ما شاید نشویم
اما کسی که پُشتِ در میایستد
و به حرفهای ما گوش میدهد
بیگمان روزی دیوانه خواهد شد
او همهچیز را وارونه میشنود
و این تعادلش را بههم خواهد زد
شاید، روزی، دیگر نتواند راه برود
ما با خودمان حرف میزنیم
چراغ با خودش
ــ سکوت در اتاق گیج شده ــ
و تاریکیِ پشتِ پنجره
با هیچکس
ما حرفهایمان را بیدار میکنیم
دست و پایِ دیوارها چنگ میشود
و حرف که نمیزنیم
سکوتْ روی دیوارها پنجول میکشد
تو همیشه یا سکوتی دیوانه را حس میکنی
یا واژههایی تبربهدست را
ما از تو بیخبریم
تو اما مجبوری که پشتِ در بایستی
و هیچکس نداند که ما در گلوی تو گیر کردهایم
اینجا درونِ یک شعر است
اینجا نامههای عاشقانهای رَدّوبَدل نمیشود
اینجا گلوی یک شهرِ گرسنه است
که چراغهای خانههایش
تا صبح روشن میمانَد
و واژهها که دیوانه میشوند
همۀ شیشههای شهر شکنجه میشوند و
درهم میشکنند
اینجا برای دستهگُلآوردن
عاشقشدن
و قولوقرار گذاشتن
شهرِ مناسبی نیست
اگر حس میکنید اشتباهی واردِ این شهر شدهاید
میتوانید دوباره سوارِ قطار شوید
چند صفحهای ورق بزنید
حتماً در ایستگاههای بعدی
در یکی از این شعرها
کسی دستهگُلی به دست دارد
و منتظرِ این است که عاشقتان شود
فقط، اگر او را زنده نیافتید
زیاد دلگیر نشوید
شاید، در ایستگاههای بعدی
انسانی زنده پیدا شود
تو همیشه خوابآلوده این شهرها را گذشتهای
و من رفتهرفته نگرانِ
پشتِ در ایستادنت میشوم
آیا هیچگاه
جرئتِ بازکردنِ این در را
خواهی یافت؟