باغ را پیدا نمیکنم
شب را پیدا نمیکنم
راه را تاریخ را در چهرهها و چشمانِ مردم شهر گم کردهام
و ناگهان بیستوهفت سالم شده است:
چسبیده به تمام درختان
چسبیده به صدای مادربزرگ
جامانده در قصهای
ــ باد از همهجا میگذرد ــ
خانه را خالی میکند
درها و پنجرهها را بههم میکوبد
...
ناگهان احساس میکنم که همه
تنهایم گذاشتهاند و رفتهاند
شاید نام دیگرِ مرگ همین باشد
هیچگاه نمیدانستم که از تنها مُردن اینهمه میترسم
زمان چهگونه جای مرا خواهد گرفت؟
بیستوهفت سال کنارآمدن با شب و روز
طعمِ مُرباها دوستیها
میوهها اُپراها
طعم ِ دلتنگی و انتظارِ دهکدهها و شهرهای لبِ مرز
بیستوهفت سال زمینْ رایگان، خورشیدْ رایگان
بیستوهفت پرده از اجرای نمایش میگذرد
خوابْ رایگان، فریادْ رایگان
بیستوهفت سال با تهلهجۀ ترکیِ خود
شهربهشهر گریستن
چهرهها را در چهرهها گم کردن
ــ باد از همهسو ــ
ما به دریاها دل بستیم
به سکوتِ خیس و سنگینِ صداها
به ژرفا و تلاطمهای اینهمه...
به درختها گوش چسباندیم
اندوهِ چوبین و زندهای افسانههامان را کشید
گاهی که از دلتنگی آواز خواندیم
نیمۀ تاریکِ ماه، دیوانهوار، بیقراری کرد، بیتابمان شد
خاطر از خورشید پُر کردیم
پلک در سنگها گشودیم
ــ دیگر نمیتوانم ــ
دست در آتش دارم
دست در گلوی لحظهها
جاهای خالیشدهام را
پرندهگانی کورشده منقار میکوبند
دردْدشواریِ فاصلهها را میگرید
میساید و میانبارَد
ما تنها به زمین و زمان بسته بودیم
به چیزی پنهانشده در زاویههای تاریک و بُنبستِ فکرهامان
ــ ماه تنهاییِ ما را،آن گاه که در خواب بودیم،
بو می کرد ــ
...
بیرون آمدن خواب را
لرزیدن و ترس گرفتَنَش را
خونِ زردی که از رگِ شهرها می دود بیرون
عابرانی که رویاهاشان به آتش کشیده آن ها را
آتش پیرامونِ همه چیز را،می بینم
بیست وهفت سال با«زمان»بازی کردن
و با سنگینیِ همبازیِ غایبِ خود ساختن
آتشِ پیرامون همه چیز را دیدن
بیست و هفت دریای متلاطم را در سکوت ریختن
در گلو گنجاندن
بیست و هفت سال،پشتِ چراغ های سبز
بی حرکت ماندن
پرت شدن از خوابی و به خوابی
از کابوسی به کابوسی
و تحقیق یافتنِ کابوس ها
__درد از همه سو __
کاش به جز دست ها و چشم ها و قلبم
چیزِ دیگری برای از دست دادن داشتم
برای باد
بیستوهفت قایق از دلتنگیِ من میگذرد
بیستوهفت قایقِ واژگون
چند پردۀ دیگر ماندهست؟
باغ را پیدا نمیکنم
شب را پیدا نمیکنم