میترسم شعرهایی را که زیرِ خاک خواهم گفت
نتوانم برای کسی بخوانم
من عجله دارم
و عجیب است که بسیار آرامم
کسی که سرِ قبرم میآید
و میپذیرد که مُردهام
مرا در خویش کشته است
خوابهای آیندهام را دیدهام
سالهای بعدیام را زیستهام
و این اضافهگی آزارم میدهد
کاش اینهمه عجله نمیداشتم
دستِکم آنوقت مثلِ همه
در زمان میگنجیدم
و با دوست و شهر و زمین کنارمیآمدم
اینهمه بَردَر کوبیدن بیهوده است
درها را باز نمیکنند
نه کسی میبیند تو را
و نه صدایت را میشنوند
عجله کردهام
و آنقدر جلو رفتهام
که نمیپذیرند زنده باشم
در این اتاق زیرِ خاکم
و مینویسم.
چون یقین دارم که نمیتوانم مُردهای باشم
چهگونه ممکن است که بگویند تمام شده
دیگر نمیتوانی برگردی
این برایم مثلِ شوخیایست که با همه دست میدهد
و من دستهایم را قایم میکنم
حقیقتی که با آدم شوخی میکند
کاملاً مشکوک است
من مرگ را به زندهگی آوردهام
و از آن بیرون بُردهام
و عجیب است که هر شب بیرون میآیم
و بر سنگِ قبرم شعری تازه مینویسم
و دوباره میخوابم
و از اینکه روز را در میانِ شماها هستم
در خانه با مادرم
و سرِ کار با همکارانم
شگفتزده میشوم
درِ کودکیام باز مانده
و زمان چون نتوانست گُمَم کند
از جوانِ بیستوهفت سالۀ من بیرون رفت
کودکیام با بیستوهفت سالهگیام حرف میزند:
ــ امروز اولین روز بود که به مدرسه رفتم
بیستوهفت سالهگیام چشمانِ برقزدهاش را میبوسد
ــ راهِ خانه تا مدرسه را میپرستم
کودکم به عکسهای بیستوهفت سالهاش نگاه میکند
و نمیدانم چه درمییابد
که چند شب پُشتِسرِ هم
در خواب فریاد میکشد
باید نمیگذاشتم داستانِ بلندی را که نوشتهام بخواند
باید نمیگذاشتم به عکسهای آیندهاش نگاه کند
من عجله دارم
چه در گذشته چه در آینده
سنگِ روی سینهام بیتابی میکند
حتماً، شعری نوشتهام