خالیِ بزرگ
خالیهای کوچک را میبلعد
اعداد روی سطحِ آب شناور میمانند
جسدها را یکبهیک برای شناسایی میفرستند
افق ، حنجرهام را تا آنجا که ممکن است با خود میکِشد
□
مغزم باید همین دُور و برها باشد
قبلاً روزها را میشد شناخت
میشد فهمید در چه سالی هستیم
گمشدن در سینمایی که از آن بیرون نخواهی رفت
آدمها عوض خواهند شد فیلمها عوض خواهند شد
مغزم همین دُور و برها باید باشد
روی ماسهها افتاده ، خاطرهکُشی میکند
« منکُشی » میکند ، « شناختکُشی » میکند
همین دُور و برها بود ، روی ماسهها نیست
روی دیوارها نیست ، تویِ خانه ها نیست ،
شخصِ ثالثی اینجا به من به حرکاتم نگاه میکند
میخواهد من ذهنی را به من واقعی بچسباند
ترسیدن در لحظهای که سه من ، به همدیگر به حضورِ همدیگر نگاه میکنند
جیبهایم را میگردم
شاید کسی آن را به صورتِ یک شایعه ، ساخته
و در جیبم انداخته ، نه اینجا هم نیست .
پاها در بیرون شهر .
هزاران تُن زباله ،
شاید کسی آنرا بیرون ریخته و در چرخهای بزرگ با کامیون به اینجا کشانده شده
میلیونها تُن زباله و یک آدم ، که سینمایی سنگین روی او افتاده
اینجا در میان این آشغالها ، به دنبالِ آن کلمه که به جایی از من اشاره میکرد نیستم
□
شاید آنروز در باغوحش کاسه را برداشتهام
و آن را به طرفِ یک دلفین که دهانش را باز کرده بود انداختهام
همین دُور و برها بوده
شاید آن را با آن دیوار که هنوز کاملاً سیمان نشده بود
و به آن تکیه داده بودم در میان گذشته ام
بحثْ پیچیده است ، مالِ من بوده ، شاید متعلق به من نبوده
مغزم ، آن کاردستیِ بزرگی که در طولِ عمرم با من بود ، با هم آن را ساختهبودیم
باید همین دُور و برها باشد
شب بوده ، همه در خواب بودهاند ، یواشکی بیرون رفته
کسی نمیتواند ثابت کند که فرار کرده
مغزم ، محصولِ مشترکِ بیرون و من ، یعنی کجاست ؟
ماشینی که شبها برای تنها بینندهاش فیلم پخش میکرد خواب میدید
مغزم ، فیلمهایی که بیننده هم نمیخواست
حالا بیرون در جاییست و سینمای بزرگ سینمای واقعی روی او افتاده
شاید دیگرانی بودهاند که تحریکاش کردهاند اعلامِ استقلال کند
پرچمِ جدیدی ساخته
خود را یک کشورِ جدید خوانده مرزهایش را مشخص کرده ، جدایی طلب شده
شاید دیگرانی بودهاند که بعد از استقلالش جنگِ داخلی راه انداختهاند
و سیستم به طورِ خودکار زده خود را آشولاش کرده
شاید بعد از جنگ چیزی از آن مانده باشد ،
دستِکم یک خیاباناش ، یک بقالِ آشنا در کوچهای از آن
باید پیدایش کرد و به یادش آورد که سالها از آنجا لواشک میخریده ،
برگههلو میدزدیده
شاید شهر عوض شده باشد ، براتعمو و بقالیاش سرِجای خودشان نباشند
درختها را بریده باشند باغها نباشند تفکیک شده باشند
همبازیهای سیبیل درآورده باشند جدی شده باشند ، پیر شده باشند
شاید بچههاشان کمی شبیهِ خودشان باشند ، میتوان ردی پیدا کرد
پناهندهای در بلژیک همهچیزِ شهرمان را بهیادمیآورْد ،
اما من آن را آن یارو را از دست دادهام
همینجاها بوده ، مطمئنم که کسی آن را برنداشته
شاید مدتها بوده که میخواسته با من خلوت کند حرف بزند
من وقت نداشتهام منتظر مانده منتظر مانده چهل سال
این احتمال هم هست که دچارِ توهّم دچارِ جنون شده باشد
زمینْ پندار شده باشد ، حرکتِ وضعی پیدا کرده باشد ، خورشیدی یافته باشد
و به دُورِ آن شروع کرده باشد ، وضعیتِ قبلیاش را فراموش کرده باشد
شاید آنوقتها که تمام در انتظارِ من میمانده
در بیکاریهایش دستورِ زبانِ جدیدی ساخته
و در آن با فعلهای آیندهاش شروع به بازی کرده و سالبهسال دورتر شده
شاید در همان دورهها ، از فیلمی خوشش آمده و همانجا مانده
شاید به یکی از محصولاتِ مشترکمان پیوسته ، و الان آن پُشتمُشتهاست
شاید در تمامِ این سالها در من حبساش را کشیده و حالا آزاد شده
شهرها بزرگاند شاید دیگر نتوان پیدایش کرد ،
خوب کار میکرد ، دقیق به یادش میآورم ، شاید حالا بعد از آزادی
تغییرِ قیافه داده ، با شناسنامهای جدید شروعکرده ، آدرس و تلفن به کسی نداده
شاید در حکمِ یک نامه یا آگهی باشد ، خیلی شخصی ،
و روزی به دستش برسد و ببیند
ببیند که سرم به سنگ خورده و لازمش دارم
همین دُور و برها باید باشد لازمش دارم !
شاید اگر همدیگر را پیدا کردیم ، اینبار ، من مردد باشم
« من نیستم ، پس نمیتوان دیگر پیدایمکرد » شاید این را به سَردَرَش زده باشد
شاید منهم بعد از سالها فکر کردن زیرش بنویسم ،
یا حتا آن را بردارم و به جای آن بنویسم :
« مرگِ یک دوست » .