ناگهانی‌ست

به جنگل خوانده شده‌ام

و آدم‌های چوبیِ اُریبی می‌بینم

که به درختانِ عمودی تکیه داده‌اند

نگاه‌ها همه کودکانه و اساطیری

مترسک‌هایی باستانی

ــ بهتر است همۀ این‌ها خواب یا چیزِ دیگر باشند ــ

چون زنده‌شدن در چوب

پنجره‌ای لال و دردکشیده را در من بسته نگه می‌دارد

و صدایی مُرده را

از خواب به بیداری‌ام می‌ریزد

پُشتِ این گیجی‌ها

دنیای غریبی خوابیده

و آن‌طرفِ این پنجرۀ نامرئی

زنده‌گی متراکم‌تر و جمع‌تر شده

که انگار همه باهم می‌گویند

باختنِ این بازی چه‌قدر آسان بود

اگر این‌ها حتا خواب باشد

من بیدارم

چوبِ این بیداری را در خواب هم می‌خورم

ــ هنوز هم به خواب‌دیدن عادت نکرده‌ام ــ

من در خواب با شما حرف می‌زنم

و این‌ها همه چاپ خواهد شد

دنیای عجیبی در این کلمات شکل می‌گیرد

و این مربوط به فاصلۀ خواب‌ها در بیداری‌ست

مربوط به جنگلی‌ست

که یکی از این سیصدوشصت‌وپنج روز را

سخت به سینه‌اش چسبانده

مربوط به مترسک‌هایی که یک‌جا جمع شده‌اند

و من نمی‌دانم که این اتفاق در زمینِ کدام خواب

یا زمینِ کدام بیداری صورت می‌گیرد

مرا به میانِ خود خوانده‌اند

و انگار که نمی‌خواهند

این بازی را به‌آسانی ببازم

یا این‌که مرا در باختنِ این بازی یاری دهند

(کنده‌کاری‌های روی چوب‌هاشان را که نگاه می‌کنم

می‌فهمم که به این‌جا آورده‌اندم

تا بدانم که شعرهایم را دوست دارند)

دست به جیبم می‌بَرَم

و شعر دیشبم را می‌خوانم: 

«شعری برای یک مترسک»

که ناگهان مترسکی از آن میانه بر زمین می‌افتد

نزدیک‌تر که می‌شوم ...

شباهتی عجیب

شباهتی ...

دلم در یکی از آن مترسک‌های چوبی

جامانده است

انگار در خواب همه به من تسلیت می‌گفتند

و همه‌چیز رفته‌رفته دورتر می‌شد

دورتر

همه‌چیز

از همه‌چیز  








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی