شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

در باد


به یادِ فروغ

چیزی در من می‌میرد،

هرقدر که زنده‌گی می‌کنم


باد می‌آید و می‌رود

چیزی به‌جا نمی‌گذارد

مگر گذشتۀ خویش را


گاهی فکر می‌کنم فقط در باد می‌توانی زنده باشی

در گذشتۀ من


انگار تمامِ آشیانه‌های پرنده‌گان

پنجه‌های بازشدۀ مهربانِ دست‌های توست

دست‌هایت را، برای پرنده‌‌ها، جاگذاشته‌ای


ابرها فکرهای مرا به تو می‌پیوندد

به همان دنیایی که در آن

نه تو هستی و نه من

که در آن، تنها، فکرهای سردشده‌مان می‌توانند

همدیگر را ببوسند

دنیای خیال نیز غنیمتی‌ست

وقتی که می‌گویند تو مُرده‌ای


تو کنار رفته‌ای از دنیا

به مرزهایی که شبیهِ غرق‌شدنِ دریا در دریاست

مثلِ این‌که همۀ حرف‌هایت را به گنجشک‌ها گفته‌ای

به جوانه‌ها

به درختان و سایه‌هاشان

به خوشه‌های گندم

تنها زمانی  که می‌رسیدند و تَرَک برمی‌داشتند

فکر نمی‌کردی که می‌شود میانِ این‌همه چیز

دست‌ها و چشم‌های تو را پیدا کرد؟

فکر نمی‌کردی که صدای یک رودخانه

بتواند دلتنگیِ ماه و مرا یک‌جا بشوید و

بیاید به صداکردنِ تو؟

...

تو از آن سوی اگر

انکار کنی زمان را

ما به هم خواهیم پیوست    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

خروس

خروس را

از دهکده‌ها قرض می‌گیرم

و پشتِ شعرهایم به‌صدا درمی‌آورمش


سپید که بزند

شهر مُرده‌ام را خواهد یافت    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

گرمای زمستانی


پسرم! مشق‌هایت را نوشته‌ای؟

سر که برمی‌گردانم

پهنایِ‌ صورتم خیسِ اشک می‌شود

پا به فرار می‌گذارم 

پسرم مشق‌هایش را نمی‌نویسد

دست‌هایش را نگاه می‌کند

چشم‌هایِ‌ مرا


ــ زنم را در قلبم چال کردم ــ


پسرم! مشق‌هایت را ننویس

دست‌هایت را بنویس

چشم‌هایت را

آن قایقِ کوچک را

که مادرت در تو جا گذاشت

بنویس ما غمگینیم و دریا دور

بنویس آسمان برایِ‌ خود آسمان است

ما درون‌ِ هم می‌میریم

نه در خاک، نه در آسمان

بنویس پدرت از آسمان

از شهر می‌ترسد

از خیابان از زنده‌ها می‌ترسد

پسرم ما آفتاب نیستیم

گوشت و خون و استخوانیم

و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همه‌ی این‌ها

گرمای زمستانی هستند

فصل به فصل فتیله پایین‌تر می‌آید

می‌نویسم تا پسرم ننویسد :

ما زنده نیستیم

ما بلد نیستیم

خانه‌ای در دریا هستیم

که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم


پسرم پدرت مرد نیست

قایقی‌ست که پدرانش تراشیده‌اند

که با آن روزی به دریاها بروند

و او آن‌ را تکه‌تکه کرده

و با هر تکه‌ـ‌ تکه‌اش

بلند‌بلند خندیده است

باید از این تکه‌ها آتشی به‌پا کنیم

مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده

قایق‌هایمان را تکه‌تکه کردیم

دریا نیز تمام شده

ما دیوانه‌تر از آنیم

که بتوانیم زنده باشیم    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

خورشید

خورشید را در آسمان

منتظر گذاشته‌اند و رفته‌اند


او هم برای فراموشیِ دردش

به زنده‌گیِ کوچکِ ما چسبیده


کاش کاری از دستِ ما

برمی‌آمد.   





 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

یک کلام


یک کلام به خورشید مانده است

یک لحظه به خداوند.


پرده می‌افتد

باد واژه‌ها را می‌بَرَد با خود

سیبْ، مانده بر شاخه

خواب می‌بیند

ــ رنگ می‌لرزد ــ

درد دور و نزدیک است

داد می‌زند از کودکی‌هایم

خوابی کوچک و تاریک و سایه‌چشم:

ــ باید آن‌جا را به این‌جا آوَرَم


یک درِ بسته ماه را خواهد گشود

یک شکافِ ساده خوابِ این شعر را

به‌آرامی پاره خواهد کرد

بودنم را با واژه‌های «سیب» و «خاک» و «آسمان»

شست‌وشو خواهد داد.


من به ترس ایمان دارم

به خون و واژه‌های نزدیکِ قلب

حقیقت شاخه‌ای‌ست

که گنجشکی روی آن می‌نشیند

و وقتی که نزدیکش می‌شوم

می‌پَرَد از روی آن

حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است

من دروغی کوچکم

با چشم و نگاه و حس کردنم

دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت می‌شمارد.


روزی امروز خواهد بود

همین‌جا جمع خواهیم شد

یک حریقِ کوچک از خاک و خورشید و خدا

روی واژۀ «دوست‌داشتن» خواهد فتاد

و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود


من منم را به آتش خواهم کشید

که یک کلام به خورشید بماند

که یک لحظه

به خداوند.  






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

چند شعر کوتاه


1.

من بازیگوشم

و خدا می‌داند که به او

دست خواهم زد    



2.

نمانده دیگر از سکوت


هوای ناشناسِ او

به روی بوم خم شده

آیینه را می‌کِشد   



3.

فکر می‌کردم همه‌چیز را

می‌شد گفت

وقتی‌که چیزی برای گفتن نداشتم   



4.

هروقت که با آدمی تازه آشنا می‌شوم

شعری تازه دارم

و می‌دانم، 

که کلاهی دیگر

سرم رفته است  




5.

آن‌قدر گرفته‌ام که 

فقط به مُرده‌ها احتیاج دارم

فقط، 

به مُرده‌ها  




6.

از روزی که دست‌هایم

به سخن‌گفتن با من آغازیدند

پرنده‌ای سنگین را

در خود حس کرده‌ام   




7.

دنیای جاماندۀ مرا برمی‌دارید

پشت و رو می‌کنید

و وقتی می‌خواهید دورش بیندازید

سخت به سینه می‌چسبانید


در بازیافتنِ شما

من زنده‌گی می‌کنم    




8.

همه گردِ پیاله جمعند

تو میانِ خانه آیی

چو کسی که رفته از یاد ...    




9.

مُرده‌ها بدبختند

چون دوباره نمی‌توانند بمیرند

این را، به تنها ماشینِ پارک‌شده در خیابان می‌گفتم

و با پا به سپرش می‌کوبیدم

و مدام تکرار می‌کردم   




10.

 تو زمینۀ شعرهایم هستی

گرچه هیچ‌کس این را نداند

همۀ کلمه‌ها

اول معنای تو را می‌دهند

بعد به آن‌چه خوانده می‌شوند


در همۀ حرف‌هایم

پنهانت کرده‌ام   




11.

بهشت را باور کرده‌ام

همین‌جا

در رگ‌های اندوهم   




12.

چراغ را از غلظتِ دریاها و درختان 

از تاریکیِ مدفونِ زمان

می‌گذرانم

دلم با دست‌هایم سخن می‌گوید

روشنایی

آرام شده است    




13.

تکانْ :

نیمه‌شب

برمی‌خیزم

و ناگاه

حس می‌کنم

خواب نبوده‌ام     




14.

مرگ

هیچ‌چیز را تلافی نمی‌کند

فقط

می‌تواند آدم را

خوب بُر بزند  



15.

مرا 

شباهتِ دو خانه در

سکوتِ شب

فریفته است     








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

بال بر خاک


تو را از ماه و دریا می‌دزدند

از خواب و رؤیا

از شیرین‌ترین بازی‌ها

از لحظه‌های کودکان می‌دزدَنَت


می‌لغزی، جابه‌جا می‌شوی

از لبخندزدن  روی  گریه‌کردن


میانِ برّه‌ها جست‌وجویت کردیم

میانِ آهوان و ماهیان نیز

برّه‌ها گفتند این‌جاست

آهوان گفتند این‌جاست

ماهیان گفتند این جا

آبِ دریاها دل تکان دادند:

ــ این‌جا

چند فاخته روی شاخه نشستند

برگ‌ها سینه چرخاندند:

ــ این‌جا

باد می‌رفت و یاد می‌داد همه را:

ــ این‌جا

ــ این‌جا

ــ این‌جا

فصل‌ها دست‌های کوچکت را می‌گرفتند و

می‌بُردَنَت:

ــ دنبالِ ما

ــ دنبالِ ما

...

چشم‌ها به جای دیدنت

شراب و شراب و شراب می‌نوشیدند:

ــ چشمْ مست

ــ نگاهْ مست

...

همۀ آب‌ها از عریانیِ خواب‌های تو آرام

بال بر خاک

می‌گذشتند


برای باور کردنت

باید

زنده‌گی کرد

مُرد    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

تا دیر نشده


از دیوار بالا می‌رود تردید، تردیدهایم


ماه خانۀ ما را هر شب می‌شناسد

و در پنجره‌مان، نامه‌های عاشقانه‌اش را

لرزان مرور می‌کند

بر لبِ شیشه و نوری پریده‌رنگ


ما پشتِ باغ‌های خواب‌آلوده به دام می‌افتیم

زیرِ آوازی غمگین

که دختری، در جنگلِ تاریک

در پناهِ درختان، در پناهِ باد، می‌خوانْد:

ــ لب‌های من هرگز لب‌های کسی را نبوسیده است

و شعرهایم هرگز از ساقۀ عریانِ گُلی

بالا نرفته است

پس به آب‌های تنهاییِ خویش بازمی‌گردم

و چشم‌های نرم و مرواریدشده‌ام را

در کفِ دست‌هایم می‌گیرم

و به پایین می‌آیم

رو به ژرفای واهشته و شفافِ دوشیزه‌گی‌ام

رازِ خود را به پرستویی می‌گفتم

به پرستویی کوچک

که پیکانِ بهاران بود

و شنلِ سبزش را

مستانه و جاری و کَت‌برباد می‌آورْد

به نوکِ برگ‌ها می‌گفتم

به نیمکت‌های دبستان‌ها

به کوچه‌های کودکی‌هامان

به پری‌سایان، به رَشایان

به طلای گیسوها

به طلای گندم‌ها

به طلای خورشید می‌گفتم:

ــ تا دیر نشده باید مُرد

تا دیر نشده باید مُرد      






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی