شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

سایه‌ها آتش نمی‌گرفتند


نه، این نبود که سایه‌ها آتش نمی‌گرفتند

یخ نمی‌زدند نمی‌مُردند

درجة احتراق و انجماد و مرگ‌پذیری‌شان

بالا بود     






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

رفتاری روزمرّه نداشت


رفتاری روزمرّه نداشت

چشمانی روزمرّه نداشت

گردبادهای ویران‌گرِ سکوت بود

که دائماً در او می‌چرخید:

سیاره‌ای از هم‌پاشیده در او جا گرفته بود

با همة اجزا و تاریخ و موجوداتش


‌ستاره‌ات را از آسمان می‌توانست بچیند و بخورد

و هسته‌هایش را در هیئتِ اقوامِ دور و نزدیکت

ــ در سنینِ مختلفشان ــ

در اطراف بپاشد

جا نخور!

تو کجای این تصویرهایی؟

من با صدایی رسا دارم گزارش می‌دهم

اما اثری از تو نمی‌بینم

نکند تو همانی که در اثرِ ترجمه به زبانی دیگر

گاهی رنگت چنان می‌پَرَد

که در زبانی دیگر مُرده‌ای و آدم‌هایی مثلِ من است که 

مُرده‌ات را احساس می‌کند؟!

اگر نامِه همة شماها را که از دست داده‌ام

این‌جا دخالت دهم، بیاورم

آیا یک‌جا و در سکوت با هم خواهیم بود؟

خیلی وقت‌ها حسّت می‌کنم

آهای با تو اَم!

جایت را در یکی از این تصاویر روشن کُن، نشان بده:

در زمستان‌هایی سخت

بالای شیروانی‌هاتان بود

دودکش‌های آجریِ مربعتان را بغل می‌زد و 

به خواب می‌رفت

و از تمامِ زنده‌گی و چرخه‌های سنگین و سبُکِ مفاهیم

این تنها گرمایی بود که به او بازمی‌گشت و

با تمامِ وجود مستش می‌کرد


او با زیرِ شکمش فکر می‌کند

نه با مغزش

بذرِ اسکلتِ آدم‌هایی را دارد

که هر آن بخواهد یک مُشت از آن‌ها را روی زمین می‌پاشد

و آن‌ها با سرعتِ برق می‌رویند و بالا می‌آیند و حرکت می‌کنند

هیچ‌کس از وجودِ دیگری در عجب نمی‌شود

هرکسی در زمانِ مغزِ خود می‌پوید و 

کسی هم کناردستی‌اش را نمی‌بیند

تا تو یکی از آن‌ها را بشناسی و بی‌اختیار داد بزنی و صدایش کنی

و این هوا را بشکافد و هر دو زنده شوید و 

هم‌دیگر را بیابید

اولین شب‌ها از چه‌ها می‌شود حرف زد؟


آن‌ها می‌آیند و بر لبة سایه‌ات می‌ایستند

و یکی‌شان به‌ناگاه شیرجه می‌زند در سایه

به زمانِ شخصیِ خود بازمی‌گردد

بقیه از سایه کناره می‌گیرند و بازمی‌گردند

تا زمانی دیگر و تکمیل‌شدنِ دوبارة سایه و صداکردن‌هایش

من هم بسیار بر لبة تیغ‌های این عکس‌ها، بوها و خاطره‌ها ایستاده‌ام و

زانوهایم اختیار از کف داده‌اند

یا دلم را از وسوسه‌ای یک‌پارچه فراگرفته

یا اصلاً، پریده‌ام

در خواب‌هایی یک‌سر سیاه

که پایین می‌افتادم و پایین می‌افتادم و وحشت تمامی نداشت و

سرم هرچه به سنگ‌ها می‌خورْد

دیگر بیدار نمی‌شدم

تواناییِ دوباره مُردن را یافته بودم

سه‌باره مُردن را

مدام مُردن را

این هم انتقامی بود که از جاودانگش‌ها می‌گرفتم

فقط مرگ می‌توانست زنده باشد

بی‌شعاری، بی‌دانایی‌ای در آن

روزی اگر صورتم پیشتان آمد

یا بسیار نزدیک به صورتِ من بود

با او مهربانی کنید

تا آرام‌آرام به خواب رود

او مُرده است اما گاهی می‌زند به کله‌اش و برمی‌گردد میانِ شماها

او مُرده است

پسربچه‌ای از پشتِ پنجره می‌بیندش و از پدرش می‌پرسد:‌

ــ بابا! کسی که می‌میره

سایه‌شم با خودش می‌بَره؟!

ــ نه دختم!

ــ من پسرم بابا! ــ

ــ نه پسرم! سایه‌اش نمی‌دونه مُردن یعنی چی. 






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

دهانم باز است


دهان‌هامان برای اشتباه‌ها باز مانده است.

دهانم باز است، می‌توانم ببلعمت رفیق‌گونتر  گراس.


کورتازار می‌گفت:‌ مَردم تمبر جمع می‌کنند

من وطن.

تو هم سبیل و پیپت را جمع کرده‌ای

و یک نوبل

پله‌ها را پایین بیا

با سبیل و پیپ و نوبلت

دوستمان ساموئل بِکِت است

خوب نگاهش کن

این‌جا هم همان کارهایش را می‌کند

هویجی را از جیبش بیرون می‌آوَرَد

گاز می‌زند

دوباره در جیبش می‌گذارد

یا ساعت‌ها به دست‌هایش نگاه می‌کند

یا با انگشت‌هایش بازی‌هایی بی‌پایان می‌کند

سوت از بالا

می‌دود، می‌ایستد، شانزده سنگش را

که روی پله‌ها ریخته جمع می‌کند

سوت از چپ، می‌دود، می‌ایستد

پنج سنگِ اشتباه ریخته‌شده در جیبِ راستش را بیرون می‌آوَرَد

سوت از راست، سنگ‌ها را جابه‌جا می‌کند

برای انجام‌دادنِ تمامِ این شکنجه‌ها

می‌دانی چه مسئولیتِ سنگینی را با تکرار و بطالت جابه‌جا می‌کند

تکرار و بطالت

تکرار و بطالت

تکرار و بطالت

بله، رفیق‌گونتر  گراس، دوستمان بِکِت توی این ایست‌گاهِ مترو مشغول

     است

مشغولِ همان کارها، گدا نیست، اما گاهی ره‌گذرها سکه‌ای برایش

می‌اندازند

او با تمامِ وجودش صادقانه از آن‌ها تشکر می‌کند، گدا نیست، اما اگر

ته‌ماندة ساندویچت را بیندازی جلواَش

با کمالِ میل آن را برمی‌دارد و می‌خورَد    





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

غول عصبی بود

غول عصبی بود

سنگ‌های بیات را

صخره‌های عظیمِ بیات را پرتاب می‌کرد

غول سنگ‌های تازه‌ای می‌خواست

و از این رؤیا بیرون نمی‌آمد

: من سنگ می‌خواهم

سنگِ زمان‌هایتان را

خسته‌گیِ من سنگ می‌خواهد

خسته‌گیِ من صخره‌های زنده لازم دارد

سنگ‌هایی که از ثانیه‌هاتان جدا می‌شود، می‌افتد روی من

سنگ‌هایی که از حرف‌هاتان بیرون می‌ریزد روی من است

سنگ‌هایی که از افکارتان می‌گذرد در من سنگینی می‌کند

سنگ‌های شما سالم نیست

سنگ‌های تازه‌متولدشده

سنگ‌های کودک

سنگ‌هایی که سنگ‌بودنشان اثبات نشده

من از این سنگ‌ها می‌خواهم.

غول درخت‌ها را از جا می‌کَنْد

و از آن‌ها سنگ می‌خواست

بر سرِ ریشة آن‌ها، تنه و برگ‌هاشان فریاد می‌زد

التماس می‌کرد

که سنگ‌هایی را که بلعیده‌اند

چرا نشانش نمی‌دهند

غول برای مرگِ پدرش دنبالِ سنگی عظیم می‌گشت

که بگذارد جای آن

غول سنگ‌هایی می‌خواست  سنگ‌هایی مخصوص

که بگذارد روی سایه‌ها تا حرکت نکنند

غول غول‌بودنِ خود را تهدید می‌کرد و از آن سنگ می‌خواست

سنگی که برای زنده‌گی و مرگ یکسان باشد    





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

زمانی که از روی مُرده‌ها گذشته بود


زمانی که از روی مُرده‌ها گذشته بود

به‌سرعت وزیدن گرفت

و بر چهره‌ها و چشم‌ها

پرده‌ای یک‌دست سفیدش را کشید


با پرده‌های سفید موجوداتی بسیار ریز حمله می‌کردند

هرکس در هر حالتی که داشت خشکش می‌زد

آن‌ها وارد می‌شدند و قلعه‌ها را فتح می‌کردند

چه تجاوزهای رذیلانه و خوف‌انگیزی!

وقتی به‌تمامی تسخیر می‌کردند کسی را

دقایقی آن شخص کاملاً می‌مُرد

از مرگ هم فراتر می‌رفت

سمفونیِ ویژة آن فرد با آن همه ریز ـ‌موجود

آن‌همه همهمه و ناگاه سکوتی مطلق!

بعد میلیاردها ریز ـ‌موجود از اون بیرون می‌زد

و دستگاهِ فیزیکیِ وی دوباره به کار می‌افتاد و

هیچ‌کس آن وقفه‌ها را از فردی به فردی

از مغزی به مغزی 

تشخیص نمی‌داد

مرگ دستگاه‌هایش را تِست می‌کرد

و صورت‌ها را با سرعتی سرسام‌آور

به صاحبانشان بازمی‌گردانْد

من گوش ایستاده بودم در میانِ آن موجوداتِ میکروسکوپی

و سرعتم را به سرعتِ آنان رسانده بودم

و شیطانم را شیاطینِ آنان یک‌سو کرده بودم تا بشنوم

آن‌ها یک‌صدا فریاد می‌کردند:

ماه ماه را خالی کرده‌ایم

ما ماه را خالی کرده‌ایم

شاید چیزِ دیگری فریاد می‌کردند

اما من همین‌ها را می‌شنیدم

شاید هم آن‌ها بویی از ریز ـ‌موجوداتِ هوشِ من در میانِ خود بُرده بودند

و چاره‌ای جز وحشت‌پراکنی و ارعاب در خود نمی‌دیدند

هرچند که در جهانِ زیرین کفة ترازویی سنگین

سخت بر زمین می‌خورد

و در دهلیزها و دالا‌های سنگی

آن موجوداتی که با چهره‌های ما می‌زیستند

لال در لال می‌شدند و از حفره‌های بینی‌شان خون بیرون می‌زد

هرچند که وحشت وحشت‌های دیگر را بیدار می‌کرد و 

دیوها بازو در بازو نزدیک می‌شدند


اما من برای نخستین بار

از شدتِ دوست‌داشتن سخن خواهم گفت

چنان که شیشه در شیشه آب در آب سنگ در سنگ سبز در سبز

باقی نمانَد

چنان که مجالی از مجالی بیرون بیاید

چنان که یک‌ها دَه‌ها و صدها شْود

من رازِ سیاهی‌ها را دریافته‌ام

و اگر سیاهِ سیاه بتوانی باشی

سفیدِ سفید شده‌ای

این کارِ هرکس نیست

اصلاح کن!

و این کارِ هیچ‌کس نیست

و من کارم را از آن هیچ‌کس آغاز کرده‌ام

تسلیمِ قدرتِ دوست‌داشتن باش!

و صدا که از دهانم بیرون می‌آمد

میلیاردها ریزـ‌پرنده نوکِ صدایم را با نوک‌شان می‌گرفتند و می‌بُردند

میلیاردها کیلومتر دورتر و شناها و لغزش‌ها و موج‌ها

تا در آن وقفه‌ها چهره‌ای از دستی چیزی بپرسد

تا در آن وقفه‌ها بچه‌ای دروغ‌هایش را بتواند بگوید و خیز بردارد و بزرگ شود

تا در آن وقفه‌ها شیاطین فرصتی بیابند که چهره‌های سفیدشان را هم نشان دهند

ما در ترس همسایۀ هم‌دیگر بودیم

از چه می‌ترسید؟

من دیوهای بسیاری دیده‌ام

آن‌ها همیشه در عذابند

آن‌ها به‌شدت از چیزی رنج می‌بَرند و خود نمی‌دانند

چهره‌هاشان گویاست

چرا طوری رفتار نمی‌کنید که یکی از آن‌ها را ببینید؟

من از جاودانگیِ خنده سخن می‌گویم

و ناگاه پاسخی می‌آید از جهانِ زیرین

: شما از تاریکی و ظلمت می‌ترسید

ما از نور و روشنایی

اما داستانمان یکی‌ست


بس که در سرم در غارها در دهلیزها و دالان‌های سنگی به دیواره‌ها خورده

همه‌چیز و همه‌کس را لرزان می‌بینم و وحشت دارم

نشانه‌ای از این‌که کسی دست‌هایش را بر دریا بگذارد و این آشوب بخوابد

در کسی نیافته‌ام

روی زمین که آفتاب با آن معامله می‌کرد آن‌قدر زیبا بود

که ما را فکرِ تحملِ آن

قرن‌ها بود که در سر می‌چرخید

که کسی بیاید و ما را از ترس بیرون بیاورد

سهم‌ناکیِ این بیرون‌بودن را از روی ما

از گُرده‌هامان بردارد


آن‌ها دَه‌ها هزار شبانه‌روز وقت داشتند

تا این مشکلِ قدیمی را حل کنند

اما آب از آب تکان نخورْد

و صدا به صدا نرسی و ما مثلِ همیشه دهانمان را باز و بسته کردیم

یعنی   





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

چه زیرنویس‌های وحشتناکی می‌توان از قتل‌عام‌ها داد


چه زیرنویس‌های وحشتناکی می‌توان از قتل‌عام‌ها داد


من در این درّه تیرباران شده‌ام

دیگر خاک هم چیزی به یاد نمی‌آوَرَد

سبزه‌ها سبزه‌های چهل سال پیش نیستند

آسمان آسمانِ چهل سال پیش نیست

پرنده‌هایی که الآن در این درّه آواز می‌خوانند و می‌چرخند

پرنده‌های چهل سال پیش نیستند

قاتلانِ من دست‌وپاچُلفتی بودند بچه‌سال بودند

آن‌ها هم مثلِ من می‌ترسیدند  دست‌وپاشان می‌لرزید

پیش از آن‌که به قتل برسم پیش از آن‌که تمام کنم

هر بار قسمتی از گوشت بدنم سلاخی می‌شد

می‌افتاد رو علف‌ها  سبزه‌ها  می‌چسبید به درخت‌ها

گلوله‌هایی که به استخوان‌هایم می‌خورد وحشتناک صدا می‌کرد

هدف‌گیریِ بچه‌ها چیزی در حدِ افتضاح بود

بعد گلوله‌ها مغزم را قلبم را...

آهای!!! !

من در این درّه تیرباران شده‌ام

چرا چیزی از این درّه مرا به یاد نمی‌آوَرَد!؟

من برگشته‌ام!

بعد از چهل سال برای چه برگشته‌ام رفیق‌گونتر گراس!!!؟

من فقط در یک زیرنویس  آن‌هم در یک کتابِ پرت‌افتاده آن‌جا آن‌پایینم

بعد از چهل سال برگشته‌ام و در آن زیرنویس که گویای هیچ‌چیزی نیست

بیش‌تر خفه شده‌ام ــ کسی می‌گوید می‌توان دو بار مُرد، هر بار وحشتناک‌تر

] از پیش، ــ خفه شو!

به من گفته‌اند که تا حالا ده‌ها بار پوسیده باشم ــ‌ یعنی حق ندارم

] حرفی بزنم

به من گفته‌اند حقِ به‌یادآوردنِ آن روزها را ندارم

فقط حضورِ من می‌تواند در آن زیرنویس باشد

زیرنویسی که گویای یک چهره است

زیرنویسی نیست جز یک چهره

چهرة رفیق‌گونتر گراس!

بپذیر جهنمت را!

کُشته‌های ورشو فقط تاریخ باقی مانده‌اند

کسی آن‌ها را به یاد نمی‌آوَرَد

ولی من آن‌جا! آن پایین در آن دره تیرباران شده‌ام

من آن‌جا با عکسِ مادرم در جیبم، با قفسه‌های کتابم در ذهنم

با پتوی سربازیِ کهنه‌ام، با اتاقم، با مدرسه‌ام

با باغِ سیبِ پشتِ خانه‌مان، با شهرم

من آن پایین با این‌همه‌چیز در وجودم تیرباران شده‌ام!

چه‌طور ممکن است این‌همه چیز از بین رفته باشد!؟

چهره‌ای علنی وجود دارد که این‌ها را نفی می‌کند

بپذیر چهره‌ات را رفیق‌گونتر گراس!

پیش از آن که وجدانت چیزی را یدک بکشد

چهره‌ات قرنی فاجعه را در خود جای داده

شهر که فقط "گِدانْسْک" نیست، بپذیر چهرة‌واقعی‌ات را گونتر گراس 





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

آن جهانِ فرضی به چه دردم می‌خورَد؟


الف)

آن جهانِ فرضی به چه دردم می‌خورَد؟

این جهانِ واقعی به چه کارم می‌آید؟

اصولاً آیا چیزی می‌خواهم؟ چیزی از من می‌خواهند؟

بسیاری وقت‌ها خود را مثلِ تکه‌ای می‌بینم که می‌افند  به سطحِ آب

و می‌غلتد و فرومی‌رود و در بسترِ آن به‌مرور دفن می‌شود

و کاری به حرکتِ عظیمِ دریا و فشارِ متلاطم و بزرگِ آن ته‌ها ندارد

تکه‌ای که خودْ نمی‌داند کِی وجود داشته

چه موجودیتی داشته  یا حتا به چه شکلی بوده

تکه‌ای که نمی‌داند رابطه‌اش را با واقعیت  رابطه‌اش را با هر چیزِ دیگری

کت‌شلوار پوشیدنش، سخنرانی کردنش

یا از بقالی چیزی معمولی خریدنش را

دیگر چه‌فرقی می‌کند که ردیفِ دندان‌های یک کوسه باشم

یا تصویری از تصویرگری که در یک کتابِ کودک

تکه‌ای که از به‌خودمعنادادن‌ها پاهایش را می‌خواهد بکَند

منطقه‌ای کوچک باشم با تابلویی بر آن:

"منطقه مین‌روبی نشده است، وارد نشوید"

یا چاله‌ای کوچک که لاک‌ پشت بعد از تخم‌گذاری

آن‌جا را با ماسه‌ها می‌پوشانَد و مخفی می‌کند

چه فرقی می‌کند که درست همین لحظه از آن‌جا باشم

یا زمانی که جوجه‌ها یک‌به‌یک بیرون می‌آیند و از روی غریزه

می‌دوند به طرفِ دریا

همة این‌ها بی‌رحمانه اتفاق افتاده یا می‌افتد

یا حتا پوسته‌های به‌جامانده از آن تخم‌ها باشم


کاشفِ قانونِ جاذبه بودیم

با دهانی مشترک همه‌چیز دارد همه‌چیز را می‌بلعد

حتا این‌جا هم از آن قانون تبعیت می‌کند

از بالا تا پایین

وسوسة این که از پایین به بالا باشد هم تنها کمی احساسِ سبُکی می‌دهد

و شاید برعکس:

ابلهانی به نامِ شعرا، برای خنثا کردنِ فشارِ بیرونی

برای سبُک‌شدن از دردِ "همه‌مان می‌میریم"

شروع به ساختمان‌سازی کرده‌اند و

خلافِ جهتِ آب شنا کرده‌اند

یعنی در ساختمان‌های واقعی همین سطرْ  هم‌کف

"خلافِ جهتِ ..." طبقة ‌اول

"شروع به ساختمان‌سازی" طبقة دوم است

اما در خانه‌های این‌ها "آن جهانِ فرض" طبقة اول

"این جهانِ واقعی" طبقة دوم، "اصولاً آیا چیزی" سوم

 ...




ب)


می‌بیند چه چیزهایی دارد مرا با شما مشغول می‌کند

خُرده‌خُرده‌های من در دهان‌هاتان چه مزه‌ای دارد؟

شما حمله‌ور شده‌اید و شده‌ایم و همیشه

تکه‌تکه ساخته‌شدن

و تکه‌تکه با عادت‌ها و قراردادها و معنادادن‌ها و داشتن‌ها و بودن‌ها

تجزیه‌شدن ــ بله، این رسمِ همه‌چیز است ـــ

دیگر چه فرقی می‌کند که کلماتِ شعرِ من دهان‌هاشان هنگامِ مُردن

باز مانده باشد، آیا هنگامِ به‌دنیاآمدن مُرده باشند؟

جهانی برای طبقه‌بندی و تعریف و اکتشاف و تحقیق

همیشه!

جهانی که چیزها همیشه به جانِ هم افتاده باشند و بودند و بیفتند

همیشه!

جهانی که بی‌معناست و فوق‌العاده جالب است و آشغال‌هایی که از ما بیرون می‌ریزد

چرا چه ــ

جهانی که در کوچه‌ای از آن وقتی یکی را خطری تهدید می‌کند و تو

می‌خواهی علامت بدهی سوت بزنی

تازه می‌فهمی چه فاصلة وحشتناکی با آن‌جا داری، هر چند که همان‌جا

درست در کنارِ آن شخص هم اگر باشی

چه‌گونه

جهانی که، چرا

جهانی که کسی از جایی به من علامت می‌دهد سوت می‌زند

تا بفهمم که شما در حالِ تجزیة‌لاشة زنده‌زندة منید

به جانِ هم افتاده بوده‌استه‌خواهیدید

نه! همیشه،

نه، زمان‌های دیگری که به صرفِ هم‌دیگر مشغولند

شلاق زده می‌شوند و شلاق می‌زنند

قربانی‌ها در طبقاتِ پایینی جمع می‌شوند

قربانی‌های از طبقاتِ بالا رو به پایین سَقَط می‌شوند

"سقوط" واژه‌ای که آزادی‌خواه/هانه است

نه، قربانی‌ها  سنگینی‌های واقعیِ خود را دارند

آن‌ها از طبقاتِ بالا شکنجه‌شکنجه یعنی پایین شکنجه‌شکنجه می‌آیند

قربانی‌ها هم‌دیگر را بو می‌کنند، آن‌ها صاحبِ چشمانِ خود نیستند

کهنه‌کارها به تازه‌واردها داروهاشان را می‌دهند

کهنه‌کارهای من هم بوی تجزیه‌شدنِ مرا خوب می‌شناسند

همیشه

همیشه شلاق‌ها از طبقاتِ بالایی رو به پایینی شلاق می‌خورَند

همیشه از سطح به تو، از رو به تو تجزیه می‌شویم

لحظاتی که از تاریکیِ ما به شما یا  آیا قابلِ اندا‌زه‌گیری‌ست؟!


حالا نمی‌دانم این پله‌ها را توریست‌ها در حالِ بالا آمدنند

یا دارند پایین می‌روند

حالا نمی‌دانم در اسکله بار از کشتی خالی می‌کنند

حالا نمی‌دانم روزِ شما این‌جا شب شده،

یا شب است و شما دارید پرده‌ها را می‌کشید

حالا نمی‌دانم شما قاچاق‌چیِ چه‌چیزهایی هستید،

یا کلمه‌های من دارند خود را به عنوانِ پناهنده به شما قاچاق می‌کنند

حالا باید یدک‌کشِ چه زمانی در خود باشد

که کسی علامت بدهد بو کند همة وجودِ ما را تا ما متوجهِ آن بالا کند:

چراقِ طبقة چهارم ناگهان روشن شد






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

مرگ یک دوست

خالیِ بزرگ

   خالی‌های کوچک را می‌بلعد

اعداد روی سطحِ آب شناور می‌مانند

جسدها را یک‌به‌یک برای شناسایی می‌فرستند

افق ، حنجره‌ام را تا آن‌جا که ممکن است با خود می‌کِشد

       □

مغزم باید همین دُور و برها باشد

قبلاً روزها را می‌شد شناخت

می‌شد فهمید در چه سالی هستیم

گم‌شدن در سینمایی که از آن بیرون نخواهی رفت

آدم‌ها عوض خواهند شد  فیلم‌ها عوض خواهند شد

مغزم همین دُور و برها باید باشد

روی ماسه‌ها افتاده ، خاطره‌کُشی می‌کند

« من‌کُشی » می‌کند ، « شناخت‌کُشی »‌ می‌کند

همین دُور و برها بود ، روی ماسه‌ها نیست

روی دیوارها نیست ، تویِ خانه ها نیست ،

شخصِ ثالثی این‌جا به من  به حرکاتم نگاه می‌کند

می‌خواهد من ذهنی را به من واقعی بچسباند

ترسیدن در لحظه‌ای که سه من ، به هم‌دیگر  به حضورِ هم‌دیگر نگاه می‌کنند

جیب‌هایم را می‌گردم

شاید کسی آن را به صورتِ یک شایعه ، ساخته

و در جیبم انداخته ، نه  این‌جا هم نیست .


پاها در بیرون شهر .

هزاران تُن زباله ،

شاید کسی  آن‌را  بیرون ریخته و در چرخه‌ای بزرگ با کامیون به این‌جا کشانده شده

میلیون‌ها تُن زباله و یک آدم ، که سینمایی سنگین روی او افتاده

این‌جا در میان این آشغال‌ها ، به دنبالِ آن کلمه که به جایی از من اشاره می‌کرد نیستم

     □

شاید آن‌روز در باغ‌وحش  کاسه را برداشته‌ام

و آن را به طرفِ یک دلفین که دهانش را باز کرده بود انداخته‌ام

همین دُور و برها بوده

شاید آن را با آن دیوار که هنوز کاملاً سیمان نشده بود

و به آن تکیه داده بودم  در میان گذشته ام

بحثْ پیچیده است ، مالِ من بوده ، شاید متعلق به من نبوده

مغزم ، آن کاردستیِ بزرگی که در طولِ عمرم با من بود ، با هم آن را ساخته‌بودیم

باید همین دُور و برها باشد

شب بوده ، همه در خواب بوده‌اند ، یواشکی بیرون رفته

کسی نمی‌تواند ثابت کند که فرار کرده

مغزم ، محصولِ مشترکِ بیرون و من ، یعنی کجاست ؟

ماشینی که شب‌ها برای تنها بیننده‌اش فیلم پخش می‌کرد  خواب می‌دید

مغزم ، فیلم‌هایی  که بیننده هم نمی‌خواست

حالا بیرون در جایی‌ست و سینمای بزرگ سینمای واقعی روی او افتاده

شاید دیگرانی بوده‌اند  که تحریک‌اش کرده‌اند اعلامِ استقلال کند

پرچمِ جدیدی ساخته

خود را یک کشورِ جدید خوانده  مرزهایش را مشخص کرده ، جدایی طلب شده

شاید دیگرانی بوده‌اند که بعد از استقلالش جنگِ داخلی راه انداخته‌اند

و سیستم  به طورِ خودکار زده خود را آش‌ولاش کرده

شاید بعد از جنگ چیزی از آن مانده باشد ،

دستِ‌کم یک خیابان‌اش ، یک بقالِ آشنا در کوچه‌ای از آن

باید پیدایش کرد و به یادش آورد که سال‌ها از آن‌جا لواشک می‌خریده ،

برگه‌هلو می‌دزدیده

شاید شهر عوض شده باشد ، برات‌عمو و بقالی‌اش سرِجای خودشان نباشند

درخت‌ها را بریده باشند  باغ‌ها نباشند  تفکیک شده باشند

هم‌بازی‌های سیبیل درآورده باشند  جدی شده باشند ، پیر شده باشند

شاید بچه‌هاشان کمی شبیهِ خودشان باشند ، می‌توان ردی پیدا کرد

پناهنده‌ای در بلژیک  همه‌چیزِ شهرمان را به‌یادمی‌آورْد ،

اما من آن را  آن یارو را از دست داده‌ام

همین‌جاها بوده ، مطمئنم که کسی آن را برنداشته

شاید مدت‌ها بوده که می‌خواسته با من خلوت کند حرف بزند

من وقت نداشته‌ام  منتظر مانده  منتظر مانده  چهل سال

این احتمال هم هست که دچارِ توهّم  دچارِ جنون شده باشد

زمینْ پندار شده باشد ، حرکتِ  وضعی پیدا کرده باشد ، خورشیدی یافته باشد

و به دُورِ آن شروع کرده باشد ، وضعیتِ قبلی‌اش را فراموش کرده باشد

شاید آن‌وقت‌ها که تمام در انتظارِ من می‌مانده

در بی‌کاری‌هایش دستورِ زبانِ جدیدی ساخته

و در آن با فعل‌های آینده‌اش شروع به بازی کرده و سال‌به‌سال دورتر شده

شاید در همان دوره‌ها ، از فیلمی خوشش آمده و همان‌جا مانده

شاید به یکی از محصولاتِ مشترکمان پیوسته ، و الان آن پُشت‌مُشت‌هاست

شاید در تمامِ این سال‌ها در من حبس‌اش را کشیده و حالا آزاد شده

شهرها بزرگ‌اند  شاید دیگر نتوان پیدایش کرد ،

خوب کار می‌کرد ، دقیق به یادش می‌آورم ، شاید حالا بعد از آزادی

تغییرِ قیافه داده ، با شناسنامه‌ای جدید شروع‌کرده ، آدرس و تلفن به کسی نداده

شاید در حکمِ یک نامه یا آگهی باشد ، خیلی شخصی ،

و روزی به دستش برسد و ببیند

ببیند که سرم به سنگ خورده  و لازمش دارم

همین دُور و برها باید باشد  لازمش دارم !


شاید اگر هم‌دیگر را پیدا کردیم ، این‌بار ، من مردد باشم


« من نیستم ، پس نمی‌توان دیگر پیدایم‌کرد‌ » شاید این را به سَردَرَش زده باشد

شاید من‌هم بعد از سال‌ها فکر کردن  زیرش بنویسم ،

یا حتا آن را بردارم و به جای آن بنویسم :

«‌ مرگِ یک دوست » . 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

در عکسی سیاه‌سفید

برقِ یک لحظة فلاش

تانک‌ها  در خیابان‌ها

بهارِ پراگ

آلبوم ورق می‌خورَد

ملیتِ هم‌دیگر را می‌پرسند

ورشو  1939 .

دست ساییدن به پوسته‌های زنگ زدة آهن

دست به ملیتِ این عکس نزن

صدای سگ‌ها  نصفِ شب‌ها

اعدامی‌ها  صورت‌ها  صداها

صدای آب در لوله‌ها

لیست‌ها  خط‌خورده‌ها

شام خوردن قبل از مُـردن

دستِ کثیفت را به این عکس نزن

از خواب پریدن‌ها  لرزیدن‌ها  بیدار ماندن‌ها  زیرسیگاری‌ها

برق‌گرفته‌گی در به یادآوردنِ این‌ها

صبح‌گاه  شام‌گاه  سرباز بودن

سیگار به لب داشتن در عکسی سیاه‌سفید

مُـرده‌های متلاشی شده در عکسی سیاه‌سفید

رژة ارتش‌ها در عکسی سیاه‌سفید

این‌خانم در این‌عکس به چشم‌هایش سُـرمه‌کشیده در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از آواره‌گان در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از پناهنده‌گان در عکسی سیاه‌سفید

کمیتة دفاع از مقتولین در عکسی سیاه‌سفید

آفتاب بالا می‌آید در عکسی سیاه‌سفید

روز بیهوده است در عکسی سیاه‌سفید

آفتاب پایین می‌آید در عکسی سیاه‌سفید

شب بیهوده است در عکسی سیاه‌سفید

صدای آب در لوله‌ها

سردم است در عکسی سیاه‌سفید

جای تاول‌ها می‌سوزد در عکسی سیاه‌سفید

هیشکی‌رو لو نداده در عکسی سیاه‌سفید

همه‌مونو می‌کُشن در عکسی سیاه‌سفید

صبح‌به‌خیر مِستر براون در عکسی سیاه‌سفید

حسابامو تو بانک چِک کردی ؟ در عکسی سیاه‌سفید

سردمه در عکسی سیاه‌سفید

پتوتو بده بهش در عکسی سیاه‌سفید

کی هنوز نخوابیده در عکسی سیاه‌سفید

نگهبانو صدا کن بگو این مُـرده در عکسی سیاه‌سفید

دست زدن به آهن‌های زنگ زده در عکسی سیاه‌سفید

می‌فهمَمِت در عکسی سیاه‌سفید

کی بلده براش دعایی چیزی بخونه در عکسی سیاه‌سفید

بیدارشون نکن فقط ما دو نفر بیداریم در عکسی سیاه‌سفید

یه چیزی داری روشن‌کنی چشاشو ببندم در عکسی سیاه‌سفید

تاریکی در عکسی سیاه‌سفید

خشم  در عکسی سیاه‌سفید  عصبانیت  در عکسی سیاه‌سفید

خونم‌داره جوش می‌آد در عکسی سیاه‌سفید

آخرین سردمه در عکسی سیاه‌سفید

آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاه‌سفید

مثِ این‌که در عکسی سیاه‌سفید

فقط ما دو نفر در عکسی سیاه‌سفید

زنده موندیم در عکسی سیاه‌سفید

صدای آب در لوله‌ها

می‌ترسم بخوابم در عکسی سیاه‌سفید

می‌ترسم اگر بخوابم بمیرم در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم می‌کنه در عکسی سیاه‌سفید

تو کجا بودی در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم می‌کنه در عکسی سیاه‌سفید

دستتو بیار نزدیک‌تر در عکسی سیاه‌سفید

دستِ من نیست در عکسی سیاه‌سفید

دستِ مُـرده‌ست در عکسی سیاه‌سفید

مگه دیگه فرقی‌یَم میکنه در عکسی سیاه‌سفید

آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاه‌سفید

فضای نصفِ شب در عکسی سیاه‌سفید

ترس از حرف‌زدن در عکسی سیاه‌سفید

صدای سگ‌ها در عکسی سیاه‌سفید

نکنه حالا یکی از آن دو . . . در عکسی سیاه‌سفید 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی