مییافت
از اینجا میگذری
از میانِ این کلمهها:
__ چند خط مینویسم
بقیهاش را
گریه میکنم
تمامِ کلمات را به بوی خود آغشته میکنی
کلمهبهکلمه مینویسم و تو
چند کلمه جلوتری
قسمتی تقطیعشده از شعر را
شب میگیرد
در قسمتی دیگر، چند بار، خورشید بیرون میزند
فکر نمیکردم که زمان
در میانِ کلمهها جا بگیرد
فکر نمیکردم ما
میانِ این کلمهها نیز زنده باشیم
چند کلمه به من چسبیده
چند کلمۀ دلتنگ
خواب میبینم که تو
کلمهبهکلمه دنبالم میگردی
و هر چه کلمههای گریان را تکان میدهی
کسی جوابت نمیگوید
کسی نمیتواند.
و ناگهان در خوابم درِ چوبیِ خانۀ کودکیام!
که مقابلِ آن ایستادهام
و کسی در گوشم میگوید:
کلمهبهکلمه دنبالِ تو
و آنگاه که میرسی
کتاب بسته میشود
19 / 7 / 1373
خروس را
از دهکدهها قرض میگیرم
و پشتِ شعرهایم بهصدا درمیآورمش
سپید که بزند
شهر مُردهام را خواهد یافت
تسکین
شاید تو را برای زندهگیِ دیگری کنار گذاشتهاند
که زمان را تنگتر میگذرانی و
گذشته را
دوباره میگذرانی
هیچچیزْ قابلِ برگشت نیست
سعی کن عادت بکنی
امروز که اشیا را را با دلتنگیات حرکت میدادی
فهمیدم که دیگر حرفی برای گفتن نیست
همیشه به خودم میگویم آرامش باش
آرام
شاید آوازخواندن برای کلاغها
علامتِ بیماریِ جدیدی باشد
و چسباندنِ صورت و تن به درختان
کسی را زیرِ خاک تسکین میدهد
وگرنه این نیاز
ایناندازه عمیق نمیبود
چشمهایت آنقدر سرد شدهاند
که شیشههای پنجره تَرَک برداشته
دست بردار
و بگذار کودکانی که به چشمهای تو پناه میآورند
زمینِ جمعشده در گلویت را
حس نکنند
آشیانهای باش
روزی پرندهای
در تو زندهگی را مطمئن خواهد یافت
2 / 11 / 1373
تلاطمی لال
آنقدر انتظار کشیدهام
که زیرِ چند دریا خواب میبینم
و سنگینیِ آن را
همیشه در صدایم دارم
پُکی عمیق به سیگار
ماهیِ قرمزی در چشم
ترسِ متلاطمی در مفصلها
درْ بسته
پرده کشیده
چیزی همهچیز را یکجا تکان میدهد
تلاطمِ عجیبی در اتاق
زمین انگار بیرون آمده
و در این تلاطم، مدام به سرت میکوبد
و تو هر بار چیزِ دیگری به یاد میآوری
و از خوابی دیگر پاره میشوی
تشنهگی نمیگذارد دریا برگردد
نهنگها در چشمهایت باله میکوبند
در قلبت قفل میشوند
پُکی عمیق به سیگار
حرکت از قلب
ــ درْ بسته ــ
خزیدنِ دریایِ آتشگرفته
ــ پرده کشیده ــ
تکان در تکان
دریا در گلو
گلو در قلب
ــ پارهشدن از گریه ــ
ریزشِ آتشها
جابهجاییِ آنها
ــ خوب است که حرف نمیزنی
وگرنه همهچیز را با صدایت آتش میزدی ــ
فریادِ چند دنیا در گوشِ هم
جگرخراشیِ زمانی گیر کرده
لال ماندن
لال ماندن
در این قفس
فقط،
میتوان زندهگی کرد
27 / 10 / 1373
در باد
به یادِ فروغ
چیزی در من میمیرد،
هرقدر که زندهگی میکنم
باد میآید و میرود
چیزی بهجا نمیگذارد
مگر گذشتۀ خویش را
گاهی فکر میکنم فقط در باد میتوانی زنده باشی
در گذشتۀ من
انگار تمامِ آشیانههای پرندهگان
پنجههای بازشدۀ مهربانِ دستهای توست
دستهایت را، برای پرندهها، جاگذاشتهای
ابرها فکرهای مرا به تو میپیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن، تنها، فکرهای سردشدهمان میتوانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتیست
وقتی که میگویند تو مُردهای
تو کنار رفتهای از دنیا
به مرزهایی که شبیهِ غرقشدنِ دریا در دریاست
مثلِ اینکه همۀ حرفهایت را به گنجشکها گفتهای
به جوانهها
به درختان و سایههاشان
به خوشههای گندم
تنها زمانی که میرسیدند و تَرَک برمیداشتند
فکر نمیکردی که میشود میانِ اینهمه چیز
دستها و چشمهای تو را پیدا کرد؟
فکر نمیکردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگیِ ماه و مرا یکجا بشوید و
بیاید به صداکردنِ تو؟
...
تو از آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست
21 / 6 / 1373
همبازیِ غایب
باغ را پیدا نمیکنم
شب را پیدا نمیکنم
راه را تاریخ را در چهرهها و چشمانِ مردم شهر گم کردهام
و ناگهان بیستوهفت سالم شده است:
چسبیده به تمام درختان
چسبیده به صدای مادربزرگ
جامانده در قصهای
ــ باد از همهجا میگذرد ــ
خانه را خالی میکند
درها و پنجرهها را بههم میکوبد
...
ناگهان احساس میکنم که همه
تنهایم گذاشتهاند و رفتهاند
شاید نام دیگرِ مرگ همین باشد
هیچگاه نمیدانستم که از تنها مُردن اینهمه میترسم
زمان چهگونه جای مرا خواهد گرفت؟
بیستوهفت سال کنارآمدن با شب و روز
طعمِ مُرباها دوستیها
میوهها اُپراها
طعم ِ دلتنگی و انتظارِ دهکدهها و شهرهای لبِ مرز
بیستوهفت سال زمینْ رایگان، خورشیدْ رایگان
بیستوهفت پرده از اجرای نمایش میگذرد
خوابْ رایگان، فریادْ رایگان
بیستوهفت سال با تهلهجۀ ترکیِ خود
شهربهشهر گریستن
چهرهها را در چهرهها گم کردن
ــ باد از همهسو ــ
ما به دریاها دل بستیم
به سکوتِ خیس و سنگینِ صداها
به ژرفا و تلاطمهای اینهمه...
به درختها گوش چسباندیم
اندوهِ چوبین و زندهای افسانههامان را کشید
گاهی که از دلتنگی آواز خواندیم
نیمۀ تاریکِ ماه، دیوانهوار، بیقراری کرد، بیتابمان شد
خاطر از خورشید پُر کردیم
پلک در سنگها گشودیم
ــ دیگر نمیتوانم ــ
دست در آتش دارم
دست در گلوی لحظهها
جاهای خالیشدهام را
پرندهگانی کورشده منقار میکوبند
دردْدشواریِ فاصلهها را میگرید
میساید و میانبارَد
ما تنها به زمین و زمان بسته بودیم
به چیزی پنهانشده در زاویههای تاریک و بُنبستِ فکرهامان
ــ ماه تنهاییِ ما را،آن گاه که در خواب بودیم،
بو می کرد ــ
...
بیرون آمدن خواب را
لرزیدن و ترس گرفتَنَش را
خونِ زردی که از رگِ شهرها می دود بیرون
عابرانی که رویاهاشان به آتش کشیده آن ها را
آتش پیرامونِ همه چیز را،می بینم
بیست وهفت سال با«زمان»بازی کردن
و با سنگینیِ همبازیِ غایبِ خود ساختن
آتشِ پیرامون همه چیز را دیدن
بیست و هفت دریای متلاطم را در سکوت ریختن
در گلو گنجاندن
بیست و هفت سال،پشتِ چراغ های سبز
بی حرکت ماندن
پرت شدن از خوابی و به خوابی
از کابوسی به کابوسی
و تحقیق یافتنِ کابوس ها
__درد از همه سو __
کاش به جز دست ها و چشم ها و قلبم
چیزِ دیگری برای از دست دادن داشتم
برای باد
بیستوهفت قایق از دلتنگیِ من میگذرد
بیستوهفت قایقِ واژگون
چند پردۀ دیگر ماندهست؟
باغ را پیدا نمیکنم
شب را پیدا نمیکنم
17 / 8 / 1373
شعر
شعر کنارِ تنهاییمان مینشیند
چیزی برای کنارگذاشتن
چیزی برای فراموشکردن
در ما پیدا میکند
و چیزی به جای زندهگی
در ما جامیگذارد
در ما پرندهگانی مهاجر میزیند
شعر با بادهایی از سرزمینهای دوردست میآید
و بویی با خود میآورد
که پرندهها را بیقرار میکند
شعرها چشمانی کودکانه دارند
و کلاغها را برادرانِ خود میدانند
با آهویی کنارِ چشمه میآیند
و آنقدر در آب عاشقانه مینگرند
تا آب
آهو را بنوشد
شعر با دو چشمِ آبی میآید
و پشتِ پنجره میمانَد
آنقدر که دلت برای همهچیز غنج میرود
و صدای مادرت را در اتاق
معجزه مییابی
آنقدر پشتِ پنجره میمانَد
که برای دورشدن
همهچیز بهاختیار بهانهات میشوند
وقتی که تو به خواب رفتهای
شعر کنارت میآید و به چشمانِ خوابرفتهات نگاه میکند
حالا، دل اوست که غنج میرود
اتاقْ بوی عجیبی میگیرد
و تو را در خواب...
فردا همه میگویند چهقدر زیبا شدهای
ــ شعر به جای تو میگرید ــ
گاه پیش از خوابیدنت، در مجالی کوچک
پشتِ پلکهایت میخزد
و با تو خواب میبیند
خوابهایت را در خواب برای دیگران میگوید
طوری که همه میپندارند کنارِ آبی نشستهاند و
افسانهای میشنوند
بیدارشو، بیدارشو
وگرنه شعر کودکیات را خواهد بُرد
1 / 11 / 1373
خونی که مُدام جرقه میزند
صدای تَرَکخوردنِ خاطرهها در هم
صدای بیدارشدنِ روزهای رفته
همه را یکجا نمیشود فکر کرد، به تصور آورد
اما همه باهم میآیند
مثلِ چشمهایی نیمباز از بدنهایی نیممُرده و دور
پوزه میمالد زمان با باد
بر درخت و دشت و افسانهها
صدای بههم کوبیدهشدنِ درها
رؤیاها، گذشتهها
صدای مقطّعِ چند اُپرا باهم
صدای بههم کوبیدهشدنِ دریاها
صدای طبلها:
بام بام بام
بوم بوم بوم
با ریتم و آوازی آزارنده پیش میآیند
خَلَجان آغاز شده است
علامتِ تعلیق (...) روی کلمات پاشیده میشود
بنویس ترس پُر شده باید برگردیم
برویم بگریزیم و نمیدانیم
بنویس سهنقطه در چشمهامان پیدا شده، در حرفهامان
صدای اصابتِ ترکشهای رؤیا، فکر
گزشِ گوشت و استخوان:
ــ مرگزایی
بنویس خونی که مُدام جرقه میزند
از نگاههامان بیرون رفتهایم
مثل لباسی که درآورده می شود:
خالیشدن از خاک
انفجارِ تاریکیها در مغز
بنویس ناقوسهای کهنۀ «اروپا» زنگ زدهاند
ینویس در گلوی «اسپانیا»
چیزی بدتر از مرگ چمبر زده است
نه فلوت، نه گیتار، نه رقص
بنویس اشتباه از آنان بود
که با دستمالِ قرمز مرگ را تحریک میکردند
«شیلی» شب
«کوبا» قاطر و گاری و کفشهای پاره
بنویس «فرانسه» مُدرن شده است
مُدرن میخندند
مصنوع و کال میگرید
آنقدر چندش انگیز که
دلم میخواهد همۀ شیشهها را بشکنم
بنویس در «شوروی» حالا
به دستهای پینهبسته میخندند
...
بنویس «سبزها» هم به فکر افتادهاند که خشخاش بکارند
بنویس «سیاست» دهنِ «تاریخ» را کج کردهاست
و همهچیز را معلق بگذار
علامتِ تعلیق بپاش بر همهچیز
از این به بعد چیزی نمیتواند تمام شود
...
صداهایی که سایه میاندازند
صداهایی که میاندیشند
میگریند
...
بنویس خاک برمیگردد
30 / 9 / 1373
اگر ستارهها برای شب
کافی بودند
و ما،
برای تنهاییمان
چشمبسته میگردیم
دوباره به زمین فکر میکنی
به کلاغهایی که از آن چیزی میدانند
و از تو پنهان میکنند
انگار کلاغها همیشه حضورِ گذشتهای دورند
و از تاریکیِ دورتری آمدهاند
ما برای پُرکردنِ این فاصلهها
به شعر پناه آوردهایم
به نقاشی
و از ترسِ زمان
گوشههایی از خودمان را
در همۀ اینها
برای زندهماندن جامیگذاریم
در زندهگی اگر حرف بزنی، زمان میگذرد
اینجا میتوان برای همیشه گریست
برای همۀ نسلها
دیگر تو زندهای نه زمان
اینجا میزبان همیشه تاریکیست
و نورها
میهمانانِ گریزپایند
که میتوان در ناپایداریِ آنها
اندکی شادی کرد
اندکی خوشبخت بود
و همیشه دست تکان داد
همیشه بدرقه کرد
و دوباره منتظر ماند
چهقدر دلم میخواهد از این دنیا
سالها بعد
پا به بیرون بگذارم
و به دنیای شما داخل شوم
و بگویم
همهچیز عوض شدهاست
و به دنیای خودم برگردم
به زمین فکر میکنم
که چشمهایش را بستهاند
و به او گفتهاند،
حالا پیدایمان کن
25 / 10 / 1373
عشق در زندان
به درختان حلقه میزنم و فریاد میکنم
دعایم کنید
دعایم کنید
تا از این درد ... :
ــ همه را شکلِ تو میبینم
در خیابان
در خواب
با آن روسریِ سفید
لطفاً قیام کنید !
درمییابم که در دادگاهم
هواخوری !
درمییابم که در زندانم
از همسلولیام جُرمش را میپرسم
عصبی میگوید:
آزادی را بَد تلفظ کردهام، بَد !
دیوارها داد میزنند
میلهها فریاد میکنند :
همۀ شما، آزادی را، بَد تلفظ کردهاید، بَد، بَد
...
ــ راست میگویند ــ
فقط به درختانِ حیاط اعتماد دارم
وقتهای هواخوری میدوم و
در آغوش میگیرمشان
گریهکنان:
دعایم کنید
دعایم کنید
...
عزیزم !
عشق در زندان
شاقّ است
18 / 10 / 1373
قایقِ جامانده
ما در فاصلۀ «مادر» و «مرگ» زنده بودهایم
در درنگی که به خورشید داده میشود
در سکوتی که همیشه بیشتر از ما میداند
در شباهت و دوریِ اندوه و ماه
ــ چیزی گُنگ، همیشه در ما به گذشته برمیگردد ــ
بهانه بودهایم، که خاک در ما راه برود
چرا کسی به ما نگفته بود که ما راهرفتنِ خاک بودهایم
و چشمها و نگاه و حسهامان
عاریتی بوده؟
غمگینترین پنجره در انسان میزیست
که بعد از آفریدهشدن
آن را نادیده گرفتند
اگر گریه کنم، کودکی نامده از فردا را خواهم کُشت
بهاجبار در سنگ میگریم
در آتش
که نیازمندِ گریه در خویشند، و نمیتوانند
ما تمامِ فاصلهها را در دلتنگیمان زیستهایم
و روزبهروز تاریکیِ چسبیده به سینه
به گلومان نزدیکتر میشود
چرا کسی به من نگفته بود که: پسر
تو تمامِ بعدازظهرهای کودکیات را از سرما لرزیدهای
و چشمهایت برای خوشبختی بسیار سرد بودهاند
بسیار سرد
چرا دست از سرِ این قایقِ جاماندهدردلم برنمیدارم
قایقی در ما زندانی شده
زندانی در زندانی
این را آن زمان که شش سالم بود
و از کودکان جدا شدم فهمیدم
با سادهترین شکلِ ممکن
بادبادکی ساختم و بالای یک تپه بادش دادم
و در تمام آن لحظات، دلتنگیِ پُری
رعشههای عجیبی به تن و دستهایم انداخته بود
بالای بالا رفته بود
با گریه رهایش کردم
ــ فکر میکردم این کار را برای خدا میکنم ــ
و مدام مُشت بر آن تپه کوبیدم و گریستم
میدانستم. دیگر همهچیز را میدانستم
در تمامِ این سالها
قایقم را از این شعر به آن شعر بُردهام
و دلم باز نشده است
کوری دستِ کوری را گرفته
و از میانِ کلمهها میگذرانَد
کلمهها دست میسایند
و به گمانِ اینکه آنان مقدساند
تکهتکه همهچیزشان را جدا میکنند
شعر
قایقی جامانده در دلِ ماست
که هنوز هم
بویِ دریا میدهد
2 / 11 / 1373
تبر در دهان / تبر در خون
دست مثلِ دست
تشنهگی در چالهای تنها
تشنهگی در فرسایشِ یک چهره
تشنهگی در تنگیِ یک آواز
دستها همه یکجا
اتاق پُر از دست
چشم بی جا
صدا بی جا
در را باید بست
بیرون رفت
راه / قدم / حس
ــ بی جا ــ
تشنهگی با تبر میآید
تنگ نگاهت میکند
تشنهگی با تبر میرود
ــ تبر را خوردهای ــ
روی صخره
کنارِ دریا
پیراهنِ کتانی / سفید
شکاف در صخره
شکاف در دریا
صدای دریا
تبر را بالا میبَرَد
فرار / بیمعنا
ــ زمین را به قلبت بستهاند ــ
قفلشدنِ سنگ در سنگ
تپش در قفلِ زمین، قفلِ قلب
تشنهگی طبل میزند
بومیان دُورِ آتش
رقص
قفلها دُورِ آتش میچرخند
ــ برای همۀ خاطرهها، خون میخواهم ــ
کلیدِ خوابها / کلیدِ دریاها / کلیدِ انفجارِ خون
در کتفهایت، همه در کتفهایت زندانی
تب در تبر
از این میترسی، از آن میترسی
پارهگی در چشم
پارهگی در خون
پارهگی در رفتن، گفتن
ــ نمیدانم ــ ، ــ نمیدانم ــ
نمیدانم تبر را برمیدارد
قفل در پاها
تبر،
فرود آمده است
13 / 10 / 1373
دیر یا زود
هنوز ناتوانی در نوشتن را میشود نوشت
تاریکیای را که در ما به همهچیز نگاه میکند
و هیچگاه و هیچجا جُفت نمیشود.
تو فکر میکنی ما میتوانیم بقیۀ خوابهایمان را پیدا کنیم؟
کتابهایی را که تمام میشوند ادامه دهیم؟
و بگوییم از تمامشدنِ هرچیزی باید ترسید؟
برویم و چند سال در دریا گم شویم
و وقتی که بیاییم بگوییم ما از دریا آمدهایم؟
تو فکر میکنی ما چهگونه همۀ این چیزهایی ساده را بلدیم:
بیدارشدن از خواب
قدمزدن
در خانه نشستن
و سکوت دربارۀ اشیا را؟
پیشگویی کُن که آینده قبلاً تمام شده
یکنوع بیماریِ مُسری در نگاهها پیدا شده:
تو غریبهای، من غریبهام
پدر غریبه، خواهر غریبه
زمین پُر از غریبههاست
ــ کسی این را مینویسد ــ
تو فکر نمیکنی ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟
جایی در موسیقی؟
...
فکر نمیکنی داشتنِ چشم ابرو دهان سر
چیزِ بسیار غریبیست؟
آنقدر همهچیز را میبینیم
که هرگز نشناسیمشان
همیشه میترسم
که به این بازی
عادت کنم
3 / 10 / 1373
دستهای آلوده
میخواهم چشمهایت را لمس کنم
اما دستهایم آلوده است
دستهایت را
دستهایم آلوده
و آنقدر کلمات را تکرار کنم
که نزدیکتر شوم به تو
نزدیکتر
خونی دیگر را در حرفزدنم پیدا کردهام
و کلمات رگِ همدیگر را میزنند
دیگر نمیتوان در این خانه زیاد ماند
اینجا دریا نیست
اما من با گریهکردن مینویسم
و به جای تمامِ تصاویر
خونم از گلوی کلمات میگذرد
این به جای تمامِ بهانهها کافیست
باید از زمین خورشید سنگ درخت دست بردارم
و بیچشم به بادها بیندیشم، بادها
دیگر نمیتوان به چیزی دل بست
وقتی به اینجا برسی
چشمی برای دیدن نخواهی داشت
چرا به کسی نگفتهام که هیچ آرزویی ندارم
که دستهای آلودهام
کودکانه همهچیز را پاک میانگارد
و همیشه میگوید نباید به هیچچیز دست زد
باید برای آنها گریست
شنیدنِ صدای همدیگر
حرفزدن با همدیگر خوشبختیست، خوشبختی
و چه خوب است که نمیدانی
من از این بازیهای ظریف میترسم
باید به جای دیگران نیز خوشبخت زیست
تا کسی نداند که از زندهبودن روی زمین میترسی
از اینکه در باد کسی را حس میکنی
من با گذاشتنِ ردپا
ردِپایم را میشویم
تو این را، بعدها، خواهی فهمید
و به جستوجوی دستهای آلودهام
زمین را زیر و رو خواهی کرد
17 / 10 / 1373
زندانی در زندانی
ــ رنگ میلرزد ــ
زندهگی با ما آرام نشده است
موسیقی این را خوب میداند
زندهگی کُلّیست، موسیقی کُلّی
خودکار میترسد
کوه میآید دره میآید
درختان دورتر
دریا نزدیکتر
خودکار مینویسد:
ما حرکت میکنیم
با شتاب میگذریم.
چند خواب فاصله میافتد
ــ برمیگردیم ــ
چهرهها جامانده
چهرهها با کوه
چهرهها با درخت
ــ انسان خالی شده است ــ
دریا همینجا میریزد
ما پرت شدهایم
ما جاماندهایم
کتاب ها تنها
کتابها همدیگر را مینویسند،
همدیگر را میخوانند
ما فریاد میزنیم
ــ سالها فاصله میافتد ــ
ما فراید میزنیم
ــ طشتِ خورشید متلاطمتر ــ
از ایندرخت به آندرخت
از ایندنیا به آندنیا
ــ شبها نمیگذرند ــ
از اینخواب به آنخواب
ــ زندان تنگتر شده است ــ
زمان صداها را سنگ میکند
از سنگ فریاد میزنیم
ــ سنگْ زندانی ــ
از فولاد ...
ــ فولادْ زندانی ــ
ــ ما رها نمیشویم ــ
کوهها و درختان میگذرند
با انبارِ صداها
لال میگذرند
چشمها برای دیدن ــ اضافی ــ
سکوتی پُر سایه میاندازد
قلبها از سینه بیرون زدهاند
طبل شدهاند
کوهها بر این طبل میکوبند
طبل سنگینتر شده است
همه از چشمهای خود آویزان
ــ ما سنگینتر شدهایم ــ
هیچچیز را به نام نمیتوان خواند
اسمها خطرناک شدهاند
ترس در همهچیز مینشیند
و از روی سرِ هرچیز میپرد
جای پاها سنگین
پاها سنگین
خطر
خانه میسازد
خانه میترسد
ــ انتزاع حاکم شده است ــ
شب جدا، دست جدا، خواب جدا
واژه جدا میگرید
شب به جان، دست به جان، خواب به جان
واژه به جان میافتد
ــ زندانی به زندانی ــ
خطبهخط، سطربهسطر
کلمهبهکلمه اسبها رَم میکنند
همهچیز در حالِ رَمکردن و رَمدادنِ هم
ترس پا میکوبد
سنگینتر، سنگینتر
هول به جان میافتد
نامش چیست؟
نامش چیست؟
اسم به دهان میکوبد:
ــ خانه
ــ باید به خانه برگردیم ــ
سایه میخندد
خودکار ... :
ــ انسان خاطرۀ زبری شد،
و همهچیزِ زمین را
زخمی کرد
28 / 10 / 1373
در این اتاق
میترسم شعرهایی را که زیرِ خاک خواهم گفت
نتوانم برای کسی بخوانم
من عجله دارم
و عجیب است که بسیار آرامم
کسی که سرِ قبرم میآید
و میپذیرد که مُردهام
مرا در خویش کشته است
خوابهای آیندهام را دیدهام
سالهای بعدیام را زیستهام
و این اضافهگی آزارم میدهد
کاش اینهمه عجله نمیداشتم
دستِکم آنوقت مثلِ همه
در زمان میگنجیدم
و با دوست و شهر و زمین کنارمیآمدم
اینهمه بَردَر کوبیدن بیهوده است
درها را باز نمیکنند
نه کسی میبیند تو را
و نه صدایت را میشنوند
عجله کردهام
و آنقدر جلو رفتهام
که نمیپذیرند زنده باشم
در این اتاق زیرِ خاکم
و مینویسم.
چون یقین دارم که نمیتوانم مُردهای باشم
چهگونه ممکن است که بگویند تمام شده
دیگر نمیتوانی برگردی
این برایم مثلِ شوخیایست که با همه دست میدهد
و من دستهایم را قایم میکنم
حقیقتی که با آدم شوخی میکند
کاملاً مشکوک است
من مرگ را به زندهگی آوردهام
و از آن بیرون بُردهام
و عجیب است که هر شب بیرون میآیم
و بر سنگِ قبرم شعری تازه مینویسم
و دوباره میخوابم
و از اینکه روز را در میانِ شماها هستم
در خانه با مادرم
و سرِ کار با همکارانم
شگفتزده میشوم
درِ کودکیام باز مانده
و زمان چون نتوانست گُمَم کند
از جوانِ بیستوهفت سالۀ من بیرون رفت
کودکیام با بیستوهفت سالهگیام حرف میزند:
ــ امروز اولین روز بود که به مدرسه رفتم
بیستوهفت سالهگیام چشمانِ برقزدهاش را میبوسد
ــ راهِ خانه تا مدرسه را میپرستم
کودکم به عکسهای بیستوهفت سالهاش نگاه میکند
و نمیدانم چه درمییابد
که چند شب پُشتِسرِ هم
در خواب فریاد میکشد
باید نمیگذاشتم داستانِ بلندی را که نوشتهام بخواند
باید نمیگذاشتم به عکسهای آیندهاش نگاه کند
من عجله دارم
چه در گذشته چه در آینده
سنگِ روی سینهام بیتابی میکند
حتماً، شعری نوشتهام
3 / 11 / 1373
شعری برای یک مترسک
ناگهانیست
به جنگل خوانده شدهام
و آدمهای چوبیِ اُریبی میبینم
که به درختانِ عمودی تکیه دادهاند
نگاهها همه کودکانه و اساطیری
مترسکهایی باستانی
ــ بهتر است همۀ اینها خواب یا چیزِ دیگر باشند ــ
چون زندهشدن در چوب
پنجرهای لال و دردکشیده را در من بسته نگه میدارد
و صدایی مُرده را
از خواب به بیداریام میریزد
پُشتِ این گیجیها
دنیای غریبی خوابیده
و آنطرفِ این پنجرۀ نامرئی
زندهگی متراکمتر و جمعتر شده
که انگار همه باهم میگویند
باختنِ این بازی چهقدر آسان بود
اگر اینها حتا خواب باشد
من بیدارم
چوبِ این بیداری را در خواب هم میخورم
ــ هنوز هم به خوابدیدن عادت نکردهام ــ
من در خواب با شما حرف میزنم
و اینها همه چاپ خواهد شد
دنیای عجیبی در این کلمات شکل میگیرد
و این مربوط به فاصلۀ خوابها در بیداریست
مربوط به جنگلیست
که یکی از این سیصدوشصتوپنج روز را
سخت به سینهاش چسبانده
مربوط به مترسکهایی که یکجا جمع شدهاند
و من نمیدانم که این اتفاق در زمینِ کدام خواب
یا زمینِ کدام بیداری صورت میگیرد
مرا به میانِ خود خواندهاند
و انگار که نمیخواهند
این بازی را بهآسانی ببازم
یا اینکه مرا در باختنِ این بازی یاری دهند
(کندهکاریهای روی چوبهاشان را که نگاه میکنم
میفهمم که به اینجا آوردهاندم
تا بدانم که شعرهایم را دوست دارند)
دست به جیبم میبَرَم
و شعر دیشبم را میخوانم:
«شعری برای یک مترسک»
که ناگهان مترسکی از آن میانه بر زمین میافتد
نزدیکتر که میشوم ...
شباهتی عجیب
شباهتی ...
دلم در یکی از آن مترسکهای چوبی
جامانده است
انگار در خواب همه به من تسلیت میگفتند
و همهچیز رفتهرفته دورتر میشد
دورتر
همهچیز
از همهچیز
20 / 10 / 1373
درِ بسته
ما شاید نشویم
اما کسی که پُشتِ در میایستد
و به حرفهای ما گوش میدهد
بیگمان روزی دیوانه خواهد شد
او همهچیز را وارونه میشنود
و این تعادلش را بههم خواهد زد
شاید، روزی، دیگر نتواند راه برود
ما با خودمان حرف میزنیم
چراغ با خودش
ــ سکوت در اتاق گیج شده ــ
و تاریکیِ پشتِ پنجره
با هیچکس
ما حرفهایمان را بیدار میکنیم
دست و پایِ دیوارها چنگ میشود
و حرف که نمیزنیم
سکوتْ روی دیوارها پنجول میکشد
تو همیشه یا سکوتی دیوانه را حس میکنی
یا واژههایی تبربهدست را
ما از تو بیخبریم
تو اما مجبوری که پشتِ در بایستی
و هیچکس نداند که ما در گلوی تو گیر کردهایم
اینجا درونِ یک شعر است
اینجا نامههای عاشقانهای رَدّوبَدل نمیشود
اینجا گلوی یک شهرِ گرسنه است
که چراغهای خانههایش
تا صبح روشن میمانَد
و واژهها که دیوانه میشوند
همۀ شیشههای شهر شکنجه میشوند و
درهم میشکنند
اینجا برای دستهگُلآوردن
عاشقشدن
و قولوقرار گذاشتن
شهرِ مناسبی نیست
اگر حس میکنید اشتباهی واردِ این شهر شدهاید
میتوانید دوباره سوارِ قطار شوید
چند صفحهای ورق بزنید
حتماً در ایستگاههای بعدی
در یکی از این شعرها
کسی دستهگُلی به دست دارد
و منتظرِ این است که عاشقتان شود
فقط، اگر او را زنده نیافتید
زیاد دلگیر نشوید
شاید، در ایستگاههای بعدی
انسانی زنده پیدا شود
تو همیشه خوابآلوده این شهرها را گذشتهای
و من رفتهرفته نگرانِ
پشتِ در ایستادنت میشوم
آیا هیچگاه
جرئتِ بازکردنِ این در را
خواهی یافت؟
25 / 10 / 1373
تا دیر نشده
از دیوار بالا میرود تردید، تردیدهایم
ماه خانۀ ما را هر شب میشناسد
و در پنجرهمان، نامههای عاشقانهاش را
لرزان مرور میکند
بر لبِ شیشه و نوری پریدهرنگ
ما پشتِ باغهای خوابآلوده به دام میافتیم
زیرِ آوازی غمگین
که دختری، در جنگلِ تاریک
در پناهِ درختان، در پناهِ باد، میخوانْد:
ــ لبهای من هرگز لبهای کسی را نبوسیده است
و شعرهایم هرگز از ساقۀ عریانِ گُلی
بالا نرفته است
پس به آبهای تنهاییِ خویش بازمیگردم
و چشمهای نرم و مرواریدشدهام را
در کفِ دستهایم میگیرم
و به پایین میآیم
رو به ژرفای واهشته و شفافِ دوشیزهگیام
رازِ خود را به پرستویی میگفتم
به پرستویی کوچک
که پیکانِ بهاران بود
و شنلِ سبزش را
مستانه و جاری و کَتبرباد میآورْد
به نوکِ برگها میگفتم
به نیمکتهای دبستانها
به کوچههای کودکیهامان
به پریسایان، به رَشایان
به طلای گیسوها
به طلای گندمها
به طلای خورشید میگفتم:
ــ تا دیر نشده باید مُرد
تا دیر نشده باید مُرد
20 / 1 / 1373
اتاقانتظار
زیرِ باران فکرکردن
دست به کوچههای شهر ساییدن
شهر را در آتش و رؤیاها بوسیدن
حس کردنِ اینکه
همهچیز را میتوانی در آغوش بگیری
جا دهی
زمانی خیسشده را در خود حس میکنم
زمانی گریسته را
احتمالاً مرگ در تو آرام نمیگیرد
تو خیسی،
از صدای مادرانی که
دردناکیِ تاریکشدنشان را
فاصلۀ بزرگشدنِ فرزندان میخراشد
خیسی
از روزهای ملاقاتِ زندان بیمارستان
خیسی
از زرد و نارنجی و کلاغ
از حملۀ تاریکی و آتش
آنقدر خیس که
همیشه سرما پیدایت میکند
و در استخوانهایت میگرید
باید صدای همدیگر را بشنویم
به همدیگر نامه بنویسیم
اگرچه تو در جنگ کشته شده باشی
اگرچه پشتِ پنجره نشسته باشی
خیره بر تکدرختِ حیاطِ قدیمیتان، چند سال،
و همۀ اینها رؤیا باشد
اگرچه تو، خودِ من نیز باشی
من حرف میزنم
تا مثلِ برگها نخشکم
من حرف میزنم
تا ترسم را پنهان کرده باشم
و دروغ میگویم
تا حقیقت دست از سرم بردارد
ــ باید دوباره به همدیگر دروغ بگوییم ــ
چشمهای من اتاقانتظارِ تمامِ هستی شده است
میدانی؟
اشیایی که نمیتوانند با همدیگر سخنی بگویند
اتاقانتظارِ سربازانی که کسی مُردۀ آنها را پیدا نکرد
صدای بههم کوبیدهشدنِ درها
صدای شیون و گریههایی بومی
صدای ضجّه و بیرون کشیدهشدنِ ماه از دریا
و صداهایی که در سکوت دفن شدهاند
میدانی؟
اتاقانتظار
اتاقانتظارِ اینهمه که
مرگ آنها را نمیکُشد
که پیرشدنِ تدریجی
سعی کن که من به خوابِ تو راه پیدا نکنم
چونکه بعد از بیداری
با صدای کلاغها دار زده خواهی شد
چون آنوقت مثلِ من
در زمانی خیس زندهگی خواهی کرد
آری
احتمالاً مرگ در من آرام نمیگیرد:
شدت در گذر از زیستن
و از اینسوی
میلِ شدیدی به اتاقی که در آن نشستهام و مینویسم
شعرهایم را در کتابها زندانی خواهند کرد
و روزی که تو بگشاییشان
«روزِ ملاقات» ...
نامِ شعر
نگهبانیست که به سوی «زندانی» میآید:
ــ «ملاقاتی»
و تو میخوانی:
من حرف میزنم تا جلوی خشکیدهشدنِ برگها را بگیرم
جلوی مُردنِ انسانها را
(و چند صفحۀ بعد: )
آنقدر نمیبارد باران
که حسابت با همهچیز تسویه شود
( ... ) :
زندهگی را آرام بگذار
15 / 8 / 1373
بازی را باختهام
ولی تو به جای من گریه میکنی
تو که میگویند
بُردهای
گرمای زمستانی
پسرم! مشقهایت را نوشتهای؟
سر که برمیگردانم
پهنایِ صورتم خیسِ اشک میشود
پا به فرار میگذارم
پسرم مشقهایش را نمینویسد
دستهایش را نگاه میکند
چشمهایِ مرا
ــ زنم را در قلبم چال کردم ــ
پسرم! مشقهایت را ننویس
دستهایت را بنویس
چشمهایت را
آن قایقِ کوچک را
که مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برایِ خود آسمان است
ما درونِ هم میمیریم
نه در خاک، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر میترسد
از خیابان از زندهها میترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همهی اینها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایینتر میآید
مینویسم تا پسرم ننویسد :
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانهای در دریا هستیم
که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم
پسرم پدرت مرد نیست
قایقیست که پدرانش تراشیدهاند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن را تکهتکه کرده
و با هر تکهـ تکهاش
بلندبلند خندیده است
باید از این تکهها آتشی بهپا کنیم
مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده
قایقهایمان را تکهتکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانهتر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم
زمینِ قدیمی
انتظار را بر این صندلی دوختهاند
این کُت و این گیتار «گذشته» است
هرچیزی که به دنیا میآید
گذشته آن را میگیرد
زمان
خطرناکترین شوخیایست
که در نگاه و فکر و حسِ ما
جاگرفته است
هرچیزی که به دنیا میآید
به زمانِ گذشته برمیگردد
اینجا هنوز فردا
چون شایعهای شهر را بازی میدهد
اینجا هنوز فکر کردن
رایجترین بیماریست
ما هنوز هم همان انسانهای قدیمی هستیم
اینجا هنوز
دنیای دیگری داخل نشده است
دلم میخواهد آسمان چیزی پارهشدنی میبود
دلم میخواهد زمین
مردی بود که به زیرِ مشتهایم میگرفتمش
...
همۀ حرفها، همۀ حسها
همهچیزِ اینجا قدیمی شده
میدانی؟
چیزی برای زندهگی
پیدا نمیکنم
باید دوباره ترسهامان را آب و دانه دهیم
قایقهامان را بیرون بیاوریم
باید دوباره بر این خشکی
پارو بزنیم
توهّم
توهّم ما را سرِپا و زنده نگه میدارد
21 / 10 / 1373
همهچیز را کم میآورم
همهی دارایی من، اندوهِ من است
و هر روز بدهکارتر میشوم
از درخت چیزی کم میآورم
از آفتاب چیزی
و نمیدانم کجا باید پنهان شوم
کتابها، موسیقی، پنهانم نمیکنند
لباسهایم، صندلیای که در آن گوشه است
لامپِ روشن
هیچکدام حرفی نمیزنند
و از اینکه همیشه میتوان اینگونه ادامه داد
همهچیز را یکطرفه مخاطبِ خود کرد
دیکتاتور ماند
حتا در اندوه
نگرانِ جابهجایی و پناهآوردنِ آنطرفِ دیگر میشوم من
چهگونه ممکن است که کاربردِ یک سیب
فقط خوردنِ آن باشد؟
ما دیکتاتور میزییم
و کسانی بر دیکتاتوری ما دخیل میبندند
و یا مَردِمان میشمارند
از حرکتکردن به دُورِ خورشید
و مدامبودنِ این چرخه
بهتمامِ معنا میترسم
من به کاربردِ خندیدنها، گریستنها
به کاربردِ کتاب
به کاربردِ نگاه کردن مشکوک شدهام
هیچچیز به جایِ اولش برنمیگردد
اینجا جایی برایِ برگشتن پیدا نمیکنی
اگر شام نخورده بیایید
فقیر هم باشید
در، همیشه ،بسته میمانَد.
و رفتهرفته، به کاربردنِ کلمهها را نیز
خطرناک حس میکنم
باید از همه این را پرسید
آیا زمین گرسنه است
یا اصلاً نمیداند که وجود دارد؟
ما روی آن حرف زدهایم
خواب دیدهایم
آتش روشن کردهایم
آیا ممکن است که یکطرفِ گذشتههای زمین و زمینیها را
دزدیده باشند؟
من رفتهرفته همهچیز را کم میآورم
خورشید را از خودش
زمین را از خودش
و درمییابم که اندوهم داراییِ من نیست
بدهی اجباریِ من است
و نوشتن جعلکردنِ پرداختِ این بدهیست
4 / 11 / 1373
تطهیر
دلم میخواهد از چشمهای همه به دستهایم برگردم
و چیزی برای همه بنویسم
امروز که فهمیدهام برادرِ کوچِک زمینم
چشمهایم دیگر مطمئن به همهچیز نگاه میکند
قسمتی از آتشم را آب میگیرد و پیش میآید
من آرام شدهام، آرام
آنقدر که یک خورشید و یک ماه را
میتوانم چون مادری دوطرفِ سینهام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید تحمل
باید ادامه دهیم
آنقدر آرام شدهام
که ببرها رام شدهاند
و دستمالهای سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان میبندند
ــ شرم همهچیز را میبوسد ــ
به چشمهای همه طوری نگاه میکنم
که سیبهای روی شاخه تاب نمیآورند
و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین
برقی به چشمهای آنها میآید
و شادی لایهلایه در آنها موج میگیرد
باید آنقدر لبخند بزنم
که نوری گرم رنگها را بر گهوارهای بنشاند و برگردانَد
آنقدر آرام شدهام
که احساس میکنم همهچیز را شستهاند
خوشبختی را در ریهها و چشمهایم نفَس میکشم
و حس میکنم
هیچ پرندهای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است
باید به چشمهای همه تبریک گفت
و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت
رقص رقص رقص
شادی و رقص
...
دیگر میترسم حرف بزنم
انگار همهچیز همین لحظه از خواب بیدار شده
و حیف است که صدایی در میان باشد
بنویس
یک روز نیز برای زندهگی کافیست
10 / 11 / 1373
ابتدا خورشید
قصه را میگفت
ماه
مدهوش بهگوش میماند
بعدها
ساکنانِ زمین نیز
زبان باز کردند:
تختهسنگها و درختان
آبها و ...
کسی
گوش نمیداد
30 / 7 / 1373
ما یک خورشیدِ قراضه آنبالا داریم
که همهچیز را مهربانانه زخمی میکند
دلهایمان را جمع کردهایم
تا به او قرض بدهیم
که به دلِ قدیمیِ خود بچسبانَد
و همه باهم
بتوانیم با چیزهای کهنه کنار بیاییم
برای دوستداشتنِ بیشتر
برای زخمیشدنِ بیشتر
1.
من بازیگوشم
و خدا میداند که به او
دست خواهم زد
2.
نمانده دیگر از سکوت
هوای ناشناسِ او
به روی بوم خم شده
آیینه را میکِشد
3.
فکر میکردم همهچیز را
میشد گفت
وقتیکه چیزی برای گفتن نداشتم
4.
هروقت که با آدمی تازه آشنا میشوم
شعری تازه دارم
و میدانم،
که کلاهی دیگر
سرم رفته است
5.
آنقدر گرفتهام که
فقط به مُردهها احتیاج دارم
فقط،
به مُردهها
6.
از روزی که دستهایم
به سخنگفتن با من آغازیدند
پرندهای سنگین را
در خود حس کردهام
7.
دنیای جاماندۀ مرا برمیدارید
پشت و رو میکنید
و وقتی میخواهید دورش بیندازید
سخت به سینه میچسبانید
در بازیافتنِ شما
من زندهگی میکنم
8.
همه گردِ پیاله جمعند
تو میانِ خانه آیی
چو کسی که رفته از یاد ...
9.
مُردهها بدبختند
چون دوباره نمیتوانند بمیرند
این را، به تنها ماشینِ پارکشده در خیابان میگفتم
و با پا به سپرش میکوبیدم
و مدام تکرار میکردم
10.
تو زمینۀ شعرهایم هستی
گرچه هیچکس این را نداند
همۀ کلمهها
اول معنای تو را میدهند
بعد به آنچه خوانده میشوند
در همۀ حرفهایم
پنهانت کردهام
11.
بهشت را باور کردهام
همینجا
در رگهای اندوهم
12.
چراغ را از غلظتِ دریاها و درختان
از تاریکیِ مدفونِ زمان
میگذرانم
دلم با دستهایم سخن میگوید
روشنایی
آرام شده است
13.
تکانْ :
نیمهشب
برمیخیزم
و ناگاه
حس میکنم
خواب نبودهام
14.
مرگ
هیچچیز را تلافی نمیکند
فقط
میتواند آدم را
خوب بُر بزند
15.
مرا
شباهتِ دو خانه در
سکوتِ شب
فریفته است