شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

نصفِ شبی زمستانی


اژدهای من چیزهایی به یاد می‌آوَرَد:


نصفِ شبی زمستانی

از خواب‌برخاستن

از صداهای دُرناهای وحشیِ مهاجر

که بعد از هزاران کیلومتر

بر رودخانة یخ‌بستة شهرم نشسته بودند

و من، منِ نوجوان

خو‌ش‌بختیِ  خوش‌بختیِ  خوش‌بختی را تجربه کردم    






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

آیا زمانی که من باید داستانِ خودم را شروع می‌کردم به پایان رسیده؟


آیا زمانی که من باید داستانِ خودم را شروع می‌کردم  به پایان رسیده؟

آیا داستانِ من غم‌بار و تراژیک و این‌جور چیزها بوده؟ حماسی بوده؟

نهای با فریاد و هِق‌هِق جواب می‌دهد

شاید من دیگر نمی‌توانم جواب بدهم، که نه این‌ها نیست، نه!!

پس با چه حقی آن صفر  آن صفرِ بزرگ

با میلیون‌ها تُن وزنش روی آن غلتید؟

قدرتِ دفاعیِ من در برابر این غول عظیم بی‌رحم

چه می‌توانست باشد؟

داستانم را قبلاً برای شما گفته‌ام  داستانی کوچک است خندیدنم

می‌توانستم آن را زمانی عکاسی کنم بگذارم جلوی نگاه کردنتان،

چیزی واقعی بود، واقعیت داشت

این تنها حقِ وجودیِ من بوده و الآن نیست،

همه‌چیز را باید دو بار گفت تا آدم‌ها بفهمند

ده‌بار صدبار هزاربار و مدام گفت همان یک چیز را گفت

همیشه گفت

همیشه می‌دانید یعنی چه؟

یعنی دیگر عقلی نتواند در کلّه بماند

داستانِ من دیگر این نخواهد بود

یعنی دیگر عقلی نتواند در کلّه بماند داستانِ من دیگر این خواهد بود

من دردِ یک سگ را دارم، سگ می‌دانید یعنی‌چه؟

من یک سگم، من دردِ سگ‌بودن را دارم

سگ این‌جا تشبیه و استعاره و این آشغال‌ها نیست، سگ یعنی سگ

داستانِ من این خواهد بود

داستانِ من دیگر این خواهد بود سگِ من این "من"

زیرِ چرخ‌دنده‌های این ماشینِ عظیم دارد له می‌شود

و چیزنوشتنِ من یعنی داستانم را در حلقم حتجره‌ام بردارم و

زوزه بکشم و دور شوم

و چیزنوشتنِ من یعنی حرکتِ این ماشینِ عظیم و

زیرگرفتنِ تمام این خانه‌ها در بالا و پایین و چپ و راست     






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

مرگ چندین و چند بار


مرگ چندین و چند بار

او را از نزدیک بو کرده بود

که جنسِ حرف‌هایش عوض شده بود

که مدام می‌خندید و چشم‌هایش 

دیگر با ما نبود      






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

سال‌ها در تاریکی نشسته‌ام


سال‌ها در تاریکی نشسته‌ام

تا "منم" تا "نامم" کنده شود.


دیگر کلمه نبود که بیرون می‌آمد تاریکی بود.


برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

بشقاب‌ها را می‌چینیم

قاشق‌های خالی را به دهان می‌گذاریم

و خیال می‌کنیم خوش‌بختیم

و خیال می‌کنیم سکوتمان لبخندهای فقیرانه‌مان

کمی از سرما می‌کاهد

سرمای مجازی سرمای واقعی را می‌گیرد

زنده‌گیِ مجازیمان به جای ما زنده‌گی می‌کند

"من و تو" یا "ما" سردترین  دورترین چیزهایی بودند

که نمی‌توانستند دیگر در افق‌های نزدیک به ما باشند

خانة ما خالی از فعل‌هاست

افعالی  که از ما بیرون آمده‌اند، خشک شده‌اند

جن‌هایی بسیار ریز که پای دیوارها روی قرنیزها نشسته‌اند

افعالِ ساده و بسیط و گرم و سرد و دیگر غیرِزنده

ما دیگر آن‌قدر خوش‌بخت شده‌ایم که بدانیم اعضای این خانواده

همه‌گی مجازی‌اند

"من و تو" یا "ما"‌مُسکّن‌هایی آرام‌بخش بوده‌اند

مُسکّن‌هایی بسیار زیبا

اما ما به سرما نیاز داشته‌ایم

باد با ما نیست

باران با ما نیست

آفتابی نه

رنگی نه

یخ‌بندانی که خواسته‌ایم سراغمان آمده

در آن می‌توانیم مغزهامان را از تمام سال‌هایی که بی‌امان فکر کرده

نجات دهیم

برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

بی‌آن‌که کسی متوجه‌مان شده باشد چِشم‌چِشم کرده‌ایم و

از ازدحام و تراکمِ تاریخ آرام پا به بیرون گذاشته‌ایم

آمده‌ایم تا خانه‌مان را پیدا کرده‌ایم و مانده‌ایم

و از جاودانگی‌ها چیزی جز پس‌زمینة سرمایش را نخواسته‌ایم

خانه‌ای که اگر کسی پایش را به آن بگذارد

هیچ‌کس را نخواهد یافت

این زنده‌گیِ ماست

سفری در میان سایه‌هایی که سفید شده‌اند

تکه‌ای از بهشتِ ما را پسرِ کوچک خانواده

ــ عقب‌ماندة ذهنی‌ست او ــ

گاهی روی کاغذهای سفید می‌اندازد

توی قفسة کتاب‌هایی که تماماً سفیدند

ما خود را راحت کرده‌ایم

اما او هنوز انگار دنبالِ راه‌حل‌هایی می‌گردد

اعضای خانوادة ما خیلی کم یعنی به‌ندرت هم‌دیگر را می‌بینند

یعنی، تقریباً، هرگز.


بینِ "من و تو" همیشه برف می‌باریده

بینِ "من و تو و ما" همیشه برف می‌بارد


شش سال پیش خواهرمان که کمی احساسِ گرما کرده بود

و این را مادر حس کرده بود

سرِ میز به پدر به برادرها  خطر را با چشم‌هایش نشان داده بود

برادرها و پدر، خواهرم را به شیوة خانواده‌گی‌مان تمام کرده بودند

مادر! من گرمم شده

و نمی‌خواهم به سرنوشتِ خواهرم دچار شوم

مادر! این قفس دارد مرا خفه می‌کند

می‌خواهم به اسطورة تاکسی سوارشدن، زیرِ آفتاب دراز کشیدن

به اسطورة مسافرت‌رفتن  قایق سوارشدن

به اسطورة کارمندِ اداره‌ای بودن

می‌خواهم به اسطورة آدم‌ها برگردم


و من قطعاً در این خانه به قتل خواهم رسید

و هیج امیدی نیست که به بُعدی که شما در آنید

کاغذهای من برسد

مادر همه‌چیز را کنترل می‌کند


برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

به یادِ پسرِ کوچکمان

برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست     






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

طبقِ مادة‌ فلان بندِ فلان


آیا وقتی من صدایم را بالا می‌بُردم، طبقِ مادة‌ فلان بندِ فلان،

حقوقِ مُرده‌ها را زیرِ پا نمی‌گذاشتم؟


آیا من وقتی در شکمِ مادرم بوده‌ام  باید اعتصابِ غذا می‌کردم؟

آیا من احتیاج به راهنما نداشتم؟

مگر چراغِ آبیِ آن دستگاه که در اتاقِ سونوگرافی کارگذاشته بودند

روشن نشد؟

چراغِ آبی که همه می‌دانند یعنی جنین عنصرِ خطرناک،

پس چرا مأمورها دروغ گفتند و ثبت کردند: خنثا، و به هم‌دیگر لبخند زدند؟

آیا در مأمورهای مخفیِ آن سازمان، رگه‌هایی از خیانت پیدا شده بود؟

آیا نمونة خونیِ این مأمورها در دورة جنینی‌شان دست‌کاری شده بود؟

کسی بنا به دلایلِ احتمالاً "گرایش به انسانِ طبیعی"

که جُرمِ بزرگی محسوب می‌شده

برچسبِ شغلیِ مأمورِ جنین عنصرِ خطرناک را

روی نمونة خونیِ آن‌ها چسبانده بوده؟ تا امیدی برای آینده باشم؟

آیا من این‌ها را در شکمِ مادرم مخفیانه فکر کرده‌ام و به این‌جا آورده‌ام؟

آیا اگر آن مأمورها تا به حال زنده بوده باشند

مرا این‌همه سال تحتِ نظر داشته‌اند؟ و مخفیانه در تنهایی‌شان

برای من اشک می‌ریخته‌اند که کاش زودتر زودتر

و مسئولیتِ سنگینی گردنِ من افتاده که بتوانم کاری کنم؟

ولی من مگر جز برچسبم شاعر، انگیلِ خودارجاع

که سنِ قانونی‌ام رسماً و قانوناً به من ابلاغ شده

کارِ دیگری از دستم برمی‌آمده که از آن تخطی کرده باشم؟    






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

بعد فراموش کردم مردی را که در پیاده‌رو با خودش حرف می‌زد


بعد فراموش کردم مردی را که در پیاده‌رو با خودش حرف می‌زد

بعد به شهرها از بالا نگاه کردم، چرخیدم، دارْمْشْتات، وِلادی‌وِستوک، پراگ، سارایه‌وُ

و ناگهان سرم را از تکه‌ای موزاییک که ساعت‌ها در آن مات مانده بودم

برداشتم

چند نفر حالِ تو را از من پرسیدند

گفتم مُرده‌ای.

بعد مردِ تبّتی که سرش را برگرداند، نگاه‌هامان به هم افتاد

و من از پژواکِ این صخره این زمین که تاریخش را با آن چین‌وچروک‌ها و

اعماقِ آن نگاه ناخواسته در من ثبت می‌کرد وحشت کردم

ــ ترسیدم حَکَّم کند آن‌جها و حرکت کُنَد برود ــ

به پشت روی قایق افتادم، از کانال‌های آبیِ ایرلند می‌گذشتیم

باز به ساموئل بِکِت فکر کردم و بعد از ماه‌ها و سال‌ها

توانستم دوباره گریه کنم

بعد گفت دست بزن، نترس دست بزن، سایه‌های خودمان است

و من می‌ترسیدم و دست زدم

بعد سرِ جوان را به‌زور توی چشمه می‌کردند و رئیسِ قبیله فریاد می‌زد:

بنوش!

دخترِ جوانی هم که معلوم نبود نامزدِ اوست یا خواهرش زار می‌زد و التماس می‌کرد:

کابوساتو این آب می‌شوره بخور!

و جوان می‌خواست رهایش کنند، رنگِ چشمهایش آن‌قدر وحشی بود

که بعد از سال‌ها فهمیدم

هرچه اسباب و اثاثیة خانه گرفته‌ام به همان رنگ است

جوان می‌خواست رهایش کنند، صدایی کوهستانی داشت، وسیع و دور

داد می‌زد: من کابوس‌هایم را می‌خواهم من کابوس‌هایم را می‌خواهم

کابوس‌های شکل‌عوض‌کرده را من نمی‌خواهم، کابوس‌های رنگ‌زده را ...


معادله‌هایی که مجهولی ندارند اما آن‌قدر پیچیده‌اند

که مثلِ آب‌خوردن پای آدم را به خود می‌بندند،

بعد ابولهول سنگین از این‌همه سال، این‌همه سال سنگ‌بودن

دلش می‌خواست یکی دست بر شانه‌اش بگذارد

و از او بخواهد با هم قدمی بزنند زنی مردی بچه‌ای

بعد، کسی او را به جای بچه‌گی‌اش

در گذشته می‌گذاشت و راهش را می‌کشید و می‌رفت

بعد، از پله‌هایی بالا و پایین می‌رفتیم که بتوانیم...

در بالارفتن یا پایین‌آمدن از پله‌ها مثلِ تخمه‌شکستن‌ها

مثلِ ساعت‌ها در حمام بیهودهنشستن‌ها بایگانی تعطیل می‌شد

بعد وسطِ همة این‌ها بیهوده‌گی و گذشته‌آزاری طوری سنگ‌فرش می‌شد

که اگر جوان بودی از دستِ همه‌شان می‌توانستی فرار کنی، بدوی،

همیشه در حالِ دویدن باشی

ولی حالا پخته قدم بر‌می‌داری،

و معنای آن این است که جبرِ بودنِ پاهایت روی زمین

قدرتِ انکاریِ تو را روی صفر تثبیت کرده    






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

از هرجایی موسیقی بخواهد می‌تواند شروع شود


از هرجایی موسیقی بخواهد می‌تواند شروع شود

از هرجایی شعر بخواهد می‌تواند شروع شود

*

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

ارتجاع و محافظه‌کاریِ خود را با نامِ "زیبایی‌شناسیِ هنر"

ابرو بالادادن، سر تکان‌دادن، گفتنِ این‌که اثری عالی بود مخفی نمی‌کرده‌ام؟

همة آن‌هایی که مثلِ من بعد از شنیدنِ آن می‌گفتند عالی‌ست

وجودی مزخرف داشته‌اند

همة آن‌هایی که بعد از شنیدنِ آن می‌توانستند حرف بزنند نظر بدهند

فخرفروشی کنند وجودی مزخرف داشته‌اند

این عینِ روسپی‌گری‌ست، {...}، اثری ویران‌گر

فقط می‌تواند ویران‌گر باشد

تکان‌دهنده‌بودن یعنی خفه شوی، بتوانی گورِ خود را گم کنی

من فقط با خودم هستم، و سؤالم را تکرار می‌کنم، این‌بار بلندتر:

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آخر چطور ممکن است؟‌ چه‌طور ممکن است؟‌ چه طور؟

من دیگر بدهکارِ کسی نیستم  نه به مکاتبِ ادبی  نه به تاریخِ زیبایی‌شناسی

و نه هیچ‌چیزِ دیگر

و کسی هم چیزی از من نمی‌خواهد. من فقط با خودم هستم.

آیا من حقِ تسویه‌حساب‌کردن با همه‌چیز را نداشته‌ام

تا لحنم نوعِ سخن‌گفتنم این باشد که شده، که هست؟


آیا من تسویه‌حساب کرده‌ام با چیزی؟ من جز صدایم که بتوانم بلندش بکنم

و پایین بیاورمش مگر چیزِ دیگری هم داشته‌ام که بتوانم؟

من فقط در مقامِ یک روسپی می‌توانم مظلومیتِ خود را داشته باشم،

تنها به شرطی که چیزی از آن باقی مانده باشد  حتا آن روسپی‌اش

من چه نسبتی با واقعیت‌هایی که دُور و برم افتاده و می‌افتد داشته‌ام و دارم؟

ممیز کجا می‌ایستد تا من به صورتِ اعدادِ ترس‌خورده

پُشتِ آن خود را پنهان کنم؟

شکمِ مادرم! شکمِ مادرم! اعشار! اعشار!

چند درصد از کلماتِ من می‌توانست از افغانستان تا این‌جا آمده باشد؟

"وحشت" کلمه‌ای بی‌جُربُزه است برای سرزمینِ افغانستان

کُنشِ اجتماعیِ من به عنوانِ کسی که نامِ گندِ "شاعر" را یدک می‌کشد

اگر نزدیک به صفر نیست پس چیست؟

من فکر می‌کرده‌ام که پشتِ یک صفرِ بزرگ مخفی شده‌ام و

داشته‌ام بلندبلند می‌خندیده‌ام  ولی چهره‌ام این را نشان نمی‌داده

من با صدای بلند دارم می‌خندم! ولی چهره‌ام این را نشان نمی‌داده

من با صدای بلند دارم می‌خندم! ولی چهره‌ام چرا این را نشان نمی‌دهد؟

متأسفم از این‌که از مسئولیتم تخطی می‌کنم و خِرخِر می‌کنم گاهی،

سرنیزه‌ای از جلو در سینه‌ام یا از پشت،

متأسفم که به یاد نمی‌آورم در میدانِ کدام جنگ و چه سالی نَفَسَم...

متأسفم از این‌که بی‌آن‌که در هیچ جنگی بودهد باشم  گاهی خودخواسته

خنجری را قورت می‌داده‌ام، این برای واقع‌نمایی نبوده، نه،

آیا چیزی جز خودآزاریِ صرف می‌توانسته باشد؟



*


اشتیاق برای پوسیدن تجزیه‌شدن

رسیدن به نقطه‌ای که در آن خواسته‌ای میلی نیست

تُهی شده‌ای


خندیدن به آفتاب که درمی‌آید

خندیدن به سال‌هایی که می‌ایستند تا به تو بگویند چندساله شده‌ای

ما متأسفیم برای کسی که صورتش در تاریکیِ سایه‌هایی که به آن چسبیده‌اند

خنده‌اش را نشان نمی‌دهد

و در خواب‌هایش هِی کلیدِ برقِ اتاق‌ها را می‌زند از این‌اتاق به آن‌اتاق

اما لامپ‌ها روشن نمی‌شوند

این است معنایِ "امنیتِ شخصی" رفیق‌گونتر گراس       






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

می‌دانسته‌ام که نمی‌اندیشم، پس نیستم


آیا من وقتی در شکمِ مادرم بوده‌ام می‌دانسته‌ام که نمی‌اندیشم، پس نیستم؟

آیا کسانی که بیرون می‌اندیشیدند و بودند، اندیشیده بوند که باشند؟

آیا من ساختمانِ گندگرفتة ابلهانه‌ای نیستم که دروازة اصلیِ آن

این سؤال‌های مزحرفِ فیلسوف‌مآبانه باید باشم؟

آیا من دارم چیزی را بالا می‌آورم که قسمتِ عمده‌ای از موجودیتِ ماست؟

آیا من آن‌قدر کثیف و چاپلوس شده‌ام که کسانی در مواردِ متعدد

به من بگویند "شکسته‌نفسی می‌فرمایید" "شما خیلی فروتنید"؟

فروتنی؟ شکسته‌نفسی؟ آیا این‌ها چیزی از بوی گندِ مرا به مشامتان می‌ساند؟


من اعتقاد داشتم وقتی یک‌لقمه‌نان برای خوردن نداری

عاشقِ دخترِ همسایه شدن فاجعه است

من اعتقاد داشتم کمونیستم وقتی نمی‌دانستم "رفیق‌لنین" فاجعة قرنِ من است

من اعتقاد داشتم به "عدالتِ اجتماعی" "آموزشِ رایگان" "جامعة بی‌طبقه"

وقتی نمی‌دانستم در تمامِ شورویِ بزرگ، چینِ بزرگ و

کشورهای بلوکِ شرق "امنیتِ شخصی"‌ابداً وجود ندارد

آی دخترِ همسایه چه‌قدر عاشقت بودیم و نمی‌دانستیم خارج از حزب یعنی خائن 

چه‌قدر عاشقت بودیم و آمارِ عاشقانت که به نامِ "دشمنِ خلق"

تیرباران می‌شدند تکان‌دهنده بود

آی دخترِ همسایه هنوز آمارِ فجایعِ "سُرخت" از چینِ بزرگ درز نکرده

ــ در مرزِ ایران و شوروی متولد شدم ــ

هنوز در شکمِ مادرم بودم که مادرم می‌گفت

حتا پرنده‌ای از بالای سیم‌خاردار به این طرفِ مرز اگر رد می‌شد

سالدات‌ها با گلوله می زدندش ــ‌ آی دختر همسایه

توهّمِ "دشمن‌پنداری" با ما چه‌ها که نکرد

دیوارِ آهنین  چنان آهنین بود که وقتی اوسیپ مالندلشتایم‌ـ‌ها

زیرِ فشارِ تحقیر در تبعید و اردوگاه‌های کارِ اجباری

خُرد و مچاله می‌شدند چپ‌های فرانسه نمی‌دانستند "شایعه" نیست

و هنوز "دیکتاتوریِ پرولتاریا" و "خُرده‌بورژووازیِ کُمپرادور" و

این‌جور مزخرفات را بلغور می‌کردند

سرخ‌بودن افتخاری انسانی محسوب می‌شود ــ شاید باز هم می‌شود ــ

بعد از "پروستوریکا"یَت آی دخترِ همسایه، دخترهای زیبایت

روانة شیخ‌نشین‌های عربی می‌شوند

تا تن‌هاشان را بفروشند، {...}

سرخ بودن افتخاری انسانی محسوب می‌شود و چرا تاریخِ روسیه از شرم

سرخ نمی‌شود؟

شکمِ مادرم شکمِ مادرم،

حالا با این فاصله از شکمِ مادرم صدای گلوله‌ها را می‌توانم بشنوم

صدای دادگاه را که "یُوسیف برودْسکی" را "انگلِ جامعه" می‌خوانَد و

از شوروی اخراجش می‌کند

اگر حتا او واداده بود چرا وقتی آمریکا روی هوا قاپیدش

چرا وقتی آمریکا او را "تبعة آمریکا"‌ خواند

روسیه از شرم سرخ نشد؟ سرخی در مقابلِ سرخی می‌ایستد

اما روسیه تنها یک نوع سرخ‌بودن را می‌تواند بشناسد

"رفیق‌گونتر گراس" چرا فجایعِ کمونیست‌ها را در چین افشا نمی‌کنی؟

چرا هنوز در مقابلِ این وحشت ساکت مانده‌ای؟

ترس از این‌که فکر کنی که رفقا فکر می‌کنند که به امپریالیزمِ جهانی باج داده‌ای؟

چپ‌بودن افتخاری انسانی محسوب می‌شود و

شاید هنوز هم...

فکر کردن دیگر بس است، توهّمِ این چپ‌پنداری و این آرمانِ بزرگ

پوست از کلة ملت‌هاشان کَنده

وقتِ آن رسیده است که دیگر خفه شویم، رفیق‌گونتر گراس.  






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

جنگ ستاره‌ها را خوب می‌کند


جنگ! جنگ! جنگ!

جنگ ستاره‌ها را خوب می‌کند

سینه‌های درختان را سپر

میوه‌هاشان را درشت‌تر

ریشه‌هاشان را قوی‌تر

گردنِ من  کُلفت است یا از مو نارک‌تر؟

جنگْ همه‌چیز را خوب می‌کند

لبخند را همیشه به لب‌ها برمی‌گردانَد

جنگ برای بچه‌ها خوب است

کُشتن برای بچه‌ها خوب است

یک نوع آدامس می‌تواند باشد

یا آب‌نبات‌چوبی‌ای جدید

دشمن می‌گوید برای فروشِ سلاح است و نفت و این‌جور چیزها

آن‌ها بی‌سوادند، حرف‌های قدیمی می‌زنند

این‌ها خوب می‌دانید که حرف‌های دشمن است

وگرنه شکی نیست که پرچم خوب است

سرباز خوب است

و دشمن همیشه باید نابود شود

جنگ برای همه‌چیز خوب است

اگر جنگ نباشد که زمین بی‌خودی گِرد است

می‌دانید دشمن این را می‌خواهد که جنگ نباشد

کَلَکَش همین است

وگرنه همه می‌دانیم که دشمن باید باشد که بتوانیم نابودش کنیم

جنگ برای سردردها دل‌دردها، بی‌خوابی‌ها روان‌گردی‌ها

برای هزار و بک دردْ درمان است، خاصیت دارد

قبل از شام و با شام و در شام و بعد از شام جنگ باید باشد

شاهنامه آخرش خوش است، جنگ  کبوترهای سفیدی می‌زاید

از این زیباتر مگر می‌توان زایید؟

نمی‌دانم دشمن چرا این‌همه فضای دنیایمان را سیاه‌مالی می‌کند

همه‌چیز را در یأس و ناامیدی می‌بیند

جنگ جوابِ تمامیِ این‌هاست

جنگ که اتوبوس نیست جا نداشته باشد هواپیما نیست که جا نداشته باشد

جنگ برای همه جا دارد

و آدم‌ها را می‌گشاید و جهان را می‌گشاد

”جهان‌گشایان“ همیشه بزرگ‌ترین جنگ‌ها را داشته‌اند

اصلاً به اسم‌هاشان دقت کنید

اسامیِ بزرگ‌ترین فاتحانِ تاریخ‌اند

شوخی که نداریم

داریوش، اسکندرِ مقدونی، سلطان‌محمدِفاتح، ناپلئون، هیتلر

در ناخودآگاهْ همه با این اسم‌ها هستیم

جای زیادی را می‌گیرند

این اسامی وقتی می‌آیند

در وجودِ آدم

در وجودِ هر یک از ما

یک دنیا گشوده می‌شود

چشمانمان را می‌بندیم و باز می‌شویم و باز می‌شویم و نجات می‌یابیم

این اسامی که اگر نبودند جهان  جایی کوچک و غیرِمسکونی می‌شد

عظمت را، پرچم‌ها را، دشمن‌ها را این آدم‌ها آوردند

و زیرِ پا له کردند و جدید و جدید و جدیدترش را ساختند

خلاقیت و نوآوردن و مدرنیزاسیون این‌هاست

وگرنه همه می‌دانند که قیافة آین‌اشتاین با آن موهای مسخره‌اش

ابلهانه و مثلِ کودن‌ها بود

مردم دیگر می‌دانند که شاعران و دانشمندان چیزی بارِشان نیست و

هرچه هست باید چسبید به پرزیدنت جُرج دبلیو بوش

سکوت را همیشه باید شکست، به هم زد

و این‌ها خوب از عهده‌اش برمی‌آیند

حالا اگر جُرجی  کوچک است و نمی‌شود بادش کرد

تقصیرِ ما نیست

البته خوش‌بختانه دشمن همیشه آن‌جا ایستاده است

سرجای خود هست و دارد سوت می‌زند و علامت می‌دهد

و هدف از پیش باید حمله باشد و نابودی‌اش

وگرنه بچه‌هامان نمی‌توانند به مدرسه بروند و زن‌هامان سرِکار و ما راحت

خُب دیگر همه خوش‌بختانه متوجه شده‌اند

که جنگ برای تأمینِ این چیزهاست

جنگ برای ازبین‌بردنِ فقر و گرسنه‌گی‌ست

خوش‌بختانه این‌ها دیگر جزوِ درس‌های ابتداییِ دانش‌گاهی شده

و لازم نیست ما برای چیزهای ابتدایی و کوچک گلو پاره کنیم

گلوی دشمن را باید پاره کرد که بچه‌هامان بتوانند

در دانش‌گاه‌ها درسشان را بخوانند و

در هر زمینه‌ای استراتژی‌ها را بیاموزند

انسان باید چیزی را پاره کند

همیشه چیزی برای پاره‌کردن باید باشد

وگرنه بشر برمی‌گردد سرِجای اولش

و تمدن بی‌تمدن!

این‌ها را ما نمی‌گوییم

بزرگ‌ترین روان‌شناسان می‌گویند

دشمن همیشه باید باشد

و اگر دررفته بود اگر وجودِ خارجی نداشت

اشتباه است

باید سریع چندتایی بار زد توی دیگ انداخت  پُخت  ساخت  سامان داد

] عمل آورد!

زنده‌گیِ بی‌دشمن

مثلِ نمی‌دانم چه برای چه است

مثلاً... قورباغة بی‌برکه

بیچاره قورباغه چه کند، آخ قورباغة بیچاره... قورباغة بی‌برکه

دشمن را همیشه باید ساخت


می‌دانید اگر جنگ نبود و دشمن

چه‌قدر انسان خود را دار زده بوند؟

میهن اگر نبود میهن‌پرستی بی‌معنی می‌شد؟

همیشه چیزی برای پاره‌کردن دمِ دستتان باشد

مثلاً... دشمن! همین دشمن! اگر دشمن باشد از همه بهتر است!

جنگ! جنگ! جنگ!

در ناخودآگاهِ همة قوم‌ها، ملت‌ها، زبان‌ها، فرهنگ‌ها

جنگ وجود دارد و انصافاً هم جای خوبی را اشغال کرده

وگرنه این‌همه تحلیل را باید چه می‌کردیم؟!

مگر برنج است که اضافه بیاید و مجبور باشیم به دریا بریزیم؟

همیشه باید مواضع را تحلیل کرد

جنگ برای خیلی چیزها خوب است


جنگ برای ستاره‌ها خوب است

حَبُّ‌المَحابِبه است

یعنی حبّی که از دور مصرف می‌شود

و یک انتر همیشه باید داشت

گرچه هیچ‌کس نداند که او انتر است

و جای دوست و دشمن را بگوید

و اگر آن مردکِ همجنس‌بازِ معتاد1

دوباره زاده شود

به او حالی خواهم کرد که من بُمبِ اتمی‌ام را کجایش فرو خواهم کرد

گفتم که جای دوست و دشمن را همیشه باید نشان داد

و خوش‌بختانه این‌ها همیشه با خنده همراه است

1. الاشارهُ من‌الآلِن گینزبِرگِ اَمه‌ریکایی که در شعرِ معروفِ اَمه‌ریکایش بلغور کرده بود: اَمه‌ریکا بُمبِ اتمی‌اَت را بکن توی نابدترت!

وگرنه می‌دانید چه انسان

ــ و انسان هم به طورِقطع و یقین می‌دانید یعنی چه ــ

اگر نمی‌خندیدند خود را دار زده بودند؟!


دشمن در تاریکیِ شب می‌خندد

و این سنگ‌ها را پلاسیده می‌کند

سنگ‌های پلاسیده می‌دانید چیست؟

حق دارید! ندیده‌اید!

دشمن چیزهایی می‌سازد که ما هرگز ندیده‌ایم

یکی از بزرگ‌ترین خطرهایی که دشمن همیشه در آستین دارد همین است


جنگ برای این خوب است که روزی از خانه بدوی بیرون و

شلنگ بیندازی و داد بزنی من می‌روم جنگ بکنم

به‌همین‌ساده‌گی

البته همه‌چیز ساده‌اش خوب است

کافی‌ست یکی‌شان را بکُشی و یادت باشد که او آدم نیست دشمن است

و بعدش دیگر کارها رِله می‌شود و خودبه‌خود روی غلتک می‌افتد

خنده‌ها در تو شروع می‌شود و شهوت

بیدار

و ما صدای موزیک‌ها را به خاطرِ تو بالاتر و ریتم‌هاشان را تندتر و

همة دستگاه‌ها را برقی‌تر و نورها را رنگی‌تر می‌کنیم

نگرانِ چه هستی پسرم؟!

عشقت را بکن! نگرانی برای سن‌وسالِ تو اصلاً خوب نیست

مسئولیتِ این‌جور چیزها با ماست و تو باید عشقت را بکنی جانم!

دشمن همیشه شکل عوض می‌کند

حواستان باشد!

ممکن است او یک‌روز درخت باشد

سریع باید قطعش کنید

چون همه می‌دانیم که تبدیل به چه میزان کتاب می‌شود و

برای از بین بردنِ دینِ ما می‌آید ــ حتا اگر سمبلیک هم باشد ــ

دشمن همیشه برای ازبین‌بردنِ دین، میهن، ناموس و ارزش‌ها می‌آید

ارزش‌ها! دشمن!

تمامِ ملت‌هایی که از ارزش‌هاشان غافلند

در کودکی‌هاشان سرِ خود را خم نکرده‌اند و جای دشمن را خوب ندیده‌اند

و یادش نگرفته‌اند و، دشمن از همان‌جا نفوذ کرده است

یا این‌که در حینِ یادگیری بازیگوشی کرده‌اند و به عمه‌شان پرداخته‌اند و

{...}

{...}

و پاره‌گی را دیگر نمی‌توان کاری کرد

جنگ برای این‌جور چیزها برای انواعِ پاره‌گی‌ها خوب است

که جای دوست و دشمنْ خوب آموزش داده شود

و شناساییِ دشمن دیگر امری پیچیده شده و همه می‌دانند

که در دنیای امروز، در دنیای پسامدرنِ امروز

بی‌آموزش جای دشمن را نمی‌توان کشف کرد

مثلا ما فکر می‌کردیم اُسامه را ــ‌ به خاطرِ ریشش ــ همه‌جا می‌توان پیدا کرد

ولی حالا نگاه!

موش بُدو گربه بُدو

و خیلی چیزها را لازم نیست به مَردم گفت

مَردم باید در امینت باشند و ندانند چه می‌گذرد

این، دیگر همه می‌دانند، میئولیتِ سنگینی‌ست!

دشمن! مردم! ارزش‌ها!

گاهی دشمن دریاست

سریع باید آلوده‌اش کرد

خیلی وقت‌ها مُرغابی‌ست

سریع باید به طرفش شلیک کرد

هرگز به حرف‌های سبزها و شاعرها و مزخرف‌گوها گوش ندهید

آن‌ها ماس‌ماسک‌هاشان را باد می‌کنند و اهلِ مسئولیت نیستند

و چیزهایی را که ما می‌دانیم نمی‌دانند

جنگ برای دانستن‌ها و نداشتنِ خیلی‌چیزها خوب است

البته رابطه معکوس است هرچه ما بیش‌تر بدانیم

مَردم باید کم‌تر

و این وظیفة ما و مسئولیتِ سنگینِ ماست که

نگذاریم آن‌ها با وِزوِهای کتاب‌ها و آمارها سرسام بگیرند

می‌دانید برای ساختِ یک مین پنجاه دلار و برای خنثاکردنِ آن

پنج‌هزار دلار باید هزینه کرد، پرداخت! این چیزی نیست که ما بگوییم

این آمارِ مسخره را، این وِزوِزها را دشمن به مردم تحویل می‌دهد

و این می‌تواند بسیار خطرناک باشد، مردم به امنیت نیاز دارند

که ما با جنگ‌ها و تأمینِ جنگ‌ها به آن‌ها می‌دهیم

مردم از حشره‌های مزاحم و شاعرها و بزغاله‌ها و وِزوِز بدشان می‌آیند

که همة آن‌ها را نابود و زحمتشان را کم می‌کنیم

خودمانیم! ما قهرمانانِ بلافصل و حقیقیِ تاریخیم

و جایی از ما اسمی نیست

ما هم به خاطرِ مسئولیتمان

دلمان را به همین چیزهای کوچک خوش کرده‌ایم

وگرنه دشمن برای خودشیرینی هم که شده

تمامِ تلاشش را برای افشای اسامیِ ما کرده، می‌کند، خواهد کرد

و این می‌دانید تهدیدی برای سربه‌زیری و تواضعِ ماست

ولش کن! جنگ برای هزار دردِ بی‌درمان

قولنج و قوز و قان‌وقون و نازایی و تخم‌گذاران و بچه‌زایان و زنده‌زایان و

آمیب‌ها و باکتری‌ها و هوازی‌ها و بی‌هوازی‌ها و

ابر و باد و مَه و خورشید و فلک درکارند.  






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی