شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرام شیدایی» ثبت شده است

آتشی برای آتشی دیگر - تطهیر


دلم می‌خواهد از چشم‌های همه به دست‌هایم برگردم

و چیزی برای همه بنویسم

امروز که فهمیده‌ام برادرِ کوچِک زمینم

چشم‌هایم دیگر مطمئن به همه‌چیز نگاه می‌کند

قسمتی از آتشم را آب می‌گیرد و پیش می‌آید

من آرام شده‌ام، آرام

آن‌قدر که یک خورشید و یک ماه را

می‌توانم چون مادری دوطرفِ سینه‌ام بخوابانم و بگویم

تحمل کنید تحمل

باید ادامه دهیم


آن‌قدر آرام شده‌ام

که ببرها رام شده‌اند

و دستمال‌های سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان می‌بندند

ــ شرم همه‌چیز را می‌بوسد ــ


به چشم‌های همه طوری نگاه می‌کنم

که سیب‌های روی شاخه تاب نمی‌آورند

و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین

برقی به چشم‌های آن‌ها می‌آید

و شادی لایه‌لایه در آن‌ها موج می‌گیرد


باید آن‌قدر لبخند بزنم

که نوری گرم رنگ‌ها را بر گهواره‌ای بنشاند و برگردانَد


آن‌قدر آرام شده‌ام

که احساس می‌کنم همه‌چیز را شسته‌اند


خوش‌بختی را در ریه‌ها و چشم‌هایم نفَس می‌کشم

و حس می‌کنم

هیچ پرنده‌ای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است

باید به چشم‌های همه تبریک گفت

و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت

رقص رقص رقص

شادی و رقص

...


دیگر می‌ترسم حرف بزنم

انگار همه‌چیز همین لحظه از خواب بیدار شده

و حیف است که صدایی در میان باشد

بنویس

یک روز نیز برای زنده‌گی کافی‌ست   







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر- همیشه کودکیِ من خواب می‌بیند


جاذبه‌ای تعطیل‌شده در من می‌گردد

راه را از رؤیا می‌گیرد

و عقیم‌ماندنش را با درد، می‌انبارَد.


دلم برای یک ترانۀ بومی لک زده است

برای بودن در جاده‌ای که به شهرم می‌رسد

برای درختانِ پیاده‌روهامان

برای زردآلوهای دهکده‌های اطراف

برای دیدنِ پیرمردانِ دهقان

در گذرگاه‌های کوهستانی

با دست‌ها و کُت‌های قدیمی

دلم برای چپق‌هایشان...

دلم برای گریه‌کردن در شهرِ خودم تنگ شده است.


همیشه از بزرگ‌شدن می‌ترسیدم

از این‌که آن‌ها را که می‌شناسم

دیگر نشناسم.

همیشه بعد از دیدنِ یک فیلم

غریبه شده‌ام

از تمام‌شدنِ هر چیزی می‌ترسم.

از داشتنِ آلبومِ عکس

از خاطره‌ها

از منطقِ روزانۀ تکرار

از غروب‌کردنِ خورشید می‌ترسم.

از این‌که زمان می‌تواند بگذرد

از این‌که گذشته پشتِ‌سر می‌مانَد

از این‌که سنگ همیشه سنگ است

و زمین صورتی ندارد

از چسبیدنِ خواب‌هایم به تنم به صدایم

از به‌خودآمدن‌های ناگهانی‌اَم می‌ترسم.


عجیب‌بودنِ دریا.

عجیب‌بودنِ ماه.

و همیشه در راه بودنِ یک خبرِ مهلک.


دلم برای شنیدن همۀ صداها تنگ شده است.

حتا، برای نرسیدن به تو.


چه‌قدر دلم می‌خواهد حرف بزنم

حرف بزنم.    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

ایثار


هیچ‌وقت نخواستم همۀ حرف‌ها را بگویم

چون از آن‌ها آتشی پیش می‌آمد

و زیاد که نزدیک می‌شد

خیابان را گُم می‌کردم

و آن‌همه چهره که شبیهِ تو می‌شدند

بیش‌تر گُمَم می‌کرد

ــ تو با خنجری از میانِ استخوان‌هایم می‌گذشتی ــ


فکر نمی‌کردی که با دیدنِ هر شبِ ماه

جاپای تو در من ژرف‌تر می‌شود؟

فکر نمی‌کردی که از آن پس من

آب را در رودخانه‌ها خون می‌دیدم؟

و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگی‌ام

شکنجه می‌دادم؟

آیا عشق توفان و باران ناگهانی نیست

که پرنده‌ای را در شب، به پنجره و در و دیوار می‌کوبد؟


پرنده‌ای که دنیا را، در شبی توفانی و خیس، گم کرده

خوب می‌تواند بداند که من با چه حسی در کوچه‌ها

کودکانِ پنج‌شش ساله را در آغوش می‌کشم و می‌گریم

فکر نمی‌کردی تنهاییِ من

پنجره‌ای کوچک را در گلویم آن‌قدر بفشارد

که در دست‌هایم زندانی شوم؟

در چشم‌هایم؟

آیا عشق، تنها برای کورکردن و سربُریدنِ ما می‌آید؟


آوار که می‌خوانم

درختانِ حیاط در خاک به هم نزدیک‌تر می‌شوند

و گُل‌های باغچه یک‌به‌یک زردتر

تو با خنجری از میانِ استخوان‌هایم می‌گذری

و فکر می‌کنی که تسکینم می‌دهی


برای نگاه‌کردن به چشم‌های تو

چند قرن آرامش

چند قرن سکوت و فاصله کم دارم

آواز که می‌خوانم

آتشی در آتش می‌پیچد

و مادرم پُشتِ در می‌نشیند و با صدای بلند گریه می‌کند

و در صدای لرزانش مُدام می‌گوید:

باز خوابِ او را دیده است

باز خوابِ او را دیده است


فکر نمی‌کردی که ما به چشم‌های هم آن‌قدر نزدیک شده‌ایم

که همه‌چیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟

خونم به صدایم چسبیده و تو

به خونم

آواز که می‌خوانم

تمامِ شهر به قلبم می‌چسبد

و سربازهای پادگان ها از ترس 

توپ‌ها را در درونم شلیک می‌کنند


چند دریا می‌آیند که بوی تو را از خونم بیرون ببرند

اما همه بوی تو را می‌گیرند و راهِ برگشت بسته می‌مانَد

من سنگین‌ترین می‌شوم


فکر نمی‌کردی که ترس در من آن‌قدر بزرگ شود

که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟


اکنون که هزار سال آشنایی با تودر خونم می‌گذرد

مجبوریم که به یک دوراهی در قلب‌هامان برسیم

می‌دانی ؟!

عشق قصه‌ای سحرآمیز است که نمی‌گذارد کودکان بزرگ شوند

من به‌خاطرِ کودکانِ تو باید

خاموش بمانم

و خودمان را به آن دوراهی برسانم


عشقم را به بچه‌های تو داده‌ام

خوب آن‌ها را بزرگ کن     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - ایثار


هیچ‌وقت نخواستم همۀ حرف‌ها را بگویم

چون از آن‌ها آتشی پیش می‌آمد

و زیاد که نزدیک می‌شد

خیابان را گُم می‌کردم

و آن‌همه چهره که شبیهِ تو می‌شدند

بیش‌تر گُمَم می‌کرد

ــ تو با خنجری از میانِ استخوان‌هایم می‌گذشتی ــ


فکر نمی‌کردی که با دیدنِ هر شبِ ماه

جاپای تو در من ژرف‌تر می‌شود؟

فکر نمی‌کردی که از آن پس من

آب را در رودخانه‌ها خون می‌دیدم؟

و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگی‌ام

شکنجه می‌دادم؟

آیا عشق توفان و باران ناگهانی نیست

که پرنده‌ای را در شب، به پنجره و در و دیوار می‌کوبد؟


پرنده‌ای که دنیا را، در شبی توفانی و خیس، گم کرده

خوب می‌تواند بداند که من با چه حسی در کوچه‌ها

کودکانِ پنج‌شش ساله را در آغوش می‌کشم و می‌گریم

فکر نمی‌کردی تنهاییِ من

پنجره‌ای کوچک را در گلویم آن‌قدر بفشارد

که در دست‌هایم زندانی شوم؟

در چشم‌هایم؟

آیا عشق، تنها برای کورکردن و سربُریدنِ ما می‌آید؟


آوار که می‌خوانم

درختانِ حیاط در خاک به هم نزدیک‌تر می‌شوند

و گُل‌های باغچه یک‌به‌یک زردتر

تو با خنجری از میانِ استخوان‌هایم می‌گذری

و فکر می‌کنی که تسکینم می‌دهی


برای نگاه‌کردن به چشم‌های تو

چند قرن آرامش

چند قرن سکوت و فاصله کم دارم

آواز که می‌خوانم

آتشی در آتش می‌پیچد

و مادرم پُشتِ در می‌نشیند و با صدای بلند گریه می‌کند

و در صدای لرزانش مُدام می‌گوید:

باز خوابِ او را دیده است

باز خوابِ او را دیده است


فکر نمی‌کردی که ما به چشم‌های هم آن‌قدر نزدیک شده‌ایم

که همه‌چیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟

خونم به صدایم چسبیده و تو

به خونم

آواز که می‌خوانم

تمامِ شهر به قلبم می‌چسبد

و سربازهای پادگان ها از ترس 

توپ‌ها را در درونم شلیک می‌کنند


چند دریا می‌آیند که بوی تو را از خونم بیرون ببرند

اما همه بوی تو را می‌گیرند و راهِ برگشت بسته می‌مانَد

من سنگین‌ترین می‌شوم


فکر نمی‌کردی که ترس در من آن‌قدر بزرگ شود

که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟


اکنون که هزار سال آشنایی با تودر خونم می‌گذرد

مجبوریم که به یک دوراهی در قلب‌هامان برسیم

می‌دانی ؟!

عشق قصه‌ای سحرآمیز است که نمی‌گذارد کودکان بزرگ شوند

من به‌خاطرِ کودکانِ تو باید

خاموش بمانم

و خودمان را به آن دوراهی برسانم


عشقم را به بچه‌های تو داده‌ام

خوب آن‌ها را بزرگ کن     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

همه چیز را کم می آورم


همه‌ی دارایی من، اندوهِ من است

و هر روز بدهکارتر می‌شوم

از درخت چیزی کم می‌آورم

از آفتاب چیزی

و نمی‌دانم کجا باید پنهان شوم

کتاب‌ها، موسیقی، پنهانم نمی‌کنند

لباس‌هایم، صندلی‌ای که در آن گوشه است

لامپِ روشن

هیچ‌کدام حرفی نمی‌زنند

و از این‌که همیشه می‌توان این‌گونه ادامه داد

همه‌چیز را یک‌طرفه مخاطبِ خود کرد

دیکتاتور ماند

حتا در اندوه

نگران‌ِ جابه‌جایی و پناه‌آوردن‌ِ آن‌طرفِ دیگر می‌شوم من

چه‌گونه ممکن است که کاربردِ یک سیب

فقط خوردن‌ِ آن باشد؟

ما دیکتاتور می‌زییم

و کسانی بر دیکتاتوری ما دخیل می‌بندند

و یا مَردِمان می‌شمارند

از حرکت‌کردن به دُورِ خورشید

و مدام‌بودن‌ِ این چرخه

به‌تمامِ معنا می‌ترسم

من به کاربردِ خندیدن‌ها، گریستن‌ها

به کاربردِ‌ کتاب

به کاربردِ‌ نگاه کردن مشکوک شده‌ام

هیچ‌چیز به جایِ‌ اولش برنمی‌گردد

این‌جا جایی برایِ‌ برگشتن پیدا نمی‌کنی

اگر شام نخورده بیایید

فقیر هم باشید

در، همیشه ،بسته می‌مانَد.

و رفته‌رفته، به کاربردن‌ِ کلمه‌ها را نیز

خطرناک حس می‌کنم

باید از همه این را پرسید

آیا زمین گرسنه است

یا اصلاً‌ نمی‌داند که وجود دارد؟

ما روی آن حرف زده‌ایم

خواب دیده‌ایم

آتش روشن کرده‌ایم

آیا ممکن است که یک‌طرفِ گذشته‌های زمین و زمینی‌ها را

دزدیده باشند؟

من رفته‌رفته همه‌چیز را کم می‌آورم

خورشید را از خودش

زمین را از خودش

و درمی‌یابم که اندوهم داراییِ‌ من نیست

بدهی اجباریِ‌ من است

و نوشتن  جعل‌کردن‌ِ پرداختِ این بدهی‌ست







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - همه‌چیز را کم می‌آورم


همه‌ی دارایی من، اندوهِ من است

و هر روز بدهکارتر می‌شوم

از درخت چیزی کم می‌آورم

از آفتاب چیزی

و نمی‌دانم کجا باید پنهان شوم

کتاب‌ها، موسیقی، پنهانم نمی‌کنند

لباس‌هایم، صندلی‌ای که در آن گوشه است

لامپِ روشن

هیچ‌کدام حرفی نمی‌زنند

و از این‌که همیشه می‌توان این‌گونه ادامه داد

همه‌چیز را یک‌طرفه مخاطبِ خود کرد

دیکتاتور ماند

حتا در اندوه

نگران‌ِ جابه‌جایی و پناه‌آوردن‌ِ آن‌طرفِ دیگر می‌شوم من

چه‌گونه ممکن است که کاربردِ یک سیب

فقط خوردن‌ِ آن باشد؟

ما دیکتاتور می‌زییم

و کسانی بر دیکتاتوری ما دخیل می‌بندند

و یا مَردِمان می‌شمارند

از حرکت‌کردن به دُورِ خورشید

و مدام‌بودن‌ِ این چرخه

به‌تمامِ معنا می‌ترسم

من به کاربردِ خندیدن‌ها، گریستن‌ها

به کاربردِ‌ کتاب

به کاربردِ‌ نگاه کردن مشکوک شده‌ام

هیچ‌چیز به جایِ‌ اولش برنمی‌گردد

این‌جا جایی برایِ‌ برگشتن پیدا نمی‌کنی

اگر شام نخورده بیایید

فقیر هم باشید

در، همیشه ،بسته می‌مانَد.

و رفته‌رفته، به کاربردن‌ِ کلمه‌ها را نیز

خطرناک حس می‌کنم

باید از همه این را پرسید

آیا زمین گرسنه است

یا اصلاً‌ نمی‌داند که وجود دارد؟

ما روی آن حرف زده‌ایم

خواب دیده‌ایم

آتش روشن کرده‌ایم

آیا ممکن است که یک‌طرفِ گذشته‌های زمین و زمینی‌ها را

دزدیده باشند؟

من رفته‌رفته همه‌چیز را کم می‌آورم

خورشید را از خودش

زمین را از خودش

و درمی‌یابم که اندوهم داراییِ‌ من نیست

بدهی اجباریِ‌ من است

و نوشتن  جعل‌کردن‌ِ پرداختِ این بدهی‌ست







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

در این اتاق


می‌ترسم شعرهایی را که زیرِ خاک خواهم گفت

نتوانم برای کسی بخوانم

من عجله دارم

و عجیب است که بسیار آرامم

کسی که سرِ قبرم می‌آید

و می‌پذیرد که مُرده‌ام

مرا در خویش کشته است


خواب‌های آینده‌ام را دیده‌ام

سال‌های بعدی‌ام را زیسته‌ام

و این اضافه‌گی آزارم می‌دهد

کاش این‌همه عجله نمی‌داشتم

دستِ‌کم آن‌وقت مثلِ همه

در زمان می‌گنجیدم

و با دوست و شهر و زمین کنارمی‌آمدم

این‌همه بَردَر کوبیدن بیهوده است

درها را باز نمی‌کنند

نه کسی می‌بیند تو را

و نه صدایت را می‌شنوند

عجله کرده‌ام

و آن‌قدر جلو رفته‌ام

که نمی‌پذیرند زنده باشم

در این اتاق زیرِ خاکم

و می‌نویسم.

چون یقین دارم که نمی‌توانم مُرده‌ای باشم

چه‌گونه ممکن است که بگویند تمام شده

دیگر نمی‌توانی برگردی

این برایم مثلِ شوخی‌ای‌ست که با همه دست می‌دهد

و من دست‌هایم را قایم می‌کنم

حقیقتی که با آدم شوخی می‌کند

کاملاً مشکوک است

من مرگ را به زنده‌گی آورده‌ام

و از آن بیرون بُرده‌ام

و عجیب است که هر شب بیرون می‌آیم

و بر سنگِ قبرم شعری تازه می‌نویسم

و دوباره می‌خوابم

و از این‌که روز را در میانِ شماها هستم

در خانه با مادرم

و سرِ کار با همکارانم

شگفت‌زده می‌شوم


درِ کودکی‌ام باز مانده

و زمان چون نتوانست گُمَم کند

از جوانِ بیست‌وهفت سالۀ من بیرون رفت

کودکی‌ام با بیست‌وهفت ساله‌گی‌ام حرف می‌زند:

ــ امروز اولین روز بود که به مدرسه رفتم

بیست‌وهفت ساله‌گی‌ام چشمانِ برق‌زده‌اش را می‌بوسد

ــ راهِ خانه تا مدرسه را می‌پرستم

کودکم به عکس‌های بیست‌وهفت ساله‌اش نگاه می‌کند

و نمی‌دانم چه درمی‌یابد

که چند شب پُشتِ‌سرِ هم

در خواب فریاد می‌کشد

باید نمی‌گذاشتم داستانِ بلندی را که نوشته‌ام بخواند

باید نمی‌گذاشتم به عکس‌های آینده‌اش نگاه کند

من عجله دارم

چه در گذشته چه در آینده


سنگِ روی سینه‌ام بی‌تابی می‌کند

حتماً، شعری نوشته‌ام 








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - در این اتاق


می‌ترسم شعرهایی را که زیرِ خاک خواهم گفت

نتوانم برای کسی بخوانم

من عجله دارم

و عجیب است که بسیار آرامم

کسی که سرِ قبرم می‌آید

و می‌پذیرد که مُرده‌ام

مرا در خویش کشته است


خواب‌های آینده‌ام را دیده‌ام

سال‌های بعدی‌ام را زیسته‌ام

و این اضافه‌گی آزارم می‌دهد

کاش این‌همه عجله نمی‌داشتم

دستِ‌کم آن‌وقت مثلِ همه

در زمان می‌گنجیدم

و با دوست و شهر و زمین کنارمی‌آمدم

این‌همه بَردَر کوبیدن بیهوده است

درها را باز نمی‌کنند

نه کسی می‌بیند تو را

و نه صدایت را می‌شنوند

عجله کرده‌ام

و آن‌قدر جلو رفته‌ام

که نمی‌پذیرند زنده باشم

در این اتاق زیرِ خاکم

و می‌نویسم.

چون یقین دارم که نمی‌توانم مُرده‌ای باشم

چه‌گونه ممکن است که بگویند تمام شده

دیگر نمی‌توانی برگردی

این برایم مثلِ شوخی‌ای‌ست که با همه دست می‌دهد

و من دست‌هایم را قایم می‌کنم

حقیقتی که با آدم شوخی می‌کند

کاملاً مشکوک است

من مرگ را به زنده‌گی آورده‌ام

و از آن بیرون بُرده‌ام

و عجیب است که هر شب بیرون می‌آیم

و بر سنگِ قبرم شعری تازه می‌نویسم

و دوباره می‌خوابم

و از این‌که روز را در میانِ شماها هستم

در خانه با مادرم

و سرِ کار با همکارانم

شگفت‌زده می‌شوم


درِ کودکی‌ام باز مانده

و زمان چون نتوانست گُمَم کند

از جوانِ بیست‌وهفت سالۀ من بیرون رفت

کودکی‌ام با بیست‌وهفت ساله‌گی‌ام حرف می‌زند:

ــ امروز اولین روز بود که به مدرسه رفتم

بیست‌وهفت ساله‌گی‌ام چشمانِ برق‌زده‌اش را می‌بوسد

ــ راهِ خانه تا مدرسه را می‌پرستم

کودکم به عکس‌های بیست‌وهفت ساله‌اش نگاه می‌کند

و نمی‌دانم چه درمی‌یابد

که چند شب پُشتِ‌سرِ هم

در خواب فریاد می‌کشد

باید نمی‌گذاشتم داستانِ بلندی را که نوشته‌ام بخواند

باید نمی‌گذاشتم به عکس‌های آینده‌اش نگاه کند

من عجله دارم

چه در گذشته چه در آینده


سنگِ روی سینه‌ام بی‌تابی می‌کند

حتماً، شعری نوشته‌ام 








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

قایقِ جامانده


ما در فاصلۀ «مادر» و «مرگ» زنده بوده‌ایم

در درنگی که به خورشید داده می‌شود

در سکوتی که همیشه بیش‌تر از ما می‌داند

در شباهت و دوریِ اندوه و ماه

ــ چیزی گُنگ، همیشه در ما به گذشته برمی‌گردد ــ

بهانه بوده‌ایم، که خاک در ما راه برود

چرا کسی به ما نگفته بود که ما راه‌رفتنِ خاک بوده‌ایم

و چشم‌ها و نگاه و حس‌هامان

عاریتی بوده؟


غمگین‌ترین پنجره در انسان می‌زیست

که بعد از آفریده‌شدن

آن را نادیده گرفتند

اگر گریه کنم، کودکی نامده از فردا را خواهم کُشت

به‌اجبار در سنگ می‌گریم

در آتش

که نیازمندِ گریه در خویشند، و نمی‌توانند


ما تمامِ فاصله‌ها را در دلتنگی‌مان زیسته‌ایم

و روزبه‌روز تاریکیِ چسبیده به سینه

به گلومان نزدیک‌تر می‌شود


چرا کسی به من نگفته بود که: پسر

تو تمامِ بعدازظهرهای کودکی‌ات را از سرما لرزیده‌ای

و چشم‌هایت برای خوش‌بختی بسیار سرد بوده‌اند

بسیار سرد

چرا دست از سرِ این قایقِ جامانده‌دردلم برنمی‌دارم

قایقی در ما زندانی شده

زندانی در زندانی

این را آن زمان که شش سالم بود

و از کودکان جدا شدم فهمیدم

با ساده‌ترین شکلِ ممکن

بادبادکی ساختم و بالای یک تپه بادش دادم

و در تمام آن لحظات، دلتنگیِ پُری

رعشه‌های عجیبی به تن و دست‌هایم انداخته بود

بالای بالا رفته بود

با گریه رهایش کردم

ــ فکر می‌کردم این کار را برای خدا می‌کنم ــ

و مدام مُشت بر آن تپه کوبیدم و گریستم

می‌دانستم. دیگر همه‌چیز را می‌دانستم


در تمامِ این سال‌ها

قایقم را از این شعر به آن شعر بُرده‌ام

و دلم باز نشده است

کوری دستِ کوری را گرفته

و از میانِ کلمه‌ها می‌گذرانَد

کلمه‌ها دست می‌سایند

و به گمانِ این‌که آنان مقدس‌اند

تکه‌تکه همه‌چیزشان را جدا می‌کنند


شعر

قایقی جامانده در دلِ ماست

که هنوز هم

بویِ دریا می‌دهد    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی