شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرام شیدایی» ثبت شده است

آتشی برای آتشی دیگر - عشق در زندان


به درختان حلقه می‌زنم و فریاد می‌کنم

دعایم کنید

دعایم کنید

تا از این درد ... :

ــ همه را شکلِ تو می‌بینم

در خیابان

در خواب

با آن روسریِ سفید


لطفاً قیام کنید !

درمی‌یابم که در دادگاهم

هواخوری !

درمی‌یابم که در زندانم


از هم‌سلولی‌ام جُرمش را می‌پرسم

عصبی می‌گوید:

آزادی را بَد تلفظ کرده‌ام، بَد !

دیوارها داد می‌زنند

میله‌ها فریاد می‌کنند :

همۀ شما، آزادی را، بَد تلفظ کرده‌اید، بَد، بَد

...

ــ راست می‌گویند ــ

فقط به درختانِ حیاط اعتماد دارم

وقت‌های هواخوری می‌دوم و

در آغوش می‌گیرمشان

گریه‌کنان:

دعایم کنید

دعایم کنید

...


عزیزم !

عشق در زندان

شاقّ است    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

در جاده


دیروقت است

فرشته‌ای در کار نیست

از دنیا چیزی نمی‌دانم

اسب رم می‌کند

گاری برمی‌گردد

از گذشته چیزی نزدیک‌تر می‌شود


دیروقت است

بهانه‌ای در کار نیست

شعر می‌آیند و

به جای تو زنده‌گی را می‌گیرد


همیشه در همان جاده می‌ایستی

جاده‌ای کم‌گذر

تا من به تو بگویم دیروقت است، دیروقت

و تو سربه‌زیر در تاریکی

به خانه برگردی

و جای چیزی را همیشه خالی ببینی

و بنویسی:

ــ برای زنده‌گیِ یک شعر

زنده‌گی کم داری.     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - دست‌های آلوده


می‌خواهم چشم‌هایت را لمس کنم

اما دست‌هایم آلوده است

دست‌هایت را

دست‌هایم آلوده

و آن‌قدر کلمات را تکرار کنم

که نزدیک‌تر شوم به تو

نزدیک‌تر


خونی دیگر را در حرف‌زدنم پیدا کرده‌ام

و کلمات رگِ همدیگر را می‌زنند

دیگر نمی‌توان در این خانه زیاد ماند

این‌جا دریا نیست

اما من با گریه‌کردن می‌نویسم

و به جای تمامِ تصاویر

خونم از گلوی کلمات می‌گذرد

این به جای تمامِ بهانه‌ها کافی‌ست

باید از زمین خورشید سنگ درخت دست بردارم

و بی‌چشم به بادها بیندیشم، بادها

دیگر نمی‌توان به چیزی دل بست

وقتی به این‌جا برسی

چشمی برای دیدن نخواهی داشت

چرا به کسی نگفته‌ام که هیچ آرزویی ندارم

که دست‌های آلوده‌ام

کودکانه همه‌چیز را پاک می‌انگارد

و همیشه می‌گوید نباید به هیچ‌چیز دست زد

باید برای آن‌ها گریست


شنیدنِ صدای همدیگر

حرف‌زدن با همدیگر خوش‌بختی‌ست، خوش‌بختی

و چه خوب است که نمی‌دانی

من از این بازی‌های ظریف می‌ترسم

باید به جای دیگران نیز خوش‌بخت زیست

تا کسی نداند که از زنده‌بودن روی زمین می‌ترسی

از این‌که در باد کسی را حس می‌کنی

من با گذاشتنِ ردپا

ردِپایم را می‌شویم

تو این را، بعدها، خواهی فهمید

و به جست‌وجوی دست‌های آلوده‌ام

زمین را زیر و رو خواهی کرد   








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - در جاده


دیروقت است

فرشته‌ای در کار نیست

از دنیا چیزی نمی‌دانم

اسب رم می‌کند

گاری برمی‌گردد

از گذشته چیزی نزدیک‌تر می‌شود


دیروقت است

بهانه‌ای در کار نیست

شعر می‌آیند و

به جای تو زنده‌گی را می‌گیرد


همیشه در همان جاده می‌ایستی

جاده‌ای کم‌گذر

تا من به تو بگویم دیروقت است، دیروقت

و تو سربه‌زیر در تاریکی

به خانه برگردی

و جای چیزی را همیشه خالی ببینی

و بنویسی:

ــ برای زنده‌گیِ یک شعر

زنده‌گی کم داری.     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

کلمه هایی که از ما به جا خواهند ماند

ما رها نمی‌شویم

زرد پُررنگ

پنجره

تا نیمه‌شب

همیشه کودکیِ من خواب می‌بیند

یک کلام

خورشید را در آسمان

در جاده

پلنگی تیرخورده

شادیِ کودکانۀ قرمز

بال بر خاک

همه‌جا  که قرمز می‌شود

ایثار

بوی تو

خروس را

تسکین

تلاطمی لال

در باد

همبازیِ غایب

شعر

خونی که مُدام جرقه می‌زند

اگر ستاره‌ها

چشم‌بسته می‌گردیم

عشق در زندان

قایقِ جامانده

تبر در دهان، تبر در خون

دیر یا زود

دست‌های آلوده

زندانی در زندانی

در این اتاق

شعری برای یک مترسک

درِ بسته

تا دیر نشده

اتاقِ انتظار

بازی را باختهام

گرمای زمستانی

زمینِ قدیمی

همه‌چیز را کم می‌آورم

تطهیر

ابتدا خورشید

ما یک خورشیدِ قراضه

شعرهای کوتاه




در کلاسِ  درس، همیشه  به  این فکر بودم که باید پُشتِ‌سرمان نیز

 تخته‌سیاهی  باشد که آن‌چه من می‌خواهم در آن نوشته شود.


و این نخستین تخته‌سیاهِ جانِ‌سالم‌به‌دربُرده‌ای‌ست که تن به چاپ داد، که 

توانستم در داوری ظهور بگذارمش و بعد صورت‌های خودم را در آن ببینم و

 از آن‌ها فرار نکنم و بپذیرم آن‌گونه فکر می‌کرده‌ام؛  که شعرهایم این نبوده‌اند

 که الان هست، که نابغه‌ای عجیب‌وغریب نبوده‌ام و شعرهایم سِیرِ خود را 

طی کرده‌اند و من مجموعه‌ای از این‌ها بوده‌ام و این‌ها پاسخ یا واکنش یا

 گفت‌وگویی بود به/با فرهنگی که در حدِ توانم ــ تا آن‌روزها ــ توانسته بودم

 جذب کنم...




شاید زمین چیزی از من پرسیده

که از خواب بیدار شده‌ام.

یا قصه‌ای در من زنده شده

که جوراب‌هایم را بلد نیستم بپوشم

چه‌قدر ساده می‌نویسیم که زنده‌گی عجیب است

و دست‌هایمان را پیدا نمی‌کنیم.


تصویری که مرا می‌خواهد زنده نگه‌دارد

کوچک شده است، کوچک.

ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی می‌گردد ــ


مادر کلمه‌ای‌ست که در اتاقِ مجاور خوابیده

من به همه‌چیز مشکوکم

به چراغی که روشن کرده‌ام

به تابلوهای روی دیوار

به کسی که هفتۀ پیش در گورستان چال کردیم


شاید به خواب‌های بالاتری راه یافته‌ام

به دنیاهایی دیگر

که صدای شماها را

چند روزِ دیگر می‌شنوم

و برای شنیدنِ جواب‌هایتان

همیشه کنارم خالی می‌مانَد.

من به گوش‌دادنِ حرف‌ها

نشستن کنارِ همدیگر

به تمامِ فاصله‌های نزدیک‌شده مشکوکم.


امروز ناتمامی را جشن می‌گیرم

فردا، یک هفتۀ دیگر خواهد گذشت.


در می‌زنند

کسی پُشتِ پنجره آمده است

همیشه فکر می‌کنم...


کلمه‌هایی که از ما به‌جا خواهند ماند

بی‌خوابی عجیبی خواهند کشید

بی‌خوابیِ عجیبی.

کلیدهای گریه‌کردن را

برای قاتلانی که در راهند

جامی‌گذارم.     








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - کلمه هایی که از ما به جا خواهند ماند

ما رها نمی‌شویم

زرد پُررنگ

پنجره

تا نیمه‌شب

همیشه کودکیِ من خواب می‌بیند

یک کلام

خورشید را در آسمان

در جاده

پلنگی تیرخورده

شادیِ کودکانۀ قرمز

بال بر خاک

همه‌جا  که قرمز می‌شود

ایثار

بوی تو

خروس را

تسکین

تلاطمی لال

در باد

همبازیِ غایب

شعر

خونی که مُدام جرقه می‌زند

اگر ستاره‌ها

چشم‌بسته می‌گردیم

عشق در زندان

قایقِ جامانده

تبر در دهان، تبر در خون

دیر یا زود

دست‌های آلوده

زندانی در زندانی

در این اتاق

شعری برای یک مترسک

درِ بسته

تا دیر نشده

اتاقِ انتظار

بازی را باختهام

گرمای زمستانی

زمینِ قدیمی

همه‌چیز را کم می‌آورم

تطهیر

ابتدا خورشید

ما یک خورشیدِ قراضه

شعرهای کوتاه




در کلاسِ  درس، همیشه  به  این فکر بودم که باید پُشتِ‌سرمان نیز

 تخته‌سیاهی  باشد که آن‌چه من می‌خواهم در آن نوشته شود.


و این نخستین تخته‌سیاهِ جانِ‌سالم‌به‌دربُرده‌ای‌ست که تن به چاپ داد، که 

توانستم در داوری ظهور بگذارمش و بعد صورت‌های خودم را در آن ببینم و

 از آن‌ها فرار نکنم و بپذیرم آن‌گونه فکر می‌کرده‌ام؛  که شعرهایم این نبوده‌اند

 که الان هست، که نابغه‌ای عجیب‌وغریب نبوده‌ام و شعرهایم سِیرِ خود را 

طی کرده‌اند و من مجموعه‌ای از این‌ها بوده‌ام و این‌ها پاسخ یا واکنش یا

 گفت‌وگویی بود به/با فرهنگی که در حدِ توانم ــ تا آن‌روزها ــ توانسته بودم

 جذب کنم...




شاید زمین چیزی از من پرسیده

که از خواب بیدار شده‌ام.

یا قصه‌ای در من زنده شده

که جوراب‌هایم را بلد نیستم بپوشم

چه‌قدر ساده می‌نویسیم که زنده‌گی عجیب است

و دست‌هایمان را پیدا نمی‌کنیم.


تصویری که مرا می‌خواهد زنده نگه‌دارد

کوچک شده است، کوچک.

ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی می‌گردد ــ


مادر کلمه‌ای‌ست که در اتاقِ مجاور خوابیده

من به همه‌چیز مشکوکم

به چراغی که روشن کرده‌ام

به تابلوهای روی دیوار

به کسی که هفتۀ پیش در گورستان چال کردیم


شاید به خواب‌های بالاتری راه یافته‌ام

به دنیاهایی دیگر

که صدای شماها را

چند روزِ دیگر می‌شنوم

و برای شنیدنِ جواب‌هایتان

همیشه کنارم خالی می‌مانَد.

من به گوش‌دادنِ حرف‌ها

نشستن کنارِ همدیگر

به تمامِ فاصله‌های نزدیک‌شده مشکوکم.


امروز ناتمامی را جشن می‌گیرم

فردا، یک هفتۀ دیگر خواهد گذشت.


در می‌زنند

کسی پُشتِ پنجره آمده است

همیشه فکر می‌کنم...


کلمه‌هایی که از ما به‌جا خواهند ماند

بی‌خوابی عجیبی خواهند کشید

بی‌خوابیِ عجیبی.

کلیدهای گریه‌کردن را

برای قاتلانی که در راهند

جامی‌گذارم.     








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

تبر در دهان، تبر در خون


دست مثلِ دست

تشنه‌گی در چاله‌ای تنها

تشنه‌گی در فرسایشِ یک چهره

تشنه‌گی در تنگیِ یک آواز

دست‌ها همه یک‌جا

اتاق پُر از دست

چشم بی جا

صدا بی جا

در را باید بست

بیرون رفت

راه / قدم / حس

ــ بی جا ــ

تشنه‌گی با تبر می‌آید

تنگ نگاهت می‌کند

تشنه‌گی با تبر می‌رود

ــ تبر را خورده‌ای ــ


روی صخره

کنارِ دریا

پیراهنِ کتانی / سفید

شکاف در صخره

شکاف در دریا

صدای دریا

تبر را بالا می‌بَرَد

فرار / بی‌معنا

ــ زمین را به قلبت بسته‌اند ــ

قفل‌شدنِ سنگ در سنگ

تپش در قفلِ زمین، قفلِ قلب

تشنه‌گی  طبل می‌زند

بومیان دُورِ آتش

رقص

قفل‌ها دُورِ آتش می‌چرخند

ــ برای همۀ خاطره‌ها، خون می‌خواهم ــ

کلیدِ خواب‌ها / کلیدِ دریاها / کلیدِ انفجارِ خون

در کتف‌هایت، همه در کتف‌هایت زندانی

تب در تبر

از این می‌ترسی، از آن می‌ترسی

پاره‌گی در چشم

پاره‌گی در خون

پاره‌گی در رفتن، گفتن

ــ نمی‌دانم ــ ، ــ نمی‌‌دانم ــ

نمی‌دانم تبر را برمی‌دارد

قفل در پاها

تبر، 

فرود آمده است    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - تبر در دهان تبر در خون


دست مثلِ دست

تشنه‌گی در چاله‌ای تنها

تشنه‌گی در فرسایشِ یک چهره

تشنه‌گی در تنگیِ یک آواز

دست‌ها همه یک‌جا

اتاق پُر از دست

چشم بی جا

صدا بی جا

در را باید بست

بیرون رفت

راه / قدم / حس

ــ بی جا ــ

تشنه‌گی با تبر می‌آید

تنگ نگاهت می‌کند

تشنه‌گی با تبر می‌رود

ــ تبر را خورده‌ای ــ


روی صخره

کنارِ دریا

پیراهنِ کتانی / سفید

شکاف در صخره

شکاف در دریا

صدای دریا

تبر را بالا می‌بَرَد

فرار / بی‌معنا

ــ زمین را به قلبت بسته‌اند ــ

قفل‌شدنِ سنگ در سنگ

تپش در قفلِ زمین، قفلِ قلب

تشنه‌گی  طبل می‌زند

بومیان دُورِ آتش

رقص

قفل‌ها دُورِ آتش می‌چرخند

ــ برای همۀ خاطره‌ها، خون می‌خواهم ــ

کلیدِ خواب‌ها / کلیدِ دریاها / کلیدِ انفجارِ خون

در کتف‌هایت، همه در کتف‌هایت زندانی

تب در تبر

از این می‌ترسی، از آن می‌ترسی

پاره‌گی در چشم

پاره‌گی در خون

پاره‌گی در رفتن، گفتن

ــ نمی‌دانم ــ ، ــ نمی‌‌دانم ــ

نمی‌دانم تبر را برمی‌دارد

قفل در پاها

تبر، 

فرود آمده است    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

زردِ پُررنگ


سرم را از برف بیرون می‌آوردم

و فکر می‌کردم هنوز وقتش نرسیده

نمی‌دانستم وقتِ چه !

زمستان‌هایم را درونِ دریاها می‌بُردم

ــ خواب در خواب تکان می‌خورْد ــ

زبانم را گم کرده بودم

زبانِ راه‌رفتنم را.

بغض و اندوهم پرت می‌گفت.

ــ باید این‌ها نیز رؤیا باشد ــ

و می‌دیدم که دفنم می‌کنند

پُشت به موسیقی‌ها، پُشت به نقاشی‌ها

چند سیبْ در بشقاب، کنارم، روی میز.

چند بار سایه‌روشن. چند بار بعدازظهر.

زردِ پُررنگ خواب می‌دیدم

و خونم در خواب بیرون بود.

چسبیده بودم به سال‌های زنده‌ها

به سال‌های سنگ

به خواب‌های خلوت.

چسبیده بودم به باد.

چند سال در قطار. چند سال در صداها.

پنجره می‌شکند

چند دیالوگ به اتاق می‌ریزد:

... ــ زمستان برمی‌گردد...

... ــ زمین دیگر پیر شده است...

و ناگاه هجومِ هم‌آواها:

ــ مرخصی باید بدهند، مرخصی.

پاها از کنارم می‌گذرند، پوتین‌ها.

زنده‌گیِ دیگران می‌آید، بادبان‌ها.

عده‌ای از کنسرت بیرون می‌آیند

عده‌ای از فیلم.

ــ شب در شب جابه‌جا می‌شود ــ

با من حرف می‌زنند

من آن‌جا نیستم.

بی‌خوابی / بی‌خوابی

طبل یا پُتک؟

از کسی این‌ها را می‌پرسم.

روی پله‌ها زانو زده‌ام.

همه‌جا دستِ باد

همه‌جا خالی.

برگ‌ها را باد به صورتم می‌چسبانَد.

ــ زرد در زرد زاری می‌کند ــ


چند کلاغ

روی دیوار

نگاهم می‌کنند.     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی