رفتاری روزمرّه نداشت
چشمانی روزمرّه نداشت
گردبادهای ویرانگرِ سکوت بود
که دائماً در او میچرخید:
سیارهای از همپاشیده در او جا گرفته بود
با همة اجزا و تاریخ و موجوداتش
ستارهات را از آسمان میتوانست بچیند و بخورد
و هستههایش را در هیئتِ اقوامِ دور و نزدیکت
ــ در سنینِ مختلفشان ــ
در اطراف بپاشد
جا نخور!
تو کجای این تصویرهایی؟
من با صدایی رسا دارم گزارش میدهم
اما اثری از تو نمیبینم
نکند تو همانی که در اثرِ ترجمه به زبانی دیگر
گاهی رنگت چنان میپَرَد
که در زبانی دیگر مُردهای و آدمهایی مثلِ من است که
مُردهات را احساس میکند؟!
اگر نامِه همة شماها را که از دست دادهام
اینجا دخالت دهم، بیاورم
آیا یکجا و در سکوت با هم خواهیم بود؟
خیلی وقتها حسّت میکنم
آهای با تو اَم!
جایت را در یکی از این تصاویر روشن کُن، نشان بده:
در زمستانهایی سخت
بالای شیروانیهاتان بود
دودکشهای آجریِ مربعتان را بغل میزد و
به خواب میرفت
و از تمامِ زندهگی و چرخههای سنگین و سبُکِ مفاهیم
این تنها گرمایی بود که به او بازمیگشت و
با تمامِ وجود مستش میکرد
او با زیرِ شکمش فکر میکند
نه با مغزش
بذرِ اسکلتِ آدمهایی را دارد
که هر آن بخواهد یک مُشت از آنها را روی زمین میپاشد
و آنها با سرعتِ برق میرویند و بالا میآیند و حرکت میکنند
هیچکس از وجودِ دیگری در عجب نمیشود
هرکسی در زمانِ مغزِ خود میپوید و
کسی هم کناردستیاش را نمیبیند
تا تو یکی از آنها را بشناسی و بیاختیار داد بزنی و صدایش کنی
و این هوا را بشکافد و هر دو زنده شوید و
همدیگر را بیابید
اولین شبها از چهها میشود حرف زد؟
آنها میآیند و بر لبة سایهات میایستند
و یکیشان بهناگاه شیرجه میزند در سایه
به زمانِ شخصیِ خود بازمیگردد
بقیه از سایه کناره میگیرند و بازمیگردند
تا زمانی دیگر و تکمیلشدنِ دوبارة سایه و صداکردنهایش
من هم بسیار بر لبة تیغهای این عکسها، بوها و خاطرهها ایستادهام و
زانوهایم اختیار از کف دادهاند
یا دلم را از وسوسهای یکپارچه فراگرفته
یا اصلاً، پریدهام
در خوابهایی یکسر سیاه
که پایین میافتادم و پایین میافتادم و وحشت تمامی نداشت و
سرم هرچه به سنگها میخورْد
دیگر بیدار نمیشدم
تواناییِ دوباره مُردن را یافته بودم
سهباره مُردن را
مدام مُردن را
این هم انتقامی بود که از جاودانگشها میگرفتم
فقط مرگ میتوانست زنده باشد
بیشعاری، بیداناییای در آن
روزی اگر صورتم پیشتان آمد
یا بسیار نزدیک به صورتِ من بود
با او مهربانی کنید
تا آرامآرام به خواب رود
او مُرده است اما گاهی میزند به کلهاش و برمیگردد میانِ شماها
او مُرده است
پسربچهای از پشتِ پنجره میبیندش و از پدرش میپرسد:
ــ بابا! کسی که میمیره
سایهشم با خودش میبَره؟!
ــ نه دختم!
ــ من پسرم بابا! ــ
ــ نه پسرم! سایهاش نمیدونه مُردن یعنی چی.