خروس را
از دهکدهها قرض میگیرم
و پشتِ شعرهایم بهصدا درمیآورمش
سپید که بزند
شهر مُردهام را خواهد یافت
خروس را
از دهکدهها قرض میگیرم
و پشتِ شعرهایم بهصدا درمیآورمش
سپید که بزند
شهر مُردهام را خواهد یافت
پسرم! مشقهایت را نوشتهای؟
سر که برمیگردانم
پهنایِ صورتم خیسِ اشک میشود
پا به فرار میگذارم
پسرم مشقهایش را نمینویسد
دستهایش را نگاه میکند
چشمهایِ مرا
ــ زنم را در قلبم چال کردم ــ
پسرم! مشقهایت را ننویس
دستهایت را بنویس
چشمهایت را
آن قایقِ کوچک را
که مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برایِ خود آسمان است
ما درونِ هم میمیریم
نه در خاک، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر میترسد
از خیابان از زندهها میترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همهی اینها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایینتر میآید
مینویسم تا پسرم ننویسد :
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانهای در دریا هستیم
که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم
پسرم پدرت مرد نیست
قایقیست که پدرانش تراشیدهاند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن را تکهتکه کرده
و با هر تکهـ تکهاش
بلندبلند خندیده است
باید از این تکهها آتشی بهپا کنیم
مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده
قایقهایمان را تکهتکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانهتر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم
پسرم! مشقهایت را نوشتهای؟
سر که برمیگردانم
پهنایِ صورتم خیسِ اشک میشود
پا به فرار میگذارم
پسرم مشقهایش را نمینویسد
دستهایش را نگاه میکند
چشمهایِ مرا
ــ زنم را در قلبم چال کردم ــ
پسرم! مشقهایت را ننویس
دستهایت را بنویس
چشمهایت را
آن قایقِ کوچک را
که مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برایِ خود آسمان است
ما درونِ هم میمیریم
نه در خاک، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر میترسد
از خیابان از زندهها میترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همهی اینها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایینتر میآید
مینویسم تا پسرم ننویسد :
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانهای در دریا هستیم
که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم
پسرم پدرت مرد نیست
قایقیست که پدرانش تراشیدهاند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن را تکهتکه کرده
و با هر تکهـ تکهاش
بلندبلند خندیده است
باید از این تکهها آتشی بهپا کنیم
مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده
قایقهایمان را تکهتکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانهتر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم
خورشید را در آسمان
منتظر گذاشتهاند و رفتهاند
او هم برای فراموشیِ دردش
به زندهگیِ کوچکِ ما چسبیده
کاش کاری از دستِ ما
برمیآمد.
یک کلام به خورشید مانده است
یک لحظه به خداوند.
پرده میافتد
باد واژهها را میبَرَد با خود
سیبْ، مانده بر شاخه
خواب میبیند
ــ رنگ میلرزد ــ
درد دور و نزدیک است
داد میزند از کودکیهایم
خوابی کوچک و تاریک و سایهچشم:
ــ باید آنجا را به اینجا آوَرَم
یک درِ بسته ماه را خواهد گشود
یک شکافِ ساده خوابِ این شعر را
بهآرامی پاره خواهد کرد
بودنم را با واژههای «سیب» و «خاک» و «آسمان»
شستوشو خواهد داد.
من به ترس ایمان دارم
به خون و واژههای نزدیکِ قلب
حقیقت شاخهایست
که گنجشکی روی آن مینشیند
و وقتی که نزدیکش میشوم
میپَرَد از روی آن
حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است
من دروغی کوچکم
با چشم و نگاه و حس کردنم
دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت میشمارد.
روزی امروز خواهد بود
همینجا جمع خواهیم شد
یک حریقِ کوچک از خاک و خورشید و خدا
روی واژۀ «دوستداشتن» خواهد فتاد
و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود
من منم را به آتش خواهم کشید
که یک کلام به خورشید بماند
که یک لحظه
به خداوند.
خورشید را در آسمان
منتظر گذاشتهاند و رفتهاند
او هم برای فراموشیِ دردش
به زندهگیِ کوچکِ ما چسبیده
کاش کاری از دستِ ما
برمیآمد.
یک کلام به خورشید مانده است
یک لحظه به خداوند.
پرده میافتد
باد واژهها را میبَرَد با خود
سیبْ، مانده بر شاخه
خواب میبیند
ــ رنگ میلرزد ــ
درد دور و نزدیک است
داد میزند از کودکیهایم
خوابی کوچک و تاریک و سایهچشم:
ــ باید آنجا را به اینجا آوَرَم
یک درِ بسته ماه را خواهد گشود
یک شکافِ ساده خوابِ این شعر را
بهآرامی پاره خواهد کرد
بودنم را با واژههای «سیب» و «خاک» و «آسمان»
شستوشو خواهد داد.
من به ترس ایمان دارم
به خون و واژههای نزدیکِ قلب
حقیقت شاخهایست
که گنجشکی روی آن مینشیند
و وقتی که نزدیکش میشوم
میپَرَد از روی آن
حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است
من دروغی کوچکم
با چشم و نگاه و حس کردنم
دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت میشمارد.
روزی امروز خواهد بود
همینجا جمع خواهیم شد
یک حریقِ کوچک از خاک و خورشید و خدا
روی واژۀ «دوستداشتن» خواهد فتاد
و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود
من منم را به آتش خواهم کشید
که یک کلام به خورشید بماند
که یک لحظه
به خداوند.
1.
من بازیگوشم
و خدا میداند که به او
دست خواهم زد
2.
نمانده دیگر از سکوت
هوای ناشناسِ او
به روی بوم خم شده
آیینه را میکِشد
3.
فکر میکردم همهچیز را
میشد گفت
وقتیکه چیزی برای گفتن نداشتم
4.
هروقت که با آدمی تازه آشنا میشوم
شعری تازه دارم
و میدانم،
که کلاهی دیگر
سرم رفته است
5.
آنقدر گرفتهام که
فقط به مُردهها احتیاج دارم
فقط،
به مُردهها
6.
از روزی که دستهایم
به سخنگفتن با من آغازیدند
پرندهای سنگین را
در خود حس کردهام
7.
دنیای جاماندۀ مرا برمیدارید
پشت و رو میکنید
و وقتی میخواهید دورش بیندازید
سخت به سینه میچسبانید
در بازیافتنِ شما
من زندهگی میکنم
8.
همه گردِ پیاله جمعند
تو میانِ خانه آیی
چو کسی که رفته از یاد ...
9.
مُردهها بدبختند
چون دوباره نمیتوانند بمیرند
این را، به تنها ماشینِ پارکشده در خیابان میگفتم
و با پا به سپرش میکوبیدم
و مدام تکرار میکردم
10.
تو زمینۀ شعرهایم هستی
گرچه هیچکس این را نداند
همۀ کلمهها
اول معنای تو را میدهند
بعد به آنچه خوانده میشوند
در همۀ حرفهایم
پنهانت کردهام
11.
بهشت را باور کردهام
همینجا
در رگهای اندوهم
12.
چراغ را از غلظتِ دریاها و درختان
از تاریکیِ مدفونِ زمان
میگذرانم
دلم با دستهایم سخن میگوید
روشنایی
آرام شده است
13.
تکانْ :
نیمهشب
برمیخیزم
و ناگاه
حس میکنم
خواب نبودهام
14.
مرگ
هیچچیز را تلافی نمیکند
فقط
میتواند آدم را
خوب بُر بزند
15.
مرا
شباهتِ دو خانه در
سکوتِ شب
فریفته است
1.
من بازیگوشم
و خدا میداند که به او
دست خواهم زد
2.
نمانده دیگر از سکوت
هوای ناشناسِ او
به روی بوم خم شده
آیینه را میکِشد
3.
فکر میکردم همهچیز را
میشد گفت
وقتیکه چیزی برای گفتن نداشتم
4.
هروقت که با آدمی تازه آشنا میشوم
شعری تازه دارم
و میدانم،
که کلاهی دیگر
سرم رفته است
5.
آنقدر گرفتهام که
فقط به مُردهها احتیاج دارم
فقط،
به مُردهها
6.
از روزی که دستهایم
به سخنگفتن با من آغازیدند
پرندهای سنگین را
در خود حس کردهام
7.
دنیای جاماندۀ مرا برمیدارید
پشت و رو میکنید
و وقتی میخواهید دورش بیندازید
سخت به سینه میچسبانید
در بازیافتنِ شما
من زندهگی میکنم
8.
همه گردِ پیاله جمعند
تو میانِ خانه آیی
چو کسی که رفته از یاد ...
9.
مُردهها بدبختند
چون دوباره نمیتوانند بمیرند
این را، به تنها ماشینِ پارکشده در خیابان میگفتم
و با پا به سپرش میکوبیدم
و مدام تکرار میکردم
10.
تو زمینۀ شعرهایم هستی
گرچه هیچکس این را نداند
همۀ کلمهها
اول معنای تو را میدهند
بعد به آنچه خوانده میشوند
در همۀ حرفهایم
پنهانت کردهام
11.
بهشت را باور کردهام
همینجا
در رگهای اندوهم
12.
چراغ را از غلظتِ دریاها و درختان
از تاریکیِ مدفونِ زمان
میگذرانم
دلم با دستهایم سخن میگوید
روشنایی
آرام شده است
13.
تکانْ :
نیمهشب
برمیخیزم
و ناگاه
حس میکنم
خواب نبودهام
14.
مرگ
هیچچیز را تلافی نمیکند
فقط
میتواند آدم را
خوب بُر بزند
15.
مرا
شباهتِ دو خانه در
سکوتِ شب
فریفته است