شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «shahram sheydayi» ثبت شده است

شهرام شیدایی



آتشی برای آتشی دیگر   آتشی برای آتش دیگر اثر زنده یاد شهرام شیدایی (۱۳۷۳)


نسخۀ کامل کتاب            شعرهای این مجموعه به تفکیک





خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت   خندیدن در خانه ای که می سوخت اثر زنده یاد شهرام شیدایی (۱۳۷۹)


نسخۀ کامل کتاب            شعرهای این مجموعه به تفکیک





سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ سنگی برای زندگی، سنگی برای مرگ اثر زنده یاد شهرام شیدایی (۱۳۸۷)


نسخۀ کامل کتاب            شعرهای این مجموعه به تفکیک



شهرام شیدایی
سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ

سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ

1

غول عصبی بود

سنگ‌های بیات را

صخره‌های عظیمِ بیات را پرتاب می‌کرد

غول سنگ‌های تازه‌ای می‌خواست

و از این رؤیا بیرون نمی‌آمد

: من سنگ می‌خواهم

سنگِ زمان‌هایتان را

خسته‌گیِ من سنگ می‌خواهد

خسته‌گیِ من صخره‌های زنده لازم دارد

سنگ‌هایی که از ثانیه‌هاتان جدا می‌شود، می‌افتد روی من

سنگ‌هایی که از حرف‌هاتان بیرون می‌ریزد روی من است

سنگ‌هایی که از افکارتان می‌گذرد در من سنگینی می‌کند

سنگ‌های شما سالم نیست

سنگ‌های تازه‌متولدشده

سنگ‌های کودک

سنگ‌هایی که سنگ‌بودنشان اثبات نشده

من از این سنگ‌ها می‌خواهم.

غول درخت‌ها را از جا می‌کَنْد

و از آن‌ها سنگ می‌خواست

بر سرِ ریشة آن‌ها، تنه و برگ‌هاشان فریاد می‌زد

التماس می‌کرد

که سنگ‌هایی را که بلعیده‌اند

چرا نشانش نمی‌دهند

غول برای مرگِ پدرش دنبالِ سنگی عظیم می‌گشت

که بگذارد جای آن

غول سنگ‌هایی می‌خواست  سنگ‌هایی مخصوص

که بگذارد روی سایه‌ها تا حرکت نکنند

غول غول‌بودنِ خود را تهدید می‌کرد و از آن سنگ می‌خواست

سنگی که برای زنده‌گی و مرگ یکسان باشد    ¥


















2


دهان‌هامان برای اشتباه‌ها باز مانده است.

دهانم باز است، می‌توانم ببلعمت رفیق‌گونتر  گراس.


کورتازار می‌گفت:‌ مَردم تمبر جمع می‌کنند

من وطن.

تو هم سبیل و پیپت را جمع کرده‌ای

و یک نوبل

پله‌ها را پایین بیا

با سبیل و پیپ و نوبلت

دوستمان ساموئل بِکِت است

خوب نگاهش کن

این‌جا هم همان کارهایش را می‌کند

هویجی را از جیبش بیرون می‌آوَرَد

گاز می‌زند

دوباره در جیبش می‌گذارد

یا ساعت‌ها به دست‌هایش نگاه می‌کند

یا با انگشت‌هایش بازی‌هایی بی‌پایان می‌کند

سوت از بالا

می‌دود، می‌ایستد، شانزده سنگش را

که روی پله‌ها ریخته جمع می‌کند

سوت از چپ، می‌دود، می‌ایستد

پنج سنگِ اشتباه ریخته‌شده در جیبِ راستش را بیرون می‌آوَرَد

سوت از راست، سنگ‌ها را جابه‌جا می‌کند

برای انجام‌دادنِ تمامِ این شکنجه‌ها

می‌دانی چه مسئولیتِ سنگینی را با تکرار و بطالت جابه‌جا می‌کند

تکرار و بطالت

تکرار و بطالت

تکرار و بطالت

بله، رفیق‌گونتر  گراس، دوستمان بِکِت توی این ایست‌گاهِ مترو مشغول

    ] است

مشغولِ همان کارها، گدا نیست، اما گاهی ره‌گذرها سکه‌ای برایش

] می‌اندازند

او با تمامِ وجودش صادقانه از آن‌ها تشکر می‌کند، گدا نیست، اما اگر

] ته‌ماندة ساندویچت را بیندازی جلواَش

با کمالِ میل آن را برمی‌دارد و می‌خورَد    ¥












3


رفتاری روزمرّه نداشت

چشمانی روزمرّه نداشت

گردبادهای ویران‌گرِ سکوت بود

که دائماً در او می‌چرخید:

سیاره‌ای از هم‌پاشیده در او جا گرفته بود

با همة اجزا و تاریخ و موجوداتش


‌ستاره‌ات را از آسمان می‌توانست بچیند و بخورد

و هسته‌هایش را در هیئتِ اقوامِ دور و نزدیکت

ــ در سنینِ مختلفشان ــ

در اطراف بپاشد

جا نخور!

تو کجای این تصویرهایی؟

من با صدایی رسا دارم گزارش می‌دهم

اما اثری از تو نمی‌بینم

نکند تو همانی که در اثرِ ترجمه به زبانی دیگر

گاهی رنگت چنان می‌پَرَد

که در زبانی دیگر مُرده‌ای و آدم‌هایی مثلِ من است که 

مُرده‌ات را احساس می‌کند؟!

اگر نامِه همة شماها را که از دست داده‌ام

این‌جا دخالت دهم، بیاورم

آیا یک‌جا و در سکوت با هم خواهیم بود؟

خیلی وقت‌ها حسّت می‌کنم

آهای با تو اَم!

جایت را در یکی از این تصاویر روشن کُن، نشان بده:

در زمستان‌هایی سخت

بالای شیروانی‌هاتان بود

دودکش‌های آجریِ مربعتان را بغل می‌زد و 

به خواب می‌رفت

و از تمامِ زنده‌گی و چرخه‌های سنگین و سبُکِ مفاهیم

این تنها گرمایی بود که به او بازمی‌گشت و

با تمامِ وجود مستش می‌کرد


او با زیرِ شکمش فکر می‌کند

نه با مغزش

بذرِ اسکلتِ آدم‌هایی را دارد

که هر آن بخواهد یک مُشت از آن‌ها را روی زمین می‌پاشد

و آن‌ها با سرعتِ برق می‌رویند و بالا می‌آیند و حرکت می‌کنند

هیچ‌کس از وجودِ دیگری در عجب نمی‌شود

هرکسی در زمانِ مغزِ خود می‌پوید و 

کسی هم کناردستی‌اش را نمی‌بیند

تا تو یکی از آن‌ها را بشناسی و بی‌اختیار داد بزنی و صدایش کنی

و این هوا را بشکافد و هر دو زنده شوید و 

هم‌دیگر را بیابید

اولین شب‌ها از چه‌ها می‌شود حرف زد؟


آن‌ها می‌آیند و بر لبة سایه‌ات می‌ایستند

و یکی‌شان به‌ناگاه شیرجه می‌زند در سایه

به زمانِ شخصیِ خود بازمی‌گردد

بقیه از سایه کناره می‌گیرند و بازمی‌گردند

تا زمانی دیگر و تکمیل‌شدنِ دوبارة سایه و صداکردن‌هایش

من هم بسیار بر لبة تیغ‌های این عکس‌ها، بوها و خاطره‌ها ایستاده‌ام و

زانوهایم اختیار از کف داده‌اند

یا دلم را از وسوسه‌ای یک‌پارچه فراگرفته

یا اصلاً، پریده‌ام

در خواب‌هایی یک‌سر سیاه

که پایین می‌افتادم و پایین می‌افتادم و وحشت تمامی نداشت و

سرم هرچه به سنگ‌ها می‌خورْد

دیگر بیدار نمی‌شدم

تواناییِ دوباره مُردن را یافته بودم

سه‌باره مُردن را

مدام مُردن را

این هم انتقامی بود که از جاودانگش‌ها می‌گرفتم

فقط مرگ می‌توانست زنده باشد

بی‌شعاری، بی‌دانایی‌ای در آن

روزی اگر صورتم پیشتان آمد

یا بسیار نزدیک به صورتِ من بود

با او مهربانی کنید

تا آرام‌آرام به خواب رود

او مُرده است اما گاهی می‌زند به کله‌اش و برمی‌گردد میانِ شماها

او مُرده است

پسربچه‌ای از پشتِ پنجره می‌بیندش و از پدرش می‌پرسد:‌

ــ بابا! کسی که می‌میره

سایه‌شم با خودش می‌بَره؟!

ــ نه دختم!

ــ من پسرم بابا! ــ

ــ نه پسرم! سایه‌اش نمی‌دونه مُردن یعنی چی.      ¥
















4


نه، این نبود که سایه‌ها آتش نمی‌گرفتند

یخ نمی‌زدند نمی‌مُردند

درجة احتراق و انجماد و مرگ‌پذیری‌شان

بالا بود     ¥





















5


جنگ! جنگ! جنگ!

جنگ ستاره‌ها را خوب می‌کند

سینه‌های درختان را سپر

میوه‌هاشان را درشت‌تر

ریشه‌هاشان را قوی‌تر

گردنِ من  کُلفت است یا از مو نارک‌تر؟

جنگْ همه‌چیز را خوب می‌کند

لبخند را همیشه به لب‌ها برمی‌گردانَد

جنگ برای بچه‌ها خوب است

کُشتن برای بچه‌ها خوب است

یک نوع آدامس می‌تواند باشد

یا آب‌نبات‌چوبی‌ای جدید

دشمن می‌گوید برای فروشِ سلاح است و نفت و این‌جور چیزها

آن‌ها بی‌سوادند، حرف‌های قدیمی می‌زنند

این‌ها خوب می‌دانید که حرف‌های دشمن است

وگرنه شکی نیست که پرچم خوب است

سرباز خوب است

و دشمن همیشه باید نابود شود

جنگ برای همه‌چیز خوب است

اگر جنگ نباشد که زمین بی‌خودی گِرد است

می‌دانید دشمن این را می‌خواهد که جنگ نباشد

کَلَکَش همین است

وگرنه همه می‌دانیم که دشمن باید باشد که بتوانیم نابودش کنیم

جنگ برای سردردها دل‌دردها، بی‌خوابی‌ها روان‌گردی‌ها

برای هزار و بک دردْ درمان است، خاصیت دارد

قبل از شام و با شام و در شام و بعد از شام جنگ باید باشد

شاهنامه آخرش خوش است، جنگ  کبوترهای سفیدی می‌زاید

از این زیباتر مگر می‌توان زایید؟

نمی‌دانم دشمن چرا این‌همه فضای دنیایمان را سیاه‌مالی می‌کند

همه‌چیز را در یأس و ناامیدی می‌بیند

جنگ جوابِ تمامیِ این‌هاست

جنگ که اتوبوس نیست جا نداشته باشد هواپیما نیست که جا نداشته باشد

جنگ برای همه جا دارد

و آدم‌ها را می‌گشاید و جهان را می‌گشاد

”جهان‌گشایان“ همیشه بزرگ‌ترین جنگ‌ها را داشته‌اند

اصلاً به اسم‌هاشان دقت کنید

اسامیِ بزرگ‌ترین فاتحانِ تاریخ‌اند

شوخی که نداریم

داریوش، اسکندرِ مقدونی، سلطان‌محمدِفاتح، ناپلئون، هیتلر

در ناخودآگاهْ همه با این اسم‌ها هستیم

جای زیادی را می‌گیرند

این اسامی وقتی می‌آیند

در وجودِ آدم

در وجودِ هر یک از ما

یک دنیا گشوده می‌شود

چشمانمان را می‌بندیم و باز می‌شویم و باز می‌شویم و نجات می‌یابیم

این اسامی که اگر نبودند جهان  جایی کوچک و غیرِمسکونی می‌شد

عظمت را، پرچم‌ها را، دشمن‌ها را این آدم‌ها آوردند

و زیرِ پا له کردند و جدید و جدید و جدیدترش را ساختند

خلاقیت و نوآوردن و مدرنیزاسیون این‌هاست

وگرنه همه می‌دانند که قیافة آین‌اشتاین با آن موهای مسخره‌اش

ابلهانه و مثلِ کودن‌ها بود

مردم دیگر می‌دانند که شاعران و دانشمندان چیزی بارِشان نیست و

هرچه هست باید چسبید به پرزیدنت جُرج دبلیو بوش

سکوت را همیشه باید شکست، به هم زد

و این‌ها خوب از عهده‌اش برمی‌آیند

حالا اگر جُرجی  کوچک است و نمی‌شود بادش کرد

تقصیرِ ما نیست

البته خوش‌بختانه دشمن همیشه آن‌جا ایستاده است

سرجای خود هست و دارد سوت می‌زند و علامت می‌دهد

و هدف از پیش باید حمله باشد و نابودی‌اش

وگرنه بچه‌هامان نمی‌توانند به مدرسه بروند و زن‌هامان سرِکار و ما راحت

خُب دیگر همه خوش‌بختانه متوجه شده‌اند

که جنگ برای تأمینِ این چیزهاست

جنگ برای ازبین‌بردنِ فقر و گرسنه‌گی‌ست

خوش‌بختانه این‌ها دیگر جزوِ درس‌های ابتداییِ دانش‌گاهی شده

و لازم نیست ما برای چیزهای ابتدایی و کوچک گلو پاره کنیم

گلوی دشمن را باید پاره کرد که بچه‌هامان بتوانند

در دانش‌گاه‌ها درسشان را بخوانند و

در هر زمینه‌ای استراتژی‌ها را بیاموزند

انسان باید چیزی را پاره کند

همیشه چیزی برای پاره‌کردن باید باشد

وگرنه بشر برمی‌گردد سرِجای اولش

و تمدن بی‌تمدن!

این‌ها را ما نمی‌گوییم

بزرگ‌ترین روان‌شناسان می‌گویند

دشمن همیشه باید باشد

و اگر دررفته بود اگر وجودِ خارجی نداشت

اشتباه است

باید سریع چندتایی بار زد توی دیگ انداخت  پُخت  ساخت  سامان داد

] عمل آورد!

زنده‌گیِ بی‌دشمن

مثلِ نمی‌دانم چه برای چه است

مثلاً... قورباغة بی‌برکه

بیچاره قورباغه چه کند، آخ قورباغة بیچاره... قورباغة بی‌برکه

دشمن را همیشه باید ساخت


می‌دانید اگر جنگ نبود و دشمن

چه‌قدر انسان خود را دار زده بوند؟

میهن اگر نبود میهن‌پرستی بی‌معنی می‌شد؟

همیشه چیزی برای پاره‌کردن دمِ دستتان باشد

مثلاً... دشمن! همین دشمن! اگر دشمن باشد از همه بهتر است!

جنگ! جنگ! جنگ!

در ناخودآگاهِ همة قوم‌ها، ملت‌ها، زبان‌ها، فرهنگ‌ها

جنگ وجود دارد و انصافاً هم جای خوبی را اشغال کرده

وگرنه این‌همه تحلیل را باید چه می‌کردیم؟!

مگر برنج است که اضافه بیاید و مجبور باشیم به دریا بریزیم؟

همیشه باید مواضع را تحلیل کرد

جنگ برای خیلی چیزها خوب است


جنگ برای ستاره‌ها خوب است

حَبُّ‌المَحابِبه است

یعنی حبّی که از دور مصرف می‌شود

و یک انتر همیشه باید داشت

گرچه هیچ‌کس نداند که او انتر است

و جای دوست و دشمن را بگوید

و اگر آن مردکِ همجنس‌بازِ معتاد1

دوباره زاده شود

به او حالی خواهم کرد که من بُمبِ اتمی‌ام را کجایش فرو خواهم کرد

گفتم که جای دوست و دشمن را همیشه باید نشان داد

و خوش‌بختانه این‌ها همیشه با خنده همراه است

1. الاشارهُ من‌الآلِن گینزبِرگِ اَمه‌ریکایی که در شعرِ معروفِ اَمه‌ریکایش بلغور کرده بود: اَمه‌ریکا بُمبِ اتمی‌اَت را بکن توی نابدترت!

وگرنه می‌دانید چه انسان

ــ و انسان هم به طورِقطع و یقین می‌دانید یعنی چه ــ

اگر نمی‌خندیدند خود را دار زده بودند؟!


دشمن در تاریکیِ شب می‌خندد

و این سنگ‌ها را پلاسیده می‌کند

سنگ‌های پلاسیده می‌دانید چیست؟

حق دارید! ندیده‌اید!

دشمن چیزهایی می‌سازد که ما هرگز ندیده‌ایم

یکی از بزرگ‌ترین خطرهایی که دشمن همیشه در آستین دارد همین است


جنگ برای این خوب است که روزی از خانه بدوی بیرون و

شلنگ بیندازی و داد بزنی من می‌روم جنگ بکنم

به‌همین‌ساده‌گی

البته همه‌چیز ساده‌اش خوب است

کافی‌ست یکی‌شان را بکُشی و یادت باشد که او آدم نیست دشمن است

و بعدش دیگر کارها رِله می‌شود و خودبه‌خود روی غلتک می‌افتد

خنده‌ها در تو شروع می‌شود و شهوت

بیدار

و ما صدای موزیک‌ها را به خاطرِ تو بالاتر و ریتم‌هاشان را تندتر و

همة دستگاه‌ها را برقی‌تر و نورها را رنگی‌تر می‌کنیم

نگرانِ چه هستی پسرم؟!

عشقت را بکن! نگرانی برای سن‌وسالِ تو اصلاً خوب نیست

مسئولیتِ این‌جور چیزها با ماست و تو باید عشقت را بکنی جانم!

دشمن همیشه شکل عوض می‌کند

حواستان باشد!

ممکن است او یک‌روز درخت باشد

سریع باید قطعش کنید

چون همه می‌دانیم که تبدیل به چه میزان کتاب می‌شود و

برای از بین بردنِ دینِ ما می‌آید ــ حتا اگر سمبلیک هم باشد ــ

دشمن همیشه برای ازبین‌بردنِ دین، میهن، ناموس و ارزش‌ها می‌آید

ارزش‌ها! دشمن!

تمامِ ملت‌هایی که از ارزش‌هاشان غافلند

در کودکی‌هاشان سرِ خود را خم نکرده‌اند و جای دشمن را خوب ندیده‌اند

و یادش نگرفته‌اند و، دشمن از همان‌جا نفوذ کرده است

یا این‌که در حینِ یادگیری بازیگوشی کرده‌اند و به عمه‌شان پرداخته‌اند و

{...}

{...}

و پاره‌گی را دیگر نمی‌توان کاری کرد

جنگ برای این‌جور چیزها برای انواعِ پاره‌گی‌ها خوب است

که جای دوست و دشمنْ خوب آموزش داده شود

و شناساییِ دشمن دیگر امری پیچیده شده و همه می‌دانند

که در دنیای امروز، در دنیای پسامدرنِ امروز

بی‌آموزش جای دشمن را نمی‌توان کشف کرد

مثلا ما فکر می‌کردیم اُسامه را ــ‌ به خاطرِ ریشش ــ همه‌جا می‌توان پیدا کرد

ولی حالا نگاه!

موش بُدو گربه بُدو

و خیلی چیزها را لازم نیست به مَردم گفت

مَردم باید در امینت باشند و ندانند چه می‌گذرد

این، دیگر همه می‌دانند، میئولیتِ سنگینی‌ست!

دشمن! مردم! ارزش‌ها!

گاهی دشمن دریاست

سریع باید آلوده‌اش کرد

خیلی وقت‌ها مُرغابی‌ست

سریع باید به طرفش شلیک کرد

هرگز به حرف‌های سبزها و شاعرها و مزخرف‌گوها گوش ندهید

آن‌ها ماس‌ماسک‌هاشان را باد می‌کنند و اهلِ مسئولیت نیستند

و چیزهایی را که ما می‌دانیم نمی‌دانند

جنگ برای دانستن‌ها و نداشتنِ خیلی‌چیزها خوب است

البته رابطه معکوس است هرچه ما بیش‌تر بدانیم

مَردم باید کم‌تر

و این وظیفة ما و مسئولیتِ سنگینِ ماست که

نگذاریم آن‌ها با وِزوِهای کتاب‌ها و آمارها سرسام بگیرند

می‌دانید برای ساختِ یک مین پنجاه دلار و برای خنثاکردنِ آن

پنج‌هزار دلار باید هزینه کرد، پرداخت! این چیزی نیست که ما بگوییم

این آمارِ مسخره را، این وِزوِزها را دشمن به مردم تحویل می‌دهد

و این می‌تواند بسیار خطرناک باشد، مردم به امنیت نیاز دارند

که ما با جنگ‌ها و تأمینِ جنگ‌ها به آن‌ها می‌دهیم

مردم از حشره‌های مزاحم و شاعرها و بزغاله‌ها و وِزوِز بدشان می‌آیند

که همة آن‌ها را نابود و زحمتشان را کم می‌کنیم

خودمانیم! ما قهرمانانِ بلافصل و حقیقیِ تاریخیم

و جایی از ما اسمی نیست

ما هم به خاطرِ مسئولیتمان

دلمان را به همین چیزهای کوچک خوش کرده‌ایم

وگرنه دشمن برای خودشیرینی هم که شده

تمامِ تلاشش را برای افشای اسامیِ ما کرده، می‌کند، خواهد کرد

و این می‌دانید تهدیدی برای سربه‌زیری و تواضعِ ماست

ولش کن! جنگ برای هزار دردِ بی‌درمان

قولنج و قوز و قان‌وقون و نازایی و تخم‌گذاران و بچه‌زایان و زنده‌زایان و

آمیب‌ها و باکتری‌ها و هوازی‌ها و بی‌هوازی‌ها و

ابر و باد و مَه و خورشید و فلک درکارند.     ¥














6


آیا من وقتی در شکمِ مادرم بوده‌ام می‌دانسته‌ام که نمی‌اندیشم، پس نیستم؟

آیا کسانی که بیرون می‌اندیشیدند و بودند، اندیشیده بوند که باشند؟

آیا من ساختمانِ گندگرفتة ابلهانه‌ای نیستم که دروازة اصلیِ آن

این سؤال‌های مزحرفِ فیلسوف‌مآبانه باید باشم؟

آیا من دارم چیزی را بالا می‌آورم که قسمتِ عمده‌ای از موجودیتِ ماست؟

آیا من آن‌قدر کثیف و چاپلوس شده‌ام که کسانی در مواردِ متعدد

به من بگویند "شکسته‌نفسی می‌فرمایید" "شما خیلی فروتنید"؟

فروتنی؟ شکسته‌نفسی؟ آیا این‌ها چیزی از بوی گندِ مرا به مشامتان می‌ساند؟


من اعتقاد داشتم وقتی یک‌لقمه‌نان برای خوردن نداری

عاشقِ دخترِ همسایه شدن فاجعه است

من اعتقاد داشتم کمونیستم وقتی نمی‌دانستم "رفیق‌لنین" فاجعة قرنِ من است

من اعتقاد داشتم به "عدالتِ اجتماعی" "آموزشِ رایگان" "جامعة بی‌طبقه"

وقتی نمی‌دانستم در تمامِ شورویِ بزرگ، چینِ بزرگ و

کشورهای بلوکِ شرق "امنیتِ شخصی"‌ابداً وجود ندارد

آی دخترِ همسایه چه‌قدر عاشقت بودیم و نمی‌دانستیم خارج از حزب یعنی خائن 

چه‌قدر عاشقت بودیم و آمارِ عاشقانت که به نامِ "دشمنِ خلق"

تیرباران می‌شدند تکان‌دهنده بود

آی دخترِ همسایه هنوز آمارِ فجایعِ "سُرخت" از چینِ بزرگ درز نکرده

ــ در مرزِ ایران و شوروی متولد شدم ــ

هنوز در شکمِ مادرم بودم که مادرم می‌گفت

حتا پرنده‌ای از بالای سیم‌خاردار به این طرفِ مرز اگر رد می‌شد

سالدات‌ها با گلوله می زدندش ــ‌ آی دختر همسایه

توهّمِ "دشمن‌پنداری" با ما چه‌ها که نکرد

دیوارِ آهنین  چنان آهنین بود که وقتی اوسیپ مالندلشتایم‌ـ‌ها

زیرِ فشارِ تحقیر در تبعید و اردوگاه‌های کارِ اجباری

خُرد و مچاله می‌شدند چپ‌های فرانسه نمی‌دانستند "شایعه" نیست

و هنوز "دیکتاتوریِ پرولتاریا" و "خُرده‌بورژووازیِ کُمپرادور" و

این‌جور مزخرفات را بلغور می‌کردند

سرخ‌بودن افتخاری انسانی محسوب می‌شود ــ شاید باز هم می‌شود ــ

بعد از "پروستوریکا"یَت آی دخترِ همسایه، دخترهای زیبایت

روانة شیخ‌نشین‌های عربی می‌شوند

تا تن‌هاشان را بفروشند، {...}

سرخ بودن افتخاری انسانی محسوب می‌شود و چرا تاریخِ روسیه از شرم

سرخ نمی‌شود؟

شکمِ مادرم شکمِ مادرم،

حالا با این فاصله از شکمِ مادرم صدای گلوله‌ها را می‌توانم بشنوم

صدای دادگاه را که "یُوسیف برودْسکی" را "انگلِ جامعه" می‌خوانَد و

از شوروی اخراجش می‌کند

اگر حتا او واداده بود چرا وقتی آمریکا روی هوا قاپیدش

چرا وقتی آمریکا او را "تبعة آمریکا"‌ خواند

روسیه از شرم سرخ نشد؟ سرخی در مقابلِ سرخی می‌ایستد

اما روسیه تنها یک نوع سرخ‌بودن را می‌تواند بشناسد

"رفیق‌گونتر گراس" چرا فجایعِ کمونیست‌ها را در چین افشا نمی‌کنی؟

چرا هنوز در مقابلِ این وحشت ساکت مانده‌ای؟

ترس از این‌که فکر کنی که رفقا فکر می‌کنند که به امپریالیزمِ جهانی باج داده‌ای؟

چپ‌بودن افتخاری انسانی محسوب می‌شود و

شاید هنوز هم...

فکر کردن دیگر بس است، توهّمِ این چپ‌پنداری و این آرمانِ بزرگ

پوست از کلة ملت‌هاشان کَنده

وقتِ آن رسیده است که دیگر خفه شویم، رفیق‌گونتر گراس.   ¥




















7


از هرجایی موسیقی بخواهد می‌تواند شروع شود

از هرجایی شعر بخواهد می‌تواند شروع شود

*

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

ارتجاع و محافظه‌کاریِ خود را با نامِ "زیبایی‌شناسیِ هنر"

ابرو بالادادن، سر تکان‌دادن، گفتنِ این‌که اثری عالی بود مخفی نمی‌کرده‌ام؟

همة آن‌هایی که مثلِ من بعد از شنیدنِ آن می‌گفتند عالی‌ست

وجودی مزخرف داشته‌اند

همة آن‌هایی که بعد از شنیدنِ آن می‌توانستند حرف بزنند نظر بدهند

فخرفروشی کنند وجودی مزخرف داشته‌اند

این عینِ روسپی‌گری‌ست، {...}، اثری ویران‌گر

فقط می‌تواند ویران‌گر باشد

تکان‌دهنده‌بودن یعنی خفه شوی، بتوانی گورِ خود را گم کنی

من فقط با خودم هستم، و سؤالم را تکرار می‌کنم، این‌بار بلندتر:

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آخر چطور ممکن است؟‌ چه‌طور ممکن است؟‌ چه طور؟

من دیگر بدهکارِ کسی نیستم  نه به مکاتبِ ادبی  نه به تاریخِ زیبایی‌شناسی

و نه هیچ‌چیزِ دیگر

و کسی هم چیزی از من نمی‌خواهد. من فقط با خودم هستم.

آیا من حقِ تسویه‌حساب‌کردن با همه‌چیز را نداشته‌ام

تا لحنم نوعِ سخن‌گفتنم این باشد که شده، که هست؟


آیا من تسویه‌حساب کرده‌ام با چیزی؟ من جز صدایم که بتوانم بلندش بکنم

و پایین بیاورمش مگر چیزِ دیگری هم داشته‌ام که بتوانم؟

من فقط در مقامِ یک روسپی می‌توانم مظلومیتِ خود را داشته باشم،

تنها به شرطی که چیزی از آن باقی مانده باشد  حتا آن روسپی‌اش

من چه نسبتی با واقعیت‌هایی که دُور و برم افتاده و می‌افتد داشته‌ام و دارم؟

ممیز کجا می‌ایستد تا من به صورتِ اعدادِ ترس‌خورده

پُشتِ آن خود را پنهان کنم؟

شکمِ مادرم! شکمِ مادرم! اعشار! اعشار!

چند درصد از کلماتِ من می‌توانست از افغانستان تا این‌جا آمده باشد؟

"وحشت" کلمه‌ای بی‌جُربُزه است برای سرزمینِ افغانستان

کُنشِ اجتماعیِ من به عنوانِ کسی که نامِ گندِ "شاعر" را یدک می‌کشد

اگر نزدیک به صفر نیست پس چیست؟

من فکر می‌کرده‌ام که پشتِ یک صفرِ بزرگ مخفی شده‌ام و

داشته‌ام بلندبلند می‌خندیده‌ام  ولی چهره‌ام این را نشان نمی‌داده

من با صدای بلند دارم می‌خندم! ولی چهره‌ام این را نشان نمی‌داده

من با صدای بلند دارم می‌خندم! ولی چهره‌ام چرا این را نشان نمی‌دهد؟

متأسفم از این‌که از مسئولیتم تخطی می‌کنم و خِرخِر می‌کنم گاهی،

سرنیزه‌ای از جلو در سینه‌ام یا از پشت،

متأسفم که به یاد نمی‌آورم در میدانِ کدام جنگ و چه سالی نَفَسَم...

متأسفم از این‌که بی‌آن‌که در هیچ جنگی بودهد باشم  گاهی خودخواسته

خنجری را قورت می‌داده‌ام، این برای واقع‌نمایی نبوده، نه،

آیا چیزی جز خودآزاریِ صرف می‌توانسته باشد؟



*


اشتیاق برای پوسیدن تجزیه‌شدن

رسیدن به نقطه‌ای که در آن خواسته‌ای میلی نیست

تُهی شده‌ای


خندیدن به آفتاب که درمی‌آید

خندیدن به سال‌هایی که می‌ایستند تا به تو بگویند چندساله شده‌ای

ما متأسفیم برای کسی که صورتش در تاریکیِ سایه‌هایی که به آن چسبیده‌اند

خنده‌اش را نشان نمی‌دهد

و در خواب‌هایش هِی کلیدِ برقِ اتاق‌ها را می‌زند از این‌اتاق به آن‌اتاق

اما لامپ‌ها روشن نمی‌شوند

این است معنایِ "امنیتِ شخصی" رفیق‌گونتر گراس       ¥






8


بعد فراموش کردم مردی را که در پیاده‌رو با خودش حرف می‌زد

بعد به شهرها از بالا نگاه کردم، چرخیدم، دارْمْشْتات، وِلادی‌وِستوک، پراگ، سارایه‌وُ

و ناگهان سرم را از تکه‌ای موزاییک که ساعت‌ها در آن مات مانده بودم

برداشتم

چند نفر حالِ تو را از من پرسیدند

گفتم مُرده‌ای.

بعد مردِ تبّتی که سرش را برگرداند، نگاه‌هامان به هم افتاد

و من از پژواکِ این صخره این زمین که تاریخش را با آن چین‌وچروک‌ها و

اعماقِ آن نگاه ناخواسته در من ثبت می‌کرد وحشت کردم

ــ ترسیدم حَکَّم کند آن‌جها و حرکت کُنَد برود ــ

به پشت روی قایق افتادم، از کانال‌های آبیِ ایرلند می‌گذشتیم

باز به ساموئل بِکِت فکر کردم و بعد از ماه‌ها و سال‌ها

توانستم دوباره گریه کنم

بعد گفت دست بزن، نترس دست بزن، سایه‌های خودمان است

و من می‌ترسیدم و دست زدم

بعد سرِ جوان را به‌زور توی چشمه می‌کردند و رئیسِ قبیله فریاد می‌زد:

بنوش!

دخترِ جوانی هم که معلوم نبود نامزدِ اوست یا خواهرش زار می‌زد و التماس می‌کرد:

کابوساتو این آب می‌شوره بخور!

و جوان می‌خواست رهایش کنند، رنگِ چشمهایش آن‌قدر وحشی بود

که بعد از سال‌ها فهمیدم

هرچه اسباب و اثاثیة خانه گرفته‌ام به همان رنگ است

جوان می‌خواست رهایش کنند، صدایی کوهستانی داشت، وسیع و دور

داد می‌زد: من کابوس‌هایم را می‌خواهم من کابوس‌هایم را می‌خواهم

کابوس‌های شکل‌عوض‌کرده را من نمی‌خواهم، کابوس‌های رنگ‌زده را ...


معادله‌هایی که مجهولی ندارند اما آن‌قدر پیچیده‌اند

که مثلِ آب‌خوردن پای آدم را به خود می‌بندند،

بعد ابولهول سنگین از این‌همه سال، این‌همه سال سنگ‌بودن

دلش می‌خواست یکی دست بر شانه‌اش بگذارد

و از او بخواهد با هم قدمی بزنند زنی مردی بچه‌ای

بعد، کسی او را به جای بچه‌گی‌اش

در گذشته می‌گذاشت و راهش را می‌کشید و می‌رفت

بعد، از پله‌هایی بالا و پایین می‌رفتیم که بتوانیم...

در بالارفتن یا پایین‌آمدن از پله‌ها مثلِ تخمه‌شکستن‌ها

مثلِ ساعت‌ها در حمام بیهودهنشستن‌ها بایگانی تعطیل می‌شد

بعد وسطِ همة این‌ها بیهوده‌گی و گذشته‌آزاری طوری سنگ‌فرش می‌شد

که اگر جوان بودی از دستِ همه‌شان می‌توانستی فرار کنی، بدوی،

همیشه در حالِ دویدن باشی

ولی حالا پخته قدم بر‌می‌داری،

و معنای آن این است که جبرِ بودنِ پاهایت روی زمین

قدرتِ انکاریِ تو را روی صفر تثبیت کرده    ¥



9


آیا وقتی من صدایم را بالا می‌بُردم، طبقِ مادة‌ فلان بندِ فلان،

حقوقِ مُرده‌ها را زیرِ پا نمی‌گذاشتم؟


آیا من وقتی در شکمِ مادرم بوده‌ام  باید اعتصابِ غذا می‌کردم؟

آیا من احتیاج به راهنما نداشتم؟

مگر چراغِ آبیِ آن دستگاه که در اتاقِ سونوگرافی کارگذاشته بودند

روشن نشد؟

چراغِ آبی که همه می‌دانند یعنی جنین عنصرِ خطرناک،

پس چرا مأمورها دروغ گفتند و ثبت کردند: خنثا، و به هم‌دیگر لبخند زدند؟

آیا در مأمورهای مخفیِ آن سازمان، رگه‌هایی از خیانت پیدا شده بود؟

آیا نمونة خونیِ این مأمورها در دورة جنینی‌شان دست‌کاری شده بود؟

کسی بنا به دلایلِ احتمالاً "گرایش به انسانِ طبیعی"

که جُرمِ بزرگی محسوب می‌شده

برچسبِ شغلیِ مأمورِ جنین عنصرِ خطرناک را

روی نمونة خونیِ آن‌ها چسبانده بوده؟ تا امیدی برای آینده باشم؟

آیا من این‌ها را در شکمِ مادرم مخفیانه فکر کرده‌ام و به این‌جا آورده‌ام؟

آیا اگر آن مأمورها تا به حال زنده بوده باشند

مرا این‌همه سال تحتِ نظر داشته‌اند؟ و مخفیانه در تنهایی‌شان

برای من اشک می‌ریخته‌اند که کاش زودتر زودتر

و مسئولیتِ سنگینی گردنِ من افتاده که بتوانم کاری کنم؟

ولی من مگر جز برچسبم شاعر، انگیلِ خودارجاع

که سنِ قانونی‌ام رسماً و قانوناً به من ابلاغ شده

کارِ دیگری از دستم برمی‌آمده که از آن تخطی کرده باشم؟    ¥























10


سال‌ها در تاریکی نشسته‌ام

تا "منم" تا "نامم" کنده شود.


دیگر کلمه نبود که بیرون می‌آمد تاریکی بود.


برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

بشقاب‌ها را می‌چینیم

قاشق‌های خالی را به دهان می‌گذاریم

و خیال می‌کنیم خوش‌بختیم

و خیال می‌کنیم سکوتمان لبخندهای فقیرانه‌مان

کمی از سرما می‌کاهد

سرمای مجازی سرمای واقعی را می‌گیرد

زنده‌گیِ مجازیمان به جای ما زنده‌گی می‌کند

"من و تو" یا "ما" سردترین  دورترین چیزهایی بودند

که نمی‌توانستند دیگر در افق‌های نزدیک به ما باشند

خانة ما خالی از فعل‌هاست

افعالی  که از ما بیرون آمده‌اند، خشک شده‌اند

جن‌هایی بسیار ریز که پای دیوارها روی قرنیزها نشسته‌اند

افعالِ ساده و بسیط و گرم و سرد و دیگر غیرِزنده

ما دیگر آن‌قدر خوش‌بخت شده‌ایم که بدانیم اعضای این خانواده

همه‌گی مجازی‌اند

"من و تو" یا "ما"‌مُسکّن‌هایی آرام‌بخش بوده‌اند

مُسکّن‌هایی بسیار زیبا

اما ما به سرما نیاز داشته‌ایم

باد با ما نیست

باران با ما نیست

آفتابی نه

رنگی نه

یخ‌بندانی که خواسته‌ایم سراغمان آمده

در آن می‌توانیم مغزهامان را از تمام سال‌هایی که بی‌امان فکر کرده

نجات دهیم

برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

بی‌آن‌که کسی متوجه‌مان شده باشد چِشم‌چِشم کرده‌ایم و

از ازدحام و تراکمِ تاریخ آرام پا به بیرون گذاشته‌ایم

آمده‌ایم تا خانه‌مان را پیدا کرده‌ایم و مانده‌ایم

و از جاودانگی‌ها چیزی جز پس‌زمینة سرمایش را نخواسته‌ایم

خانه‌ای که اگر کسی پایش را به آن بگذارد

هیچ‌کس را نخواهد یافت

این زنده‌گیِ ماست

سفری در میان سایه‌هایی که سفید شده‌اند

تکه‌ای از بهشتِ ما را پسرِ کوچک خانواده

ــ عقب‌ماندة ذهنی‌ست او ــ

گاهی روی کاغذهای سفید می‌اندازد

توی قفسة کتاب‌هایی که تماماً سفیدند

ما خود را راحت کرده‌ایم

اما او هنوز انگار دنبالِ راه‌حل‌هایی می‌گردد

اعضای خانوادة ما خیلی کم یعنی به‌ندرت هم‌دیگر را می‌بینند

یعنی، تقریباً، هرگز.


بینِ "من و تو" همیشه برف می‌باریده

بینِ "من و تو و ما" همیشه برف می‌بارد


شش سال پیش خواهرمان که کمی احساسِ گرما کرده بود

و این را مادر حس کرده بود

سرِ میز به پدر به برادرها  خطر را با چشم‌هایش نشان داده بود

برادرها و پدر، خواهرم را به شیوة خانواده‌گی‌مان تمام کرده بودند

مادر! من گرمم شده

و نمی‌خواهم به سرنوشتِ خواهرم دچار شوم

مادر! این قفس دارد مرا خفه می‌کند

می‌خواهم به اسطورة تاکسی سوارشدن، زیرِ آفتاب دراز کشیدن

به اسطورة مسافرت‌رفتن  قایق سوارشدن

به اسطورة کارمندِ اداره‌ای بودن

می‌خواهم به اسطورة آدم‌ها برگردم


و من قطعاً در این خانه به قتل خواهم رسید

و هیج امیدی نیست که به بُعدی که شما در آنید

کاغذهای من برسد

مادر همه‌چیز را کنترل می‌کند


برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

به یادِ پسرِ کوچکمان

برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست      ¥











11


مرگ چندین و چند بار

او را از نزدیک بو کرده بود

که جنسِ حرف‌هایش عوض شده بود

که مدام می‌خندید و چشم‌هایش 

دیگر با ما نبود      ¥

















12


آیا زمانی که من باید داستانِ خودم را شروع می‌کردم  به پایان رسیده؟

آیا داستانِ من غم‌بار و تراژیک و این‌جور چیزها بوده؟ حماسی بوده؟

نهای با فریاد و هِق‌هِق جواب می‌دهد

شاید من دیگر نمی‌توانم جواب بدهم، که نه این‌ها نیست، نه!!

پس با چه حقی آن صفر  آن صفرِ بزرگ

با میلیون‌ها تُن وزنش روی آن غلتید؟

قدرتِ دفاعیِ من در برابر این غول عظیم بی‌رحم

چه می‌توانست باشد؟

داستانم را قبلاً برای شما گفته‌ام  داستانی کوچک است خندیدنم

می‌توانستم آن را زمانی عکاسی کنم بگذارم جلوی نگاه کردنتان،

چیزی واقعی بود، واقعیت داشت

این تنها حقِ وجودیِ من بوده و الآن نیست،

همه‌چیز را باید دو بار گفت تا آدم‌ها بفهمند

ده‌بار صدبار هزاربار و مدام گفت همان یک چیز را گفت

همیشه گفت

همیشه می‌دانید یعنی چه؟

یعنی دیگر عقلی نتواند در کلّه بماند

داستانِ من دیگر این نخواهد بود

یعنی دیگر عقلی نتواند در کلّه بماند داستانِ من دیگر این خواهد بود

من دردِ یک سگ را دارم، سگ می‌دانید یعنی‌چه؟

من یک سگم، من دردِ سگ‌بودن را دارم

سگ این‌جا تشبیه و استعاره و این آشغال‌ها نیست، سگ یعنی سگ

داستانِ من این خواهد بود

داستانِ من دیگر این خواهد بود سگِ من این "من"

زیرِ چرخ‌دنده‌های این ماشینِ عظیم دارد له می‌شود

و چیزنوشتنِ من یعنی داستانم را در حلقم حتجره‌ام بردارم و

زوزه بکشم و دور شوم

و چیزنوشتنِ من یعنی حرکتِ این ماشینِ عظیم و

زیرگرفتنِ تمام این خانه‌ها در بالا و پایین و چپ و راست     ¥















13


اژدهای من چیزهایی به یاد می‌آوَرَد:


نصفِ شبی زمستانی

از خواب‌برخاستن

از صداهای دُرناهای وحشیِ مهاجر

که بعد از هزاران کیلومتر

بر رودخانة یخ‌بستة شهرم نشسته بودند

و من، منِ نوجوان

خو‌ش‌بختیِ  خوش‌بختیِ  خوش‌بختی را تجربه کردم    ¥














14


صخره چیزی‌ست که این‌روزها از من کنده شده

دیگر می‌توانم به آن نگاه کنم.


چشمانم را با آرامش روی هم خواهم گذاشت

دیگر شب‌ها به خود نخواهم پیچید، دیگر خواب خواهم داشت، خوابِ آرام

دیگر چیزی از اعدامی‌ها  دوستانِ به‌قتل‌رسیده‌ام به یاد نخواهم داشت

باید با دُمم گردو بشکنم  کلاهم را به هوا بیندازم

از این‌همه خوش‌اقبالی و خوش بختی و سعادت و رست‌گاری که نصیبم شده

بخت با من یاد بوده  در جابه‌جایی و حرکتِ این سنگ این صخره


اما جای خالیِ آن بیش‌تر از وزنِ قبلی‌اش سنگینی می‌کند، یعنی نَفُسَم دیگر ــ

لعنتی تو باید به این عادت بکنی!

تمامِ موجودیتِ من غلت زده از من بیرون افتاده،

دادزدن بر سرِ دالانِ خالی، خانه‌ای متروک به چه درد می‌خورَد


رفیق‌گونتر گراس    ¥






15

الف)

آن جهانِ فرضی به چه دردم می‌خورَد؟

این جهانِ واقعی به چه کارم می‌آید؟

اصولاً آیا چیزی می‌خواهم؟ چیزی از من می‌خواهند؟

بسیاری وقت‌ها خود را مثلِ تکه‌ای می‌بینم که می‌افند  به سطحِ آب

و می‌غلتد و فرومی‌رود و در بسترِ آن به‌مرور دفن می‌شود

و کاری به حرکتِ عظیمِ دریا و فشارِ متلاطم و بزرگِ آن ته‌ها ندارد

تکه‌ای که خودْ نمی‌داند کِی وجود داشته

چه موجودیتی داشته  یا حتا به چه شکلی بوده

تکه‌ای که نمی‌داند رابطه‌اش را با واقعیت  رابطه‌اش را با هر چیزِ دیگری

کت‌شلوار پوشیدنش، سخنرانی کردنش

یا از بقالی چیزی معمولی خریدنش را

دیگر چه‌فرقی می‌کند که ردیفِ دندان‌های یک کوسه باشم

یا تصویری از تصویرگری که در یک کتابِ کودک

تکه‌ای که از به‌خودمعنادادن‌ها پاهایش را می‌خواهد بکَند

منطقه‌ای کوچک باشم با تابلویی بر آن:

"منطقه مین‌روبی نشده است، وارد نشوید"

یا چاله‌ای کوچک که لاک‌ پشت بعد از تخم‌گذاری

آن‌جا را با ماسه‌ها می‌پوشانَد و مخفی می‌کند

چه فرقی می‌کند که درست همین لحظه از آن‌جا باشم

یا زمانی که جوجه‌ها یک‌به‌یک بیرون می‌آیند و از روی غریزه

می‌دوند به طرفِ دریا

همة این‌ها بی‌رحمانه اتفاق افتاده یا می‌افتد

یا حتا پوسته‌های به‌جامانده از آن تخم‌ها باشم


کاشفِ قانونِ جاذبه بودیم

با دهانی مشترک همه‌چیز دارد همه‌چیز را می‌بلعد

حتا این‌جا هم از آن قانون تبعیت می‌کند

از بالا تا پایین

وسوسة این که از پایین به بالا باشد هم تنها کمی احساسِ سبُکی می‌دهد

و شاید برعکس:

ابلهانی به نامِ شعرا، برای خنثا کردنِ فشارِ بیرونی

برای سبُک‌شدن از دردِ "همه‌مان می‌میریم"

شروع به ساختمان‌سازی کرده‌اند و

خلافِ جهتِ آب شنا کرده‌اند

یعنی در ساختمان‌های واقعی همین سطرْ  هم‌کف

"خلافِ جهتِ ..." طبقة ‌اول

"شروع به ساختمان‌سازی" طبقة دوم است

اما در خانه‌های این‌ها "آن جهانِ فرض" طبقة اول

"این جهانِ واقعی" طبقة دوم، "اصولاً آیا چیزی" سوم

 ...

¥




ب)


می‌بیند چه چیزهایی دارد مرا با شما مشغول می‌کند

خُرده‌خُرده‌های من در دهان‌هاتان چه مزه‌ای دارد؟

شما حمله‌ور شده‌اید و شده‌ایم و همیشه

تکه‌تکه ساخته‌شدن

و تکه‌تکه با عادت‌ها و قراردادها و معنادادن‌ها و داشتن‌ها و بودن‌ها

تجزیه‌شدن ــ بله، این رسمِ همه‌چیز است ـــ

دیگر چه فرقی می‌کند که کلماتِ شعرِ من دهان‌هاشان هنگامِ مُردن

باز مانده باشد، آیا هنگامِ به‌دنیاآمدن مُرده باشند؟

جهانی برای طبقه‌بندی و تعریف و اکتشاف و تحقیق

همیشه!

جهانی که چیزها همیشه به جانِ هم افتاده باشند و بودند و بیفتند

همیشه!

جهانی که بی‌معناست و فوق‌العاده جالب است و آشغال‌هایی که از ما بیرون می‌ریزد

چرا چه ــ

جهانی که در کوچه‌ای از آن وقتی یکی را خطری تهدید می‌کند و تو

می‌خواهی علامت بدهی سوت بزنی

تازه می‌فهمی چه فاصلة وحشتناکی با آن‌جا داری، هر چند که همان‌جا

درست در کنارِ آن شخص هم اگر باشی

چه‌گونه

جهانی که، چرا

جهانی که کسی از جایی به من علامت می‌دهد سوت می‌زند

تا بفهمم که شما در حالِ تجزیة‌لاشة زنده‌زندة منید

به جانِ هم افتاده بوده‌استه‌خواهیدید

نه! همیشه،

نه، زمان‌های دیگری که به صرفِ هم‌دیگر مشغولند

شلاق زده می‌شوند و شلاق می‌زنند

قربانی‌ها در طبقاتِ پایینی جمع می‌شوند

قربانی‌های از طبقاتِ بالا رو به پایین سَقَط می‌شوند

"سقوط" واژه‌ای که آزادی‌خواه/هانه است

نه، قربانی‌ها  سنگینی‌های واقعیِ خود را دارند

آن‌ها از طبقاتِ بالا شکنجه‌شکنجه یعنی پایین شکنجه‌شکنجه می‌آیند

قربانی‌ها هم‌دیگر را بو می‌کنند، آن‌ها صاحبِ چشمانِ خود نیستند

کهنه‌کارها به تازه‌واردها داروهاشان را می‌دهند

کهنه‌کارهای من هم بوی تجزیه‌شدنِ مرا خوب می‌شناسند

همیشه

همیشه شلاق‌ها از طبقاتِ بالایی رو به پایینی شلاق می‌خورَند

همیشه از سطح به تو، از رو به تو تجزیه می‌شویم

لحظاتی که از تاریکیِ ما به شما یا  آیا قابلِ اندا‌زه‌گیری‌ست؟!


حالا نمی‌دانم این پله‌ها را توریست‌ها در حالِ بالا آمدنند

یا دارند پایین می‌روند

حالا نمی‌دانم در اسکله بار از کشتی خالی می‌کنند

حالا نمی‌دانم روزِ شما این‌جا شب شده،

یا شب است و شما دارید پرده‌ها را می‌کشید

حالا نمی‌دانم شما قاچاق‌چیِ چه‌چیزهایی هستید،

یا کلمه‌های من دارند خود را به عنوانِ پناهنده به شما قاچاق می‌کنند

حالا باید یدک‌کشِ چه زمانی در خود باشد

که کسی علامت بدهد بو کند همة وجودِ ما را تا ما متوجهِ آن بالا کند:

چراقِ طبقة چهارم ناگهان روشن شد1.         ¥


23 / 11 / 1380






1. اشاره به سطرِ چهام از بخشِ الف: بسیاری وقت‌ها خود را تکه‌ای می‌بینم که می‌افتد به سطحِ آب












16


دیوانه‌هایی را به خانه آوردم و با آنان زیستم

نصفِ‌شب‌هایی که با صداهاشان از خواب می‌پریدم

زنده‌گی پوست‌کنده و لُخت به صورتم می‌خورد

شلیکِ گریه‌ها...

با آنان خارج از تحملِ مغزهاشان رفتار شده بود


داستان از سوختنِ یک مزرعه شروع شده بود

همیشه همان یک‌چیز را تکرار می‌کرد

داستان از یک تِرِیلر شروع می‌شد و هرگز تمام نمی‌شد

داستان به سکوتی ریخته می‌شد و هرگز کلمه‌ای بر زبان نمی‌راند

داستان به خنده‌هایی بسیار زیبا رسیده بود که در هیچ‌کس نمی‌توانست تکرار شود

داستان جای بدی قطع شده بود

و همیشه همان جای قطع‌شده بود که حمله می‌کرد

به نگاه‌ها و دیوارها و ساعت‌ها مات‌ماندن

داستان  کاری بود که کنارِ دستش خوابیده بود و او نوازشش می‌کرد

و روز و شب می‌گفت تا به حال کسی را نیش نزده

و لبخندش می‌توانست ماه‌ها در آدم حک شود

داستان صدای هواپیمایی بود که همیشه می‌شنیدش

و با دو دستش سرش را می‌گرفت و نعره می‌زد و

فکر می‌کرد مخفی شده است

داستان دست از سرش برداشته بود و در جای خالیِ مغزش

تنها چیزی که وجود داشت باد بود و باد بود و باد

داستان باورش نشده بود و برای همین آن را برای همه

هر بیست دقیقه یک‌بار با جزئیاتش تعریف می‌کرد


مأمورها ریختند و همه‌شان را بُردند

گفتند  کارِ تو غیرِقانونی بوده

آن‌ها ضجه می‌کشیدند و قفل شده بودند به دست‌ها و پاهای من



داستان این ایت که دیگر داستانی برایم نمانده است    ¥














17


آفتابِ آن‌جا نمی‌سوزانْد

نمی‌لرزانْد نمی‌خشکانْد

مثلِ تیترازِ آغازِ برخی فیلم‌ها

کلمه‌ها را در تو تایپ می‌کرد

شعر می‌گفت     ¥


















18


سرت را برمی‌داری

پُر از قصه‌ها و افسانه‌ها و اساطیر

می‌گذاری روی دهانة آتش‌فشان

حُفره‌ای که درست به اندازة سر ساخته شده

نشانه‌ای از تشویش و گذشته‌گی و زمان‌باوری

دیگر نیست

آرامش، پاهایت را تا به این‌جا حرکت داده

پاهایی  که پاشنه‌هایش حالا آن پایین

در دو سوی رودخانه آرام و قرارِ خود را یافته‌اند

پُشتِ سر روی دهانه، چشم‌ها فرصت داد برای بازی

نیست

دیپلمات‌ها از این قاره به آن‌قاره حرکت خواهند کرد

سوسیال‌دموکرات‌ها دوباره رأی خواهند آورد

جهوری‌خواه‌ها دوباره به تکاپو خواهند افتاد

لیبرال‌ها گرهِ کراوات‌هاشان را دوباره شُل خواهند کرد

اکسیژن باز کم خواهد شد و زیاد خواهد شد

آشپزخانه‌ها با ظرف‌هاشان

باز آشپزخانه‌ها با ظرف‌هاشان خواهند بود

انتِلِکتوئلیته‌ای باز خیابان را به کافه را به کتاب‌فروشی را به کنسرت را به

گالری‌های نقاشی و مجسمه و سنگ و آب و کلمه و صدا و رنگ به هم

] خواهد دوخت

سایه‌هایی به مغزها خواهند خزید

سایه‌هایی باز آن‌جا سُر خواهند خورد

و باز به سرازیریِ کتاب‌ها و صداها و فیلم‌ها و قاب‌ها و سنگ‌ها خواهند افتاد

و رودخانه همة این‌ها را باز دوباره با خود خواهد بُرد  خواهد آورد حرکت

] خواهد داد و

باز همهمه و حملة حشرات و موریانه‌ها و مورچه‌ها و ملخ‌ها و قهوه و پیپ و

] چای و سیگار و

هیپی‌ها و راک‌اَندرول و رَپ‌ها و ماری‌جووانا و ...

باز نَفَسِ اعضای ارکستر در سینه حبس خواهد شد، همة چشم‌ها

درست در یک لحظه به دست‌های رهبرِ ارکستر خواهد بود

حمله از نو  شروع خواهد شد و رودخانه به حرکت خواهد افتاد


کوه تکانی به خود می‌دهد، دارد علامت می‌دهد

کوه آماده است

دیگر زمانی که به مغز فرصت داد برای این‌بازی‌ها

نیست،

همه‌چیز برای انفجار آماده است

برای انفجار، و کنده‌شدنِ سر از بدن

و پرتاب‌شدن به یک دریاچة بزرگ

گذاره‌هایی که بتوانند کارِ آن را آرام و تمیز یک‌سره کنند

رایزنی‌هایی هم صورت گرفته

قرار گذاشته‌ایم استارتِ اول با گذارة بزرگی باشد

تونلی بینِ حافظة آمیگدالی و حافظة هیپوکامپی حفر کند

و در مسیری که به بیرون می‌ریزد، محتویاتْ جشنِ بزرگ را آن‌بیرون شروع کنند

پیگمالیون، اسمی که از مغز بیرون خواهد آمد، آزاد خواهد شد

تِتیسْ دریای فراموش‌شده آن‌بالا برق خواهد زد و به پایین خواهد ریخت

چه آتش‌بازیِ رنگارنگی از همه‌چیز خواهیم داشت

قرار گذاشته‌ایم که بدن بتواند بدونِ سر کنترلِ خود را داشته باشد، خونسرد باشد

بلند نشود  ندود  سکندری نخورَد، بچسبد آن‌جا به کوه

و گذاره‌ها و ماگمای مذابی که از دلِ کوه بیرون می‌ریزد

بعد از سردشدن طوری حَکَّش کُند در خود

که کوه از کوه تشخیص داده نشود

قرار گذاشته‌ایم بدن نهایتِ خونسردی و آرامش را به خرج دهد

قرار گذاشته‌ایم سر، بعد از افتادن به دریاچه

فریاد نکشد از زجری که بدن دارد متحمل می‌شود

فقط عرق‌های روی پیشانی باشد

شاید هم گدازه‌ها مراکزِ درد را از قبل آزاد کرده باشند

سر با چشم‌های بسته غوطه بخورد قِل بخورد و تا تهِ دریا برود       ¥









19


مُرده‌ها دنبالت کرده‌اند:

ناکس کجا داری فرار می‌کنی؟

مگه ما زنده نبودیم!


من آن‌ها را نمی‌شناسم

اما می‌دانم، واقعاً مُرده‌اند و

حقشان را می‌خواهند      ¥















20


دور از چشم‌ها 

وسطِ دریاها

دو جزیره به دیدنِ هم‌دیگر می‌آیند

زیرِ آب‌ها درهم فرومی‌روند

نئوفرویدیست‌ها جلو می‌آیند

ساموئل از آن‌ها خواهش می‌کند نظری ندهند

خاموش باشند.

نهنگی آن پایین سینه‌اش را بدنش را به آن‌ها چسبانده

و امواجی که ناخواسته تا هزاران هزار کیلومتر می‌فرستد

بسیار بسیار فراتر از چیزی به نامِ آرامش است.     ¥












21


چه زیرنویس‌های وحشتناکی می‌توان از قتل‌عام‌ها داد


من در این درّه تیرباران شده‌ام

دیگر خاک هم چیزی به یاد نمی‌آوَرَد

سبزه‌ها سبزه‌های چهل سال پیش نیستند

آسمان آسمانِ چهل سال پیش نیست

پرنده‌هایی که الآن در این درّه آواز می‌خوانند و می‌چرخند

پرنده‌های چهل سال پیش نیستند

قاتلانِ من دست‌وپاچُلفتی بودند بچه‌سال بودند

آن‌ها هم مثلِ من می‌ترسیدند  دست‌وپاشان می‌لرزید

پیش از آن‌که به قتل برسم پیش از آن‌که تمام کنم

هر بار قسمتی از گوشت بدنم سلاخی می‌شد

می‌افتاد رو علف‌ها  سبزه‌ها  می‌چسبید به درخت‌ها

گلوله‌هایی که به استخوان‌هایم می‌خورد وحشتناک صدا می‌کرد

هدف‌گیریِ بچه‌ها چیزی در حدِ افتضاح بود

بعد گلوله‌ها مغزم را قلبم را...

آهای!!! !

من در این درّه تیرباران شده‌ام

چرا چیزی از این درّه مرا به یاد نمی‌آوَرَد!؟

من برگشته‌ام!

بعد از چهل سال برای چه برگشته‌ام رفیق‌گونتر گراس!!!؟

من فقط در یک زیرنویس  آن‌هم در یک کتابِ پرت‌افتاده آن‌جا آن‌پایینم

بعد از چهل سال برگشته‌ام و در آن زیرنویس که گویای هیچ‌چیزی نیست

بیش‌تر خفه شده‌ام ــ کسی می‌گوید می‌توان دو بار مُرد، هر بار وحشتناک‌تر

] از پیش، ــ خفه شو!

به من گفته‌اند که تا حالا ده‌ها بار پوسیده باشم ــ‌ یعنی حق ندارم

] حرفی بزنم

به من گفته‌اند حقِ به‌یادآوردنِ آن روزها را ندارم

فقط حضورِ من می‌تواند در آن زیرنویس باشد

زیرنویسی که گویای یک چهره است

زیرنویسی نیست جز یک چهره

چهرة رفیق‌گونتر گراس!

بپذیر جهنمت را!

کُشته‌های ورشو فقط تاریخ باقی مانده‌اند

کسی آن‌ها را به یاد نمی‌آوَرَد

ولی من آن‌جا! آن پایین در آن دره تیرباران شده‌ام

من آن‌جا با عکسِ مادرم در جیبم، با قفسه‌های کتابم در ذهنم

با پتوی سربازیِ کهنه‌ام، با اتاقم، با مدرسه‌ام

با باغِ سیبِ پشتِ خانه‌مان، با شهرم

من آن پایین با این‌همه‌چیز در وجودم تیرباران شده‌ام!

چه‌طور ممکن است این‌همه چیز از بین رفته باشد!؟

چهره‌ای علنی وجود دارد که این‌ها را نفی می‌کند

بپذیر چهره‌ات را رفیق‌گونتر گراس!

پیش از آن که وجدانت چیزی را یدک بکشد

چهره‌ات قرنی فاجعه را در خود جای داده

شهر که فقط "گِدانْسْک" نیست، بپذیر چهرة‌واقعی‌ات را گونتر گراس    ¥


15 / 2 / 1381
















22


غول از بِکِت سنگ‌هایش را پس‌می‌گیرد

و به او می‌گوید بازی دیگر تمام شده است.

"دیگر زمانی که به مغز فرصت داد برای این بازی‌ها نیست"

شاید ساموئل می‌خواست این را بگوید.


غول آن‌ها را دور می‌ریزد

به او می‌گوید سعی کن کم‌تر خودت را اذیت کنی

و با اندوهِ سنگینِ ویژة یک غول که سرش را پایین انداخته

دور می‌شود از او.


دراز می‌کشد روی صخره

و صورتش را به تخته‌سنگ می‌چسبانَد

قطره‌ای که تخته‌سنگ را خیس می‌کند می‌گوید:

"سنگ‌های تازه‌متولدشده

سنگ‌های کودک."

...

ابری کوچک با سایه‌اش

از روی او آرام‌آرام می‌گذرد      ¥




23


به تو معنی داده‌اند خانواده شهر مدرسه دانش‌گاه ــ جغرافیا ارتش مرزها دشمنی‌ها

به تو معنی داده‌اند رودخانه هراکلیتوس زنون خرگوش لاک‌پشت هگل مارکس

از تو این‌ها را گرفته‌اند  حافظه  فردا  زمان  مادر!! چه‌قدر به تو نیاز دارم!

قرار این است

پشتِ میله‌ها گَردِ این‌همه آن‌قدر بپاشد رویت تا چیزی نتواند در تو معنی شود:

قٌرص‌ها  شوک‌های ساعتِ یازده  شوک های ساعتِ چهارده  خنده‌های

] روسپی‌های مذکر و مؤنث و پرونده‌ها و ریشت

که دارد سرسام‌آور سبز می‌شود  چمن‌ها سبز می‌شوند علفْ زیرِ پایت سال‌ها

بازی تمام شده است

شلیک کن!

به‌گارفتن در هوایی ابری

شلیک کن

{...}

{...}

{...}

باریدنِ لعنت و لعن و نفرین و خون و خاکستر و زجر و نفرت و اول و دوم و

داخائو و آئوشْویتس و ویتنام و کُره و ایران و سارایه‌وُ و افغانستان و

] اقیانوسی پیدا نمی‌شود حتا در رؤیا

که بتواند گوشه‌ای کوچک را بشوید گورمان را چنان گُم کنیم

که حتا یادمان نیاید مُرده‌ایم و می‌میریم مُرده بودند می‌مُردند و مرگ

بی‌شک نامِ کثیقی برای این چیزهاست

شلیک کن!       ¥























24


ترس از این‌که جایی از تو بخواهند شعری بخوانی

و آن چهرة سنگینَت همراهت باشد

و از آن

دَه‌ها قلاده گرگ بیرون آمده باشند

و حالا از دور حمله کرده باشند

صداهاشان رفته‌رفته نزدیک‌تر شده باشد

و تو روی برف‌ها زمین بخوری، بلند شوی

گرگ‌ها برای دریدن می‌آیند

و بدَوی از تپه بالا، گرگ‌ها به سرعتِ برق دارند نزدیک می‌شوند

چه ولعی برای دریدن پاره‌کردن


سرت را که بچرخانی ــ کولاک زوزه می‌کشد ــ

ساموئل با سورتمه‌برفی آن‌جا ایستاده.


کنارش که نشستم چه مهربانی عظیمی داشت به خوابم می‌بُرد

در خواب حس کردم که چه دوستی‌های عمیقی وجود داشته


ساموئل داشت از ماندلشتایم انگار می‌گفت:

با صورت روی برف‌ها افتاد، و گرگ‌ها...     ¥



25


هنوز از دری که باز مانده

آدم‌ها می‌آیند و می‌روند


هنوز هم "یک فرصتِ استثنایی"

در تبلیغات و جراحی‌ها به چشم می‌خورَد

هنوز هم نماینده‌ها و رئیس‌جمهورها و سرمایه‌هایی که پُشتِ آن‌ها می‌خوابد

شیوه‌های جدیدی برای کشاندنِ پیرزن‌ها و پیرمردها

پای صندوق‌های رأی ابداع می‌کنند

چه‌قدر    همه‌چیز    جدی    گرفته    می‌شود

چه‌قدر خوب است که هنوز این آدم‌ها

مشغولیت‌هایی برای خود دارند

این‌همه مسئلة جدی برای ادامه دادن

چه‌قدر خوب است که با این‌ها می‌خوابند و

بیدار می‌شوند و وقت ندارد پُشتِ خالیِ زنده‌گی را ببینند


اما وقتِ من، خیلی وقت است که آزاد شده است

مثلِ یک کابوس همه‌چیز جلوی چشمم است

ویترین‌ها خیابان‌ها شهرها فرودگاه‌ها باغ‌ها شرکت‌ها فروش‌گاه‌ها

و گاهی حتا بچه‌ها نیز قاتیِ این کابوس‌ها هستند

این وحشتناک است

من به خود هشدار می‌دهم که حقِ بدبینی را نمی‌توانم به دیگران تسرّی بدهم

می‌توانم آن را تنها برای خود داشته باشم

من به خود هشدار می‌دهم که شعر و ادبیات و هنر

بدترین تجاورها را به مردم می‌کنند

آن‌ها مشغولند  می‌خندند  می‌گریند  می‌خوابند  بیدار می‌شوند

ادبیاتِ متجاوز آن‌ها را گاهی بیدار می‌کند از خوابِ زنده‌گی

و آن‌ها جدیّت‌شان را انگیزه‌شان را از دست می‌دهند

این بالاترین شکنجه است که باید آن را امروز بتوان طبقه‌بندی کرد

این بیماریِ قداستِ نویسنده‌بودن  شاعر بودن

این بیماریِ قداستِ روشن‌فکری‌ست

من به خود هشدار می‌دهم که نویسنده‌ها به مردم خیانت می‌کنند و

باید دیگر خفه شویم

ادبیات مردم را فریب می‌دهد آن‌ها را به جاهایی پرتاب می‌کند

که نمی‌توانند برگردند

آن‌ها زحمت کشیده‌اند برای آن‌ها زحمت‌ها کشیده شده که فقط مشغول باشند

فراموش کنند چه اتفاق‌هایی افتاده و می‌افتد  سرشان را پایین بیندازند و

کارشان را بکنند و

گاهی بروند رأی بدهند یا سرشان را بیندازند پایین و حتا رأی ندهند،

این‌ها همه پیش‌بینی شده شوخی نیست

گفتم چه‌قدر صندوق‌دارهای این فروش‌گاه بی‌ادبند

دوستِ ایرانیم دست‌وپایش را گُم کرد با تأثر گفت:

"نه! نه! زود قضاوت نکن، مسئلة وقت است و سیستم

خیلی وقت‌ها این‌ها پوشک می‌گذارند و همان‌جا در شورت‌هاشان ادرار می‌کنند"

من به تو هشدار می‌دهم که برخوردِ من کمونیستی نیست

و مطمئنم که سرمایه و کار و استثمار را بهتر از من می‌شناسی یا می‌فهمی

من به خود هشدار می‌دهم که ادبیاتی که من کار می‌کنم

اگر آن صندوق‌دار بخواند کلّه‌پایش می‌کند

کارش را از دست می‌دهد و این بسیار غیرِ انسانی‌ست


ادبیات خیلی وقت‌ها تلخ است

من متأسفم برای این صندوق‌دارِ عزیز که نمی‌تواند در ادبیات خسته‌گی

] در کُند


این عادلانه نیست!

ابله!

چه‌چیزِ عادلانه‌ای در کجای این جهان وجود دارد!!؟

من به خود هشدار می‌دهم که نسلِ ما را نسلِ نویسندگان و شاعران را

چرخ‌هایی مرئی و نامرئیِ گردشِ خرپول‌ها منقرض کرده است و 

سماجتِ ما بی‌فایده است     ¥









26


آن‌ها مرا پدر می‌خواندند

و من گاهی چیزی چیزهایی به یادم می‌آمد

نمی‌دانم آیا با دیدنِ دری که هنوز باز مانده بود

از آن‌ها پرسیدم یا نه؟

مردم هنوز در بیرون وجود دارند؟

اگر هستند آیا هنوز با هم حرف می‌زنند؟


آن‌ها دستِ راستِ مرا برمی‌داشتند و می‌نوشتند نامِ ما را نمی‌دانید؟

آن‌ها دستِ راستِ مرا به سفرهای قدیمی می‌بُردند،

لبخندهایی می‌آمد

اما همة این‌ها، ارتباطِ همة این‌ها با مغزم قطع شده بود

دیگر دستِ راستم برای خود مغزی سنگین داشت

حیوانی که برای چیزی کمین نکرده بود حیوانی بی‌حرکت

بیدار شود و بداند که مُرده

بعد مجسمه‌های همه‌چیز را ببیند

"همه چیز" حتماً می‌دانید بعنی چه، گاهی این‌ها یادم می‌رود

حیوانی که اگر حرکت کند بی‌معناست

بدود بپرد فریاد بزند ــ چیزی آن‌جا نیتس که به دردش بخورد

حیوانِ بی‌حرکتِ مرا با خودشان ببَرند

گفتم با خودشان ببَرند

گاهی انگار من با آن‌ها حرف می‌زده‌ام زده‌ام

گفتم مالِ کسی نیست اگر به دردتان می‌خورَد با خودتان ببریدش

گاهی انگار نمی‌دانم کسی اصلاً به من جواب می‌داده یا می‌داد

یا حتماً به دردشان نمی‌خورده

گفتم یا می‌گفتم یا حتماً گفته بودم به شما که به چیزی آسیب نمی‌زند

بی‌آزار است اگر خواستید همه‌چیز را بردارید

آن‌ها حیوانِ مرا برداشتند و با آن نوشتند همه‌چیز را؟

و این برای من آن‌قدر سخت بود چون دیگر معنایش را نمی‌دانستم

من آن را از زیرِ صخره‌ها بیرون کشیده بودم و 

با خود به خانه آورده بودم

حتماً قبلاً خانه‌ای داشته‌ام یا در خانه‌ای بوده‌ام چون گاهی از آن برایم حرف

] می‌زنند گاهی از آن برای خودم حرف می‌زده‌ام

من آن را در زیرِ صخره‌هایی عظیم پیدا کردم که چرا باید آن‌جا می‌رفت دردِ او بود

دستم، پیش از آن‌که آن‌جا پیدایش کنم، آزاد شده بود

آیا می‌ارزید که بعد از این‌همه سال دوباره آن را اذیت کنند؟

برش‌دارند و با آن این چیزها را بنویسند؟

او حیوانِ چشم‌های من بود، حیوانی که بالاخره آزاد شد


گاهی آن‌ها یادم می‌آورند خواب نیستم مُرده‌ام     ¥






27


تاریخِ آغاز و انقضای آنان را در آخرین مرحله

دستگاهی در عمقِ وجودشان شماره می‌کرد

و مثلِ تیپایی که درِ کونشان زده باشد

آن‌ها را از دستگاه‌های چرخة تولید بیرون می‌انداخت:

بُدو! بُدو باش!         ¥

















28


سنگینی یک ماه پرواز در بال‌هامان  چشم‌هامان

و نخستین شبی که کنارِ هم دسته‌جمعی به خواب می‌رویم.

"من جوانم، اولین سالَم است که با گروهِ مهاجر

در این‌جا فرود آمده‌ام.

و آن‌قدر حسّم بکر است و نو و شفاف

که شاید به خاطرِ همین ــ برخلافِ همه که خوابیده‌اند ــ

اصلاً خوابم نمی‌آید."


او نمی‌داند که دارد

خوش‌بختیِ خوش‌بختیِ خوش‌بختی را تجزیه می‌کند.     ¥














29


قدم‌زدن در مغزهای هم‌دیگر

سربه‌زیر، آرام، خالی از فکر

بعضی جاها آتش روشن است

بعضی جاها به ضخامتِ چندین متر یخ

مستقل از هم، کاری به کارِ هم‌دیگر ندارند


وقتی من خشم‌گین بودم

شما به خوابِ خرگوشی فرورفته بودید

وقتی من خشمگین بودم

مناطقی را در مغزم بمب‌گذاری می‌کردم

و از شدتِ انفجارش در خود مچاله می‌شدم


شما آن‌ها را به قتل رساندید

شما دوستانِ نویسنده و مترجمِ ما را سلاخی کردید

و من برای سرِپاماندنم

مناطقِ یادبودِ آن‌ها را

تصاویر خنده‌ها دست‌دادن‌ها حرف‌زدن‌ها

همه را منفجر کردم

بعد از غیرِفعال کردنِ قسمت‌هایی از مغزم

وقتی از چشم‌هایم اشک پایین می‌آمد

کوه‌های یخی از روی قلبم سُر می‌خورد و می‌غلتید به بیرون

و خراش‌های روی قلبم دیگر همه از یخ بود

کوهستان‌هایی یخی، برای سال‌های سال


من شنا بلد نبوده‌ام

و در عمقِ این حوادث و قتل‌ها خفه شده بودم

پس چرا هنوز جسدم به روی آب نیامده؟

خودم را به دیواره‌های جمجمه‌ام کوبیده‌ام

تا وقتی جسدم به روی آب بیاید تکه‌تکه‌اش کنم

تا چیزی دیگر از خودم به یاد نیاورم     ¥














30


نوبت را به من داده‌اند

که این زمین را مدام شخم بزنم و

نگذارند چیزی در آن کاشته شود

ــ ممنوع است ــ

احساسِ بی‌شرف‌ها را دارم

از این‌که دوباره توانسته‌ام

سراغِ کاغذ و قلم بروم

دربارة چه؟‌ دربارة چه؟

بذرهای گندیده‌ام؟

وجودِ گندیده‌ام؟

سرزمین و مردمانِ گندگرفته‌ام؟

فکر می‌کنید آن‌قدر بو گرفته باشم

که ارزشِ کشته‌شدن مثل همای سعادتی

تاجی بر سرم بنشیند؟

بوی تعفن من آیا

این لاش‌خورها را تا پُشتِ درِ خانه‌ام

پُشتِ پنجره‌های اتاقم نکشانده؟

احساس بی‌شرف‌ها را دارم ساموئل!

بیا و این حیوان را راحت کن

تفنگ، پُشتِ در است.     ¥


31


پُشتِ هر اسمی داستانی می‌خوابید

پُشتِ هر داستی اژدهایی بیدار بود

افسونِ به‌خواب‌رفتن اژدها در این بود که به افسانه‌اش بازگردد

و آن  زمانی بود که داستان به زبان می‌آمد و رودخانه حرکت می‌کرد

و هر بار دستی خم می‌شد و به آبِ رودخانه می‌خورْد

هر بار بچه‌ای دروغی شاخ‌دار و بزرگ و خلاق می‌بافت

خنده‌ای پهنای صورتِ اژدها را در خواب می‌پوشانْد

متولد می‌شد چیزی در جایی  متولد می‌شدند چیزهایی در جاهایی


پُشتِ هر اسمی داستانی می‌خوابید

پُشتِ هر داستانی لکه‌هایی از خون بود

وقتی آسمانِ آن اسم دهم می‌پیچید

وقتی آن اسم را زنده می‌کردند

بوی خونی دیوانه می‌پیچید در فضا

خونی دیوانه از خدایانی که زمینِ زیرِ پایشان را دیگر‌باره می‌خواستند

اقتدارِ پیشینشان را درچنگ‌هاشان دیگرباره

و می‌خواستند مغزهای ما را با عظمتِ خود پُر کنند

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند ترسْ همیشه در ما چیزی چون سنگینی و ثقلِ زمین باشد

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند تا خرخره از وجودِ آنان پُر شویم یعنی خفه شویم

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند تسخیرِ ابدیتِ...

اما دیگر در مغزِ من  پرنده‌ای از آنان پَر نمی‌زَنَد

شاید اژدهای من عصبانی‌تر از آن خدایان باشد

اما...

اما...

پس فایدة مغزِ من در چیست اگر آنان را کُشته باشند؟

اگر حتا حاضر نباشند در مقیاسی کوچک در گوشه‌ای از آن حقِ حیات داشته

] باشد  فایده‌اش چیست!؟

اژدهای من چون من نیست  اژدهایی سالم است

این‌ها را با من در میان می‌گذارد  اما می‌گوید گردنه‌ای‌ست که باید از آن

] تنها بگذرم

اگر من خدایان را در وجودم کُشته‌ام

یعنی آن‌همه آدم را  که باورشان داشته‌اند کُشته‌ام!

یعنی گذشته‌هایی بسیار بسیار دور را کُشته‌ام! و بعید می‌دانم چنین جسارتی را در خود

ــ‌ گردنه این‌جا صعب‌العبور است اژدها!! ــ

من خدایان را در وجودم کُشته‌ام اما اژدهای من با آنان زیسته

] هم‌نَفَس بوده

پس من اژدهای خود را نیز کُشته‌ام

گاهی آنان به صدا درمی‌آیند آن لکه‌های خونین در رؤیاهایم

و نمی‌گذارند داستانِ تمام‌شده در واقع تمام شده باشد

هِی اِرنست1! تو که می‌گفتی "اسطوره‌ها هرگز نمی‌میرند، بلکه تغییرِ شکل می‌دهند"

آیا این شاملِ خدایان نیز می‌شود؟


چرا آن لکه‌ها پاک نمی‌شوند؟ چرا دست از سرمان برنمی‌دارند؟

آیا آن‌گاه که کمر به قتلِ خدایان بستیم  خدایانْ خودْ با من در

] این خون‌ها شریک نبوده‌اند؟

چنین می‌گوید اژدهای من.

این افسانة من است  می‌گوید  که رودخانه اش در تو بسترِ سالیانِ

] خشک‌مانده‌اش را دوباره در خود می‌گیرد.


رودخانه حرکت می‌کند

دسته‌جمعی همه می‌آییم کنارِ آن

نوشته‌هامان را کتاب‌هامان را و مغزهامان را

در آن می‌ریزیم و نَفَس می‌کِشیم

چوپانی که در آن نزدیکی‌ست می‌پُرسد

جریان چیست؟

یکی چشم‌هایش را بیرون می‌آوَرَد و ماهیِ رودخانه می‌کند

گوسفندها و بُزها  خود را یک‌به‌یک به آب می‌اندازند

چوپان  دیوانه‌وار فریاد می‌کِشد

اژدهای من چوپان را به چادری می‌بَرَد که در آن فیلمِ عجیبی از مراسم 

] پخش می‌شود

چوپان می‌زَند از چادر بیرون و

باز دیوانه‌وار فریاد می‌زند و تکرار می‌کند:

رودخانه حرکت می‌کند و می‌رقصد

می‌رقصد و رودخانه حرکت می‌کند

...


سیزدهمِ نوروز است

خدایان پایین آمده‌اند

به بازی‌های ما دست می‌زنند

به بچه ها و زن‌ها و دختران و مردانِ ما دست می‌زنند و شادی می‌کنند

اژدهای من ترانة فروردین را به آنان یاد می‌دهد و

آنان دست در دستِ هم

می‌خوانند    ¥


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. ارنست کاسیرر









32


سیبی که از درخت افتاد

بینِ راه پیر شد

هزاران بار آتش‌گردانِ خورشید

چرخید و چرخید و چرخید و چرخید

سیب که به زمین افتاد

تِپ! پیرزن از همان‌جا بالا آمد

قدش، گیسوش، دست‌ها، پاها و اندامش که کامل شد

لب از لب باز کرد

قصه‌ای گفت

قصه بسیار کوتاه بود

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

در چشم‌های غول

از زمانی که آن زن لب‌هایش به حرکت درآمد

تا زمانی که لب‌هایش از حرکت بازایستاد

هزاران سال، جنگ‌ها عشق‌ها آدم‌ها جانوران کوه‌ها و دریاها،

در غول سپری شد

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

در چشم‌های غول

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

آن‌جا نه، غول در جای دیگری هم بود

وقتی آن دو یکی شدند

وقتی غول سرجایش بود و در یک جا بود

وقتی آتش دیگر زبانه نمی‌کشید و خون زایل شده بود

...

قصه را آن زن در مغزِ غول 

بر زخم‌هایش کشیده بود، بر زخم‌ها و نادانی‌هایش

و با آن مرهم

خنده‌ای با غول به دنیا آمده بود


ساموئل از پشتِ درختی بیرون آمد

خم شد و سیبِ سرخِ جوانی را از پای درخت

از همان‌جا که قبلاَ پیرزن ایستاده بود برداشت


دست در گردنِ هم‌دیگر انداختند و دور شدند

ابری کوچک بینِ مغزهای آن دو شکل گرفته بود و

در آن رو به ما نوشته شده بود:

« سیبو بندازی هوا

تا پایین بیاد

هزارتا چرخ می‌خوره! »     ¥






33


زمانی که از روی مُرده‌ها گذشته بود

به‌سرعت وزیدن گرفت

و بر چهره‌ها و چشم‌ها

پرده‌ای یک‌دست سفیدش را کشید


با پرده‌های سفید موجوداتی بسیار ریز حمله می‌کردند

هرکس در هر حالتی که داشت خشکش می‌زد

آن‌ها وارد می‌شدند و قلعه‌ها را فتح می‌کردند

چه تجاوزهای رذیلانه و خوف‌انگیزی!

وقتی به‌تمامی تسخیر می‌کردند کسی را

دقایقی آن شخص کاملاً می‌مُرد

از مرگ هم فراتر می‌رفت

سمفونیِ ویژة آن فرد با آن همه ریز ـ‌موجود

آن‌همه همهمه و ناگاه سکوتی مطلق!

بعد میلیاردها ریز ـ‌موجود از اون بیرون می‌زد

و دستگاهِ فیزیکیِ وی دوباره به کار می‌افتاد و

هیچ‌کس آن وقفه‌ها را از فردی به فردی

از مغزی به مغزی 

تشخیص نمی‌داد

مرگ دستگاه‌هایش را تِست می‌کرد

و صورت‌ها را با سرعتی سرسام‌آور

به صاحبانشان بازمی‌گردانْد

من گوش ایستاده بودم در میانِ آن موجوداتِ میکروسکوپی

و سرعتم را به سرعتِ آنان رسانده بودم

و شیطانم را شیاطینِ آنان یک‌سو کرده بودم تا بشنوم

آن‌ها یک‌صدا فریاد می‌کردند:

ماه ماه را خالی کرده‌ایم

ما ماه را خالی کرده‌ایم

شاید چیزِ دیگری فریاد می‌کردند

اما من همین‌ها را می‌شنیدم

شاید هم آن‌ها بویی از ریز ـ‌موجوداتِ هوشِ من در میانِ خود بُرده بودند

و چاره‌ای جز وحشت‌پراکنی و ارعاب در خود نمی‌دیدند

هرچند که در جهانِ زیرین کفة ترازویی سنگین

سخت بر زمین می‌خورد

و در دهلیزها و دالا‌های سنگی

آن موجوداتی که با چهره‌های ما می‌زیستند

لال در لال می‌شدند و از حفره‌های بینی‌شان خون بیرون می‌زد

هرچند که وحشت وحشت‌های دیگر را بیدار می‌کرد و 

دیوها بازو در بازو نزدیک می‌شدند


اما من برای نخستین بار

از شدتِ دوست‌داشتن سخن خواهم گفت

چنان که شیشه در شیشه آب در آب سنگ در سنگ سبز در سبز

باقی نمانَد

چنان که مجالی از مجالی بیرون بیاید

چنان که یک‌ها دَه‌ها و صدها شْود

من رازِ سیاهی‌ها را دریافته‌ام

و اگر سیاهِ سیاه بتوانی باشی

سفیدِ سفید شده‌ای

این کارِ هرکس نیست

اصلاح کن!

و این کارِ هیچ‌کس نیست

و من کارم را از آن هیچ‌کس آغاز کرده‌ام

تسلیمِ قدرتِ دوست‌داشتن باش!

و صدا که از دهانم بیرون می‌آمد

میلیاردها ریزـ‌پرنده نوکِ صدایم را با نوک‌شان می‌گرفتند و می‌بُردند

میلیاردها کیلومتر دورتر و شناها و لغزش‌ها و موج‌ها

تا در آن وقفه‌ها چهره‌ای از دستی چیزی بپرسد

تا در آن وقفه‌ها بچه‌ای دروغ‌هایش را بتواند بگوید و خیز بردارد و بزرگ شود

تا در آن وقفه‌ها شیاطین فرصتی بیابند که چهره‌های سفیدشان را هم نشان دهند

ما در ترس همسایۀ هم‌دیگر بودیم

از چه می‌ترسید؟

من دیوهای بسیاری دیده‌ام

آن‌ها همیشه در عذابند

آن‌ها به‌شدت از چیزی رنج می‌بَرند و خود نمی‌دانند

چهره‌هاشان گویاست

چرا طوری رفتار نمی‌کنید که یکی از آن‌ها را ببینید؟

من از جاودانگیِ خنده سخن می‌گویم

و ناگاه پاسخی می‌آید از جهانِ زیرین

: شما از تاریکی و ظلمت می‌ترسید

ما از نور و روشنایی

اما داستانمان یکی‌ست


بس که در سرم در غارها در دهلیزها و دالان‌های سنگی به دیواره‌ها خورده

همه‌چیز و همه‌کس را لرزان می‌بینم و وحشت دارم

نشانه‌ای از این‌که کسی دست‌هایش را بر دریا بگذارد و این آشوب بخوابد

در کسی نیافته‌ام

روی زمین که آفتاب با آن معامله می‌کرد آن‌قدر زیبا بود

که ما را فکرِ تحملِ آن

قرن‌ها بود که در سر می‌چرخید

که کسی بیاید و ما را از ترس بیرون بیاورد

سهم‌ناکیِ این بیرون‌بودن را از روی ما

از گُرده‌هامان بردارد


آن‌ها دَه‌ها هزار شبانه‌روز وقت داشتند

تا این مشکلِ قدیمی را حل کنند

اما آب از آب تکان نخورْد

و صدا به صدا نرسی و ما مثلِ همیشه دهانمان را باز و بسته کردیم

یعنی      ¥

4 / 9 / 1385


34


آن‌ها شب‌ها را خالی گذاشتند

و روزها را پُر کردند     ¥



















35


غول داد زد:

« چیزی یادم آمده »

و دست‌های ساموئل را گرفت و کشید

غول داشت می‌دوید و ساموئل به دنبالش

دَه دقیقه نبود که از کنارِ آن دریخت

دور شده بود

حالا نَفَس‌زنان دوباره به همان‌جا برگشته بود

غول:

« سیب کو؟

به زمین نیفتاده!

سیبه برنگشته! »

فکرِ مشترکی از سرِ هر دو بالا رفت و

بر بالای درخت نشست

فکرِ مشترک: « اژدها آن‌را

روی هوا گرفته »

ساموئل چند قدم عقب‌تر رفت:

« این فکرِ من نیست » ( و در ذهنش لبخندی به اژدها زد )

و اژدها

از فکرِ تنهاماندۀ غول

داشت دورتر و دورتر می‌رفت

و احتمالاً سیب

داشت چرخ می‌زد و

چرخ می‌زد و

بالاتر و 

بالاتر

و...    ¥



















36


چند سیب پیرشده در خواب می‌بینم

هم‌زیستیِ بسترِ رودی خشک‌شده با آن‌ها

خالی‌ها و برهوتی پُر از ارواحِ مفاهیم و معنی

جایی که بر مدارِ واژه‌ها نمی‌چرخید

که لباسی برای تنِ افکارِ دوپاها باشد

جادوگری که در کارِ ترکیبِ کلمه و عدد باشد

این‌جا نیست

اُربیتال‌های آزادشده منفردند

به فضای چیپِ شعرها و عشق‌ها و طبیعت‌خوانی‌ها نمی‌چسبند

این دوپاها هرگز به فردیت نرسیدند

کابوس‌هاشان رسید

سقراط همیشه تنها می‌خندید

و هنوز هم.

عقل در طناب‌‌های فلسفه گره می‌خورد

که کسانی رذیلانه از آن بالا و پایین بروند

وحشت از پایان ــ در خواب‌ها بیش‌تر از کتاب‌ها بود ــ

طناب‌ها و چاه‌ها و بهشت‌های مقدس و جاودانه‌گی و بازی‌های دیگر را

از مرزهای مسخره‌گی

پایین سُرانده بود

گیاه می‌پزمُرْد

گوشت می‌گندید

چکش تنها می‌ماند

سقراط می‌خندید

بیرون آیا امن‌تر از خانه‌هایی نبود که ساختیم؟

هنوز روی زمین، مثلِ آن‌وقت‌ها بازی جدی‌ست؟

هنوز این است؟

هنوز آن است؟

از رفیقِ قدیمی است؟

از رفیقِ قدیمی‌مان ساموئل بِکِت چه‌خبر؟

پوکرِ خونینِ عقل با عقلش را کسی برداشت؟

کسی به ارث بُرد؟

اگر کار را یک‌سره کرده و کسی دیگر جزئتش را ندارد

باز خبرِ خوبی‌ست!


چیزها از کِی فتیلۀ بسته‌های شروع و پایانشان را هم‌زمان آتش کردند؟

آن‌وسط‌ها چیزی هم آیا باقی ماند؟

داستان‌ها کِی از تنها به ابتدا، از دورها به چشم‌ها و وجودها

تاخت‌ها و حمله‌هاشان را آغاز کردند؟

صداها چه‌طور برگشتند؟

دیوارِ مثال‌ها در کجاها، روی چه‌ـ‌‌که‌ها فروریختند؟

سؤال در حالِ سقوط بود: زنده‌ها را چه کسانی و کجا رؤیت کردند؟   ¥




37


میلیاردها پرنده آمدند و رفتند

تا در ژنومِ نوعی‌شان

تغییری کوچک صورت گرفت


جعبۀ سیاهِ زمین روزی پیدا شد

ــ چه‌گونه و از کجا؟ ــ

میلیاردها انسان آمده بودند و رفته بودند

تنها چیزی که در ژنومِ آنان خوانده می‌شد

همان تغییراتِ نامحسوس بود که مثلِ فریادی بیرون زد:

آهای کسی می‌شنود؟

ما این‌جاییم      ¥













39


به چند زبان خواب‌دیدن

به چند زبان " اُردک‌ها را از این سرِ رودخانه به آن سرش " بُردن

به چند زبان صورت‌های دیداری و شنیداری باران را

بیرون از طبیعت چیدن، به نمایش گذاشتن

به چند زبان اعتراف به این‌که هیچ‌چیز خودِ باران نیست


به چند زبان می‌روم و شاخ‌های گاوِ نری را که قبلاً یکی از خدایان

[ بوده می‌گیرم

کج می‌کنم و می‌شکنم

خونِ قربانی را در گلوی خشکِ چند زبان می‌ریزم

از خاکِ قربانی بر سرِ چندین زبان می‌پاشم

که گویا سنتی دیرینه است

ذره‌ای از آن خاک را

در دهان‌های بازماندۀ چندین زبان می‌گذارم

که گویا سنتی دیرینه است


گاو را در زبانِ اصلی‌اش کُشته‌ام

از غارها بیرون آمده‌ام و گاو را در چندین زبان کُشته‌ام

و خونش را برای روییدنِ گندم و جو

بر زمینِ چندین زبان پاشیده و ریخته‌ام

غارنشین بوده‌ام

نمی‌دانم در چندین زبان

دست‌وپا می‌زده‌ام و زبانم گن بوده بی‌شک

گله‌دار بوده‌ام و زبانم را با حیواناتم پیش بُرده‌ام

کشاورز بوده‌ام و دیگر با زبانِ خاک و سنگ و گاو سخن می‌گفته‌ام


ترازویی را زیرِ باران بگذار

کدام کفّه‌اش می‌چربد؟

مغزت را در چند زبان از کار و چکش ساقط کن به باران بسپار

باران را برای همین آورده‌ایم.     ¥















39


غول جمجمه‌ها را یک‌به‌یک روی سنگ‌ها می‌‌گذاشت و

می‌شکست

و با دقتِ خاصی به صداهاش گوش می‌داد

« من به دنبالِ تفکیکِ صداها نیستم

دور شو ای ساستایِ بد اَنگره دور شو! »

و این جمله مثلِ یک پارازیت

مثلِ مگسی سمج در مغزش وِزوِز می‌کرد و

سرش را بر سنگ‌ها می‌کوبید و

صدای ضجه‌های گریه‌اش سنگ‌های ریز را خُرد می‌کرد:

« هوای آزاد! هوای آزاد!

این‌ها باید نَفَس بکشند! »

و ناگهان دهای‌های سرهای زئوس،

آخیلئوس، پاریس، هراکلیتوس،

دو سه بار باشد و بسته شدند: نَفَس بکشیم!

نَفَس بکشیم!

و از آن بالا همه رو به پایین غلت خوردند و آمدند

چشم که چرخاند دید سرهای اِنکیدو و گیل‌گمِش است

دهان‌هاشان باز و بسته شد: ما مُرده‌ایم! ما مُرده‌ایم!

و از جهتی دیگر قِل خوردند و پایین رفتند

زرتشت فریاد زد:

بگذارید آب‌ها و روشنایی‌هاشان به شما راه یابَد

بگـ..

غول سرِ زرتشت را روی دو سنگ می‌کوبید:

« با خنده از مادر » و بلند بلند می‌خندید

و زرتشت زیرِ دانه‌های درشتِ برف

داشت قدم‌زنان دور می‌شد

و تک‌پرنده‌ای انگار در چند جهتِ او

ــ پیشاپیش و قفا و چپ و راستش ــ

چرخ می‌زد

همان پرنده‌ای که بخش‌هایی از اَوِستا را اَزبَر بود

همان پرنده‌ای که وقتی می‌خواند

دیوان و جاودان و شیاطین گریزان می‌شوند.

سرهای دیگری هم آن‌جا بودند...

غول با فریاد از خواب برخاست

اژدها نمی‌توانست آرامَش کند

غول بریده‌بریده گفت:

« من زاییده بودم من زاییدم،

خوابی هول‌ناک بود اژدها!

کابوسی هول‌ناک! »

اژدها آرامَش می‌کرد:

« تو دست‌هایت را در خاک کرده‌ای

و این اواخر میوه‌های درخت را

از ریشه‌هایش می‌خواهی »     ¥


40


رودخانه داشت عقب‌عقب می‌رفت و در خود غلت‌می‌زد و می‌خندید

سیب داشت بالا می‌رفت و می‌چرخید و می‌خندید

بالا و چرخ و خنده     ¥



















41


همه از مادر با گریه به دنیا می‌آیند

زرتشت

با خنده آمد

روشناییِ آب‌ها شاید یعنی این     ¥


















42


این‌جا

سه سیب از آسمان بر زمین می‌افتد

...

سیبِ سوم را ــ که مالِ داستان‌گوست ــ

اژدهای من می‌خواهد با هدیه‌دادن به شما

پس بگیرد

و آن را بالا بیندازد و سیب

بچرخد و

بچرخد و

بچرخد و...   ¥

22 / 7 / 1387





شهرام شیدایی
خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت

خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت

27 شعر                                      ( شعرها عنوان ندارند‌ )


یک باطریِ نو در رادیو...

آزادی که بپذیری...

بی‌آن‌ که بدانی حرف زده‌ای...

چه‌ چیز میانِ آدم‌ها عوض شده...

مردی که در بعدازظهری ساکت...

همة آن‌ها می‌آیند تا از زبانِ ما سخن بگویند...

در کوتاهیِ یک قصه به هم برخوردیم...

حواسم هست پرنده‌هایی که آن‌جا نشسته‌اند...

ساعت کار می‌کند...

پایینِ دره...

تاریکی در خانه حرکت می‌کند...

صدای کسی را دوباره می‌سازند...

اول از دیوارة غارها آغاز شد...

جای خالیِ یک واژه...

نیاز به تاریکی داریم  نیاز به روشنایی....

« مسئولیتِ صداها و چهره‌ها با کیست؟  »...

آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم...

نیاز به یک کلمه دارم...

در تاریکیِ روی یک تکه یخ...

فکرکردن در موردِ آدم‌ها پایان یافت...

می‌دوی که اشیای میانِ دیوارهایی را...

فلزی تازه به خانه می‌آوردم...

این صدا  مالِ چه‌کسی‌ست در من؟...

ساختن ِ یک سایه...

برقِ یک لحظة فلاش...

زمانِ خیانت رسیده بود...

خالیِ بزرگ...























یک باطریِ نو در رادیو 

تمامِ بعدازظهر اخبار، موزیک.

*

ماهی‌گیرها آمدند و گذشتند

خواب‌آلوده نگاه می‌کردم

همة بعد ازظهر را با خود می‌بُردند

با بوی ماهی‌ها در سبد

با چکمه‌هاشان با چهره‌هاشان.


*

غلت که زدم

    مادر از جلوِ چشمم گذشت

بدونِ لبخند   بدونِ حرف

غلت که زدم

نموریِ دیوارها را حس کردم

دو سال از زندانِ کسی را

از این پهلو به آن پهلو گذراندم

صدای ظرفِ غذایش را

صداهایی که از ماخولیای او بیرون می‌آمد


*


داروها  رنگِ قرص‌ها

سوتِ کشتی‌ها.

موزیکی که از رادیو پخش می‌شد

با خود پارچة سفیدی می‌آورْد و می‌کشید

روی مغازه‌ها که تعطیل می‌شدند

روی شهرها که تغییر می‌کردند

روی ارتش که رژه می‎رفت


*


پسرِ یکی از ماهی‌گیرها بالایِ سرم :

« مامان مامان! اینجا یه مَرد خوابیده

مُرده! نگاش کن

      رادیوشَم بازه

 مامان! شاید مُـرده! »

« خفه شو! بیا از این‌جا بریم »


*

نمرة عینکِ کسی بالا می‌رفت

حتماً یکی از نزدیکانم بوده

 یا کسی که می‌شناختمش

چهرة کسی داشت به زیرِ آب‌ها می‌رفت


*

ممکن بود از همان جایی که خوابیده بودم

  حرکت کرده باشم

اسمِ رمز را به خاطر نمی‌آورم

     تصویرِ یکی از ماهی‌ها در سبد به جای آن نشسته


  *

پسرِ ماهی‌گیر برگشته

با ترس کلاهم را برمی‌دارد

   نان می‌گذارد  یک نصفه‌سیب

کلاهم را می‌دزدد.

*

اسم‌هاشان را به هم‌دیگر می‌گویند و دست می‌دهند

      می‌توانست یکی از اسم‌ها مالِ من باشد

یکی از دست‌ها

عروسی‌ست شاید  صفِ تئاتر است


*

خُنکی  بعد سرما  بعد سینوزیت


      *

« موقعیتت را به ما گزارش بده

     اگر صدای مرا می‌شنوی موقعیتت را به ما گزارش بده »

ستاره‌های فوتبال  ستاره‌های سینما

غلت می‌زنم

صدای درِ آهنی

    جای کلمه‌ها را نمی‌دانم

صدای ظرفِ غذا

     جای آدم‌ها را نمی‌دانم

« موقعیتت را به ما گزارش بده »

اینها هیچ‌کدام مالِ من نیست!

   باید مُـرد و منتظر ماند.

*


صدای سگ‌ها

   گنگ و دور

    بعد دسته‌جمعی  نزدیک‌تر



پسرک با یکی دیگر آمده

      و این بار

   نوبتِ رادیو بوده. ■

28 / 8/ 1377




آزادی که بپذیری

     آزادی که بگویی نه

و این

    زندانِ کوچکی نیست.


آزادی که ساعت‌ها دست‌هایت در هم قفل شوند

چشم‌هایت بروند و برنگردند، خیره! خیره بمان

و ما اسمِ اعظم را به کار می‌بریم:

    _اسکیزوفرنیک.

آزادی که کتاب‌ها  جمع شوند زیرِ دیرکی که تو را به آن بسته‌اند

 و یکی‌شان

آتش را شروع کند.


آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچه‌ای

به هیچ زمانی برنگردی

و از اتاق‌های هتل

صدای خنده به گوش برسد. ■

25 / 3 / 1377





بی‌آن‌که بدانی حرف زده‌ای

 بی‌آن‌که بدانی زنده بوده‌ای

بی‌آن‌که بدانی مُـرده‌ای.


ساعت را بپرس  کمکَت می‌کند

از هوا حرف بزن  کمکَت می‌کند

نامِ مادرت را به یاد بیاور

شکل و تصویرِ کسی را


سریع! از چیزِ کوچکی آغاز کن

   مثلاً رنگ‌ها  مثلاً رنگِ زرد

سبز، اسمِ چند نوع درخت


به مغزی که نیست فشار بیاور

فصل‌ها را، مثلاً برف

سریع باش، سریع

    چیزی برای بودنت پیدا کُن، دُور بردار

ممکن است بقیة چیزها یادت بیاید

سریع! وگرنه

واقعاً

به مرگت

    عادت، کرده‌ای. ■

10 / 2 / 1376























چه چیز میانِ آدم‌ها عوض شده؟

      نمرة کفش‌ها، نمرة عینک‌ها، رنگِ لباس‌ها

یا رنج  که هیچ تغییری نمی‌کند؟


خندیدن

       در خانه‌ای که می‌سوخت:

_زبانی که با آن فکر می‌کردم

        آتش گرفته بود.


دیگر هیچ فکری در من خانه نمی‌کند

شاید خطر از همین‌جا پا به وجودم می‌گذارد.


سکوت کلمه‌ای‌ست که برای ناشنواییمان ساخته‌ایم

  وگرنه در هیچ‌چیزی رازی پنهان نیست.

کسی عریان سخن نمی‌گوید

     شاعرانِ باستان‌شناس

شاعرانِ بی‌کار، با کلماتی که زیاد کار کرده‌اند.


چه چیز ما را به چنگ‌زدنِ اشیا

به نوشتن وادار می‌کند؟

ما برای پس‌گرفتنِ کدام « زمان » به دنیا می‌آییم؟


 آیا مُـردنِ آدم‌ها

                          اخطار نیست؟

چرا آدم‌ها خود را به گاوآهنِ فلسفه می‌بندند؟ 

       چه چیز جز ما در این مزرعه درو می‌شود

  چه چیز ؟

من از پیچیده‌شدن در میانِ کلمات نفرت دارم

چه چیز ما را از این توهّم ــ زنده بودن ــ

                  از این توهّم‌ ــ مُردن ــ نجات خواهد داد ؟


پرنده یعنی چه

         از چه چیزِ درخت باید سخن بگویم

    که زمان در من نگذرد ؟

خندیدن

    در خانه‌ای بزرگ‌تر

 که رفته‌رفته زبانش را

خاک از او می‌گیرد

و مثلِ پارچه‌ای که روی مُرده‌ها می‌کِشند

  آن را روی خود می‌کِشد. ■

7 / 4 / 1375






مردی که در بعدازظهری ساکت

باغچه‌اش را آب می‌داد

ناگهان به یاد آورد که مُرده.


لحظه‌ای بعد

سایه‌ها و صداهای بعدازظهر یکی می‌شوند

   و یک‌ریزیِ فراموشی

همه‌چیز را می‌بلعد.


مانده ای و به‌دقت نگاه می‌کنی:

هیچ اثری از او نیست.



و چند روز فکرِ مرا می‌گیرد

    فکرِ کسانی که هرگز

   وجود نداشته‌اند


لحظه‌ای دلم می‌خواست به شکلِ زنِ سابقِ آن مرد دربیایم

 از کنار او بگذرم

و مرد سراسیمه شلنگِ آب را رها کند

بدوَد

زن بایستد  بگوید

    بیست سال . . . 

  بیست سال . . . 

بیست سال . . . 

بیست سال . . .

. . .

زن آن‌جا می‌ایستد

    اصلاً حرفی نمی‌زند

مرد با هول و هراس به تنِ خود  لباس‌های خود

دست می‌کشد

و سعی می‌کند باور کند. 



مثلِ جریان دو مِه

    آن دو در هم شناور می‌شوند.

و من می‌مانم

با کاغذی که در آن

      هیچ‌وقت

هیچ اتفاقی

     نمی‌افتد. ■

10 / 2 / 1376




همة آن‌ها می‌آیند تا از زبانِ ما سخن بگویند

    ما غایبیم

آن‌ها غایب

و سخن  آغاز نمی‌شود.


همة آن‌ها می‌آیند تا زنده‌ها را یک بارِ دیگر باور کنند

 ما رفته‌ایم

   مفهومِ زنده‌بودن

معلق مانده.


تکان دادنِ یک چیز

    اصرار برای پس گرفتن

کسی نمانده به چیزی متوسل شود

 کسی نمانده به تاریکیِ آدم‌ها تاریخ بدهد  مُـهر بزند

ما با نوشتنِ این چیزها بیرون رفته‌ایم

    کسی نمانده تا در هیچ، هیچ را به هیچ برگردانَد


کسی می‌گفت:‌ همة ما

کسی دیگر: همة آن‌ها

و کسی در را بست

   و برای همیشه آن‌جا را ترک کرد.



کسی می‌گفت: ما می‌خواستیم حرف نزنیم

کسی دیگر: آن‌ها می‌خواستند چیزی نخواهند

و کسی با چیزی که در دست داشت

با زجر هنوز بر دیوارة غارها خط می‌انداخت. ■

11  / 3/ 1376


















در کوتاهیِ یک قصه به هم برخوردیم

هم‌دیگر را نشناختیم

آدرسِ مشترکی دستمان بود

هر دو مات ماندیم

یکی از کنارمان گذشت

نگاهی به هر دومان کرد  سر تکان داد، گفت: 

« معلوم نیست چه بلایی سرمان آمده »

برگشت  هر سه با هم دست دادیم

هم‌دیگر را نشناختیم

زیرچشمی به ساعت‌هامان نگاه کردیم

در سه ساعتِ مختلف بودیم

با آدرسی مشترک.

انگار هر سه‌مان را از سه قصة متفاوت

بیرون کرده بودند.

هیچ یک از ما، کسی را که از ما حرف می‌زد نمی‌شناختیم

رفته‌رفته بیش‌تر شدیم  زمان‌ها بیش‌تر شدند

و کسانی که کاملاً شبیهِ ما بودند با ما دست دادند و نشناختند

کوچه پر شد خیابان پر شد  شهر پر

و کسی که از ما حرف می‌زد  قطعش کرد ■

16 / 4 / 1378



حواسم هست پرنده‌هایی که آن‌جا نشسته‌اند

   بیهوده ننشسته باشند

حواسم هست وقت در نشستن و بلند شدنِ آن‌ها

     تلف نشود.


چندمین سیگار است ؟

  چند ساعت گذشته ؟ ــ حواسم نیست ــ

برف  شروع به باریدن می‌کند.





به چیزی فکر نمی‌کنم .


       *

آن‌ها در گورهاشان می‌خندیدند

به فولکس‌واگن‌ها  پژوها

     لب‌ها صورت‌ها عینک‌ها

 گردیِ زمین، شکلِ درها، پایتخت‌ها

حواسم هست که به جای چند مُـرده باید فکر کنم .



آن‌ها در گورهاشان می‌خندند

نه به چیزهایی که من نوشتم

آن‌ها در گورهاشان می‌خندند

به چیزی نه

آن‌ها در گورهاشان می‌خندند

حواسم نیست از چه ‌چیز صحبت می‌کنم.


*


شما بر علیهِ من در دادگاه شهادت دادید

قیافه‌هاتان در ذهنم نمانْد

نمی‌خواستم چهرة مسخره‌تان را در حبس یدک بکشم

حواسم هست که هیچ‌یک از این‌ها  برای من اتفاق نیفتاده.


   *

قایق را نگه‌داشتند

  جزیرة پرت و عجیبی بود

مرا جا گذاشتند و  رفتند

بلد نبودم با خودم حرف بزنم.


*

آن‌ها در گورهاشان می‌‌خندیدند و بلندبلند می‌گفتند:

ــ مطمئن باش هیچ‌یک از شعرهای تو نمی‌تواند از زمین بیرون برود. 

آن‌ها در گورهاشان بلند شده بودند و می‌رقصیدند

و آوازی کُر پا گرفته بود: هوا خوب است  هوا خوب است

هوا خوب است  هوا خوب است  هوا خوب است

مطمئن بودم  که چیزی به من مربوط است.

    *

درِ انتهای راهرو باز شد

  پوتین‌ها نزدیک شدند

فرمانده‌شان در گوشم گفت:

چرا قبلاً نگفتی روسی بلدی

گفتم شنا هم بلدم ــ و دستِ سنگینی صورتم را نواخت.

چهار سال مرا آن‌جا جا گذاشتند و بعد

همه با هم بیرون رفتیم.


  *

آن‌ها در گورهاشان بلندبلند می‌خندیدند

       به شعرهای درجه یک

به قطارهای درجه یک

      به شعرهای درجه دو

به قطارهای درجه دو

و در آسمان  چیزی شبیهِ خورشید را نشان می‌دادند .


*

روزی سربازی به جزیره پا گذاشت

صدایم کرد

   نامه را داد دستم:‌





*

هوا خوب است

     هوا خوب است

           هوا خوب است

                 هوا خوب است

  هوا خوب است. ■

16 / 8 / 1375











ساعت کار می‌کند

 تا بدانی چیزی در جریان است

او می‌میرد

        تا بدانی « چیزی » زنده بوده است

این‌ها آن‌قدر ساده‌اند که نمی‌شود فهمید.

چیزی که با خود فاصله ندارد

    در دنیای ما نیست

این‌جا نه آوایی هست  نه شکلی  نه تصویری

   نه نامی داده می‌شود نه نامی گرفته می‌شود

نوعی نگاه‌کردن دیدن نه

  وگرنه چیزی  نمی‌شد نوشت

نگاهی بی‌مفهوم.

بیرون، هرچیزی  نامی  مفهومی دارد

و این به مرگ « قدرت » می‌دهد.

این‌جا فاصله است

غیابِ چیزها و آدم‌ها

این‌جا جا نیست  زمان نیست  آدم نیست.

*

ساعت از کار افتاده

    او مُـرده

تو در سایه می‌ایستی

      و به چیزی فکر نمی‌کنی .


این

   فاصلة ماست . ■

13 / 3 / 1376




















پایینِ دره

رودخانه‌ای می‌پیچد

و رو به آسمان عوعو می‌کند

رو به ابرها  رو به ماهِ گرسنه

این زبانِ همین جاست 

زبانِ خانه‌گیِ این دره.

می‌توانی آرام‌تر باشی

می‌توانی قاتلی باشی که آزاد شده‌ای

و تندتر بدوی، با بقچة زیرِ بغلت تندتر

بدوی سمتِ خانه‌ات

و ببینی چراغ هنوز روشن است

و زنت پشتِ پنجره

و از دور داد بزنی: منم !  من برگشته‌ام .

      *

اسمت پشتِ سرت می‌دود

چند قدم دورتر

تو از آن متنفری

تاریکی‌ست، کسی نمی‌بیند

اسمت را زیرِ دندان می‌گیری

مثلِ غذا خوردن

و بعد حمله می‌کنی   حمله به اسم‌ها

تاریکی‌ست، کسی نمی‌بیند

اسمِ زنت  شَهرت  پسرت

همه را با غیظ می‌بلعی .

دره را پایین می‌آیی

باید از این رودخانة سگ‌شده چیزی بخوری

تشنه‌ای، می‌ترسی رودخانه هارت کند

برمی‌گردی ، تشنه‌تر

می‌ترسی ، از اسمت می‌ترسی

ترس از این‌که نکند واقعاً قاتل باشی.


تاریکی‌ست ، کسی نمی‌بیند

رودخانه این کار را می‌کند ، تو هم .

رو به آسمان عوعو می‌کنی

و با پاهایِ پشتی‌ات زمین را می‌کَنی

حمله می‌کنی   به شعرهایی که نوشته‌ای حمله می‌کنی

رو به آسمان  رو به ابرها  رو به ماه

داد می‌زنی: قبلاً بله

بله قبلاً شعر

تاریکی‌ست ، کسی نمی‌بیند

قبلاً شعر می‌گفتم و حالا قاتلم

تاریکی‌ست ،

کسی نمی‌بیند


*


کنارِ رودخانه ایستاده‌ای

تاریکی بود  کسی نمی‌دید

و تو تنهاترین کسی بودی که در عمرم درباره‌اش حرف‌زده‌بودم .



کنارِ رودخانه آتش روشن کرده‌ای

و فکرِ برگشتن به یک‌جایی

در آتش می‌سوزد. ■

27 / 7 / -137















تاریکی در خانه حرکت می‌کند

  و صورتِ اشیا را به دیگران می‌دهد

نامی در کار نیست

     نامی که در کارِ جابه‎جاییِ چیزی باشد



گاه وقتی  پنجره باز می‌شود

      اما هوایِ تازه‌ای  داخل نمی‌شود

پنجره از کار افتاده

 بیرون از کار افتاده


یاد آوردنِ چند صندلی و میزی

که پشتِ آن صورت‌ها و دست‌ها حرکت می‌کردند

و حالا سکوتی چهار چشم  خانه را به تاریکی تسلیم کرده

تا به محضِ ورود، گلویت در گذشته گیر کند

     و با هر قدمی به جلو  سکوتی فلزی تسخیرت کند

و با هر بار لمسِ چیزی، فنجانی  لبة میزی  تاقچه‌ای  لاله‌وشمع‌دانی

    چند پرده تاریک‌تر شوی



برای کسی در بیرون، که درخت و سنگ جای او را می‌گیرند

 چه تسلایی می‌توان داد ؟ ■

10 / 12 / -137























صدای کسی را دوباره می‌سازند

چهرة کسی را دوباره می‌آورند

غافل‌گیر از این‌که بازجویی‌ست یا چه

  غافل‌گیر از این‌که برگشتی شده در زمان یا تو


و می ‌بینم که سایه‌های غلیظی پشتِ سرم می‌ایستند

 آماده که گلویم را

آماده که با باتوم

   آماده که با پوتین و لگد و سیلی . . . 

و تک‌صدایی که اتاق را می‌دَرَد از هم:

     ــ برا آش خوردن نیاوُردیمِت این‌جا

  برا شناسایی آوُردیمِت کثافت!

 □

و بعد از ساعت‌ها

  صدای بازسازی‌شده

  چهرة آمده، خم می‌شود در من

نگاهم می‌کند

می‌چرخد رو به مأمورها :

ــ نه! نتونستم بشناسمش .

    □

و حالا در میانِ یک قبریم  با استخوان‌هایمان

و صدای کودکانه‌ای که با استخوان‌هایش بازی می‌کند :

باید راحتمون بذارن  نه ؟ ما که نمی‌خوایْم خودمونو بشناسیم ؟ ■

8 / - / 1377





















اول از دیوارة غارها آغاز شد

بعد

   به کتاب‌ها راه پیدا کرد .

کتاب‌ها ،

     دورترین زندان‌های روی زمین .


با پارس کردنِ سگ‌ها

دورة من آغاز می‌شد

بی‌آن‌که بدانم  زمان یعنی چه

    چند روز

یا چند شب .

حافظة من سوراخ شده است

ــ شاید روحِ من ! این‌طور گریه می‌کند ــ

می‌توانی با چراغ‌قوه‌ای روی دیوارها بگردی

 اگر خطوطی عکسِ تو را نشان داد

حتماً  زمانی  عاشقت بوده‌ام


به جای گذشته و خاطره

 تنها خواب‌هایم مانده‌اند

  کسی آن‌ها را لمس نخواهد کرد



مثلِ حسی که از پارس کردنِ سگ‌ها به آدم دست می‌دهد

 شاید مخاطبِ من

ترس / بیگانه‌گی / و غربتِ آن حس است.


شاید همه‌چیز

در خوابِ یک نفر می‌گذرد

و تنهاییِ واقعی

آن زمان پیش خواهد آمد

که او

    بیدار شود.

وقتی حافظه‌ات سوراخ باشد

اشیا  به تو پناه می‌آورند

آن‌ها نیز بی‌حافظه‌اند



آن‌وقت

       از  پارس کردنِ سگ‌ها

    در امان خواهیم بود. ■

12 / 7 / 1374





جای خالیِ یک واژه

که تو از زنده گیِ من برداشته‌ای

مرا به دویدن واداشته.


*

جسد را از دریا گرفته‌ایم

       دویدن قطع شده

  اولین بار نیست که می‌میری


*

جالی خالیِ یک آدم

   که از میانِ ما برداشته شده

   با دوایری پر فشار، ما را به خلأ می‌کشانَد


*

ملافه‌ای رویش کشیده بودند

   و بعضی‌ها سیاه ـــــــــــــــ


*

جای خالیِ یک چهره یک صدا

و بعد بیماریِ فکرکردن

باتلاقِ خاطره‌ها


*

حلقة نامزدی

از دستِ بیرون‌مانده از ملافه

انگشتانِ بادکرده


*

دنبالِ چند اسم و چند فعل می‌گشتم

بیرون از مغز

دنبالِ چیزهایی که تمامش کنند


*

ساحل، عجیب‌ترین ساحل .

هیچ‌کس به هیچ‌کس نگاه نمی‌کرد

    فقط روی شن‌ها ،

سایه‌ها به سایه‌ها


*

جدیتِ مرگ

به واژه‌ها حرف‌ها نگاه‌ها  راه نمی‌داد


پلنگ  دیگر نامرئی شده بود

و دیگر ناخوداگاهِ همة ما

به شکلِ عجیبی راه می‌رفت

روزِ اول .

     روزِ دوم .

روزِ سوم . ■

14 / 6 / 1377



















نیاز به تاریکی داریم  نیاز به روشنایی

      و بیش‌تر از این  دیگر نمی‌توان گرسنه‌گی کشید

در خواب‌دیدن  اندیشیدن

گرسنه گی در دوست داشتن.



ما وقتِ زمین را گرفته‌ایم

   و هیچ نکرده‌ایم

بعد از پیکاسو

          دیگر هیچ‌کس نفس نمی‌کشد

    دیگر کسی خوابِ جدیدی نمی‌بیند

ما مُرده‌ایم و بلد نیستیم حرف بزنیم .


حتی ما جلوِ کنده‌شدنِ یک برگ را از شاخه‌ای

       نمی‌توانیم بگیریم

به کتاب‌ها استناد کردن  دل بستن  مسخره است .


زبان‌هایی که ما با آن‌ها حرف می‌زنیم  همه بیگانه‌اند

فکر کن ، باد چیزی را ترجمه نمی‌کند.


پنگوئن‌ها شعر نمی‌گویند

  اما زنده ‌گی می‌کنند

ماسه‌های ساحل

پرنده‌ها و درخت‌ها

همه، بی‌نیازِ شعر، ادامه می‌دهند .

ما این‌جا می‌نشینیم

        و چیزی از ساحل‌ها را ، پرنده‌ها و شهرها را

روی کاغذها می‌گذاریم.

ــ که چه ؟‌ ــ

یک روز می‌شنوی آدم‌ها عوض شده‌اند

کلمة « من » حذف شده

و هیچ‌کس خاطره‌ای برای بالارفتن از خود

   یا برگشتن پیدا نمی‌کند .

یک روز می‌شنوی

همه چیز خنثا شده

   و « زمان » کاری به کارِ کسی ندارد . 


یک روز : 


    بالاآمدنِ دریا عددی می‌خواهد

         عاشق‌نشدنِ من عددی

    و زیرِخاک‌بودنِ تو

      با فرمول‌های ریاضیات و فیزیک  روشن نمی‌شود .



یک روز : 


    کسی که سکوت می‌کند

    بازی را مسخره کرده

    ما که حرف می‌زنیم

      باخته‌ایم .



یک روز : 


    می‌دانی که زمین

برای چرخیدنِ خود باید از ما حرف بکشد . 






مدت‌هاست که شعرهایم را به جای آدم‌ها

برای کُتم که روبه‌رویم آویخته‌ام می‌خوانم .

«‌ مسئولیتِ صداها و چهره‌ها با کیست ؟ » ■

7 / 4 / 1374



«‌ مسئولیتِ صداها و چهره‌ها با کیست » ؟


مدت‌هاست که شعرهایم را به جای آدم‌ها

برای کُتم که روبه‌رویم آویخته‌ام می‌خوانم .


حتا ما جلوِ کنده‌شدنِ یک برگ را

     نمی‌توانیم بگیریم

به کتاب‌ها دل‌بستن  استناد کردن  مسخره است .


پنگوئن‌ها شعر نمی‌گویند

    ماسه‌های ساحل

پرنده‌ها و درخت‌ها

      زند‌گی می‌کنند .

ما این‌جا می‌نشینیم

و چیزی از ساحل ، پرنده و شهر را

روی کاغذها می‌گذاریم .

ــ که چی ؟‌ ــ


زبان‌هایی که ما با آن‌ها حرف می‌زنیم بیگانه‌اند

باد چیزی را ترجمه نمی‌کند .

ما وقتِ زمین را گرفته‌ایم و

    هیچ نکرده‌ایم

بعد از پیکاسو

دیگر انگار هیچ‌کس نفس نمی‌کشید

«‌ داری شعار می‌دی !‌ »

  دیگر کسی خوابِ جدیدی نمی‌بیند

« آره دارم شعار می‌دم »

 ما مُـرده‌ایم و بلد نیستیم حرف بزنیم. 


نیاز به تاریکی داریم  نیاز به روشنایی

     و بیش‌تر از این  دیگر نمی‌توان گرسنه گی کشید

در خواب دیدن  اندیشیدن

گرسنه گی در دوست داشتن .




یک روز :‌


آدم‌ها عوض شده‌اند

   کلمة « من »‌ حذف شده

       و هیچ‌کس خاطره‌ای برای بالارفتن از خود

یا برگشتن پیدا نکرده . 




یک روز : 

همه چیز خنثا شده

 و « زمان » کاری به کارِ کسی ندارد .




بالا آمدنِ دریا عددی می‌خواهد

عاشق‌نشدنِ من عددی

و زیرِ خاک‌بودنِ تو

با فرمول‌های ریاضیات و فیزیک  حل شده .



«‌ این‌جا رو امضا کن » ■

1379










آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم

که رودخانة گِل‌آلود زلال می‌شود

کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند

    پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند . 


کلمه‌ها چیزی می‌خواهند  پرنده‌ها چیزی

         و رودخانه آن‌قدر زلال شده

  که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی

چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها

این درکِ من از توست :

در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوند

ــ کسی که منم ، اما کلمة تو با آن آمد ــ

طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد

آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند

و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهد

ــ‌ از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌ 

این درکِ من از ، من و توست .


به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی

 به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی

   استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد



من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم

و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند

و می‌دانم که رفته‌رفته

        در این فرشِ کهنه

در این دودکشِ روبه‌رو

  در این درختِ باغ چه  ریشه می‌کنی

و می‌دانم که تو سال‌هاست در من

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی . ■

9 / 8 / -137












نیاز به یک کلمه دارم

کلمه‌ای که مرا از روی زمین بردارد .


من مثلِ ساعتی مریضم

     و به‌دقت درد می‌کشم

سکوتْ  تانکی‌ست

 که بر زمینِ فکرهایم می‌چرخد و

  و علامت می‌گذارد

از روی همین علامت‌ها دکتر

نقشة جغرافیاییِ روحم را روی میز می‌کِشد

     و با تأثر دست بر علامت‌ها می‌گذارد :

    ــ چه چاله‌های عمیقی ! 

ناگهان نقشه نفس می‌کشد

میز تکان می‌خورَد 

    و دکتر فریاد :‌ جنگِ جهانیِ . . .



خلوتِ پارک .

    پیرمردی ، آرام روی نیمکتْ کنارم می‌نشیند

بی‌مقدمه :‌ یک نفر جاسوس

ــ سرش را به این‌ور  آن‌ور ــ

یک نفر جاسوس به خواب‌هایم وارد شده .

کلاغی از روی درخت ، مثلِ یک سنگ پایین می‌آید

می‌نشیند بر شانه‌اش

   و در گوشش با صدای آرام داد می‌کشد :‌

ــ‌ احمق ! باز که تو حرف زدی .


چیزی دیوانه‌ها را گاز می‌گیرد

و تماشاچی‌ها کف می‌زنند .


« نیچه » گوشه‌ای در گوشِ کسی زمزمه می‌کرد :

ــ من رانندة یک تانکم . ■

2 / 6 / 1374













در تاریکیِ روی یک تکه یخ

قطعة نمایشیِ زیر اجرا می‌شد :‌

زنی به اندازة‌ یک بندِانگشت می‌رقصید .

ــ نورِ مهتابیِ یک رؤیا با شعاعی کوچک روی آن تکه یخ بود ــ

موسیقیِ رقصش خودِ او بود ، کوچک ، آرام

به قدری آرام می‌رقصید

که نفهمیدم کِی پلک‌هایم افتاد .


از جایی که سرم شکسته بود

خون می‌دوید و در یخ‌ها اسلوموشن می‌شد

رقصِ آن موجود  و رقصِ خون در یخ




برای نفس گرفتن

    به روی آب می‌آیم

و نمی‌دانم چگونه ادامه دهم . ■

7 / 9 / 1378





فکر کردن در موردِ آدم‌ها ، پایان یافت

همه نشستند بالا بیاورند

حتا یک تکه سنگ هم به یادِ کسی نمی‌آمد

دورانِ حرف‌نزدنِ آدم‌ها ، آغاز شد


فیلسوف می‌گفت :‌ سرِ من به دردِ کاری نمی‌خورَد

بقال می‌گفت : سنگ ؟ ! اسمش را نشنیده‌ام

سگی از پیاده‌رو رد می‌شد

ساعتی بر دست داشت

به مغازه‌ها سر می‌زد  اداره‌ها  کارخانه‌ها

و سرِآدم‌ها داد می‌زد : سریع‌تر  سریع‌تر

و آدم‌ها سریع تر بیهوده می شدند

سریع‌تر می‌پوسیدند ، سریع‌تر و آرام‌تر

گذشته‌ای دور در شهرها حس می‌شد

و بیش‌ترِ کلماتی که پیش از لال‌شدن به کار می‌رفت

شاید بود ، شاید  شاید

شاید آجری را به آجری می‌چسبانْد

شاید دستی را به دستی می‌داد

و سلامی را به سلامی دیگر متصل می‌کرد


شایدی سنگین در شهرها می‌چرخید

و خود را پُـر می‌کرد

بعد کُندتر اَدا شد ، کُندتر و سنگین‌تر

و همه باور کردند

که دیگر راه نمی‌رود  می‌خزد

به نمی‌دانم که رسید ، آرام آرام از بین رفت


سعی کن شاخة درختی را به یاد بیاوری

ــ در عمقِ کم حرکت کن

خیلی‌ها خفه شده‌اند

سعی کن چیزی به یاد بیاوری

چیزی از زمانی

ــ‌ ما به جایی برمی‌گردیم

سعی کن سعی کن

بعد از خفه‌شدنِ معناها  دال‌ها  مدلول‌ها

بادْ لغت‌نامه‌ها را ورق می‌زد :

این یعنی  آن یعنی

شب یعنی  روز یعنی

من یعنی  تو یعنی

آمدن یعنی  رفتن یعنی

کجا یعنی  چه یعنی

باد قفلِ لغت‌نامه‌ها را قفلِ تمامِ سلول‌ها را باز می‌کرد و می‌گفت :

    آزادید

ــ سریع‌تر  سریع‌تر


سریع‌تر یعنی  سبک‌تر یعنی  سنگین‌تر یعنی  اسب یعنی

عقل یعنی  درد یعنی  میز یعنی  کشیش یعنی  کُت یعنی

فلسفه یعنی  پرده یعنی  کتاب یعنی  گاو یعنی

حرف یعنی  گاری یعنی  چرا یعنی  چگونه یعنی




« و به یاد بیاور

که زندگیِ‌من  باد است» *■



*











می‌دوی که اشیای میانِ دیوارهایی را 

  که به هم نزدیک‌تر می‌شود نجات دهی

سوت می‌زنند ، برمی‌گردی ، می‌خندند

به ترکیبِ فعلیِ نجات‌دادن !


اسارت در سایه حس نمی‌شود

اسارت در ستون‌ها حس نمی‌شود

چرا از اسارت حرف می‌زنیم ؟


لباس می‌آوری برای تخیل !

غذا می‌آوری !

مثلِ پریدن و راه‌رفتنِ کلاغ‌ها مسخره

مثلِ پس‌زدنِ ابزارها و دست‌ها را تا دلِ قطعاتِ ماشین‌ها فرو بردن


علامت‌های تو خروس‌های بی‌محل بوده‌اند

چند بچه کنارِ ضمایرِ ملکیِ تو  از میانِ آشغال‌ها

     آشغالِ I shall . . .  را برمی‌دارند

و « من » را هر یک با لحنی قرقره می‌کنند  به مسخره می‌کِشند


این‌جا بازی برای شروع‌شدن تخریب می‌شود


چند بچه روی فکر - زباله‌ها کتاب – زباله‌ها  عشق – زباله‌ها

 بازی نه ، دیوانه‌گیِ خود را شروع کرده‌اند

آفتاب ، فلزِ زنگ‌زدة خود را بالایِ تپه‌ها

به آن‌ها می‌رسانَد

آن‌ها به دندان می‌گیرندش

و آن را همراهِ دستورِ زبان‌ها می‌جَوند و به بیرون تف می‌کنند



در حاشیة شهرها پرسه می‌زنند ، دست در جیب سوت می‌زنند

خانه ؟‌

      وجود ندارد

زبان ؟

      وجود ندارد

بازی ؟

      وجود ندارد

دیوانه‌های جدید به شهرها برنخواهند گشت


جشنِ بچه‌ها بر تپه‌های علامت‌ها  قراردادها  حکم‌ها  قانون‌ها . . . 

برای تظاهر آن‌جا نیستند

برای اعتراض آن‌جا نیستند

برای اعلامِ چیزی ، نه



آن‌ها زنده‌گی نخواهند کرد  پیر نخواهند شد

دست‌هایشان را از این بازی بیرون آورده‌اند

فرار کرده‌اند 



آن‌ها فرار کرده‌اند ■

1 / 10 / 1378


















1

فلزی تازه به خانه می‌آورم

 یک شی‌ءِ غریب

ساعت‌ها نگاهش می‌کنم

داستانش را

نمی‌گوید .





2

دو مأمور از دو طرف  می‌بَرَندش

با دست‌هایی از پشت بسته

   سرش را به عقب می‌چرخانَد

و با دهانی پر از خون می‌پرسد :

     آرژانتین بُرد یا اسپانیا ! ؟




3

میدانِ اسب‌دوانی .

پسربچه بر شانه‌های پدربزرگ .


پسر میدان را با هیاهویش تجربه می‌کند

اسب‌ها  آدم‌ها  و صداها را .

پیرمرد  میدان را نمی‌بیند .

       فیلمِ دیگری در او آغاز شده است .




4

بابا ! اون صدای چی بود ؟

هیچی عزیزم  حتماً خواب دیدی .

دوباره .

بابا ! این صدای چیه ؟

. . . 

ــ اشیا در شب ، روز را از خود بیرون می‌کنند . __




5

آشتی ؟‌ آتش بس ؟ عقب‌نشینی ؟


درست در لحظه‌ای که

   یکی  باید دیگری را

به قتل می رسانْد .




6

به آن ساعتِ آخر که نزدیک شویم

     ساعت

عقربه‌ها و اعدادش را به درون خواهد کشید .




7

بقالِ سرِ راه بلند داد می‌زند که او بشنود :

ــ آرژانتین .





8

دیدنِ یک آشنا

درست وسطِ کویر .




9

صندلیِ لهستانی

در حاشیة شعر می‌چرخد ، حرکت می‌کند

خود را به روسی و فرانسه و چینی ترجمه می‌کند

غلت‌واغلت  پُـشتک‌غلت می‌زند

اما هنوز ، به داخل نیامده .





10

سایه‌ای که در ذهن به وجود می‌آید

      هیچ‌جایی نمی‌افتد .



11

آن‌وقت‌ها تله‌ویزیون نبود

     مردِ هشتادساله  اولین‌بار که دریا را دیده بود

آن‌قدر خندیده بود

   آن‌قدر خندیده بود ــــــــــــــــــــــــــ




12

مرگ ، در شهرهای بزرگ

عمودی به سراغِ آدم می‌آید .




13

دو پیردمردِ جلوِ صف

   پولی می‌دهند  دستگاهی می‌گیرند و به خود وصل می‌کنند

در کافه‌ای می‌نشینند

   و هر یک با صدوبیست واژة قرض‌گرفته

   رودخانه‌هاشان را به حرکت درمی‌آورند .













14

آرژرانتین .




15

یک‌زمانی

    دیدنِ کولی‌ها در شهر

استعداد نمی‌خواست .






16

تخت‌خوابِ فنری .

کشتیِ غرق‌شده .

آب‌یار با فانوسی در شب .

هر سه ، این‌جا هستند .



17

مالیخولیایی که دیگر ، نمی‌تواند اشیا را  دچارِ توهّم کند .




18

ابدیتْ آرام نیست

     کلمه‌اش را به میانِ ما آورده ؟

باید 

   دوباره دفنش کنیم .






19

امتناعِ کلمه‌ها

برای حضور در این خانه .


    *

روی ما  این‌جا

      چند فعلِ گذشته  ملافة سفید می‌کشند.






20

بابا ! برف تا کجا باید بباره

که من پسرِ تو نباشم ؟




21

این موقعِ‌شب  ماهیِ کوچکی از خوابِ دیگران جدا شده ؛ 

شکارگرانِ برکه  کارش را خواهند ساخت .

شاید ما هم

با خودمان   این کار را کرده‌ایم .





22

کلمه‌ها دیگر نمی‌آیند .

ماهی‌گیر  به تورِ خالی‌اَش  آن‌قدر عادت کرد

که بعد از سال‌ها  وقتی ماهی‌ای در تور دید

 رنگش پرید .



23

وسطِ ظهر

       گلابیِ درشتی در باغ به زمین می‌افتد .

این چیزی‌ست که یکی از پیرمردها

ساعت‌ها در تقلای گفتنِ آن است .




24

از خودمان بیرون آمدیم .


به اشیا رسیدیم ؛


ماندیم .


مزخرف‌بودنِ شعرها و داستان‌هامان را

فهمیدیم .



25

فاصله‌ها  منطقی‌ست

این چیزی‌ست  که هنوز اذیتم می‌کند .




26

فیلم ،

   در سینمایی خالی  پخش می‌شود .


22 / 11 / 1378

















این صدا  مالِ چه‌کسی‌ست در من ؟

   چرا همیشه از حرف‌زدنم می‌ترسم

از صدایم یکه می‌خورم ؟


به تمامی‌دریافتنِ این‌که هوا در شعری سرد است

بسیار کارِ مشکلی‌ست

و این‌که سوزِ سرما را در صدای کسی بتوان حس کرد

دیگر  یخ‌بندان از همان‌جا آغاز شده است .


دفن‌کردنِ کسانی که تواناییِ یخ‌بستن را داشته‌اند

   دیوانه‌کننده است


کسی آمد  ایستاد و فریاد کرد

   دیگر هیچ‌یک از شماها  حقِ دست‌زدن به تکه‌تکة این تن‌ها را ندارید

تک‌تکة تن‌هایی که از بیداریِ مُـفرط بیرون افتاده‌اند

نه، حقِ شما نیست دست زدن به این سرمایی که در آن

همه‌چیز را توانسته بود تمام کند .


به‌تدریج سرما را در خودگرفتن  پس ندادن

     و ناگهان یخ‌بستن .

این مفهومِ دقیقِ انفجار را در خود دارد .



از صدا شروع شد از صدای کسی سرما

    سوزِ صدا یا سرما ؟‌ دیگر نمی‌توانی جداشان کُنی از هم

و این‌سوز این‌صدا این‌سرما آن‌قدر به خود نزدیک شد

خودش را پیدا کرد  که همه‌چیزِ دنیا در سرش مثل حُـباب‌ها ترکیدند

   و بی‌آن‌که بداند ناگهان پا به بیداریِ بزرگ گذاشت

و بعد این‌سوز این صدا این سرما شروع به نشت کردن در خواب‌ها کرد

و خواب  دیگر  از بیداری جدا نشد . ■

7 / 12 / 1376














ساختنِ یک سایه

و القاءِ آن

ساختنِ یک دست

و پس‌زدنِ آن

ساختنِ یک خانه

و ترک‌کردنِ آن


     *

از میانِ خنده‌ها ، حلقه‌های طناب نزدیک‌تر می‌شوند


    *

محاکمه در یک قطارِ در حالِ حرکت .

خندة‌ اول با من بود : هم گِـرد است هم می‌چرخد

دُورِ بزرگ‌تر از خود هم می‌چرخد

بزرگ‌تر هم دُورِ بزرگ‌تر از خود

. . . 

دُورِ اول به خیالِ خود حلقه‌ها را بزرگ‌تر کرده دورتر بُرده بودم .


   *

خروسی با پاهایی بسته  روی میزِ هیئتِ ژوری .

تنها شاهدِ دادگاه .

خروس پیش از خواندن فضله‌ای روی پرونده پس انداخت

در حکمِ امضای پای سند یا شاید سوگند

خندة دوم جرئت می‌خواست چه من چه دیگران

سرش را بالا بُرد و صدایی از حلقوم در آورد

صدا در حالِ حرکت بود ، این می‌توانست انگیزه‌ای برای خنده‌ای واقعی باشد

شد ؛ چکش ؛ سکوت ــ 

در تکة آخرِ صدایش ، در پس‌لرزة آن ، تهدید و توهین آشکارا حس می‌شد

این به اعضای دادگاه قـوت می‌داد .

دُورِ دوم با نگاهِ خروس به بیرون آغاز شد

ــ خروس شاهدِ مناسبی برای دادگاه نبود ــ

با دیدنِ سایة قطار که روی درخت‌ها می‌افتاد و حرکت می‌کرد

یا درخت‌ها حرکت می‌کرد ند  یا سایة خودش  و خودش که حرکت می‌کرد ،

با دیدنِ ‌این‌ها  خندید ، و دوباره خندید و دیگر خنده‌اش قطع نشد

. . . 

در تمامِ کوپه‌ها یک میز  یک خروس  یک هیئتِ ژوری  یک متهم

در تمامِ کوپه‌ها همان‌میز  همان‌خروس  همان‌هیئتِ ژوری همان متهم،

پاهای بستة خروس را می‌گیرند و از پنجرة کوپة اول به بیرون پرت می‌کنند

با نیم‌ثانیه تأخیر از کوپة دوم ،  نیم‌ثانیه کوپة سوم ،  چهارم پنچم ششم هفتم . . . 

چکش ! دادگاه رسمی‌ست

و دوباره چکش


تونل .

  *


تاریکی غلیظ‌تر شد

پُر شدم از کلمه‌ها و صداهاشان 

     غلیظ‌تر

آن‌قدر که من هم یک کلمه شدم .


   *

کسی سر به دیوارها می کوبید و می‌آمد

فریاد می‌کرد : جایت را به من بده .

تاریکی : آدم‌های زیادی در من جا عوض کرده‌اند

جایت را به او بده .


مست‌ها عربده می‌کشیدند

  و از شکسته‌گیِ صداهاشان

افسرهای گشتاپو ، سربازهای متّفقین ، همه بیرون می‌ریختند

   اشیا به هم تنه می‌زدند و می‌افتادند

کشتی این‌پهلو آن‌پهلو می‌شد .

همه‌چیز چند واحد بزرگ و کوچک می‌شد

ــ ساعتْ چند بود

    من در کدام زنده‌گی‌ام بودم ؟ ــ


   *

کسی شیشه‌ها را می‌شکست و می‌آمد

داد می‌زد بیدار شو بیدار شـ . . . 

سرم سنگینی می‌کرد

پلک‌هایم به‌زور از هم گشوده شد

   گلوله خورده بودم .

خاک‌ریز پر از سربازهای مُـرده بود

تنها گرمای خونم را حس می‌کردم

  و این‌که زمانْ  مثلِ لکه‌ای ، پروانه‌ای

دُورِ خون بیرون‌آمده‌ام پَرپَر می‌زد .


   *

دستی پرده‌ها را دوباره کشید

قطار در تاریکی رفت

واگن‌ها پر از سرباز

جلوِ تمامِ کوپه‌ها می‌دویدم و داد می‌زدم

ما مُـرده‌ایم یا زنده ؟ !


قطار با سرعت از شهرها می‌گذشت

از شهرِ ما هم گذشت ، بی‌آن‌که بایستد .

فهمیدم که از کودکی ، از اول هم روی یک شی‌ءِ متحرک می‌دویده‌ام .

   *

ساعت چند است ــ‌ ؟

   *

می‌دانم که واردِ یک خواب شده‌ام

   و تاریکیْ مثلِ یک کشتی  آرام آرام در من پهلو گرفته است

  و من با مرجان‌ها و ماهی‌ها  زیرِ دریا

فراموشی‌های دورمانده‌ام را آغاز کرده‌ام .


   *


منتظرند ، در تاریکیِ پشتِ پنجره منتظرند

تا جایم به دیگری بدهم .


   *


تاریکی ، همة‌خواب‌ها را به زیرِ دریا کشید

    من مثلِ یک بُـمبِ عمل‌نکرده آن تَه ماندم

        و به ماهی‌هایی که مشکوک دُور و برم می‌چرخیدند

نتوانستم هیچ بگویم . 


قطار از تونل بیرون می‌آید ، آزادی . 

در رستورانِ قطار همه والس می‌رقصند

پاریس آزاد شده

از واگن‌ها صدای آوازی دسته جمعی به گوش می‌رسد : پَغی ! پَغی !


   *

دوباره تونل .


کسی از آن تَه می‌آید و چراغ‌قوه‌اش را درست روی صورتم می‌اندازد

بازوهایم را می‌گیرند و می‌بَرنَد

     . . . 

سگ‌هایی که با من می‌دویده‌اند

پیرتر شده‌اند

آن‌ها هم نمی‌دانند چرا باید دوید .



صداها را از سایه‌ها جدا می‌کنند

آدم‌سوزی شروع شده است

آئوشویتس

یهودی‌ها را به اتاقِ گاز می‌بَرَند

آئوشویتس

نمی‌دانم من صدا هستم یا سایه

آئوشویتس

نمی‌دانم کجا می‌بَرَندم

آئوشویتس

تاریکیِ قطار .


   *

خروس سایه‌اش را پس می‌گیرد

جنگ تمام شده است .


جنگ تمام نشده است

جنگ تمام شده است

جنگ تمام نشده است . ■

20 / 8 / 1374 ــ ‌ بازنویسی 1379























برقِ یک لحظة فلاش

تانک‌ها  در خیابان‌ها

بهارِ پراگ

آلبوم ورق می‌خورَد

ملیتِ هم‌دیگر را می‌پرسند

ورشو  1939 .

دست ساییدن به پوسته‌های زنگ زدة آهن

دست به ملیتِ این عکس نزن

صدای سگ‌ها  نصفِ شب‌ها

اعدامی‌ها  صورت‌ها  صداها

صدای آب در لوله‌ها

لیست‌ها  خط‌خورده‌ها

شام خوردن قبل از مُـردن

دستِ کثیفت را به این عکس نزن

از خواب پریدن‌ها  لرزیدن‌ها  بیدار ماندن‌ها  زیرسیگاری‌ها

برق‌گرفته‌گی در به یادآوردنِ این‌ها

صبح‌گاه  شام‌گاه  سرباز بودن

سیگار به لب داشتن در عکسی سیاه‌سفید

مُـرده‌های متلاشی شده در عکسی سیاه‌سفید

رژة ارتش‌ها در عکسی سیاه‌سفید

این‌خانم در این‌عکس به چشم‌هایش سُـرمه‌کشیده در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از آواره‌گان در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از پناهنده‌گان در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از مقتولین در عکسی سیاه‌سفید

آفتاب بالا می‌آید در عکسی سیاه‌سفید

روز بیهوده است در عکسی سیاه‌سفید

آفتاب پایین می‌آید در عکسی سیاه‌سفید

شب بیهوده است در عکسی سیاه‌سفید

صدای آب در لوله‌ها

سردم است در عکسی سیاه‌سفید

جای تاول‌ها می‌سوزد در عکسی سیاه‌سفید

هیشکی‌رو لو نداده در عکسی سیاه‌سفید

همه‌مونو می‌کُشن در عکسی سیاه‌سفید

صبح‌به‌خیر مِستر براون در عکسی سیاه‌سفید

حسابامو تو بانک چِک کردی ؟ در عکسی سیاه‌سفید

سردمه در عکسی سیاه‌سفید

پتوتو بده بهش در عکسی سیاه‌سفید

کی هنوز نخوابیده در عکسی سیاه‌سفید

نگهبانو صدا کن بگو این مُـرده در عکسی سیاه‌سفید

دست زدن به آهن‌های زنگ زده در عکسی سیاه‌سفید

می‌فهمَمِت در عکسی سیاه‌سفید

کی بلده براش دعایی چیزی بخونه در عکسی سیاه‌سفید

بیدارشون نکن فقط ما دو نفر بیداریم در عکسی سیاه‌سفید

یه چیزی داری روشن‌کنی چشاشو ببندم در عکسی سیاه‌سفید

تاریکی در عکسی سیاه‌سفید

خشم  در عکسی سیاه‌سفید  عصبانیت  در عکسی سیاه‌سفید

خونم‌داره جوش می‌آد در عکسی سیاه‌سفید

آخرین سردمه در عکسی سیاه‌سفید

آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاه‌سفید

مثِ این‌که در عکسی سیاه‌سفید

فقط ما دو نفر در عکسی سیاه‌سفید

زنده موندیم در عکسی سیاه‌سفید

صدای آب در لوله‌ها

می‌ترسم بخوابم در عکسی سیاه‌سفید

می‌ترسم اگر بخوابم بمیرم در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم می‌کنه در عکسی سیاه‌سفید

تو کجا بودی در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم می‌کنه در عکسی سیاه‌سفید

دستتو بیار نزدیک‌تر در عکسی سیاه‌سفید

دستِ من نیست در عکسی سیاه‌سفید

دستِ مُـرده‌ست در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم میکنه در عکسی سیاه‌سفید

آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاه‌سفید

فضای نصفِ شب در عکسی سیاه‌سفید

ترس از حرف‌زدن در عکسی سیاه‌سفید

صدای سگ‌ها در عکسی سیاه‌سفید

نکنه حالا یکی از آن دو . . . در عکسی سیاه‌سفید ■

26 / 1 / 1379

زمانِ خیانت رسیده بود

    و سکوتِ تقسیم‌شده میانِ افراد

حرف می‌خواست ، و از بعضی‌ها بیرون می‌کشید

زمانِ خیانت رسیده بود

من تو را در چشم‌هایم پنهان کردم

   و از آن پس  هیچ گاه نتوانستم نگاهت کنم .



حالا که مُـرده‌ای

از چشم‌هایم بیرونت می‌آورم

و رهایت می‌کنم

و تو مثل ماهی  به آب برمی‌گردی

دست‌کم در من سالم مانده بودی

دست‌کم در من

هیچ‌کس حقِ « خائن ‌» گفتن به تو را نداشت . ■

28 / 11 / 1376







خالیِ بزرگ

  خالی‌های کوچک را می‌بلعد

اعداد روی سطحِ آب شناور می‌مانند

جسدها را یک‌به‌یک برای شناسایی می‌فرستند

افق ، حنجره‌ام را تا آن‌جا که ممکن است با خود می‌کِشد

      □

مغزم باید همین دُور و برها باشد

قبلاً روزها را می‌شد شناخت

می‌شد فهمید در چه سالی هستیم

گم‌شدن در سینمایی که از آن بیرون نخواهی رفت

آدم‌ها عوض خواهند شد  فیلم‌ها عوض خواهند شد

مغزم همین دُور و برها باید باشد

روی ماسه‌ها افتاده ، خاطره‌کُشی می‌کند

« من‌کُشی » می‌کند ، « شناخت‌کُشی »‌ می‌کند

همین دُور و برها بود ، روی ماسه‌ها نیست

روی دیوارها نیست ، تویِ خانه ها نیست ،

شخصِ ثالثی این‌جا به من  به حرکاتم نگاه می‌کند

می‌خواهد من ذهنی را به من واقعی بچسباند

ترسیدن در لحظه‌ای که سه من ، به هم‌دیگر  به حضورِ هم‌دیگر نگاه می‌کنند

جیب‌هایم را می‌گردم

شاید کسی آن را به صورتِ یک شایعه ، ساخته

و در جیبم انداخته ، نه  این‌جا هم نیست .


پاها در بیرون شهر .

هزاران تُن زباله ،

شاید کسی  آن‌را  بیرون ریخته و در چرخه‌ای بزرگ با کامیون به این‌جا کشانده شده

میلیون‌ها تُن زباله و یک آدم ، که سینمایی سنگین روی او افتاده

این‌جا در میان این آشغال‌ها ، به دنبالِ آن کلمه که به جایی از من اشاره می‌کرد نیستم

    □

شاید آن‌روز در باغ‌وحش  کاسه را برداشته‌ام

و آن را به طرفِ یک دلفین که دهانش را باز کرده بود انداخته‌ام

همین دُور و برها بوده

شاید آن را با آن دیوار که هنوز کاملاً سیمان نشده بود

و به آن تکیه داده بودم  در میان گذشته ام

بحثْ پیچیده است ، مالِ من بوده ، شاید متعلق به من نبوده

مغزم ، آن کاردستیِ بزرگی که در طولِ عمرم با من بود ، با هم آن را ساخته‌بودیم

باید همین دُور و برها باشد

شب بوده ، همه در خواب بوده‌اند ، یواشکی بیرون رفته

کسی نمی‌تواند ثابت کند که فرار کرده

مغزم ، محصولِ مشترکِ بیرون و من ، یعنی کجاست ؟

ماشینی که شب‌ها برای تنها بیننده‌اش فیلم پخش می‌کرد  خواب می‌دید

مغزم ، فیلم‌هایی  که بیننده هم نمی‌خواست

حالا بیرون در جایی‌ست و سینمای بزرگ سینمای واقعی روی او افتاده

شاید دیگرانی بوده‌اند  که تحریک‌اش کرده‌اند اعلامِ استقلال کند

پرچمِ جدیدی ساخته

خود را یک کشورِ جدید خوانده  مرزهایش را مشخص کرده ، جدایی طلب شده

شاید دیگرانی بوده‌اند که بعد از استقلالش جنگِ داخلی راه انداخته‌اند

و سیستم  به طورِ خودکار زده خود را آش‌ولاش کرده

شاید بعد از جنگ چیزی از آن مانده باشد ،

دستِ‌کم یک خیابان‌اش ، یک بقالِ آشنا در کوچه‌ای از آن

باید پیدایش کرد و به یادش آورد که سال‌ها از آن‌جا لواشک می‌خریده ،

برگه‌هلو می‌دزدیده

شاید شهر عوض شده باشد ، برات‌عمو و بقالی‌اش سرِجای خودشان نباشند

درخت‌ها را بریده باشند  باغ‌ها نباشند  تفکیک شده باشند

هم‌بازی‌های سیبیل درآورده باشند  جدی شده باشند ، پیر شده باشند

شاید بچه‌هاشان کمی شبیهِ خودشان باشند ، می‌توان ردی پیدا کرد

پناهنده‌ای در بلژیک  همه‌چیزِ شهرمان را به‌یادمی‌آورْد ،

اما من آن را  آن یارو را از دست داده‌ام

همین‌جاها بوده ، مطمئنم که کسی آن را برنداشته

شاید مدت‌ها بوده که می‌خواسته با من خلوت کند حرف بزند

من وقت نداشته‌ام  منتظر مانده  منتظر مانده  چهل سال

این احتمال هم هست که دچارِ توهّم  دچارِ جنون شده باشد

زمینْ پندار شده باشد ، حرکتِ  وضعی پیدا کرده باشد ، خورشیدی یافته باشد

و به دُورِ آن شروع کرده باشد ، وضعیتِ قبلی‌اش را فراموش کرده باشد

شاید آن‌وقت‌ها که تمام در انتظارِ من می‌مانده

در بی‌کاری‌هایش دستورِ زبانِ جدیدی ساخته

و در آن با فعل‌های آینده‌اش شروع به بازی کرده و سال‌به‌سال دورتر شده

شاید در همان دوره‌ها ، از فیلمی خوشش آمده و همان‌جا مانده

شاید به یکی از محصولاتِ مشترکمان پیوسته ، و الان آن پُشت‌مُشت‌هاست

شاید در تمامِ این سال‌ها در من حبس‌اش را کشیده و حالا آزاد شده

شهرها بزرگ‌اند  شاید دیگر نتوان پیدایش کرد ،

خوب کار می‌کرد ، دقیق به یادش می‌آورم ، شاید حالا بعد از آزادی

تغییرِ قیافه داده ، با شناسنامه‌ای جدید شروع‌کرده ، آدرس و تلفن به کسی نداده

شاید در حکمِ یک نامه یا آگهی باشد ، خیلی شخصی ،

و روزی به دستش برسد و ببیند

ببیند که سرم به سنگ خورده  و لازمش دارم

همین دُور و برها باید باشد  لازمش دارم !


شاید اگر هم‌دیگر را پیدا کردیم ، این‌بار ، من مردد باشم


« من نیستم ، پس نمی‌توان دیگر پیدایم‌کرد‌ » شاید این را به سَردَرَش زده باشد

شاید من‌هم بعد از سال‌ها فکر کردن  زیرش بنویسم ،

یا حتا آن را بردارم و به جای آن بنویسم :

«‌ مرگِ یک دوست » . ■

13 / 5 / 1379









شهرام شیدایی
آتشی برای آتشی دیگر

آتشی برای آتشی دیگر

کلمه‌هایی که از ما به‌جا خواهند ماند

ما رها نمی‌شویم

زرد پُررنگ

پنجره

تا نیمه‌شب

همیشه کودکیِ من خواب می‌بیند

یک کلام

خورشید را در آسمان

در جاده

پلنگی تیرخورده

شادیِ کودکانۀ قرمز

بال بر خاک

همه‌جا  که قرمز می‌شود

ایثار

بوی تو

خروس را

تسکین

تلاطمی لال

در باد

همبازیِ غایب

شعر

خونی که مُدام جرقه می‌زند

اگر ستاره‌ها

چشم‌بسته می‌گردیم

عشق در زندان

قایقِ جامانده

تبر در دهان، تبر در خون

دیر یا زود

دست‌های آلوده

زندانی در زندانی

در این اتاق

شعری برای یک مترسک

درِ بسته

تا دیر نشده

اتاقِ انتظار

بازی را باختهام

گرمای زمستانی

زمینِ قدیمی

همه‌چیز را کم می‌آورم

تطهیر

ابتدا خورشید

ما یک خورشیدِ قراضه

شعرهای کوتاه




در کلاسِ  درس، همیشه  به  این فکر بودم که باید پُشتِ‌سرمان نیز

 تخته‌سیاهی  باشد که آن‌چه من می‌خواهم در آن نوشته شود.


و این نخستین تخته‌سیاهِ جانِ‌سالم‌به‌دربُرده‌ای‌ست که تن به چاپ داد، که 

توانستم در داوری ظهور بگذارمش و بعد صورت‌های خودم را در آن ببینم و

 از آن‌ها فرار نکنم و بپذیرم آن‌گونه فکر می‌کرده‌ام؛  که شعرهایم این نبوده‌اند

 که الان هست، که نابغه‌ای عجیب‌وغریب نبوده‌ام و شعرهایم سِیرِ خود را 

طی کرده‌اند و من مجموعه‌ای از این‌ها بوده‌ام و این‌ها پاسخ یا واکنش یا

 گفت‌وگویی بود به/با فرهنگی که در حدِ توانم ــ تا آن‌روزها ــ توانسته بودم

 جذب کنم...

















کلمه‌هایی که از ما به‌جا خواهند ماند


شاید زمین چیزی از من پرسیده

که از خواب بیدار شده‌ام.

یا قصه‌ای در من زنده شده

که جوراب‌هایم را بلد نیستم بپوشم

چه‌قدر ساده می‌نویسیم که زنده‌گی عجیب است

و دست‌هایمان را پیدا نمی‌کنیم.


تصویری که مرا می‌خواهد زنده نگه‌دارد

کوچک شده است، کوچک.

ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی می‌گردد ــ


مادر کلمه‌ای‌ست که در اتاقِ مجاور خوابیده

من به همه‌چیز مشکوکم

به چراغی که روشن کرده‌ام

به تابلوهای روی دیوار

به کسی که هفتۀ پیش در گورستان چال کردیم


شاید به خواب‌های بالاتری راه یافته‌ام

به دنیاهایی دیگر

که صدای شماها را

چند روزِ دیگر می‌شنوم

و برای شنیدنِ جواب‌هایتان

همیشه کنارم خالی می‌مانَد.

من به گوش‌دادنِ حرف‌ها

نشستن کنارِ همدیگر

به تمامِ فاصله‌های نزدیک‌شده مشکوکم.


امروز ناتمامی را جشن می‌گیرم

فردا، یک هفتۀ دیگر خواهد گذشت.


در می‌زنند

کسی پُشتِ پنجره آمده است

همیشه فکر می‌کنم...


کلمه‌هایی که از ما به‌جا خواهند ماند

بی‌خوابی عجیبی خواهند کشید

بی‌خوابیِ عجیبی.

کلیدهای گریه‌کردن را

برای قاتلانی که در راهند

جامی‌گذارم.     

15 / 10 / 1373




ما رها نمی‌شویم


کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند

و این‌ها به خواب‌هایم راه پیدا می‌کنند.

شاید از خواب‌های آینده‌ام این سطرها را می‌دُزدم

که در این اتاق که در امروز نمی‌گنجم.


آن‌قدر در این جاده در این راه ایستاده‌ام

که دیگر دیده نمی‌شوم

و همه می‌پندارند این جاده منم

این راه.

درختانِ این مسیرِ جادویی

زمانِ زنده‌بودنِ مرا از خویش بالا کشیده‌‌اند

و وقتی از این‌جا می‌گذرم

تپشی مضاعف مرا می‌گیرد

بال‌هایی سنگین

رودخانه‌ای در خوابی عمیق.


آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه

دنیاهایی دفن‌شده را از زنده‌گی

 بیرون نمی‌کشد؟


در همۀ این سال‌ها

چشم‌هایی ناپیدا می‌زیست

هر بار که کتابی را می‌بست

شیطنتِ بازوبسته‌شدنِ یک در

در تو بی‌قراری می‌کرد.

زنده‌گی جایی پنهان شده است

این را بنویس.


می‌دانی؟!

در به‌یادآوردنِ این‌ها نیز زمان می‌گذرد

و همه‌چیز را دور می‌کند و درو می‌کند.

ما رها نمی‌شویم

چشم‌هایت را در خودت زندانی کن

و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.


چرا همه‌چیزِ این سیاره از ما

برای پیوستن به خود می‌کاهد؟

چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمی‌گیرد؟


می‌ترسم نکند این سیاره سرِ بُریده‌ای در آسمان باشد

بی‌صورتیِ این چهره

وحشتم را با شاخ‌وبرگِ درختانش می‌پوشانَد.

و می‌دانم دیدنِ این‌ها همه خواب‌‌دیدن است.


همیشه ترسیده‌ام که از روی این دایره پرت شوم.

چرا هیچ‌کس به ما نگفته است که زمین

مدام چیزی را از ما پس‌می‌گیرد

و ما فکر می‌کنیم که زمان می‌گذرد.


شاید زمین آن سیاره‌ای نیست که ما در آن باید می‌زیستیم

و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌مانَد

و به این زنده‌گی برنمی‌گردد.


از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم

از چشم‌هایمان

و همه چیزِ این خاک را کاویده‌ایم:

ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش

به این سیاره تبعید شده‌ایم

و این‌جا

زیباترین جا

برای تنهایی‌ست.


کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند.     

21 / 10 / 1373




 زردِ پُررنگ


سرم را از برف بیرون می‌آوردم

و فکر می‌کردم هنوز وقتش نرسیده

نمی‌دانستم وقتِ چه !

زمستان‌هایم را درونِ دریاها می‌بُردم

ــ خواب در خواب تکان می‌خورْد ــ

زبانم را گم کرده بودم

زبانِ راه‌رفتنم را.

بغض و اندوهم پرت می‌گفت.

ــ باید این‌ها نیز رؤیا باشد ــ

و می‌دیدم که دفنم می‌کنند

پُشت به موسیقی‌ها، پُشت به نقاشی‌ها

چند سیبْ در بشقاب، کنارم، روی میز.

چند بار سایه‌روشن. چند بار بعدازظهر.

زردِ پُررنگ خواب می‌دیدم

و خونم در خواب بیرون بود.

چسبیده بودم به سال‌های زنده‌ها

به سال‌های سنگ

به خواب‌های خلوت.

چسبیده بودم به باد.

چند سال در قطار. چند سال در صداها.

پنجره می‌شکند

چند دیالوگ به اتاق می‌ریزد:

... ــ زمستان برمی‌گردد...

... ــ زمین دیگر پیر شده است...

و ناگاه هجومِ هم‌آواها:

ــ مرخصی باید بدهند، مرخصی.

پاها از کنارم می‌گذرند، پوتین‌ها.

زنده‌گیِ دیگران می‌آید، بادبان‌ها.

عده‌ای از کنسرت بیرون می‌آیند

عده‌ای از فیلم.

ــ شب در شب جابه‌جا می‌شود ــ

با من حرف می‌زنند

من آن‌جا نیستم.

بی‌خوابی / بی‌خوابی

طبل یا پُتک؟

از کسی این‌ها را می‌پرسم.

روی پله‌ها زانو زده‌ام.

همه‌جا دستِ باد

همه‌جا خالی.

برگ‌ها را باد به صورتم می‌چسبانَد.

ــ زرد در زرد زاری می‌کند ــ


چند کلاغ

روی دیوار

نگاهم می‌کنند.     

12 / 10 / 1373






















پنجره


چرا همۀ حرف‌هایمان را یک‌ریز و یک‌جا نمی‌زنیم

تا بعد، چند سال زنده‌گی کنیم؟

از تکه‌تکه حرف‌زدن

خوابیدن و بیدارشدن، خسته شده‌ام.


دست به دریا می‌رود

و چیزهایی بیرون می‌آوَرَد

سکوتی چند برابر آمده است

حرفی نباید زد

ــ به دست‌زدن و لمس‌کردنِ این کلمه‌ها عادت کرده‌ام ــ

قرار است شعرِ آمده را همین‌جا گردن بزنند

آذوقۀ امروز را جمع کرده‌ام

کلمه‌های یک شعر نباید گرسنه بمانند

خروس که بخواند

تبر فرود خواهد آمد

تا آن زمان باید قیمتِ سکوت را بالا بُرد

حرفی نزد.


شعرِ آمده از دریا، بی‌خبر است

موسیقی گوش می‌دهد،کتاب می خوانَد

شام خورده است، و همین‌ها را می‌نویسد.


باید از این آینه بیرون رفت

و شک را به جای اولش برگردانْد

باید دست به دستِ هم بدهیم

و در خواب‌های هم شهرِ جدیدی بزنیم

و از این‌جا برویم

ــ به کلمه‌های این شهرِ جدید (خانه‌هایش)

دست می‌زنم ــ

قیمتِ سکوت آن‌قدر بالا می‌رود که توانِ خریدنش با چشم و نگاه

دیگر نیست

فقط باید حرف بزنی.


بگو که همه‌چیز را دروغ می‌گویی

بگو که گرسنه‌ای

بگو تاخروس‌نخوانده بگو

بگو که شعر بهانه است

و تو از ترس پشتِ این «پنجره» آمده‌ای

بگو که دریا نیز غریبه‌ای بود

که از کودکی با تو همه‌جا می‌آمد

بگو که هیچ‌کدام را نمی‌شناسی.


تبر پُشتِ پنجره می‌لرزد

خروس می‌خوانَد.       

22 / 10 / 1373

تا نیمه‌شب


از صداهایی که در روز می‌شنیدیم

توشه جمع می‌کردیم

دسته‌گُلی شاید

برای بعدازظهرها

کسی تولدِ ما را جشن نگرفته بود.


آن‌شب، زمان از ما دور شده بود

و از همه‌چیز می‌شد حرف زد

همه‌چیز.

برای آتش‌گرفتن

چه‌قدر به هم نزدیک شده بودیم

و حرف‌هایمان هیمه‌ها را جمع می‌کرد

یک جرقه کافی بود

از نگاهی

حرکتِ دستی

حرفی

زود این را دریافتیم

و خاموش ماندیم.

چند سیبْ روی میز

دلتنگی را کامل می‌کرد

ما چه‌قدر از هم جدا بودیم

سیب از ما

میز از سیب

و به همدیگر معنا می‌دادیم.

شاید این‌جا کسی رازها را باز نگه‌داشته

و پیش از آن، آن‌ها را از مایعی خواب‌رفته گذرانده

که سیبْ روی میز، معنا می‌دهد

که میز در اتاق، مفهومی دارد

و ما کنارِ این‌همه، به خوش‌بختی نزدیک‌تریم.


قایقت را به کنارِ این سطرها بیاور

شاید این‌جا دریا باشد

همهمۀ گنجشک‌های باغچه آن را حرکت خواهد داد

ما در بی‌خبری‌مان، خود را کم‌تر غرق‌شده می‌یابیم.


چهار خط بی‌خوابی می‌نویسد

چهار خط بیداری

و قایقِ خواب‌رفته نوکش را

به این‌جا و آن‌جا می‌کوبد

نیمه‌شب حس می‌شود

انگار کسی دوباره رازهایش را می‌پوشانَد

و هیچ‌چیز معنا نمی‌دهد

همه دور از هم.

حرفی نیست.     

26 / 10 / 1373























همیشه کودکیِ من خواب می‌بیند


جاذبه‌ای تعطیل‌شده در من می‌گردد

راه را از رؤیا می‌گیرد

و عقیم‌ماندنش را با درد، می‌انبارَد.


دلم برای یک ترانۀ بومی لک زده است

برای بودن در جاده‌ای که به شهرم می‌رسد

برای درختانِ پیاده‌روهامان

برای زردآلوهای دهکده‌های اطراف

برای دیدنِ پیرمردانِ دهقان

در گذرگاه‌های کوهستانی

با دست‌ها و کُت‌های قدیمی

دلم برای چپق‌هایشان...

دلم برای گریه‌کردن در شهرِ خودم تنگ شده است.


همیشه از بزرگ‌شدن می‌ترسیدم

از این‌که آن‌ها را که می‌شناسم

دیگر نشناسم.

همیشه بعد از دیدنِ یک فیلم

غریبه شده‌ام

از تمام‌شدنِ هر چیزی می‌ترسم.

از داشتنِ آلبومِ عکس

از خاطره‌ها

از منطقِ روزانۀ تکرار

از غروب‌کردنِ خورشید می‌ترسم.

از این‌که زمان می‌تواند بگذرد

از این‌که گذشته پشتِ‌سر می‌مانَد

از این‌که سنگ همیشه سنگ است

و زمین صورتی ندارد

از چسبیدنِ خواب‌هایم به تنم به صدایم

از به‌خودآمدن‌های ناگهانی‌اَم می‌ترسم.


عجیب‌بودنِ دریا.

عجیب‌بودنِ ماه.

و همیشه در راه بودنِ یک خبرِ مهلک.


دلم برای شنیدن همۀ صداها تنگ شده است.

حتا، برای نرسیدن به تو.


چه‌قدر دلم می‌خواهد حرف بزنم

حرف بزنم.     

10 / 11 / 1373




یک کلام


یک کلام به خورشید مانده است

یک لحظه به خداوند.


پرده می‌افتد

باد واژه‌ها را می‌بَرَد با خود

سیبْ، مانده بر شاخه

خواب می‌بیند

ــ رنگ می‌لرزد ــ

درد دور و نزدیک است

داد می‌زند از کودکی‌هایم

خوابی کوچک و تاریک و سایه‌چشم:

ــ باید آن‌جا را به این‌جا آوَرَم


یک درِ بسته ماه را خواهد گشود

یک شکافِ ساده خوابِ این شعر را

به‌آرامی پاره خواهد کرد

بودنم را با واژه‌های «سیب» و «خاک» و «آسمان»

شست‌وشو خواهد داد.


من به ترس ایمان دارم

به خون و واژه‌های نزدیکِ قلب

حقیقت شاخه‌ای‌ست

که گنجشکی روی آن می‌نشیند

و وقتی که نزدیکش می‌شوم

می‌پَرَد از روی آن

حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است

من دروغی کوچکم

با چشم و نگاه و حس کردنم

دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت می‌شمارد.


روزی امروز خواهد بود

همین‌جا جمع خواهیم شد

یک حریقِ کوچک از خاک و خورشید و خدا

روی واژۀ «دوست‌داشتن» خواهد فتاد

و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود


من منم را به آتش خواهم کشید

که یک کلام به خورشید بماند

که یک لحظه

به خداوند.       

14 / 2 / 1373




خورشید را در آسمان

منتظر گذاشته‌اند و رفته‌اند


او هم برای فراموشیِ دردش

به زنده‌گیِ کوچکِ ما چسبیده


کاش کاری از دستِ ما

برمی‌آمد.   
















در جاده


دیروقت است

فرشته‌ای در کار نیست

از دنیا چیزی نمی‌دانم

اسب رم می‌کند

گاری برمی‌گردد

از گذشته چیزی نزدیک‌تر می‌شود


دیروقت است

بهانه‌ای در کار نیست

شعر می‌آیند و

به جای تو زنده‌گی را می‌گیرد


همیشه در همان جاده می‌ایستی

جاده‌ای کم‌گذر

تا من به تو بگویم دیروقت است، دیروقت

و تو سربه‌زیر در تاریکی

به خانه برگردی

و جای چیزی را همیشه خالی ببینی

و بنویسی:

ــ برای زنده‌گیِ یک شعر

زنده‌گی کم داری.     

17 / 10 / 1373























پلنگی تیرخورده


در این کلمه‌ها، چیزِ زنده‌ای پیدا نمی‌شود

مگر بهانه‌ای

مجالی برای گریختن.

کسی میانِ این سطرها جانمی‌مانَد.

خورشید را در کلمه گنجاندن

دریا را مستمسکِ خویش کردن.


شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست

درنگی در گلوست

فشاری در قتل‌گاه

بیرون‌کشیدنِ سنگ از معنایش

دمیدنِ خون در آن

دوباره‌گیِ زیستن است.

سکوتِ بزرگ و پُرخونی‌ست

که می‌توان در آن

به کودکی بازگشت

به درخت دریا گفت

گرمای آتش را پس داد

تنهاییِ ماه را جبران کرد.

شعر پلنگی تیرخورده است

که برای پروانۀ نشسته روی زخمش

عمیق می‌گرید.

مخاطبِ نور و تاریکی.

شعر دست‌هایی‌ست که درهای بسته را می‌کوبد

و سایه‌ای در سنگ را

سایه‌ای در انسان را

می‌بوسد.


طلسمی‌ست برای مرگ

که تنها کودکان آن را، ندانسته، می‌شکنند

تا بتوانیم به مرگ بازگردیم.

آتشی برای آتشی دیگر.     

24 / 10 / 1373












شادیِ کودکانۀ قرمز


بگذار من در تو نَفس بکشم

و تو در شعرهایم شیشه‌ها را پاک کنی

واژه‌ها را روی صندلی بنشانی

ــ اتاق پُر از مهمان خواهد شد ــ

و تو در این میهمانی

چند بار زمین را دُور خواهی زد

همه‌جا را خواهی دید

چشم‌هایت را خواهی بست

و از «اسکیموها» خواهی گفت

ــ اتاق سردتر خواهد شد ــ

از موسیقی و رقصِ «اسلاوها»

ــ پرده تکان خواهد خورد

و شادیِ کودکانۀ قرمز

لایه‌لایه کتاب‌ها را

دیوارها

دست‌ها و پاها را

بازتر خواهد کرد ــ


ما به دنیا می‌آییم

و لبخند

همۀ مُرده‌ها را تسکین می‌دهد


هر روز خورشید به آجرهای حیاط می‌چسبد

هر روز در این باغچه گنجشک‌ها

چایکوفسکی و موتزارت و بتهون را

به قشقرق و شادی می‌بندند

هر روز این اتاق 

مرا به دنیا می‌آورَد

و با بادبان‌های سفیدِ کوچکی

از آن دورم می‌کند

ما خوش‌بختیم، خوش‌بخت


مادربزرگ!

ما زیاد حرکت می‌کنیم

برای زنده‌گی کردن مناسب نیستیم

ما چند مترسک لازم داریم


هر روز در این خانه

شادیِ کوچکِ قرمز

لباس می‌پوشد

می‌رقصد

و به خوش‌بختی و عشق می‌خندد


ما به دنیا می‌آییم

و لبخند

جنون را در رودخانه‌ای آرام و زلال می‌شوید


تو می‌گفتی که اتاقِ من روزی موزه‌ای خواهد شد

تو می‌گفتی من شاعرِ بزرگی هستم

چه فکرهای خامی

نمی‌دانستی که ما اجاره‌ای زنده‌گی می‌کنیم

و تا خِرخِره زیرِ قرضیم

بدهی‌هامان اتاق را پُر از شکوفه‌های گیلاس کرده است

ــ لبخند بزن ــ


مادربزرگ!

بیا باهم به نماز بایستیم

برای سنبله‌های رسیدۀ گندم باید گریست

من زانو زده‌ام

و تمامِ لولاهای پنجره‌ها

بی‌تابی می‌کنند

...

بگذار من در تو نفَس بکشم

ای کسی که چشم بر دست‌های گذشتۀ من دوخته‌ای

من نیز چون تو آری

من نیز چون تو نه     

22 / 10 / 1373

بال بر خاک


تو را از ماه و دریا می‌دزدند

از خواب و رؤیا

از شیرین‌ترین بازی‌ها

از لحظه‌های کودکان می‌دزدَنَت


می‌لغزی، جابه‌جا می‌شوی

از لبخندزدن  روی  گریه‌کردن


میانِ برّه‌ها جست‌وجویت کردیم

میانِ آهوان و ماهیان نیز

برّه‌ها گفتند این‌جاست

آهوان گفتند این‌جاست

ماهیان گفتند این جا

آبِ دریاها دل تکان دادند:

ــ این‌جا

چند فاخته روی شاخه نشستند

برگ‌ها سینه چرخاندند:

ــ این‌جا

باد می‌رفت و یاد می‌داد همه را:

ــ این‌جا

ــ این‌جا

ــ این‌جا

فصل‌ها دست‌های کوچکت را می‌گرفتند و

می‌بُردَنَت:

ــ دنبالِ ما

ــ دنبالِ ما

...

چشم‌ها به جای دیدنت

شراب و شراب و شراب می‌نوشیدند:

ــ چشمْ مست

ــ نگاهْ مست

...

همۀ آب‌ها از عریانیِ خواب‌های تو آرام

بال بر خاک

می‌گذشتند


برای باور کردنت

باید

زنده‌گی کرد

مُرد    

28 / 1 / 1373





همه‌جا که قرمز می‌شود


همیشه حرف‌هایم را، بعداً، پیدا می‌کنم

باران برای خود می‌بارد

پُرکردنِ فاصله‌ها را نمی‌خواهم

شوخیِ خواب‌آوری‌ست

بالارفتنِ معانیِ چیزها را، از هر چیز، نمی‌خواهم


آن‌قدر می‌نویسم تا ماه را کنار زده باشم

زمین را

تا ندانم زنده‌گی

تا ندانم مرگ

زنده‌گی چیزی به من اضافه نمی‌کند

مجبورم همین حرف‌هایی را که همه‌جا به همدیگر می‌زنیم

زنده‌گی بدانم

مجبورم!

تا این کلمۀ «همیشه» را

همه‌جا در شعر در نگاه در مرگ

(با خون) استفراغ کنم

دیگر، مدام خون‌بالاآوردنم را

از مادرم، از تو، پنهان نمی‌کنم

حالا مدتی‌ست که از حرف‌هایم کلمه‌هایم

وقت برای مُردن می‌گیرم

همه‌جا که قرمز می‌شود

از چشم‌هایم وقت برای آتش‌زدنِ آن‌چه می‌دانم

برای گم‌کردنِ آن‌چه از همه‌چیز دریافته‌ام

همه‌جا که قرمز می‌شود

از تو وقت می‌گیرم

تا حرف نزنم

جنون همه‌چیز را یک‌جا به من می‌دهد

«تو» مرا نمی‌پوشانی


بعد از مرگ

وقتِ زیادی برای فکرکردن خواهم داشت

وقتِ زیادی برای حرف نزدن


حرف نمی‌زنم      

7 / 10 / 1373









ایثار


هیچ‌وقت نخواستم همۀ حرف‌ها را بگویم

چون از آن‌ها آتشی پیش می‌آمد

و زیاد که نزدیک می‌شد

خیابان را گُم می‌کردم

و آن‌همه چهره که شبیهِ تو می‌شدند

بیش‌تر گُمَم می‌کرد

ــ تو با خنجری از میانِ استخوان‌هایم می‌گذشتی ــ


فکر نمی‌کردی که با دیدنِ هر شبِ ماه

جاپای تو در من ژرف‌تر می‌شود؟

فکر نمی‌کردی که از آن پس من

آب را در رودخانه‌ها خون می‌دیدم؟

و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگی‌ام

شکنجه می‌دادم؟

آیا عشق توفان و باران ناگهانی نیست

که پرنده‌ای را در شب، به پنجره و در و دیوار می‌کوبد؟


پرنده‌ای که دنیا را، در شبی توفانی و خیس، گم کرده

خوب می‌تواند بداند که من با چه حسی در کوچه‌ها

کودکانِ پنج‌شش ساله را در آغوش می‌کشم و می‌گریم

فکر نمی‌کردی تنهاییِ من

پنجره‌ای کوچک را در گلویم آن‌قدر بفشارد

که در دست‌هایم زندانی شوم؟

در چشم‌هایم؟

آیا عشق، تنها برای کورکردن و سربُریدنِ ما می‌آید؟


آوار که می‌خوانم

درختانِ حیاط در خاک به هم نزدیک‌تر می‌شوند

و گُل‌های باغچه یک‌به‌یک زردتر

تو با خنجری از میانِ استخوان‌هایم می‌گذری

و فکر می‌کنی که تسکینم می‌دهی


برای نگاه‌کردن به چشم‌های تو

چند قرن آرامش

چند قرن سکوت و فاصله کم دارم

آواز که می‌خوانم

آتشی در آتش می‌پیچد

و مادرم پُشتِ در می‌نشیند و با صدای بلند گریه می‌کند

و در صدای لرزانش مُدام می‌گوید:

باز خوابِ او را دیده است

باز خوابِ او را دیده است


فکر نمی‌کردی که ما به چشم‌های هم آن‌قدر نزدیک شده‌ایم

که همه‌چیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟

خونم به صدایم چسبیده و تو

به خونم

آواز که می‌خوانم

تمامِ شهر به قلبم می‌چسبد

و سربازهای پادگان ها از ترس 

توپ‌ها را در درونم شلیک می‌کنند


چند دریا می‌آیند که بوی تو را از خونم بیرون ببرند

اما همه بوی تو را می‌گیرند و راهِ برگشت بسته می‌مانَد

من سنگین‌ترین می‌شوم


فکر نمی‌کردی که ترس در من آن‌قدر بزرگ شود

که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟


اکنون که هزار سال آشنایی با تودر خونم می‌گذرد

مجبوریم که به یک دوراهی در قلب‌هامان برسیم

می‌دانی ؟!

عشق قصه‌ای سحرآمیز است که نمی‌گذارد کودکان بزرگ شوند

من به‌خاطرِ کودکانِ تو باید

خاموش بمانم

و خودمان را به آن دوراهی برسانم


عشقم را به بچه‌های تو داده‌ام

خوب آن‌ها را بزرگ کن     

8 / 11 / 1373



















بوی تو


به خاک افتاده‌ام

و ردِّ پای تو را می‌بوسم

از این‌جا گذشته‌ای

آن زمان که خواب بوده‌ام

از این‌جا گذشته‌ای

آن زمان که «فراموشی» هم

در خاطره خود را تنها می‌یافت


از این‌جا می‌گذری

از میانِ این کلمه‌ها:

__ چند خط می‌نویسم

بقیه‌اش را

گریه می‌کنم 


تمامِ کلمات را به بوی خود آغشته می‌کنی

کلمه‌به‌کلمه می‌نویسم و تو

چند کلمه جلوتری


قسمتی تقطیع‌شده از شعر را

شب می‌گیرد

در قسمتی دیگر، چند بار، خورشید بیرون می‌زند


فکر نمی‌کردم که زمان

در میانِ کلمه‌ها جا بگیرد

فکر نمی‌کردم ما

میانِ این کلمه‌ها نیز زنده باشیم


چند کلمه به من چسبیده

چند کلمۀ دلتنگ


خواب می‌بینم که تو

کلمه‌به‌کلمه دنبالم می‌گردی

و هر چه کلمه‌های گریان را تکان می‌دهی

کسی جوابت نمی‌گوید

کسی نمی‌تواند.

و ناگهان در خوابم درِ چوبیِ خانۀ کودکی‌ام!

که مقابلِ آن ایستاده‌ام

و کسی در گوشم می‌گوید:

کلمه‌به‌کلمه دنبالِ تو

و آن‌گاه که می‌رسی

کتاب بسته می‌شود    

19 / 7 / 1373

















خروس را

از دهکده‌ها قرض می‌گیرم

و پشتِ شعرهایم به‌صدا درمی‌آورمش


سپید که بزند

شهر مُرده‌ام را خواهد یافت    















تسکین


شاید تو را برای زنده‌گیِ دیگری کنار گذاشته‌اند

که زمان را تنگ‌تر می‌گذرانی و

گذشته را

دوباره می‌گذرانی

هیچ‌چیزْ قابلِ برگشت نیست

سعی کن عادت بکنی

امروز که اشیا را را با دلتنگی‌ات حرکت می‌دادی

فهمیدم که دیگر حرفی برای گفتن نیست

همیشه به خودم می‌گویم آرامش باش

آرام


شاید آوازخواندن برای کلاغ‌ها

علامتِ بیماریِ جدیدی باشد

و چسباندنِ صورت و تن به درختان

کسی را زیرِ خاک تسکین می‌دهد

وگرنه این نیاز

این‌اندازه عمیق نمی‌بود

چشم‌هایت آن‌قدر سرد شده‌اند

که شیشه‌های پنجره تَرَک برداشته

دست بردار

و بگذار کودکانی که به چشم‌های تو پناه می‌آورند

زمینِ جمع‌شده در گلویت را

حس نکنند


آشیانه‌ای باش

روزی پرنده‌ای

در تو زنده‌گی را مطمئن خواهد یافت    

2 / 11 / 1373











تلاطمی لال


آن‌قدر انتظار کشیده‌ام

که زیرِ چند دریا خواب می‌بینم

و سنگینیِ آن را

همیشه در صدایم دارم


پُکی عمیق به سیگار

ماهیِ قرمزی در چشم

ترسِ متلاطمی در مفصل‌ها

درْ بسته

پرده کشیده

چیزی همه‌چیز را یک‌جا تکان می‌دهد

تلاطمِ عجیبی در اتاق

زمین انگار بیرون آمده

و در این تلاطم، مدام به سرت می‌کوبد

و تو هر بار چیزِ دیگری به یاد می‌آوری

و از خوابی دیگر پاره می‌شوی


تشنه‌گی نمی‌گذارد دریا برگردد

نهنگ‌ها در چشم‌هایت باله می‌کوبند

در قلبت قفل می‌شوند

پُکی عمیق به سیگار

حرکت از قلب

ــ درْ بسته ــ

خزیدنِ دریایِ آتش‌گرفته

ــ پرده کشیده ــ

تکان در تکان

دریا در گلو

گلو در قلب

ــ پاره‌شدن از گریه ــ

ریزشِ آتش‌ها

جابه‌جاییِ آن‌ها

ــ خوب است که حرف نمی‌زنی

وگرنه همه‌چیز را با صدایت آتش می‌زدی ــ

فریادِ چند دنیا در گوشِ هم

جگرخراشیِ زمانی گیر کرده

لال ماندن

لال ماندن


در این قفس

فقط،

می‌توان زنده‌گی کرد    

27 / 10 / 1373


















در باد

به یادِ فروغ

چیزی در من می‌میرد،

هرقدر که زنده‌گی می‌کنم


باد می‌آید و می‌رود

چیزی به‌جا نمی‌گذارد

مگر گذشتۀ خویش را


گاهی فکر می‌کنم فقط در باد می‌توانی زنده باشی

در گذشتۀ من


انگار تمامِ آشیانه‌های پرنده‌گان

پنجه‌های بازشدۀ مهربانِ دست‌های توست

دست‌هایت را، برای پرنده‌‌ها، جاگذاشته‌ای


ابرها فکرهای مرا به تو می‌پیوندد

به همان دنیایی که در آن

نه تو هستی و نه من

که در آن، تنها، فکرهای سردشده‌مان می‌توانند

همدیگر را ببوسند

دنیای خیال نیز غنیمتی‌ست

وقتی که می‌گویند تو مُرده‌ای


تو کنار رفته‌ای از دنیا

به مرزهایی که شبیهِ غرق‌شدنِ دریا در دریاست

مثلِ این‌که همۀ حرف‌هایت را به گنجشک‌ها گفته‌ای

به جوانه‌ها

به درختان و سایه‌هاشان

به خوشه‌های گندم

تنها زمانی  که می‌رسیدند و تَرَک برمی‌داشتند

فکر نمی‌کردی که می‌شود میانِ این‌همه چیز

دست‌ها و چشم‌های تو را پیدا کرد؟

فکر نمی‌کردی که صدای یک رودخانه

بتواند دلتنگیِ ماه و مرا یک‌جا بشوید و

بیاید به صداکردنِ تو؟

...

تو از آن سوی اگر

انکار کنی زمان را

ما به هم خواهیم پیوست    

21 / 6 / 1373





















همبازیِ غایب


باغ را پیدا نمی‌کنم

شب را پیدا نمی‌کنم

راه را تاریخ را در چهره‌ها و چشمانِ مردم شهر گم کرده‌ام

و ناگهان بیست‌وهفت سالم شده است:

چسبیده به تمام درختان

چسبیده به صدای مادربزرگ

جامانده در قصه‌ای

ــ باد از همه‌جا می‌گذرد ــ

خانه را خالی می‌کند

درها و پنجره‌ها را به‌هم می‌کوبد

...

ناگهان احساس می‌کنم که همه

تنهایم گذاشته‌اند و رفته‌اند

شاید نام دیگرِ مرگ همین باشد

هیچ‌گاه نمی‌دانستم که از تنها مُردن این‌همه می‌ترسم

زمان چه‌گونه جای مرا خواهد گرفت؟



بیست‌وهفت سال کنارآمدن با شب و روز

طعمِ مُرباها دوستی‌ها

میوه‌ها اُپراها

طعم ِ دلتنگی و انتظارِ دهکده‌ها و شهرهای لبِ مرز

بیست‌وهفت سال زمینْ رایگان، خورشیدْ رایگان

بیست‌وهفت پرده از اجرای نمایش می‌گذرد

خوابْ رایگان، فریادْ رایگان

بیست‌وهفت سال با ته‌لهجۀ ترکیِ خود

شهربه‌شهر گریستن

چهره‌ها را در چهره‌ها گم کردن

ــ باد از همه‌سو ــ


ما به دریاها دل بستیم

به سکوتِ خیس و سنگینِ صداها

به ژرفا و تلاطم‌های این‌همه...

به درخت‌ها گوش چسباندیم

اندوهِ چوبین و زنده‌ای افسانه‌هامان را کشید

گاهی که از دلتنگی آواز خواندیم

نیمۀ تاریکِ ماه، دیوانه‌وار، بی‌قراری کرد، بی‌تابمان شد

خاطر از خورشید پُر کردیم

پلک در سنگ‌ها گشودیم

ــ دیگر نمی‌توانم ــ


دست در آتش دارم

دست در گلوی لحظه‌ها

جاهای خالی‌شده‌ام را

پرنده‌گانی  کورشده منقار می‌کوبند

دردْدشواریِ فاصله‌ها را می‌گرید

می‌ساید و می‌انبارَد

ما تنها به زمین و زمان بسته بودیم

به چیزی پنهان‌شده در زاویه‌های تاریک و بُن‌بستِ فکرهامان

ــ  ماه تنهاییِ ما را،آن گاه که در خواب بودیم،

بو می کرد ــ

...

بیرون آمدن خواب را

لرزیدن و ترس گرفتَنَش را

خونِ زردی که از رگِ شهرها می دود بیرون

عابرانی که رویاهاشان به آتش کشیده آن ها را

آتش پیرامونِ همه چیز را،می بینم

بیست وهفت سال با«زمان»بازی کردن

و با سنگینیِ همبازیِ غایبِ خود ساختن

آتشِ پیرامون همه چیز را دیدن

بیست و هفت دریای متلاطم را در سکوت ریختن

در گلو گنجاندن

بیست و هفت سال،پشتِ چراغ های سبز

بی حرکت ماندن

پرت شدن از خوابی و به خوابی 

از کابوسی به کابوسی

و تحقیق یافتنِ کابوس ها

__درد از همه سو __


کاش به جز دست ها و چشم ها و قلبم

چیزِ دیگری برای از دست دادن داشتم

برای باد

بیست‌وهفت قایق از دلتنگیِ من میگذرد

بیست‌وهفت قایقِ واژگون

چند پردۀ دیگر مانده‌ست؟


باغ را پیدا نمی‌کنم

شب را پیدا نمی‌کنم      

17 / 8 / 1373



شعر


شعر کنارِ تنهایی‌مان می‌نشیند

چیزی برای کنارگذاشتن

چیزی برای فراموش‌کردن

در ما پیدا می‌کند

و چیزی به جای زنده‌گی

در ما جامی‌گذارد


در ما پرنده‌گانی مهاجر می‌زیند

شعر با بادهایی از سرزمین‌های دوردست می‌آید

و بویی با خود می‌آورد

که پرنده‌ها را بی‌قرار می‌کند


شعرها چشمانی کودکانه دارند

و کلاغ‌ها را برادرانِ خود می‌دانند

با آهویی کنارِ چشمه می‌آیند

و آن‌قدر در آب عاشقانه می‌نگرند

تا آب

آهو را بنوشد


شعر با دو چشمِ آبی می‌آید

و پشتِ پنجره می‌مانَد

آن‌قدر که دلت برای همه‌چیز غنج می‌رود

و صدای مادرت را در اتاق

معجزه می‌یابی

آن‌قدر پشتِ پنجره می‌مانَد

که برای دورشدن

همه‌چیز به‌اختیار بهانه‌ات می‌شوند


وقتی که تو به خواب رفته‌ای

شعر کنارت می‌آید و به چشمانِ خواب‌رفته‌ات نگاه می‌کند

حالا، دل اوست که غنج می‌رود

اتاقْ بوی عجیبی می‌گیرد

و تو را در خواب...

فردا همه می‌گویند چه‌قدر زیبا شده‌ای

ــ شعر به جای تو می‌گرید ــ

گاه پیش از خوابیدنت، در مجالی کوچک

پشتِ پلک‌هایت می‌خزد

و با تو خواب می‌بیند

خواب‌هایت را در خواب برای دیگران می‌گوید

طوری که همه  می‌پندارند کنارِ آبی نشسته‌اند و

افسانه‌ای می‌شنوند


بیدارشو، بیدارشو

وگرنه شعر کودکی‌ات را خواهد بُرد   

1 / 11 / 1373














خونی که مُدام جرقه می‌زند


صدای تَرَک‌خوردنِ خاطره‌ها در هم

صدای بیدارشدنِ روزهای رفته

همه را یک‌جا نمی‌شود فکر کرد، به تصور آورد

اما همه باهم می‌آیند

مثلِ چشم‌هایی نیم‌باز از بدن‌هایی نیم‌مُرده و دور


پوزه می‌مالد زمان با باد

بر درخت و دشت و افسانه‌ها


صدای به‌هم کوبیده‌شدنِ درها

رؤیاها، گذشته‌ها

صدای مقطّعِ چند اُپرا باهم

صدای به‌هم کوبید‌ه‌شدنِ دریاها

صدای طبل‌ها:

بام بام بام

بوم بوم بوم

با ریتم و آوازی آزارنده پیش می‌آیند

خَلَجان آغاز شده است


علامتِ تعلیق (...) روی کلمات پاشیده می‌شود

بنویس ترس پُر شده باید برگردیم

برویم بگریزیم و نمی‌دانیم

بنویس سه‌نقطه در چشم‌هامان پیدا شده، در حرف‌هامان

صدای اصابتِ ترکش‌های رؤیا، فکر

گزشِ گوشت و استخوان:

ــ مرگ‌زایی

بنویس خونی که مُدام جرقه می‌زند


از نگاه‌هامان بیرون رفته‌ایم

مثل لباسی که درآورده می شود:

خالی‌شدن از خاک

انفجارِ تاریکی‌ها در مغز

بنویس ناقوس‌های کهنۀ «اروپا» زنگ زده‌اند

ینویس در گلوی «اسپانیا»

چیزی بدتر از مرگ چمبر زده است

نه فلوت، نه گیتار، نه رقص

بنویس اشتباه از آنان بود

که با دستمالِ قرمز مرگ را تحریک می‌کردند

«شیلی» شب

«کوبا» قاطر و گاری و کفش‌های پاره

بنویس «فرانسه» مُدرن شده است

مُدرن می‌خندند

مصنوع و کال می‌گرید

آن‌قدر چندش انگیز که

دلم می‌خواهد همۀ شیشه‌ها را بشکنم

بنویس در «شوروی» حالا

به دست‌های پینه‌بسته می‌خندند

...

بنویس «سبزها» هم به فکر افتاده‌اند که خشخاش بکارند

بنویس «سیاست» دهنِ «تاریخ» را کج کرده‌است

و همه‌چیز را معلق بگذار

علامتِ تعلیق بپاش بر همه‌چیز

از این به بعد چیزی نمی‌تواند تمام شود

...


صداهایی که سایه می‌اندازند

صداهایی که می‌اندیشند

می‌گریند

...


بنویس خاک برمی‌گردد    

30 / 9 / 1373

















اگر ستاره‌ها برای شب 

کافی بودند

و ما،

برای تنهاییمان

















چشم‌بسته می‌گردیم


دوباره به زمین فکر می‌کنی

به کلاغ‌هایی که از آن چیزی می‌دانند

و از تو پنهان می‌کنند

انگار کلاغ‌ها همیشه حضورِ گذشته‌ای دورند

و از تاریکیِ دورتری آمده‌اند

ما برای پُرکردنِ این فاصله‌ها

به شعر پناه آورده‌ایم

به نقاشی

و از ترسِ زمان

گوشه‌هایی از خودمان را

در همۀ این‌ها

برای زنده‌ماندن جامی‌گذاریم


در زنده‌گی اگر حرف بزنی، زمان می‌گذرد

این‌جا می‌توان برای همیشه گریست

برای همۀ نسل‌ها

دیگر تو زنده‌ای نه زمان


این‌جا میزبان همیشه تاریکی‌ست

و نورها

میهمانانِ گریزپایند

که می‌توان در ناپایداریِ آن‌ها

اندکی شادی کرد

اندکی خوش‌بخت بود

و همیشه دست تکان داد

همیشه بدرقه کرد

و دوباره منتظر ماند


چه‌قدر دلم می‌خواهد از این دنیا

سال‌ها بعد

پا به بیرون بگذارم

و به دنیای شما داخل شوم

و بگویم

همه‌چیز عوض شده‌است

و به دنیای خودم برگردم


به زمین فکر می‌کنم

که چشم‌هایش را بسته‌اند

و به او گفته‌اند،

حالا پیدایمان کن     

25 / 10 / 1373



















عشق در زندان


به درختان حلقه می‌زنم و فریاد می‌کنم

دعایم کنید

دعایم کنید

تا از این درد ... :

ــ همه را شکلِ تو می‌بینم

در خیابان

در خواب

با آن روسریِ سفید


لطفاً قیام کنید !

درمی‌یابم که در دادگاهم

هواخوری !

درمی‌یابم که در زندانم


از هم‌سلولی‌ام جُرمش را می‌پرسم

عصبی می‌گوید:

آزادی را بَد تلفظ کرده‌ام، بَد !

دیوارها داد می‌زنند

میله‌ها فریاد می‌کنند :

همۀ شما، آزادی را، بَد تلفظ کرده‌اید، بَد، بَد

...

ــ راست می‌گویند ــ

فقط به درختانِ حیاط اعتماد دارم

وقت‌های هواخوری می‌دوم و

در آغوش می‌گیرمشان

گریه‌کنان:

دعایم کنید

دعایم کنید

...


عزیزم !

عشق در زندان

شاقّ است    

18 / 10 / 1373





قایقِ جامانده


ما در فاصلۀ «مادر» و «مرگ» زنده بوده‌ایم

در درنگی که به خورشید داده می‌شود

در سکوتی که همیشه بیش‌تر از ما می‌داند

در شباهت و دوریِ اندوه و ماه

ــ چیزی گُنگ، همیشه در ما به گذشته برمی‌گردد ــ

بهانه بوده‌ایم، که خاک در ما راه برود

چرا کسی به ما نگفته بود که ما راه‌رفتنِ خاک بوده‌ایم

و چشم‌ها و نگاه و حس‌هامان

عاریتی بوده؟


غمگین‌ترین پنجره در انسان می‌زیست

که بعد از آفریده‌شدن

آن را نادیده گرفتند

اگر گریه کنم، کودکی نامده از فردا را خواهم کُشت

به‌اجبار در سنگ می‌گریم

در آتش

که نیازمندِ گریه در خویشند، و نمی‌توانند


ما تمامِ فاصله‌ها را در دلتنگی‌مان زیسته‌ایم

و روزبه‌روز تاریکیِ چسبیده به سینه

به گلومان نزدیک‌تر می‌شود


چرا کسی به من نگفته بود که: پسر

تو تمامِ بعدازظهرهای کودکی‌ات را از سرما لرزیده‌ای

و چشم‌هایت برای خوش‌بختی بسیار سرد بوده‌اند

بسیار سرد

چرا دست از سرِ این قایقِ جامانده‌دردلم برنمی‌دارم

قایقی در ما زندانی شده

زندانی در زندانی

این را آن زمان که شش سالم بود

و از کودکان جدا شدم فهمیدم

با ساده‌ترین شکلِ ممکن

بادبادکی ساختم و بالای یک تپه بادش دادم

و در تمام آن لحظات، دلتنگیِ پُری

رعشه‌های عجیبی به تن و دست‌هایم انداخته بود

بالای بالا رفته بود

با گریه رهایش کردم

ــ فکر می‌کردم این کار را برای خدا می‌کنم ــ

و مدام مُشت بر آن تپه کوبیدم و گریستم

می‌دانستم. دیگر همه‌چیز را می‌دانستم


در تمامِ این سال‌ها

قایقم را از این شعر به آن شعر بُرده‌ام

و دلم باز نشده است

کوری دستِ کوری را گرفته

و از میانِ کلمه‌ها می‌گذرانَد

کلمه‌ها دست می‌سایند

و به گمانِ این‌که آنان مقدس‌اند

تکه‌تکه همه‌چیزشان را جدا می‌کنند


شعر

قایقی جامانده در دلِ ماست

که هنوز هم

بویِ دریا می‌دهد    

2 / 11 / 1373

تبر در دهان / تبر در خون


دست مثلِ دست

تشنه‌گی در چاله‌ای تنها

تشنه‌گی در فرسایشِ یک چهره

تشنه‌گی در تنگیِ یک آواز

دست‌ها همه یک‌جا

اتاق پُر از دست

چشم بی جا

صدا بی جا

در را باید بست

بیرون رفت

راه / قدم / حس

ــ بی جا ــ

تشنه‌گی با تبر می‌آید

تنگ نگاهت می‌کند

تشنه‌گی با تبر می‌رود

ــ تبر را خورده‌ای ــ


روی صخره

کنارِ دریا

پیراهنِ کتانی / سفید

شکاف در صخره

شکاف در دریا

صدای دریا

تبر را بالا می‌بَرَد

فرار / بی‌معنا

ــ زمین را به قلبت بسته‌اند ــ

قفل‌شدنِ سنگ در سنگ

تپش در قفلِ زمین، قفلِ قلب

تشنه‌گی  طبل می‌زند

بومیان دُورِ آتش

رقص

قفل‌ها دُورِ آتش می‌چرخند

ــ برای همۀ خاطره‌ها، خون می‌خواهم ــ

کلیدِ خواب‌ها / کلیدِ دریاها / کلیدِ انفجارِ خون

در کتف‌هایت، همه در کتف‌هایت زندانی

تب در تبر

از این می‌ترسی، از آن می‌ترسی

پاره‌گی در چشم

پاره‌گی در خون

پاره‌گی در رفتن، گفتن

ــ نمی‌دانم ــ ، ــ نمی‌‌دانم ــ

نمی‌دانم تبر را برمی‌دارد

قفل در پاها

تبر، 

فرود آمده است    

13 / 10 / 1373













دیر یا زود


هنوز ناتوانی در نوشتن را می‌شود نوشت

تاریکی‌ای را که در ما به همه‌چیز نگاه می‌کند

و هیچ‌گاه و هیچ‌جا جُفت نمی‌شود.


تو فکر می‌کنی ما می‌توانیم بقیۀ خواب‌هایمان را پیدا کنیم؟

کتاب‌هایی را که تمام می‌شوند ادامه دهیم؟

و بگوییم از تمام‌شدنِ هرچیزی باید ترسید؟

برویم و چند سال در دریا گم شویم

و وقتی که بیاییم بگوییم ما از دریا آمده‌ایم؟

تو فکر می‌کنی ما چه‌گونه همۀ این چیزهایی ساده را بلدیم:

بیدارشدن از خواب

قدم‌زدن

در خانه نشستن

و سکوت دربارۀ اشیا را؟


پیش‌گویی کُن که آینده قبلاً تمام شده

یک‌نوع بیماریِ مُسری در نگاه‌ها پیدا شده:

تو غریبه‌ای، من غریبه‌ام

پدر غریبه، خواهر غریبه

زمین پُر از غریبه‌هاست

ــ کسی این را می‌نویسد ــ

تو فکر نمی‌کنی ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟

جایی در موسیقی؟

...


فکر نمی‌کنی داشتنِ چشم ابرو دهان سر

چیزِ بسیار غریبی‌ست؟


آن‌قدر همه‌چیز را می‌بینیم

که هرگز نشناسیمشان


همیشه می‌ترسم

که به این بازی

عادت کنم   

3 / 10 / 1373




دست‌های آلوده


می‌خواهم چشم‌هایت را لمس کنم

اما دست‌هایم آلوده است

دست‌هایت را

دست‌هایم آلوده

و آن‌قدر کلمات را تکرار کنم

که نزدیک‌تر شوم به تو

نزدیک‌تر


خونی دیگر را در حرف‌زدنم پیدا کرده‌ام

و کلمات رگِ همدیگر را می‌زنند

دیگر نمی‌توان در این خانه زیاد ماند

این‌جا دریا نیست

اما من با گریه‌کردن می‌نویسم

و به جای تمامِ تصاویر

خونم از گلوی کلمات می‌گذرد

این به جای تمامِ بهانه‌ها کافی‌ست

باید از زمین خورشید سنگ درخت دست بردارم

و بی‌چشم به بادها بیندیشم، بادها

دیگر نمی‌توان به چیزی دل بست

وقتی به این‌جا برسی

چشمی برای دیدن نخواهی داشت

چرا به کسی نگفته‌ام که هیچ آرزویی ندارم

که دست‌های آلوده‌ام

کودکانه همه‌چیز را پاک می‌انگارد

و همیشه می‌گوید نباید به هیچ‌چیز دست زد

باید برای آن‌ها گریست


شنیدنِ صدای همدیگر

حرف‌زدن با همدیگر خوش‌بختی‌ست، خوش‌بختی

و چه خوب است که نمی‌دانی

من از این بازی‌های ظریف می‌ترسم

باید به جای دیگران نیز خوش‌بخت زیست

تا کسی نداند که از زنده‌بودن روی زمین می‌ترسی

از این‌که در باد کسی را حس می‌کنی

من با گذاشتنِ ردپا

ردِپایم را می‌شویم

تو این را، بعدها، خواهی فهمید

و به جست‌وجوی دست‌های آلوده‌ام

زمین را زیر و رو خواهی کرد   

17 / 10 / 1373



















زندانی در زندانی


ــ رنگ می‌لرزد ــ

زنده‌گی با ما آرام نشده است

موسیقی این را خوب می‌داند

زنده‌گی کُلّی‌ست، موسیقی کُلّی

خودکار می‌ترسد

کوه می‌آید دره می‌آید

درختان دورتر

دریا نزدیک‌تر

خودکار می‌نویسد:

ما حرکت می‌کنیم

با شتاب می‌گذریم.

چند خواب فاصله می‌افتد

ــ برمی‌گردیم ــ

چهره‌ها جامانده

چهره‌ها با کوه

چهره‌ها با درخت

ــ انسان خالی شده است ــ

دریا همین‌جا می‌ریزد

ما پرت شده‌ایم

ما جامانده‌ایم

کتاب ها تنها

کتاب‌ها همدیگر را می‌نویسند،

همدیگر را می‌خوانند

ما فریاد می‌زنیم

ــ سال‌ها فاصله می‌افتد ــ

ما فراید می‌زنیم

ــ طشتِ خورشید متلاطم‌تر ــ

از این‌درخت به آن‌درخت

از این‌دنیا به آن‌دنیا

ــ شب‌ها نمی‌گذرند ــ

از این‌خواب به آن‌خواب

ــ زندان تنگ‌تر شده است ــ

زمان صداها را سنگ می‌کند

از سنگ فریاد می‌زنیم

ــ سنگْ زندانی ــ

از فولاد ...

ــ فولادْ زندانی ــ

ــ ما رها نمی‌شویم ــ

کوه‌ها و درختان می‌گذرند

با انبارِ صداها

لال می‌گذرند

چشم‌ها برای دیدن ــ اضافی ــ

سکوتی پُر سایه می‌اندازد

قلب‌ها از سینه بیرون زده‌اند

طبل شده‌اند

کوه‌ها بر این طبل می‌کوبند

طبل سنگین‌تر شده است

همه از چشم‌های خود آویزان

ــ ما سنگین‌تر شده‌ایم ــ


هیچ‌چیز را به نام نمی‌توان خواند

اسم‌ها خطرناک شده‌اند

ترس در همه‌چیز می‌نشیند

و از روی سرِ هرچیز می‌پرد

جای پاها سنگین 

پاها سنگین


خطر

خانه می‌سازد

خانه می‌ترسد

ــ انتزاع حاکم شده است ــ

شب جدا، دست جدا، خواب جدا

واژه جدا می‌گرید

شب به جان، دست به جان، خواب به جان

واژه به جان می‌افتد

ــ زندانی به زندانی ــ

خط‌به‌خط، سطربه‌سطر

کلمه‌به‌کلمه اسب‌ها رَم می‌کنند

همه‌چیز در حالِ رَم‌کردن و رَم‌دادنِ هم

ترس پا می‌کوبد

سنگین‌تر، سنگین‌تر

هول به جان می‌افتد

نامش چیست؟

نامش چیست؟

اسم به دهان می‌کوبد:

ــ خانه

ــ باید به خانه برگردیم ــ

سایه می‌خندد


خودکار ... :

ــ انسان خاطرۀ زبری شد،

و همه‌چیزِ زمین را

زخمی کرد   

28 / 10 / 1373
















در این اتاق


می‌ترسم شعرهایی را که زیرِ خاک خواهم گفت

نتوانم برای کسی بخوانم

من عجله دارم

و عجیب است که بسیار آرامم

کسی که سرِ قبرم می‌آید

و می‌پذیرد که مُرده‌ام

مرا در خویش کشته است


خواب‌های آینده‌ام را دیده‌ام

سال‌های بعدی‌ام را زیسته‌ام

و این اضافه‌گی آزارم می‌دهد

کاش این‌همه عجله نمی‌داشتم

دستِ‌کم آن‌وقت مثلِ همه

در زمان می‌گنجیدم

و با دوست و شهر و زمین کنارمی‌آمدم

این‌همه بَردَر کوبیدن بیهوده است

درها را باز نمی‌کنند

نه کسی می‌بیند تو را

و نه صدایت را می‌شنوند

عجله کرده‌ام

و آن‌قدر جلو رفته‌ام

که نمی‌پذیرند زنده باشم

در این اتاق زیرِ خاکم

و می‌نویسم.

چون یقین دارم که نمی‌توانم مُرده‌ای باشم

چه‌گونه ممکن است که بگویند تمام شده

دیگر نمی‌توانی برگردی

این برایم مثلِ شوخی‌ای‌ست که با همه دست می‌دهد

و من دست‌هایم را قایم می‌کنم

حقیقتی که با آدم شوخی می‌کند

کاملاً مشکوک است

من مرگ را به زنده‌گی آورده‌ام

و از آن بیرون بُرده‌ام

و عجیب است که هر شب بیرون می‌آیم

و بر سنگِ قبرم شعری تازه می‌نویسم

و دوباره می‌خوابم

و از این‌که روز را در میانِ شماها هستم

در خانه با مادرم

و سرِ کار با همکارانم

شگفت‌زده می‌شوم


درِ کودکی‌ام باز مانده

و زمان چون نتوانست گُمَم کند

از جوانِ بیست‌وهفت سالۀ من بیرون رفت

کودکی‌ام با بیست‌وهفت ساله‌گی‌ام حرف می‌زند:

ــ امروز اولین روز بود که به مدرسه رفتم

بیست‌وهفت ساله‌گی‌ام چشمانِ برق‌زده‌اش را می‌بوسد

ــ راهِ خانه تا مدرسه را می‌پرستم

کودکم به عکس‌های بیست‌وهفت ساله‌اش نگاه می‌کند

و نمی‌دانم چه درمی‌یابد

که چند شب پُشتِ‌سرِ هم

در خواب فریاد می‌کشد

باید نمی‌گذاشتم داستانِ بلندی را که نوشته‌ام بخواند

باید نمی‌گذاشتم به عکس‌های آینده‌اش نگاه کند

من عجله دارم

چه در گذشته چه در آینده


سنگِ روی سینه‌ام بی‌تابی می‌کند

حتماً، شعری نوشته‌ام    

3 / 11 / 1373



















شعری برای یک مترسک


ناگهانی‌ست

به جنگل خوانده شده‌ام

و آدم‌های چوبیِ اُریبی می‌بینم

که به درختانِ عمودی تکیه داده‌اند

نگاه‌ها همه کودکانه و اساطیری

مترسک‌هایی باستانی

ــ بهتر است همۀ این‌ها خواب یا چیزِ دیگر باشند ــ

چون زنده‌شدن در چوب

پنجره‌ای لال و دردکشیده را در من بسته نگه می‌دارد

و صدایی مُرده را

از خواب به بیداری‌ام می‌ریزد

پُشتِ این گیجی‌ها

دنیای غریبی خوابیده

و آن‌طرفِ این پنجرۀ نامرئی

زنده‌گی متراکم‌تر و جمع‌تر شده

که انگار همه باهم می‌گویند

باختنِ این بازی چه‌قدر آسان بود

اگر این‌ها حتا خواب باشد

من بیدارم

چوبِ این بیداری را در خواب هم می‌خورم

ــ هنوز هم به خواب‌دیدن عادت نکرده‌ام ــ

من در خواب با شما حرف می‌زنم

و این‌ها همه چاپ خواهد شد

دنیای عجیبی در این کلمات شکل می‌گیرد

و این مربوط به فاصلۀ خواب‌ها در بیداری‌ست

مربوط به جنگلی‌ست

که یکی از این سیصدوشصت‌وپنج روز را

سخت به سینه‌اش چسبانده

مربوط به مترسک‌هایی که یک‌جا جمع شده‌اند

و من نمی‌دانم که این اتفاق در زمینِ کدام خواب

یا زمینِ کدام بیداری صورت می‌گیرد

مرا به میانِ خود خوانده‌اند

و انگار که نمی‌خواهند

این بازی را به‌آسانی ببازم

یا این‌که مرا در باختنِ این بازی یاری دهند

(کنده‌کاری‌های روی چوب‌هاشان را که نگاه می‌کنم

می‌فهمم که به این‌جا آورده‌اندم

تا بدانم که شعرهایم را دوست دارند)

دست به جیبم می‌بَرَم

و شعر دیشبم را می‌خوانم: 

«شعری برای یک مترسک»

که ناگهان مترسکی از آن میانه بر زمین می‌افتد

نزدیک‌تر که می‌شوم ...

شباهتی عجیب

شباهتی ...

دلم در یکی از آن مترسک‌های چوبی

جامانده است

انگار در خواب همه به من تسلیت می‌گفتند

و همه‌چیز رفته‌رفته دورتر می‌شد

دورتر

همه‌چیز

از همه‌چیز    

20 / 10 / 1373






درِ بسته


ما شاید نشویم

اما کسی که پُشتِ در می‌ایستد

و به حرف‌های ما گوش می‌دهد

بی‌گمان روزی دیوانه خواهد شد


او همه‌چیز را وارونه می‌شنود

و این تعادلش را به‌هم خواهد زد

شاید، روزی، دیگر نتواند راه برود


ما با خودمان حرف می‌زنیم

چراغ با خودش

ــ سکوت در اتاق گیج شده ــ

و تاریکیِ پشتِ پنجره

با هیچ‌کس


ما حرف‌هایمان را بیدار می‌کنیم

دست و پایِ دیوارها چنگ می‌شود

و حرف که نمی‌زنیم

سکوتْ روی دیوارها پنجول می‌کشد

تو همیشه یا سکوتی دیوانه را حس می‌کنی

یا واژه‌هایی تبربه‌دست را

ما از تو بی‌خبریم

تو اما مجبوری که پشتِ در بایستی

و هیچ‌کس نداند که ما در گلوی تو گیر کرده‌ایم



این‌جا درونِ یک شعر است

این‌جا نامه‌های عاشقانه‌ای رَدّوبَدل نمی‌شود

این‌جا گلوی یک شهرِ گرسنه است

که چراغ‌های خانه‌هایش

تا صبح روشن می‌مانَد

و واژه‌ها که دیوانه می‌شوند 

همۀ شیشه‌های شهر شکنجه می‌شوند و

درهم می‌شکنند

این‌جا برای دسته‌گُل‌آوردن

عاشق‌شدن

و قول‌وقرار گذاشتن

شهرِ مناسبی نیست

اگر حس می‌کنید اشتباهی واردِ این شهر شده‌اید

می‌توانید دوباره سوارِ قطار شوید

چند صفحه‌ای ورق بزنید

حتماً در ایست‌گاه‌های بعدی

در یکی از این شعرها

کسی دسته‌گُلی به دست دارد

و منتظرِ این است که عاشقتان شود

فقط، اگر او را زنده نیافتید

زیاد دلگیر نشوید

شاید، در ایست‌گاه‌های بعدی

انسانی زنده پیدا شود


تو همیشه خواب‌آلوده این شهرها را گذشته‌ای

و من رفته‌رفته نگرانِ

پشتِ در ایستادنت می‌شوم


آیا هیچ‌گاه

جرئتِ بازکردنِ این در را

خواهی یافت؟    

25 / 10 / 1373

تا دیر نشده


از دیوار بالا می‌رود تردید، تردیدهایم


ماه خانۀ ما را هر شب می‌شناسد

و در پنجره‌مان، نامه‌های عاشقانه‌اش را

لرزان مرور می‌کند

بر لبِ شیشه و نوری پریده‌رنگ


ما پشتِ باغ‌های خواب‌آلوده به دام می‌افتیم

زیرِ آوازی غمگین

که دختری، در جنگلِ تاریک

در پناهِ درختان، در پناهِ باد، می‌خوانْد:

ــ لب‌های من هرگز لب‌های کسی را نبوسیده است

و شعرهایم هرگز از ساقۀ عریانِ گُلی

بالا نرفته است

پس به آب‌های تنهاییِ خویش بازمی‌گردم

و چشم‌های نرم و مرواریدشده‌ام را

در کفِ دست‌هایم می‌گیرم

و به پایین می‌آیم

رو به ژرفای واهشته و شفافِ دوشیزه‌گی‌ام

رازِ خود را به پرستویی می‌گفتم

به پرستویی کوچک

که پیکانِ بهاران بود

و شنلِ سبزش را

مستانه و جاری و کَت‌برباد می‌آورْد

به نوکِ برگ‌ها می‌گفتم

به نیمکت‌های دبستان‌ها

به کوچه‌های کودکی‌هامان

به پری‌سایان، به رَشایان

به طلای گیسوها

به طلای گندم‌ها

به طلای خورشید می‌گفتم:

ــ تا دیر نشده باید مُرد

تا دیر نشده باید مُرد      

20 / 1 / 1373





اتاق‌انتظار


زیرِ باران فکر‌کردن

دست به کوچه‌های شهر ساییدن

شهر را در آتش و رؤیاها بوسیدن

حس کردنِ این‌که

همه‌چیز را می‌توانی در آغوش بگیری

جا دهی


زمانی خیس‌شده را در خود حس می‌کنم

زمانی گریسته را

احتمالاً مرگ در تو آرام نمی‌گیرد

تو خیسی،

از صدای مادرانی که

دردناکیِ تاریک‌شدنشان را

فاصلۀ بزرگ‌شدنِ فرزندان می‌خراشد

خیسی

از روزهای ملاقاتِ زندان  بیمارستان

خیسی

از زرد و نارنجی و کلاغ

از حملۀ تاریکی و آتش

آن‌قدر خیس که

همیشه سرما پیدایت می‌کند

و در استخوان‌هایت می‌گرید



باید صدای همدیگر را بشنویم

به همدیگر نامه بنویسیم

اگرچه تو در جنگ کشته شده باشی

اگرچه پشتِ پنجره نشسته باشی

خیره بر تک‌درختِ حیاطِ قدیمی‌تان، چند سال،

و همۀ این‌ها رؤیا باشد

اگرچه تو، خودِ من نیز باشی


من حرف می‌زنم

تا مثلِ برگ‌ها نخشکم

من حرف می‌زنم

تا ترسم را پنهان کرده باشم

و دروغ می‌گویم

تا حقیقت دست از سرم بردارد

ــ باید دوباره به همدیگر دروغ بگوییم ــ


چشم‌های من اتاق‌انتظارِ تمامِ هستی شده است

می‌دانی؟

اشیایی که نمی‌توانند با همدیگر سخنی بگویند

اتا‌ق‌انتظارِ سربازانی که کسی مُردۀ آن‌ها را پیدا نکرد

صدای به‌هم کوبیده‌شدنِ درها

صدای شیون و گریه‌هایی بومی

صدای ضجّه و بیرون کشیده‌شدنِ ماه از دریا

و صداهایی که در سکوت دفن شده‌اند

می‌دانی؟

اتاق‌انتظار

اتاق‌انتظارِ این‌همه که

مرگ آن‌ها را نمی‌کُشد

که پیرشدنِ تدریجی


سعی کن که من به خوابِ تو راه پیدا نکنم

چون‌که بعد از بیداری

با صدای کلاغ‌ها دار زده خواهی شد

چون آن‌وقت مثلِ من

در زمانی خیس زنده‌گی خواهی کرد

آری

احتمالاً مرگ در من آرام نمی‌گیرد:

شدت در گذر از زیستن

و از این‌سوی

میلِ شدیدی به اتاقی که در آن نشسته‌ام و می‌نویسم


شعرهایم را در کتاب‌ها زندانی خواهند کرد

و روزی که تو بگشایی‌شان

«روزِ ملاقات» ...

نامِ شعر

نگهبانی‌ست که به سوی «زندانی» می‌آید:

ــ «ملاقاتی»

و تو می‌خوانی:

من حرف می‌زنم تا جلوی خشکیده‌شدنِ برگ‌ها را بگیرم

جلوی مُردنِ انسان‌ها را

(و چند صفحۀ بعد: )

آن‌قدر نمی‌بارد باران

که حسابت با همه‌چیز تسویه شود

( ... ) :

زنده‌گی را آرام بگذار      

15 / 8 / 1373



















بازی را باخته‌ام 

ولی تو به جای من گریه می‌کنی

تو که می‌گویند

بُرده‌ای    

















گرمای زمستانی



پسرم! مشق‌هایت را نوشته‌ای؟

سر که برمی‌گردانم

پهنایِ‌ صورتم خیسِ اشک می‌شود

پا به فرار می‌گذارم 

پسرم مشق‌هایش را نمی‌نویسد

دست‌هایش را نگاه می‌کند

چشم‌هایِ‌ مرا


ــ زنم را در قلبم چال کردم ــ


پسرم! مشق‌هایت را ننویس

دست‌هایت را بنویس

چشم‌هایت را

آن قایقِ کوچک را

که مادرت در تو جا گذاشت

بنویس ما غمگینیم و دریا دور

بنویس آسمان برایِ‌ خود آسمان است

ما درون‌ِ هم می‌میریم

نه در خاک، نه در آسمان

بنویس پدرت از آسمان

از شهر می‌ترسد

از خیابان از زنده‌ها می‌ترسد

پسرم ما آفتاب نیستیم

گوشت و خون و استخوانیم

و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همه‌ی این‌ها

گرمای زمستانی هستند

فصل به فصل فتیله پایین‌تر می‌آید

می‌نویسم تا پسرم ننویسد :

ما زنده نیستیم

ما بلد نیستیم

خانه‌ای در دریا هستیم

که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم


پسرم پدرت مرد نیست

قایقی‌ست که پدرانش تراشیده‌اند

که با آن روزی به دریاها بروند

و او آن‌ را تکه‌تکه کرده

و با هر تکه‌ـ‌ تکه‌اش

بلند‌بلند خندیده است

باید از این تکه‌ها آتشی به‌پا کنیم

مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده

قایق‌هایمان را تکه‌تکه کردیم

دریا نیز تمام شده

ما دیوانه‌تر از آنیم

که بتوانیم زنده باشیم    





















زمینِ قدیمی


انتظار را بر این صندلی دوخته‌اند

این کُت و این گیتار «گذشته» است

هرچیزی که به دنیا می‌آید

گذشته آن را می‌گیرد

زمان

خطرناک‌ترین شوخی‌ای‌ست

که در نگاه و فکر و حسِ ما

جاگرفته است

هرچیزی که به دنیا می‌آید

به زمانِ گذشته برمی‌گردد


این‌جا هنوز فردا

چون شایعه‌ای شهر را بازی می‌دهد

این‌جا هنوز فکر کردن

رایج‌ترین بیماری‌ست

ما هنوز هم همان انسان‌های قدیمی هستیم

این‌جا هنوز 

دنیای دیگری داخل نشده است

دلم می‌خواهد آسمان چیزی پاره‌شدنی می‌بود

دلم می‌خواهد زمین

مردی بود که به زیرِ مشت‌هایم می‌گرفتمش

...


همۀ حرف‌ها، همۀ حس‌ها

همه‌چیزِ این‌جا قدیمی شده

می‌دانی؟

چیزی برای زنده‌گی

پیدا نمی‌کنم


باید دوباره ترس‌هامان را آب و دانه دهیم

قایق‌هامان را بیرون بیاوریم

باید دوباره بر این خشکی

پارو بزنیم


توهّم

توهّم ما را سرِپا و زنده نگه می‌دارد   

21 / 10 / 1373



























همه‌چیز را کم می‌آورم



همه‌ی دارایی من، اندوهِ من است

و هر روز بدهکارتر می‌شوم

از درخت چیزی کم می‌آورم

از آفتاب چیزی

و نمی‌دانم کجا باید پنهان شوم

کتاب‌ها، موسیقی، پنهانم نمی‌کنند

لباس‌هایم، صندلی‌ای که در آن گوشه است

لامپِ روشن

هیچ‌کدام حرفی نمی‌زنند

و از این‌که همیشه می‌توان این‌گونه ادامه داد

همه‌چیز را یک‌طرفه مخاطبِ خود کرد

دیکتاتور ماند

حتا در اندوه

نگران‌ِ جابه‌جایی و پناه‌آوردن‌ِ آن‌طرفِ دیگر می‌شوم من

چه‌گونه ممکن است که کاربردِ یک سیب

فقط خوردن‌ِ آن باشد؟

ما دیکتاتور می‌زییم

و کسانی بر دیکتاتوری ما دخیل می‌بندند

و یا مَردِمان می‌شمارند

از حرکت‌کردن به دُورِ خورشید

و مدام‌بودن‌ِ این چرخه

به‌تمامِ معنا می‌ترسم

من به کاربردِ خندیدن‌ها، گریستن‌ها

به کاربردِ‌ کتاب

به کاربردِ‌ نگاه کردن مشکوک شده‌ام

هیچ‌چیز به جایِ‌ اولش برنمی‌گردد

این‌جا جایی برایِ‌ برگشتن پیدا نمی‌کنی

اگر شام نخورده بیایید

فقیر هم باشید

در، همیشه ،بسته می‌مانَد.

و رفته‌رفته، به کاربردن‌ِ کلمه‌ها را نیز

خطرناک حس می‌کنم

باید از همه این را پرسید

آیا زمین گرسنه است

یا اصلاً‌ نمی‌داند که وجود دارد؟

ما روی آن حرف زده‌ایم

خواب دیده‌ایم

آتش روشن کرده‌ایم

آیا ممکن است که یک‌طرفِ گذشته‌های زمین و زمینی‌ها را

دزدیده باشند؟

من رفته‌رفته همه‌چیز را کم می‌آورم

خورشید را از خودش

زمین را از خودش

و درمی‌یابم که اندوهم داراییِ‌ من نیست

بدهی اجباریِ‌ من است

و نوشتن  جعل‌کردن‌ِ پرداختِ این بدهی‌ست   

4 / 11 / 1373

















تطهیر


دلم می‌خواهد از چشم‌های همه به دست‌هایم برگردم

و چیزی برای همه بنویسم

امروز که فهمیده‌ام برادرِ کوچِک زمینم

چشم‌هایم دیگر مطمئن به همه‌چیز نگاه می‌کند

قسمتی از آتشم را آب می‌گیرد و پیش می‌آید

من آرام شده‌ام، آرام

آن‌قدر که یک خورشید و یک ماه را

می‌توانم چون مادری دوطرفِ سینه‌ام بخوابانم و بگویم

تحمل کنید تحمل

باید ادامه دهیم


آن‌قدر آرام شده‌ام

که ببرها رام شده‌اند

و دستمال‌های سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان می‌بندند

ــ شرم همه‌چیز را می‌بوسد ــ


به چشم‌های همه طوری نگاه می‌کنم

که سیب‌های روی شاخه تاب نمی‌آورند

و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین

برقی به چشم‌های آن‌ها می‌آید

و شادی لایه‌لایه در آن‌ها موج می‌گیرد


باید آن‌قدر لبخند بزنم

که نوری گرم رنگ‌ها را بر گهواره‌ای بنشاند و برگردانَد


آن‌قدر آرام شده‌ام

که احساس می‌کنم همه‌چیز را شسته‌اند


خوش‌بختی را در ریه‌ها و چشم‌هایم نفَس می‌کشم

و حس می‌کنم

هیچ پرنده‌ای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است

باید به چشم‌های همه تبریک گفت

و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت

رقص رقص رقص

شادی و رقص

...


دیگر می‌ترسم حرف بزنم

انگار همه‌چیز همین لحظه از خواب بیدار شده

و حیف است که صدایی در میان باشد

بنویس

یک روز نیز برای زنده‌گی کافی‌ست    

10 / 11 / 1373























ابتدا خورشید

قصه را می‌گفت

ماه 

مدهوش به‌گوش می‌ماند


بعدها

ساکنانِ زمین نیز

زبان باز کردند:

تخته‌سنگ‌ها و درختان

آب‌ها و ...


کسی

گوش نمی‌داد

30 / 7 / 1373




















ما یک خورشیدِ قراضه آن‌بالا داریم

که همه‌چیز را مهربانانه زخمی می‌کند


دل‌هایمان را جمع کرده‌ایم

تا به او قرض بدهیم

که به دلِ قدیمیِ خود بچسبانَد

و همه باهم

بتوانیم با چیزهای کهنه کنار بیاییم

برای دوست‌داشتنِ بیش‌تر

برای زخمی‌شدنِ بیش‌تر
























1.

من بازیگوشم

و خدا می‌داند که به او

دست خواهم زد    




2.

نمانده دیگر از سکوت


هوای ناشناسِ او

به روی بوم خم شده

آیینه را می‌کِشد   




3.

فکر می‌کردم همه‌چیز را

می‌شد گفت

وقتی‌که چیزی برای گفتن نداشتم   




4.

هروقت که با آدمی تازه آشنا می‌شوم

شعری تازه دارم

و می‌دانم، 

که کلاهی دیگر

سرم رفته است   




5.

آن‌قدر گرفته‌ام که 

فقط به مُرده‌ها احتیاج دارم

فقط، 

به مُرده‌ها   




6.

از روزی که دست‌هایم

به سخن‌گفتن با من آغازیدند

پرنده‌ای سنگین را

در خود حس کرده‌ام   




7.

دنیای جاماندۀ مرا برمی‌دارید

پشت و رو می‌کنید

و وقتی می‌خواهید دورش بیندازید

سخت به سینه می‌چسبانید


در بازیافتنِ شما

من زنده‌گی می‌کنم    




8.

همه گردِ پیاله جمعند

تو میانِ خانه آیی

چو کسی که رفته از یاد ...    




9.

مُرده‌ها بدبختند

چون دوباره نمی‌توانند بمیرند

این را، به تنها ماشینِ پارک‌شده در خیابان می‌گفتم

و با پا به سپرش می‌کوبیدم

و مدام تکرار می‌کردم   




10.

 تو زمینۀ شعرهایم هستی

گرچه هیچ‌کس این را نداند

همۀ کلمه‌ها

اول معنای تو را می‌دهند

بعد به آن‌چه خوانده می‌شوند


در همۀ حرف‌هایم

پنهانت کرده‌ام    




11.

بهشت را باور کرده‌ام

همین‌جا

در رگ‌های اندوهم    




12.

چراغ را از غلظتِ دریاها و درختان 

از تاریکیِ مدفونِ زمان

می‌گذرانم

دلم با دست‌هایم سخن می‌گوید

روشنایی

آرام شده است    




13.

تکانْ :

نیمه‌شب

برمی‌خیزم

و ناگاه

حس می‌کنم

خواب نبوده‌ام     




14.

مرگ

هیچ‌چیز را تلافی نمی‌کند

فقط

می‌تواند آدم را

خوب بُر بزند    




15.

مرا 

شباهتِ دو خانه در

سکوتِ شب

فریفته است     


شهرام شیدایی