27 شعر ( شعرها عنوان ندارند )
یک باطریِ نو در رادیو...
آزادی که بپذیری...
بیآن که بدانی حرف زدهای...
چه چیز میانِ آدمها عوض شده...
مردی که در بعدازظهری ساکت...
همة آنها میآیند تا از زبانِ ما سخن بگویند...
در کوتاهیِ یک قصه به هم برخوردیم...
حواسم هست پرندههایی که آنجا نشستهاند...
ساعت کار میکند...
پایینِ دره...
تاریکی در خانه حرکت میکند...
صدای کسی را دوباره میسازند...
اول از دیوارة غارها آغاز شد...
جای خالیِ یک واژه...
نیاز به تاریکی داریم نیاز به روشنایی....
« مسئولیتِ صداها و چهرهها با کیست؟ »...
آنقدر به خودم گوش میدهم...
نیاز به یک کلمه دارم...
در تاریکیِ روی یک تکه یخ...
فکرکردن در موردِ آدمها پایان یافت...
میدوی که اشیای میانِ دیوارهایی را...
فلزی تازه به خانه میآوردم...
این صدا مالِ چهکسیست در من؟...
ساختن ِ یک سایه...
برقِ یک لحظة فلاش...
زمانِ خیانت رسیده بود...
خالیِ بزرگ...
⊙
یک باطریِ نو در رادیو
تمامِ بعدازظهر اخبار، موزیک.
*
ماهیگیرها آمدند و گذشتند
خوابآلوده نگاه میکردم
همة بعد ازظهر را با خود میبُردند
با بوی ماهیها در سبد
با چکمههاشان با چهرههاشان.
*
غلت که زدم
مادر از جلوِ چشمم گذشت
بدونِ لبخند بدونِ حرف
غلت که زدم
نموریِ دیوارها را حس کردم
دو سال از زندانِ کسی را
از این پهلو به آن پهلو گذراندم
صدای ظرفِ غذایش را
صداهایی که از ماخولیای او بیرون میآمد
*
داروها رنگِ قرصها
سوتِ کشتیها.
موزیکی که از رادیو پخش میشد
با خود پارچة سفیدی میآورْد و میکشید
روی مغازهها که تعطیل میشدند
روی شهرها که تغییر میکردند
روی ارتش که رژه میرفت
*
پسرِ یکی از ماهیگیرها بالایِ سرم :
« مامان مامان! اینجا یه مَرد خوابیده
مُرده! نگاش کن
رادیوشَم بازه
مامان! شاید مُـرده! »
« خفه شو! بیا از اینجا بریم »
*
نمرة عینکِ کسی بالا میرفت
حتماً یکی از نزدیکانم بوده
یا کسی که میشناختمش
چهرة کسی داشت به زیرِ آبها میرفت
*
ممکن بود از همان جایی که خوابیده بودم
حرکت کرده باشم
اسمِ رمز را به خاطر نمیآورم
تصویرِ یکی از ماهیها در سبد به جای آن نشسته
*
پسرِ ماهیگیر برگشته
با ترس کلاهم را برمیدارد
نان میگذارد یک نصفهسیب
کلاهم را میدزدد.
*
اسمهاشان را به همدیگر میگویند و دست میدهند
میتوانست یکی از اسمها مالِ من باشد
یکی از دستها
عروسیست شاید صفِ تئاتر است
*
خُنکی بعد سرما بعد سینوزیت
*
« موقعیتت را به ما گزارش بده
اگر صدای مرا میشنوی موقعیتت را به ما گزارش بده »
ستارههای فوتبال ستارههای سینما
غلت میزنم
صدای درِ آهنی
جای کلمهها را نمیدانم
صدای ظرفِ غذا
جای آدمها را نمیدانم
« موقعیتت را به ما گزارش بده »
اینها هیچکدام مالِ من نیست!
باید مُـرد و منتظر ماند.
*
صدای سگها
گنگ و دور
بعد دستهجمعی نزدیکتر
پسرک با یکی دیگر آمده
و این بار
نوبتِ رادیو بوده. ■
28 / 8/ 1377
⊙
آزادی که بپذیری
آزادی که بگویی نه
و این
زندانِ کوچکی نیست.
آزادی که ساعتها دستهایت در هم قفل شوند
چشمهایت بروند و برنگردند، خیره! خیره بمان
و ما اسمِ اعظم را به کار میبریم:
_اسکیزوفرنیک.
آزادی که کتابها جمع شوند زیرِ دیرکی که تو را به آن بستهاند
و یکیشان
آتش را شروع کند.
آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچهای
به هیچ زمانی برنگردی
و از اتاقهای هتل
صدای خنده به گوش برسد. ■
25 / 3 / 1377
⊙
بیآنکه بدانی حرف زدهای
بیآنکه بدانی زنده بودهای
بیآنکه بدانی مُـردهای.
ساعت را بپرس کمکَت میکند
از هوا حرف بزن کمکَت میکند
نامِ مادرت را به یاد بیاور
شکل و تصویرِ کسی را
سریع! از چیزِ کوچکی آغاز کن
مثلاً رنگها مثلاً رنگِ زرد
سبز، اسمِ چند نوع درخت
به مغزی که نیست فشار بیاور
فصلها را، مثلاً برف
سریع باش، سریع
چیزی برای بودنت پیدا کُن، دُور بردار
ممکن است بقیة چیزها یادت بیاید
سریع! وگرنه
واقعاً
به مرگت
عادت، کردهای. ■
10 / 2 / 1376
⊙
چه چیز میانِ آدمها عوض شده؟
نمرة کفشها، نمرة عینکها، رنگِ لباسها
یا رنج که هیچ تغییری نمیکند؟
خندیدن
در خانهای که میسوخت:
_زبانی که با آن فکر میکردم
آتش گرفته بود.
دیگر هیچ فکری در من خانه نمیکند
شاید خطر از همینجا پا به وجودم میگذارد.
سکوت کلمهایست که برای ناشنواییمان ساختهایم
وگرنه در هیچچیزی رازی پنهان نیست.
کسی عریان سخن نمیگوید
شاعرانِ باستانشناس
شاعرانِ بیکار، با کلماتی که زیاد کار کردهاند.
چه چیز ما را به چنگزدنِ اشیا
به نوشتن وادار میکند؟
ما برای پسگرفتنِ کدام « زمان » به دنیا میآییم؟
آیا مُـردنِ آدمها
اخطار نیست؟
چرا آدمها خود را به گاوآهنِ فلسفه میبندند؟
چه چیز جز ما در این مزرعه درو میشود
چه چیز ؟
من از پیچیدهشدن در میانِ کلمات نفرت دارم
چه چیز ما را از این توهّم ــ زنده بودن ــ
از این توهّم ــ مُردن ــ نجات خواهد داد ؟
پرنده یعنی چه
از چه چیزِ درخت باید سخن بگویم
که زمان در من نگذرد ؟
خندیدن
در خانهای بزرگتر
که رفتهرفته زبانش را
خاک از او میگیرد
و مثلِ پارچهای که روی مُردهها میکِشند
آن را روی خود میکِشد. ■
7 / 4 / 1375
⊙
مردی که در بعدازظهری ساکت
باغچهاش را آب میداد
ناگهان به یاد آورد که مُرده.
لحظهای بعد
سایهها و صداهای بعدازظهر یکی میشوند
و یکریزیِ فراموشی
همهچیز را میبلعد.
مانده ای و بهدقت نگاه میکنی:
هیچ اثری از او نیست.
و چند روز فکرِ مرا میگیرد
فکرِ کسانی که هرگز
وجود نداشتهاند
لحظهای دلم میخواست به شکلِ زنِ سابقِ آن مرد دربیایم
از کنار او بگذرم
و مرد سراسیمه شلنگِ آب را رها کند
بدوَد
زن بایستد بگوید
بیست سال . . .
بیست سال . . .
بیست سال . . .
بیست سال . . .
. . .
زن آنجا میایستد
اصلاً حرفی نمیزند
مرد با هول و هراس به تنِ خود لباسهای خود
دست میکشد
و سعی میکند باور کند.
مثلِ جریان دو مِه
آن دو در هم شناور میشوند.
و من میمانم
با کاغذی که در آن
هیچوقت
هیچ اتفاقی
نمیافتد. ■
10 / 2 / 1376
⊙
همة آنها میآیند تا از زبانِ ما سخن بگویند
ما غایبیم
آنها غایب
و سخن آغاز نمیشود.
همة آنها میآیند تا زندهها را یک بارِ دیگر باور کنند
ما رفتهایم
مفهومِ زندهبودن
معلق مانده.
تکان دادنِ یک چیز
اصرار برای پس گرفتن
کسی نمانده به چیزی متوسل شود
کسی نمانده به تاریکیِ آدمها تاریخ بدهد مُـهر بزند
ما با نوشتنِ این چیزها بیرون رفتهایم
کسی نمانده تا در هیچ، هیچ را به هیچ برگردانَد
کسی میگفت: همة ما
کسی دیگر: همة آنها
و کسی در را بست
و برای همیشه آنجا را ترک کرد.
کسی میگفت: ما میخواستیم حرف نزنیم
کسی دیگر: آنها میخواستند چیزی نخواهند
و کسی با چیزی که در دست داشت
با زجر هنوز بر دیوارة غارها خط میانداخت. ■
11 / 3/ 1376
⊙
در کوتاهیِ یک قصه به هم برخوردیم
همدیگر را نشناختیم
آدرسِ مشترکی دستمان بود
هر دو مات ماندیم
یکی از کنارمان گذشت
نگاهی به هر دومان کرد سر تکان داد، گفت:
« معلوم نیست چه بلایی سرمان آمده »
برگشت هر سه با هم دست دادیم
همدیگر را نشناختیم
زیرچشمی به ساعتهامان نگاه کردیم
در سه ساعتِ مختلف بودیم
با آدرسی مشترک.
انگار هر سهمان را از سه قصة متفاوت
بیرون کرده بودند.
هیچ یک از ما، کسی را که از ما حرف میزد نمیشناختیم
رفتهرفته بیشتر شدیم زمانها بیشتر شدند
و کسانی که کاملاً شبیهِ ما بودند با ما دست دادند و نشناختند
کوچه پر شد خیابان پر شد شهر پر
و کسی که از ما حرف میزد قطعش کرد ■
16 / 4 / 1378
⊙
حواسم هست پرندههایی که آنجا نشستهاند
بیهوده ننشسته باشند
حواسم هست وقت در نشستن و بلند شدنِ آنها
تلف نشود.
چندمین سیگار است ؟
چند ساعت گذشته ؟ ــ حواسم نیست ــ
برف شروع به باریدن میکند.
به چیزی فکر نمیکنم .
*
آنها در گورهاشان میخندیدند
به فولکسواگنها پژوها
لبها صورتها عینکها
گردیِ زمین، شکلِ درها، پایتختها
حواسم هست که به جای چند مُـرده باید فکر کنم .
آنها در گورهاشان میخندند
نه به چیزهایی که من نوشتم
آنها در گورهاشان میخندند
به چیزی نه
آنها در گورهاشان میخندند
حواسم نیست از چه چیز صحبت میکنم.
*
شما بر علیهِ من در دادگاه شهادت دادید
قیافههاتان در ذهنم نمانْد
نمیخواستم چهرة مسخرهتان را در حبس یدک بکشم
حواسم هست که هیچیک از اینها برای من اتفاق نیفتاده.
*
قایق را نگهداشتند
جزیرة پرت و عجیبی بود
مرا جا گذاشتند و رفتند
بلد نبودم با خودم حرف بزنم.
*
آنها در گورهاشان میخندیدند و بلندبلند میگفتند:
ــ مطمئن باش هیچیک از شعرهای تو نمیتواند از زمین بیرون برود.
آنها در گورهاشان بلند شده بودند و میرقصیدند
و آوازی کُر پا گرفته بود: هوا خوب است هوا خوب است
هوا خوب است هوا خوب است هوا خوب است
مطمئن بودم که چیزی به من مربوط است.
*
درِ انتهای راهرو باز شد
پوتینها نزدیک شدند
فرماندهشان در گوشم گفت:
چرا قبلاً نگفتی روسی بلدی
گفتم شنا هم بلدم ــ و دستِ سنگینی صورتم را نواخت.
چهار سال مرا آنجا جا گذاشتند و بعد
همه با هم بیرون رفتیم.
*
آنها در گورهاشان بلندبلند میخندیدند
به شعرهای درجه یک
به قطارهای درجه یک
به شعرهای درجه دو
به قطارهای درجه دو
و در آسمان چیزی شبیهِ خورشید را نشان میدادند .
*
روزی سربازی به جزیره پا گذاشت
صدایم کرد
نامه را داد دستم:
*
هوا خوب است
هوا خوب است
هوا خوب است
هوا خوب است
هوا خوب است. ■
16 / 8 / 1375
⊙
ساعت کار میکند
تا بدانی چیزی در جریان است
او میمیرد
تا بدانی « چیزی » زنده بوده است
اینها آنقدر سادهاند که نمیشود فهمید.
چیزی که با خود فاصله ندارد
در دنیای ما نیست
اینجا نه آوایی هست نه شکلی نه تصویری
نه نامی داده میشود نه نامی گرفته میشود
نوعی نگاهکردن دیدن نه
وگرنه چیزی نمیشد نوشت
نگاهی بیمفهوم.
بیرون، هرچیزی نامی مفهومی دارد
و این به مرگ « قدرت » میدهد.
اینجا فاصله است
غیابِ چیزها و آدمها
اینجا جا نیست زمان نیست آدم نیست.
*
ساعت از کار افتاده
او مُـرده
تو در سایه میایستی
و به چیزی فکر نمیکنی .
این
فاصلة ماست . ■
13 / 3 / 1376
⊙
پایینِ دره
رودخانهای میپیچد
و رو به آسمان عوعو میکند
رو به ابرها رو به ماهِ گرسنه
این زبانِ همین جاست
زبانِ خانهگیِ این دره.
میتوانی آرامتر باشی
میتوانی قاتلی باشی که آزاد شدهای
و تندتر بدوی، با بقچة زیرِ بغلت تندتر
بدوی سمتِ خانهات
و ببینی چراغ هنوز روشن است
و زنت پشتِ پنجره
و از دور داد بزنی: منم ! من برگشتهام .
*
اسمت پشتِ سرت میدود
چند قدم دورتر
تو از آن متنفری
تاریکیست، کسی نمیبیند
اسمت را زیرِ دندان میگیری
مثلِ غذا خوردن
و بعد حمله میکنی حمله به اسمها
تاریکیست، کسی نمیبیند
اسمِ زنت شَهرت پسرت
همه را با غیظ میبلعی .
دره را پایین میآیی
باید از این رودخانة سگشده چیزی بخوری
تشنهای، میترسی رودخانه هارت کند
برمیگردی ، تشنهتر
میترسی ، از اسمت میترسی
ترس از اینکه نکند واقعاً قاتل باشی.
تاریکیست ، کسی نمیبیند
رودخانه این کار را میکند ، تو هم .
رو به آسمان عوعو میکنی
و با پاهایِ پشتیات زمین را میکَنی
حمله میکنی به شعرهایی که نوشتهای حمله میکنی
رو به آسمان رو به ابرها رو به ماه
داد میزنی: قبلاً بله
بله قبلاً شعر
تاریکیست ، کسی نمیبیند
قبلاً شعر میگفتم و حالا قاتلم
تاریکیست ،
کسی نمیبیند
*
کنارِ رودخانه ایستادهای
تاریکی بود کسی نمیدید
و تو تنهاترین کسی بودی که در عمرم دربارهاش حرفزدهبودم .
کنارِ رودخانه آتش روشن کردهای
و فکرِ برگشتن به یکجایی
در آتش میسوزد. ■
27 / 7 / -137
⊙
تاریکی در خانه حرکت میکند
و صورتِ اشیا را به دیگران میدهد
نامی در کار نیست
نامی که در کارِ جابهجاییِ چیزی باشد
گاه وقتی پنجره باز میشود
اما هوایِ تازهای داخل نمیشود
پنجره از کار افتاده
بیرون از کار افتاده
یاد آوردنِ چند صندلی و میزی
که پشتِ آن صورتها و دستها حرکت میکردند
و حالا سکوتی چهار چشم خانه را به تاریکی تسلیم کرده
تا به محضِ ورود، گلویت در گذشته گیر کند
و با هر قدمی به جلو سکوتی فلزی تسخیرت کند
و با هر بار لمسِ چیزی، فنجانی لبة میزی تاقچهای لالهوشمعدانی
چند پرده تاریکتر شوی
برای کسی در بیرون، که درخت و سنگ جای او را میگیرند
چه تسلایی میتوان داد ؟ ■
10 / 12 / -137
⊙
صدای کسی را دوباره میسازند
چهرة کسی را دوباره میآورند
غافلگیر از اینکه بازجوییست یا چه
غافلگیر از اینکه برگشتی شده در زمان یا تو
□
و می بینم که سایههای غلیظی پشتِ سرم میایستند
آماده که گلویم را
آماده که با باتوم
آماده که با پوتین و لگد و سیلی . . .
و تکصدایی که اتاق را میدَرَد از هم:
ــ برا آش خوردن نیاوُردیمِت اینجا
برا شناسایی آوُردیمِت کثافت!
□
و بعد از ساعتها
صدای بازسازیشده
چهرة آمده، خم میشود در من
نگاهم میکند
میچرخد رو به مأمورها :
ــ نه! نتونستم بشناسمش .
□
و حالا در میانِ یک قبریم با استخوانهایمان
و صدای کودکانهای که با استخوانهایش بازی میکند :
باید راحتمون بذارن نه ؟ ما که نمیخوایْم خودمونو بشناسیم ؟ ■
8 / - / 1377
⊙
اول از دیوارة غارها آغاز شد
بعد
به کتابها راه پیدا کرد .
کتابها ،
دورترین زندانهای روی زمین .
با پارس کردنِ سگها
دورة من آغاز میشد
بیآنکه بدانم زمان یعنی چه
چند روز
یا چند شب .
حافظة من سوراخ شده است
ــ شاید روحِ من ! اینطور گریه میکند ــ
میتوانی با چراغقوهای روی دیوارها بگردی
اگر خطوطی عکسِ تو را نشان داد
حتماً زمانی عاشقت بودهام
به جای گذشته و خاطره
تنها خوابهایم ماندهاند
کسی آنها را لمس نخواهد کرد
مثلِ حسی که از پارس کردنِ سگها به آدم دست میدهد
شاید مخاطبِ من
ترس / بیگانهگی / و غربتِ آن حس است.
شاید همهچیز
در خوابِ یک نفر میگذرد
و تنهاییِ واقعی
آن زمان پیش خواهد آمد
که او
بیدار شود.
وقتی حافظهات سوراخ باشد
اشیا به تو پناه میآورند
آنها نیز بیحافظهاند
آنوقت
از پارس کردنِ سگها
در امان خواهیم بود. ■
12 / 7 / 1374
⊙
جای خالیِ یک واژه
که تو از زنده گیِ من برداشتهای
مرا به دویدن واداشته.
*
جسد را از دریا گرفتهایم
دویدن قطع شده
اولین بار نیست که میمیری
*
جالی خالیِ یک آدم
که از میانِ ما برداشته شده
با دوایری پر فشار، ما را به خلأ میکشانَد
*
ملافهای رویش کشیده بودند
و بعضیها سیاه ـــــــــــــــ
*
جای خالیِ یک چهره یک صدا
و بعد بیماریِ فکرکردن
باتلاقِ خاطرهها
*
حلقة نامزدی
از دستِ بیرونمانده از ملافه
انگشتانِ بادکرده
*
دنبالِ چند اسم و چند فعل میگشتم
بیرون از مغز
دنبالِ چیزهایی که تمامش کنند
*
ساحل، عجیبترین ساحل .
هیچکس به هیچکس نگاه نمیکرد
فقط روی شنها ،
سایهها به سایهها
*
جدیتِ مرگ
به واژهها حرفها نگاهها راه نمیداد
پلنگ دیگر نامرئی شده بود
و دیگر ناخوداگاهِ همة ما
به شکلِ عجیبی راه میرفت
روزِ اول .
روزِ دوم .
روزِ سوم . ■
14 / 6 / 1377
⊙
نیاز به تاریکی داریم نیاز به روشنایی
و بیشتر از این دیگر نمیتوان گرسنهگی کشید
در خوابدیدن اندیشیدن
گرسنه گی در دوست داشتن.
ما وقتِ زمین را گرفتهایم
و هیچ نکردهایم
بعد از پیکاسو
دیگر هیچکس نفس نمیکشد
دیگر کسی خوابِ جدیدی نمیبیند
ما مُردهایم و بلد نیستیم حرف بزنیم .
حتی ما جلوِ کندهشدنِ یک برگ را از شاخهای
نمیتوانیم بگیریم
به کتابها استناد کردن دل بستن مسخره است .
زبانهایی که ما با آنها حرف میزنیم همه بیگانهاند
فکر کن ، باد چیزی را ترجمه نمیکند.
پنگوئنها شعر نمیگویند
اما زنده گی میکنند
ماسههای ساحل
پرندهها و درختها
همه، بینیازِ شعر، ادامه میدهند .
ما اینجا مینشینیم
و چیزی از ساحلها را ، پرندهها و شهرها را
روی کاغذها میگذاریم.
ــ که چه ؟ ــ
یک روز میشنوی آدمها عوض شدهاند
کلمة « من » حذف شده
و هیچکس خاطرهای برای بالارفتن از خود
یا برگشتن پیدا نمیکند .
یک روز میشنوی
همه چیز خنثا شده
و « زمان » کاری به کارِ کسی ندارد .
یک روز :
بالاآمدنِ دریا عددی میخواهد
عاشقنشدنِ من عددی
و زیرِخاکبودنِ تو
با فرمولهای ریاضیات و فیزیک روشن نمیشود .
یک روز :
کسی که سکوت میکند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف میزنیم
باختهایم .
یک روز :
میدانی که زمین
برای چرخیدنِ خود باید از ما حرف بکشد .
مدتهاست که شعرهایم را به جای آدمها
برای کُتم که روبهرویم آویختهام میخوانم .
« مسئولیتِ صداها و چهرهها با کیست ؟ » ■
7 / 4 / 1374
⊙
« مسئولیتِ صداها و چهرهها با کیست » ؟
مدتهاست که شعرهایم را به جای آدمها
برای کُتم که روبهرویم آویختهام میخوانم .
حتا ما جلوِ کندهشدنِ یک برگ را
نمیتوانیم بگیریم
به کتابها دلبستن استناد کردن مسخره است .
پنگوئنها شعر نمیگویند
ماسههای ساحل
پرندهها و درختها
زندگی میکنند .
ما اینجا مینشینیم
و چیزی از ساحل ، پرنده و شهر را
روی کاغذها میگذاریم .
ــ که چی ؟ ــ
زبانهایی که ما با آنها حرف میزنیم بیگانهاند
باد چیزی را ترجمه نمیکند .
ما وقتِ زمین را گرفتهایم و
هیچ نکردهایم
بعد از پیکاسو
دیگر انگار هیچکس نفس نمیکشید
« داری شعار میدی ! »
دیگر کسی خوابِ جدیدی نمیبیند
« آره دارم شعار میدم »
ما مُـردهایم و بلد نیستیم حرف بزنیم.
نیاز به تاریکی داریم نیاز به روشنایی
و بیشتر از این دیگر نمیتوان گرسنه گی کشید
در خواب دیدن اندیشیدن
گرسنه گی در دوست داشتن .
یک روز :
آدمها عوض شدهاند
کلمة « من » حذف شده
و هیچکس خاطرهای برای بالارفتن از خود
یا برگشتن پیدا نکرده .
یک روز :
همه چیز خنثا شده
و « زمان » کاری به کارِ کسی ندارد .
بالا آمدنِ دریا عددی میخواهد
عاشقنشدنِ من عددی
و زیرِ خاکبودنِ تو
با فرمولهای ریاضیات و فیزیک حل شده .
« اینجا رو امضا کن » ■
1379
⊙
آنقدر به خودم گوش میدهم
که رودخانة گِلآلود زلال میشود
کلمهها برای بیرونآمدن بالبال میزنند
پرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگیرند .
کلمهها چیزی میخواهند پرندهها چیزی
و رودخانه آنقدر زلال شده
که عزیزترین مُـردهات را بیصدا کنارت حس میکنی
چشمهایت را میبندی ، حرف نمیزنی ، ساعتها
این درکِ من از توست :
در سکوتت مُـردهها جابهجا میشوند
ــ کسی که منم ، اما کلمة تو با آن آمد ــ
طول میکشد ، سکوتت طول میکشد
آنقدر که پرندهها به تمامِ بدنت نوک میزنند
و چیزی میخواهند که تو را زجر میدهد
ــ از هیچکس نتوانستهام ، نمیتوانم جدا شوم ــ
این درکِ من از ، من و توست .
به جادهها نمیاندیشی ، به کشتیها نمیاندیشی
به فکرِ استخوانهایت در خاکی
استخوانهایی که بیشک آرام نخواهند شد
من از سکوتِ تو بیرون میآیم
و میدانم آدمهای زیادی در تو زجر میکشند
و میدانم که رفتهرفته
در این فرشِ کهنه
در این دودکشِ روبهرو
در این درختِ باغ چه ریشه میکنی
و میدانم که تو سالهاست در من
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی . ■
9 / 8 / -137
⊙
نیاز به یک کلمه دارم
کلمهای که مرا از روی زمین بردارد .
من مثلِ ساعتی مریضم
و بهدقت درد میکشم
سکوتْ تانکیست
که بر زمینِ فکرهایم میچرخد و
و علامت میگذارد
از روی همین علامتها دکتر
نقشة جغرافیاییِ روحم را روی میز میکِشد
و با تأثر دست بر علامتها میگذارد :
ــ چه چالههای عمیقی !
ناگهان نقشه نفس میکشد
میز تکان میخورَد
و دکتر فریاد : جنگِ جهانیِ . . .
خلوتِ پارک .
پیرمردی ، آرام روی نیمکتْ کنارم مینشیند
بیمقدمه : یک نفر جاسوس
ــ سرش را به اینور آنور ــ
یک نفر جاسوس به خوابهایم وارد شده .
کلاغی از روی درخت ، مثلِ یک سنگ پایین میآید
مینشیند بر شانهاش
و در گوشش با صدای آرام داد میکشد :
ــ احمق ! باز که تو حرف زدی .
چیزی دیوانهها را گاز میگیرد
و تماشاچیها کف میزنند .
« نیچه » گوشهای در گوشِ کسی زمزمه میکرد :
ــ من رانندة یک تانکم . ■
2 / 6 / 1374
⊙
در تاریکیِ روی یک تکه یخ
قطعة نمایشیِ زیر اجرا میشد :
زنی به اندازة یک بندِانگشت میرقصید .
ــ نورِ مهتابیِ یک رؤیا با شعاعی کوچک روی آن تکه یخ بود ــ
موسیقیِ رقصش خودِ او بود ، کوچک ، آرام
به قدری آرام میرقصید
که نفهمیدم کِی پلکهایم افتاد .
از جایی که سرم شکسته بود
خون میدوید و در یخها اسلوموشن میشد
رقصِ آن موجود و رقصِ خون در یخ
برای نفس گرفتن
به روی آب میآیم
و نمیدانم چگونه ادامه دهم . ■
7 / 9 / 1378
⊙
فکر کردن در موردِ آدمها ، پایان یافت
همه نشستند بالا بیاورند
حتا یک تکه سنگ هم به یادِ کسی نمیآمد
دورانِ حرفنزدنِ آدمها ، آغاز شد
فیلسوف میگفت : سرِ من به دردِ کاری نمیخورَد
بقال میگفت : سنگ ؟ ! اسمش را نشنیدهام
سگی از پیادهرو رد میشد
ساعتی بر دست داشت
به مغازهها سر میزد ادارهها کارخانهها
و سرِآدمها داد میزد : سریعتر سریعتر
و آدمها سریع تر بیهوده می شدند
سریعتر میپوسیدند ، سریعتر و آرامتر
گذشتهای دور در شهرها حس میشد
و بیشترِ کلماتی که پیش از لالشدن به کار میرفت
شاید بود ، شاید شاید
شاید آجری را به آجری میچسبانْد
شاید دستی را به دستی میداد
و سلامی را به سلامی دیگر متصل میکرد
شایدی سنگین در شهرها میچرخید
و خود را پُـر میکرد
بعد کُندتر اَدا شد ، کُندتر و سنگینتر
و همه باور کردند
که دیگر راه نمیرود میخزد
به نمیدانم که رسید ، آرام آرام از بین رفت
سعی کن شاخة درختی را به یاد بیاوری
ــ در عمقِ کم حرکت کن
خیلیها خفه شدهاند
سعی کن چیزی به یاد بیاوری
چیزی از زمانی
ــ ما به جایی برمیگردیم
سعی کن سعی کن
بعد از خفهشدنِ معناها دالها مدلولها
بادْ لغتنامهها را ورق میزد :
این یعنی آن یعنی
شب یعنی روز یعنی
من یعنی تو یعنی
آمدن یعنی رفتن یعنی
کجا یعنی چه یعنی
باد قفلِ لغتنامهها را قفلِ تمامِ سلولها را باز میکرد و میگفت :
آزادید
ــ سریعتر سریعتر
سریعتر یعنی سبکتر یعنی سنگینتر یعنی اسب یعنی
عقل یعنی درد یعنی میز یعنی کشیش یعنی کُت یعنی
فلسفه یعنی پرده یعنی کتاب یعنی گاو یعنی
حرف یعنی گاری یعنی چرا یعنی چگونه یعنی
« و به یاد بیاور
که زندگیِمن باد است» *■
*
⊙
میدوی که اشیای میانِ دیوارهایی را
که به هم نزدیکتر میشود نجات دهی
سوت میزنند ، برمیگردی ، میخندند
به ترکیبِ فعلیِ نجاتدادن !
اسارت در سایه حس نمیشود
اسارت در ستونها حس نمیشود
چرا از اسارت حرف میزنیم ؟
لباس میآوری برای تخیل !
غذا میآوری !
مثلِ پریدن و راهرفتنِ کلاغها مسخره
مثلِ پسزدنِ ابزارها و دستها را تا دلِ قطعاتِ ماشینها فرو بردن
علامتهای تو خروسهای بیمحل بودهاند
چند بچه کنارِ ضمایرِ ملکیِ تو از میانِ آشغالها
آشغالِ I shall . . . را برمیدارند
و « من » را هر یک با لحنی قرقره میکنند به مسخره میکِشند
اینجا بازی برای شروعشدن تخریب میشود
چند بچه روی فکر - زبالهها کتاب – زبالهها عشق – زبالهها
بازی نه ، دیوانهگیِ خود را شروع کردهاند
آفتاب ، فلزِ زنگزدة خود را بالایِ تپهها
به آنها میرسانَد
آنها به دندان میگیرندش
و آن را همراهِ دستورِ زبانها میجَوند و به بیرون تف میکنند
در حاشیة شهرها پرسه میزنند ، دست در جیب سوت میزنند
خانه ؟
وجود ندارد
زبان ؟
وجود ندارد
بازی ؟
وجود ندارد
دیوانههای جدید به شهرها برنخواهند گشت
جشنِ بچهها بر تپههای علامتها قراردادها حکمها قانونها . . .
برای تظاهر آنجا نیستند
برای اعتراض آنجا نیستند
برای اعلامِ چیزی ، نه
آنها زندهگی نخواهند کرد پیر نخواهند شد
دستهایشان را از این بازی بیرون آوردهاند
فرار کردهاند
آنها فرار کردهاند ■
1 / 10 / 1378
⊙
1
فلزی تازه به خانه میآورم
یک شیءِ غریب
ساعتها نگاهش میکنم
داستانش را
نمیگوید .
2
دو مأمور از دو طرف میبَرَندش
با دستهایی از پشت بسته
سرش را به عقب میچرخانَد
و با دهانی پر از خون میپرسد :
آرژانتین بُرد یا اسپانیا ! ؟
3
میدانِ اسبدوانی .
پسربچه بر شانههای پدربزرگ .
پسر میدان را با هیاهویش تجربه میکند
اسبها آدمها و صداها را .
پیرمرد میدان را نمیبیند .
فیلمِ دیگری در او آغاز شده است .
4
بابا ! اون صدای چی بود ؟
هیچی عزیزم حتماً خواب دیدی .
دوباره .
بابا ! این صدای چیه ؟
. . .
ــ اشیا در شب ، روز را از خود بیرون میکنند . __
5
آشتی ؟ آتش بس ؟ عقبنشینی ؟
درست در لحظهای که
یکی باید دیگری را
به قتل می رسانْد .
6
به آن ساعتِ آخر که نزدیک شویم
ساعت
عقربهها و اعدادش را به درون خواهد کشید .
7
بقالِ سرِ راه بلند داد میزند که او بشنود :
ــ آرژانتین .
8
دیدنِ یک آشنا
درست وسطِ کویر .
9
صندلیِ لهستانی
در حاشیة شعر میچرخد ، حرکت میکند
خود را به روسی و فرانسه و چینی ترجمه میکند
غلتواغلت پُـشتکغلت میزند
اما هنوز ، به داخل نیامده .
10
سایهای که در ذهن به وجود میآید
هیچجایی نمیافتد .
11
آنوقتها تلهویزیون نبود
مردِ هشتادساله اولینبار که دریا را دیده بود
آنقدر خندیده بود
آنقدر خندیده بود ــــــــــــــــــــــــــ
12
مرگ ، در شهرهای بزرگ
عمودی به سراغِ آدم میآید .
13
دو پیردمردِ جلوِ صف
پولی میدهند دستگاهی میگیرند و به خود وصل میکنند
در کافهای مینشینند
و هر یک با صدوبیست واژة قرضگرفته
رودخانههاشان را به حرکت درمیآورند .
14
آرژرانتین .
15
یکزمانی
دیدنِ کولیها در شهر
استعداد نمیخواست .
16
تختخوابِ فنری .
کشتیِ غرقشده .
آبیار با فانوسی در شب .
هر سه ، اینجا هستند .
17
مالیخولیایی که دیگر ، نمیتواند اشیا را دچارِ توهّم کند .
18
ابدیتْ آرام نیست
کلمهاش را به میانِ ما آورده ؟
باید
دوباره دفنش کنیم .
19
امتناعِ کلمهها
برای حضور در این خانه .
*
روی ما اینجا
چند فعلِ گذشته ملافة سفید میکشند.
20
بابا ! برف تا کجا باید بباره
که من پسرِ تو نباشم ؟
21
این موقعِشب ماهیِ کوچکی از خوابِ دیگران جدا شده ؛
شکارگرانِ برکه کارش را خواهند ساخت .
شاید ما هم
با خودمان این کار را کردهایم .
22
کلمهها دیگر نمیآیند .
ماهیگیر به تورِ خالیاَش آنقدر عادت کرد
که بعد از سالها وقتی ماهیای در تور دید
رنگش پرید .
23
وسطِ ظهر
گلابیِ درشتی در باغ به زمین میافتد .
این چیزیست که یکی از پیرمردها
ساعتها در تقلای گفتنِ آن است .
24
از خودمان بیرون آمدیم .
به اشیا رسیدیم ؛
ماندیم .
مزخرفبودنِ شعرها و داستانهامان را
فهمیدیم .
25
فاصلهها منطقیست
این چیزیست که هنوز اذیتم میکند .
26
فیلم ،
در سینمایی خالی پخش میشود .
■
22 / 11 / 1378
⊙
این صدا مالِ چهکسیست در من ؟
چرا همیشه از حرفزدنم میترسم
از صدایم یکه میخورم ؟
به تمامیدریافتنِ اینکه هوا در شعری سرد است
بسیار کارِ مشکلیست
و اینکه سوزِ سرما را در صدای کسی بتوان حس کرد
دیگر یخبندان از همانجا آغاز شده است .
دفنکردنِ کسانی که تواناییِ یخبستن را داشتهاند
دیوانهکننده است
کسی آمد ایستاد و فریاد کرد
دیگر هیچیک از شماها حقِ دستزدن به تکهتکة این تنها را ندارید
تکتکة تنهایی که از بیداریِ مُـفرط بیرون افتادهاند
نه، حقِ شما نیست دست زدن به این سرمایی که در آن
همهچیز را توانسته بود تمام کند .
بهتدریج سرما را در خودگرفتن پس ندادن
و ناگهان یخبستن .
این مفهومِ دقیقِ انفجار را در خود دارد .
از صدا شروع شد از صدای کسی سرما
سوزِ صدا یا سرما ؟ دیگر نمیتوانی جداشان کُنی از هم
و اینسوز اینصدا اینسرما آنقدر به خود نزدیک شد
خودش را پیدا کرد که همهچیزِ دنیا در سرش مثل حُـبابها ترکیدند
و بیآنکه بداند ناگهان پا به بیداریِ بزرگ گذاشت
و بعد اینسوز این صدا این سرما شروع به نشت کردن در خوابها کرد
و خواب دیگر از بیداری جدا نشد . ■
7 / 12 / 1376
⊙
ساختنِ یک سایه
و القاءِ آن
ساختنِ یک دست
و پسزدنِ آن
ساختنِ یک خانه
و ترککردنِ آن
*
از میانِ خندهها ، حلقههای طناب نزدیکتر میشوند
*
محاکمه در یک قطارِ در حالِ حرکت .
خندة اول با من بود : هم گِـرد است هم میچرخد
دُورِ بزرگتر از خود هم میچرخد
بزرگتر هم دُورِ بزرگتر از خود
. . .
دُورِ اول به خیالِ خود حلقهها را بزرگتر کرده دورتر بُرده بودم .
*
خروسی با پاهایی بسته روی میزِ هیئتِ ژوری .
تنها شاهدِ دادگاه .
خروس پیش از خواندن فضلهای روی پرونده پس انداخت
در حکمِ امضای پای سند یا شاید سوگند
خندة دوم جرئت میخواست چه من چه دیگران
سرش را بالا بُرد و صدایی از حلقوم در آورد
صدا در حالِ حرکت بود ، این میتوانست انگیزهای برای خندهای واقعی باشد
شد ؛ چکش ؛ سکوت ــ
در تکة آخرِ صدایش ، در پسلرزة آن ، تهدید و توهین آشکارا حس میشد
این به اعضای دادگاه قـوت میداد .
دُورِ دوم با نگاهِ خروس به بیرون آغاز شد
ــ خروس شاهدِ مناسبی برای دادگاه نبود ــ
با دیدنِ سایة قطار که روی درختها میافتاد و حرکت میکرد
یا درختها حرکت میکرد ند یا سایة خودش و خودش که حرکت میکرد ،
با دیدنِ اینها خندید ، و دوباره خندید و دیگر خندهاش قطع نشد
. . .
در تمامِ کوپهها یک میز یک خروس یک هیئتِ ژوری یک متهم
در تمامِ کوپهها همانمیز همانخروس همانهیئتِ ژوری همان متهم،
پاهای بستة خروس را میگیرند و از پنجرة کوپة اول به بیرون پرت میکنند
با نیمثانیه تأخیر از کوپة دوم ، نیمثانیه کوپة سوم ، چهارم پنچم ششم هفتم . . .
چکش ! دادگاه رسمیست
و دوباره چکش
تونل .
*
تاریکی غلیظتر شد
پُر شدم از کلمهها و صداهاشان
غلیظتر
آنقدر که من هم یک کلمه شدم .
*
کسی سر به دیوارها می کوبید و میآمد
فریاد میکرد : جایت را به من بده .
تاریکی : آدمهای زیادی در من جا عوض کردهاند
جایت را به او بده .
مستها عربده میکشیدند
و از شکستهگیِ صداهاشان
افسرهای گشتاپو ، سربازهای متّفقین ، همه بیرون میریختند
اشیا به هم تنه میزدند و میافتادند
کشتی اینپهلو آنپهلو میشد .
همهچیز چند واحد بزرگ و کوچک میشد
ــ ساعتْ چند بود
من در کدام زندهگیام بودم ؟ ــ
*
کسی شیشهها را میشکست و میآمد
داد میزد بیدار شو بیدار شـ . . .
سرم سنگینی میکرد
پلکهایم بهزور از هم گشوده شد
گلوله خورده بودم .
خاکریز پر از سربازهای مُـرده بود
تنها گرمای خونم را حس میکردم
و اینکه زمانْ مثلِ لکهای ، پروانهای
دُورِ خون بیرونآمدهام پَرپَر میزد .
*
دستی پردهها را دوباره کشید
قطار در تاریکی رفت
واگنها پر از سرباز
جلوِ تمامِ کوپهها میدویدم و داد میزدم
ما مُـردهایم یا زنده ؟ !
قطار با سرعت از شهرها میگذشت
از شهرِ ما هم گذشت ، بیآنکه بایستد .
فهمیدم که از کودکی ، از اول هم روی یک شیءِ متحرک میدویدهام .
*
ساعت چند است ــ ؟
*
میدانم که واردِ یک خواب شدهام
و تاریکیْ مثلِ یک کشتی آرام آرام در من پهلو گرفته است
و من با مرجانها و ماهیها زیرِ دریا
فراموشیهای دورماندهام را آغاز کردهام .
*
منتظرند ، در تاریکیِ پشتِ پنجره منتظرند
تا جایم به دیگری بدهم .
*
تاریکی ، همةخوابها را به زیرِ دریا کشید
من مثلِ یک بُـمبِ عملنکرده آن تَه ماندم
و به ماهیهایی که مشکوک دُور و برم میچرخیدند
نتوانستم هیچ بگویم .
قطار از تونل بیرون میآید ، آزادی .
در رستورانِ قطار همه والس میرقصند
پاریس آزاد شده
از واگنها صدای آوازی دسته جمعی به گوش میرسد : پَغی ! پَغی !
*
دوباره تونل .
کسی از آن تَه میآید و چراغقوهاش را درست روی صورتم میاندازد
بازوهایم را میگیرند و میبَرنَد
. . .
سگهایی که با من میدویدهاند
پیرتر شدهاند
آنها هم نمیدانند چرا باید دوید .
صداها را از سایهها جدا میکنند
آدمسوزی شروع شده است
آئوشویتس
یهودیها را به اتاقِ گاز میبَرَند
آئوشویتس
نمیدانم من صدا هستم یا سایه
آئوشویتس
نمیدانم کجا میبَرَندم
آئوشویتس
تاریکیِ قطار .
*
خروس سایهاش را پس میگیرد
جنگ تمام شده است .
جنگ تمام نشده است
جنگ تمام شده است
جنگ تمام نشده است . ■
20 / 8 / 1374 ــ بازنویسی 1379
⊙
برقِ یک لحظة فلاش
تانکها در خیابانها
بهارِ پراگ
آلبوم ورق میخورَد
ملیتِ همدیگر را میپرسند
ورشو 1939 .
دست ساییدن به پوستههای زنگ زدة آهن
دست به ملیتِ این عکس نزن
صدای سگها نصفِ شبها
اعدامیها صورتها صداها
صدای آب در لولهها
لیستها خطخوردهها
شام خوردن قبل از مُـردن
دستِ کثیفت را به این عکس نزن
از خواب پریدنها لرزیدنها بیدار ماندنها زیرسیگاریها
برقگرفتهگی در به یادآوردنِ اینها
صبحگاه شامگاه سرباز بودن
سیگار به لب داشتن در عکسی سیاهسفید
مُـردههای متلاشی شده در عکسی سیاهسفید
رژة ارتشها در عکسی سیاهسفید
اینخانم در اینعکس به چشمهایش سُـرمهکشیده در عکسی سیاهسفید
کمیتة دفاع از آوارهگان در عکسی سیاهسفید
کمیتة دفاع از پناهندهگان در عکسی سیاهسفید
کمیتة دفاع از مقتولین در عکسی سیاهسفید
آفتاب بالا میآید در عکسی سیاهسفید
روز بیهوده است در عکسی سیاهسفید
آفتاب پایین میآید در عکسی سیاهسفید
شب بیهوده است در عکسی سیاهسفید
صدای آب در لولهها
سردم است در عکسی سیاهسفید
جای تاولها میسوزد در عکسی سیاهسفید
هیشکیرو لو نداده در عکسی سیاهسفید
همهمونو میکُشن در عکسی سیاهسفید
صبحبهخیر مِستر براون در عکسی سیاهسفید
حسابامو تو بانک چِک کردی ؟ در عکسی سیاهسفید
سردمه در عکسی سیاهسفید
پتوتو بده بهش در عکسی سیاهسفید
کی هنوز نخوابیده در عکسی سیاهسفید
نگهبانو صدا کن بگو این مُـرده در عکسی سیاهسفید
دست زدن به آهنهای زنگ زده در عکسی سیاهسفید
میفهمَمِت در عکسی سیاهسفید
کی بلده براش دعایی چیزی بخونه در عکسی سیاهسفید
بیدارشون نکن فقط ما دو نفر بیداریم در عکسی سیاهسفید
یه چیزی داری روشنکنی چشاشو ببندم در عکسی سیاهسفید
تاریکی در عکسی سیاهسفید
خشم در عکسی سیاهسفید عصبانیت در عکسی سیاهسفید
خونمداره جوش میآد در عکسی سیاهسفید
آخرین سردمه در عکسی سیاهسفید
آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاهسفید
مثِ اینکه در عکسی سیاهسفید
فقط ما دو نفر در عکسی سیاهسفید
زنده موندیم در عکسی سیاهسفید
صدای آب در لولهها
میترسم بخوابم در عکسی سیاهسفید
میترسم اگر بخوابم بمیرم در عکسی سیاهسفید
مگه دیگه فرقییَم میکنه در عکسی سیاهسفید
تو کجا بودی در عکسی سیاهسفید
مگه دیگه فرقییَم میکنه در عکسی سیاهسفید
دستتو بیار نزدیکتر در عکسی سیاهسفید
دستِ من نیست در عکسی سیاهسفید
دستِ مُـردهست در عکسی سیاهسفید
مگه دیگه فرقییَم میکنه در عکسی سیاهسفید
آخرین آروم باش پسر در عکسی سیاهسفید
فضای نصفِ شب در عکسی سیاهسفید
ترس از حرفزدن در عکسی سیاهسفید
صدای سگها در عکسی سیاهسفید
نکنه حالا یکی از آن دو . . . در عکسی سیاهسفید ■
26 / 1 / 1379
⊙
زمانِ خیانت رسیده بود
و سکوتِ تقسیمشده میانِ افراد
حرف میخواست ، و از بعضیها بیرون میکشید
زمانِ خیانت رسیده بود
من تو را در چشمهایم پنهان کردم
و از آن پس هیچ گاه نتوانستم نگاهت کنم .
حالا که مُـردهای
از چشمهایم بیرونت میآورم
و رهایت میکنم
و تو مثل ماهی به آب برمیگردی
دستکم در من سالم مانده بودی
دستکم در من
هیچکس حقِ « خائن » گفتن به تو را نداشت . ■
28 / 11 / 1376
⊙
خالیِ بزرگ
خالیهای کوچک را میبلعد
اعداد روی سطحِ آب شناور میمانند
جسدها را یکبهیک برای شناسایی میفرستند
افق ، حنجرهام را تا آنجا که ممکن است با خود میکِشد
□
مغزم باید همین دُور و برها باشد
قبلاً روزها را میشد شناخت
میشد فهمید در چه سالی هستیم
گمشدن در سینمایی که از آن بیرون نخواهی رفت
آدمها عوض خواهند شد فیلمها عوض خواهند شد
مغزم همین دُور و برها باید باشد
روی ماسهها افتاده ، خاطرهکُشی میکند
« منکُشی » میکند ، « شناختکُشی » میکند
همین دُور و برها بود ، روی ماسهها نیست
روی دیوارها نیست ، تویِ خانه ها نیست ،
شخصِ ثالثی اینجا به من به حرکاتم نگاه میکند
میخواهد من ذهنی را به من واقعی بچسباند
ترسیدن در لحظهای که سه من ، به همدیگر به حضورِ همدیگر نگاه میکنند
جیبهایم را میگردم
شاید کسی آن را به صورتِ یک شایعه ، ساخته
و در جیبم انداخته ، نه اینجا هم نیست .
پاها در بیرون شهر .
هزاران تُن زباله ،
شاید کسی آنرا بیرون ریخته و در چرخهای بزرگ با کامیون به اینجا کشانده شده
میلیونها تُن زباله و یک آدم ، که سینمایی سنگین روی او افتاده
اینجا در میان این آشغالها ، به دنبالِ آن کلمه که به جایی از من اشاره میکرد نیستم
□
شاید آنروز در باغوحش کاسه را برداشتهام
و آن را به طرفِ یک دلفین که دهانش را باز کرده بود انداختهام
همین دُور و برها بوده
شاید آن را با آن دیوار که هنوز کاملاً سیمان نشده بود
و به آن تکیه داده بودم در میان گذشته ام
بحثْ پیچیده است ، مالِ من بوده ، شاید متعلق به من نبوده
مغزم ، آن کاردستیِ بزرگی که در طولِ عمرم با من بود ، با هم آن را ساختهبودیم
باید همین دُور و برها باشد
شب بوده ، همه در خواب بودهاند ، یواشکی بیرون رفته
کسی نمیتواند ثابت کند که فرار کرده
مغزم ، محصولِ مشترکِ بیرون و من ، یعنی کجاست ؟
ماشینی که شبها برای تنها بینندهاش فیلم پخش میکرد خواب میدید
مغزم ، فیلمهایی که بیننده هم نمیخواست
حالا بیرون در جاییست و سینمای بزرگ سینمای واقعی روی او افتاده
شاید دیگرانی بودهاند که تحریکاش کردهاند اعلامِ استقلال کند
پرچمِ جدیدی ساخته
خود را یک کشورِ جدید خوانده مرزهایش را مشخص کرده ، جدایی طلب شده
شاید دیگرانی بودهاند که بعد از استقلالش جنگِ داخلی راه انداختهاند
و سیستم به طورِ خودکار زده خود را آشولاش کرده
شاید بعد از جنگ چیزی از آن مانده باشد ،
دستِکم یک خیاباناش ، یک بقالِ آشنا در کوچهای از آن
باید پیدایش کرد و به یادش آورد که سالها از آنجا لواشک میخریده ،
برگههلو میدزدیده
شاید شهر عوض شده باشد ، براتعمو و بقالیاش سرِجای خودشان نباشند
درختها را بریده باشند باغها نباشند تفکیک شده باشند
همبازیهای سیبیل درآورده باشند جدی شده باشند ، پیر شده باشند
شاید بچههاشان کمی شبیهِ خودشان باشند ، میتوان ردی پیدا کرد
پناهندهای در بلژیک همهچیزِ شهرمان را بهیادمیآورْد ،
اما من آن را آن یارو را از دست دادهام
همینجاها بوده ، مطمئنم که کسی آن را برنداشته
شاید مدتها بوده که میخواسته با من خلوت کند حرف بزند
من وقت نداشتهام منتظر مانده منتظر مانده چهل سال
این احتمال هم هست که دچارِ توهّم دچارِ جنون شده باشد
زمینْ پندار شده باشد ، حرکتِ وضعی پیدا کرده باشد ، خورشیدی یافته باشد
و به دُورِ آن شروع کرده باشد ، وضعیتِ قبلیاش را فراموش کرده باشد
شاید آنوقتها که تمام در انتظارِ من میمانده
در بیکاریهایش دستورِ زبانِ جدیدی ساخته
و در آن با فعلهای آیندهاش شروع به بازی کرده و سالبهسال دورتر شده
شاید در همان دورهها ، از فیلمی خوشش آمده و همانجا مانده
شاید به یکی از محصولاتِ مشترکمان پیوسته ، و الان آن پُشتمُشتهاست
شاید در تمامِ این سالها در من حبساش را کشیده و حالا آزاد شده
شهرها بزرگاند شاید دیگر نتوان پیدایش کرد ،
خوب کار میکرد ، دقیق به یادش میآورم ، شاید حالا بعد از آزادی
تغییرِ قیافه داده ، با شناسنامهای جدید شروعکرده ، آدرس و تلفن به کسی نداده
شاید در حکمِ یک نامه یا آگهی باشد ، خیلی شخصی ،
و روزی به دستش برسد و ببیند
ببیند که سرم به سنگ خورده و لازمش دارم
همین دُور و برها باید باشد لازمش دارم !
شاید اگر همدیگر را پیدا کردیم ، اینبار ، من مردد باشم
« من نیستم ، پس نمیتوان دیگر پیدایمکرد » شاید این را به سَردَرَش زده باشد
شاید منهم بعد از سالها فکر کردن زیرش بنویسم ،
یا حتا آن را بردارم و به جای آن بنویسم :
« مرگِ یک دوست » . ■
13 / 5 / 1379