شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

سیبی که از درخت افتاد


سیبی که از درخت افتاد

بینِ راه پیر شد

هزاران بار آتش‌گردانِ خورشید

چرخید و چرخید و چرخید و چرخید

سیب که به زمین افتاد

تِپ! پیرزن از همان‌جا بالا آمد

قدش، گیسوش، دست‌ها، پاها و اندامش که کامل شد

لب از لب باز کرد

قصه‌ای گفت

قصه بسیار کوتاه بود

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

در چشم‌های غول

از زمانی که آن زن لب‌هایش به حرکت درآمد

تا زمانی که لب‌هایش از حرکت بازایستاد

هزاران سال، جنگ‌ها عشق‌ها آدم‌ها جانوران کوه‌ها و دریاها،

در غول سپری شد

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

در چشم‌های غول

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

آن‌جا نه، غول در جای دیگری هم بود

وقتی آن دو یکی شدند

وقتی غول سرجایش بود و در یک جا بود

وقتی آتش دیگر زبانه نمی‌کشید و خون زایل شده بود

...

قصه را آن زن در مغزِ غول 

بر زخم‌هایش کشیده بود، بر زخم‌ها و نادانی‌هایش

و با آن مرهم

خنده‌ای با غول به دنیا آمده بود


ساموئل از پشتِ درختی بیرون آمد

خم شد و سیبِ سرخِ جوانی را از پای درخت

از همان‌جا که قبلاَ پیرزن ایستاده بود برداشت


دست در گردنِ هم‌دیگر انداختند و دور شدند

ابری کوچک بینِ مغزهای آن دو شکل گرفته بود و

در آن رو به ما نوشته شده بود:

« سیبو بندازی هوا

تا پایین بیاد

هزارتا چرخ می‌خوره! »   





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

پُشتِ هر اسمی داستانی می‌خوابید


پُشتِ هر اسمی داستانی می‌خوابید

پُشتِ هر داستی اژدهایی بیدار بود

افسونِ به‌خواب‌رفتن اژدها در این بود که به افسانه‌اش بازگردد

و آن  زمانی بود که داستان به زبان می‌آمد و رودخانه حرکت می‌کرد

و هر بار دستی خم می‌شد و به آبِ رودخانه می‌خورْد

هر بار بچه‌ای دروغی شاخ‌دار و بزرگ و خلاق می‌بافت

خنده‌ای پهنای صورتِ اژدها را در خواب می‌پوشانْد

متولد می‌شد چیزی در جایی  متولد می‌شدند چیزهایی در جاهایی


پُشتِ هر اسمی داستانی می‌خوابید

پُشتِ هر داستانی لکه‌هایی از خون بود

وقتی آسمانِ آن اسم دهم می‌پیچید

وقتی آن اسم را زنده می‌کردند

بوی خونی دیوانه می‌پیچید در فضا

خونی دیوانه از خدایانی که زمینِ زیرِ پایشان را دیگر‌باره می‌خواستند

اقتدارِ پیشینشان را درچنگ‌هاشان دیگرباره

و می‌خواستند مغزهای ما را با عظمتِ خود پُر کنند

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند ترسْ همیشه در ما چیزی چون سنگینی و ثقلِ زمین باشد

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند تا خرخره از وجودِ آنان پُر شویم یعنی خفه شویم

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند تسخیرِ ابدیتِ...

اما دیگر در مغزِ من  پرنده‌ای از آنان پَر نمی‌زَنَد

شاید اژدهای من عصبانی‌تر از آن خدایان باشد

اما...

اما...

پس فایدة مغزِ من در چیست اگر آنان را کُشته باشند؟

اگر حتا حاضر نباشند در مقیاسی کوچک در گوشه‌ای از آن حقِ حیات داشته

باشد  فایده‌اش چیست!؟

اژدهای من چون من نیست  اژدهایی سالم است

این‌ها را با من در میان می‌گذارد  اما می‌گوید گردنه‌ای‌ست که باید از آن

تنها بگذرم

اگر من خدایان را در وجودم کُشته‌ام

یعنی آن‌همه آدم را  که باورشان داشته‌اند کُشته‌ام!

یعنی گذشته‌هایی بسیار بسیار دور را کُشته‌ام! و بعید می‌دانم چنین جسارتی را در خود

ــ‌ گردنه این‌جا صعب‌العبور است اژدها!! ــ

من خدایان را در وجودم کُشته‌ام اما اژدهای من با آنان زیسته

هم‌نَفَس بوده

پس من اژدهای خود را نیز کُشته‌ام

گاهی آنان به صدا درمی‌آیند آن لکه‌های خونین در رؤیاهایم

و نمی‌گذارند داستانِ تمام‌شده در واقع تمام شده باشد

هِی اِرنست! تو که می‌گفتی "اسطوره‌ها هرگز نمی‌میرند، بلکه تغییرِ شکل می‌دهند"

آیا این شاملِ خدایان نیز می‌شود؟


چرا آن لکه‌ها پاک نمی‌شوند؟ چرا دست از سرمان برنمی‌دارند؟

آیا آن‌گاه که کمر به قتلِ خدایان بستیم  خدایانْ خودْ با من در

 این خون‌ها شریک نبوده‌اند؟

چنین می‌گوید اژدهای من.

این افسانة من است  می‌گوید  که رودخانه اش در تو بسترِ سالیانِ

خشک‌مانده‌اش را دوباره در خود می‌گیرد.


رودخانه حرکت می‌کند

دسته‌جمعی همه می‌آییم کنارِ آن

نوشته‌هامان را کتاب‌هامان را و مغزهامان را

در آن می‌ریزیم و نَفَس می‌کِشیم

چوپانی که در آن نزدیکی‌ست می‌پُرسد

جریان چیست؟

یکی چشم‌هایش را بیرون می‌آوَرَد و ماهیِ رودخانه می‌کند

گوسفندها و بُزها  خود را یک‌به‌یک به آب می‌اندازند

چوپان  دیوانه‌وار فریاد می‌کِشد

اژدهای من چوپان را به چادری می‌بَرَد که در آن فیلمِ عجیبی از مراسم 

پخش می‌شود

چوپان می‌زَند از چادر بیرون و

باز دیوانه‌وار فریاد می‌زند و تکرار می‌کند:

رودخانه حرکت می‌کند و می‌رقصد

می‌رقصد و رودخانه حرکت می‌کند

...


سیزدهمِ نوروز است

خدایان پایین آمده‌اند

به بازی‌های ما دست می‌زنند

به بچه ها و زن‌ها و دختران و مردانِ ما دست می‌زنند و شادی می‌کنند

اژدهای من ترانة فروردین را به آنان یاد می‌دهد و

آنان دست در دستِ هم

می‌خوانند    





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

نوبت را به من داده‌اند


نوبت را به من داده‌اند

که این زمین را مدام شخم بزنم و

نگذارند چیزی در آن کاشته شود

ــ ممنوع است ــ

احساسِ بی‌شرف‌ها را دارم

از این‌که دوباره توانسته‌ام

سراغِ کاغذ و قلم بروم

دربارة چه؟‌ دربارة چه؟

بذرهای گندیده‌ام؟

وجودِ گندیده‌ام؟

سرزمین و مردمانِ گندگرفته‌ام؟

فکر می‌کنید آن‌قدر بو گرفته باشم

که ارزشِ کشته‌شدن مثل همای سعادتی

تاجی بر سرم بنشیند؟

بوی تعفن من آیا

این لاش‌خورها را تا پُشتِ درِ خانه‌ام

پُشتِ پنجره‌های اتاقم نکشانده؟

احساس بی‌شرف‌ها را دارم ساموئل!

بیا و این حیوان را راحت کن

تفنگ، پُشتِ در است.     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

قدم‌زدن در مغزهای هم‌دیگر


قدم‌زدن در مغزهای هم‌دیگر

سربه‌زیر، آرام، خالی از فکر

بعضی جاها آتش روشن است

بعضی جاها به ضخامتِ چندین متر یخ

مستقل از هم، کاری به کارِ هم‌دیگر ندارند


وقتی من خشم‌گین بودم

شما به خوابِ خرگوشی فرورفته بودید

وقتی من خشمگین بودم

مناطقی را در مغزم بمب‌گذاری می‌کردم

و از شدتِ انفجارش در خود مچاله می‌شدم


شما آن‌ها را به قتل رساندید

شما دوستانِ نویسنده و مترجمِ ما را سلاخی کردید

و من برای سرِپاماندنم

مناطقِ یادبودِ آن‌ها را

تصاویر خنده‌ها دست‌دادن‌ها حرف‌زدن‌ها

همه را منفجر کردم

بعد از غیرِفعال کردنِ قسمت‌هایی از مغزم

وقتی از چشم‌هایم اشک پایین می‌آمد

کوه‌های یخی از روی قلبم سُر می‌خورد و می‌غلتید به بیرون

و خراش‌های روی قلبم دیگر همه از یخ بود

کوهستان‌هایی یخی، برای سال‌های سال


من شنا بلد نبوده‌ام

و در عمقِ این حوادث و قتل‌ها خفه شده بودم

پس چرا هنوز جسدم به روی آب نیامده؟

خودم را به دیواره‌های جمجمه‌ام کوبیده‌ام

تا وقتی جسدم به روی آب بیاید تکه‌تکه‌اش کنم

تا چیزی دیگر از خودم به یاد نیاورم     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

سه سیب از آسمان بر زمین می‌افتد


این‌جا

سه سیب از آسمان بر زمین می‌افتد

...

سیبِ سوم را ــ که مالِ داستان‌گوست ــ

اژدهای من می‌خواهد با هدیه‌دادن به شما

پس بگیرد

و آن را بالا بیندازد و سیب

بچرخد و

بچرخد و

بچرخد و...   





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

سنگینی یک ماه پرواز


سنگینی یک ماه پرواز در بال‌هامان  چشم‌هامان

و نخستین شبی که کنارِ هم دسته‌جمعی به خواب می‌رویم.

"من جوانم، اولین سالَم است که با گروهِ مهاجر

در این‌جا فرود آمده‌ام.

و آن‌قدر حسّم بکر است و نو و شفاف

که شاید به خاطرِ همین ــ برخلافِ همه که خوابیده‌اند ــ

اصلاً خوابم نمی‌آید."


او نمی‌داند که دارد

خوش‌بختیِ خوش‌بختیِ خوش‌بختی را تجزیه می‌کند.     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

تاریخِ آغاز و انقضا


تاریخِ آغاز و انقضای آنان را در آخرین مرحله

دستگاهی در عمقِ وجودشان شماره می‌کرد

و مثلِ تیپایی که درِ کونشان زده باشد

آن‌ها را از دستگاه‌های چرخة تولید بیرون می‌انداخت:

بُدو! بُدو باش!         




:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

آن‌ها مرا پدر می‌خواندند


آن‌ها مرا پدر می‌خواندند

و من گاهی چیزی چیزهایی به یادم می‌آمد

نمی‌دانم آیا با دیدنِ دری که هنوز باز مانده بود

از آن‌ها پرسیدم یا نه؟

مردم هنوز در بیرون وجود دارند؟

اگر هستند آیا هنوز با هم حرف می‌زنند؟


آن‌ها دستِ راستِ مرا برمی‌داشتند و می‌نوشتند نامِ ما را نمی‌دانید؟

آن‌ها دستِ راستِ مرا به سفرهای قدیمی می‌بُردند،

لبخندهایی می‌آمد

اما همة این‌ها، ارتباطِ همة این‌ها با مغزم قطع شده بود

دیگر دستِ راستم برای خود مغزی سنگین داشت

حیوانی که برای چیزی کمین نکرده بود حیوانی بی‌حرکت

بیدار شود و بداند که مُرده

بعد مجسمه‌های همه‌چیز را ببیند

"همه چیز" حتماً می‌دانید بعنی چه، گاهی این‌ها یادم می‌رود

حیوانی که اگر حرکت کند بی‌معناست

بدود بپرد فریاد بزند ــ چیزی آن‌جا نیتس که به دردش بخورد

حیوانِ بی‌حرکتِ مرا با خودشان ببَرند

گفتم با خودشان ببَرند

گاهی انگار من با آن‌ها حرف می‌زده‌ام زده‌ام

گفتم مالِ کسی نیست اگر به دردتان می‌خورَد با خودتان ببریدش

گاهی انگار نمی‌دانم کسی اصلاً به من جواب می‌داده یا می‌داد

یا حتماً به دردشان نمی‌خورده

گفتم یا می‌گفتم یا حتماً گفته بودم به شما که به چیزی آسیب نمی‌زند

بی‌آزار است اگر خواستید همه‌چیز را بردارید

آن‌ها حیوانِ مرا برداشتند و با آن نوشتند همه‌چیز را؟

و این برای من آن‌قدر سخت بود چون دیگر معنایش را نمی‌دانستم

من آن را از زیرِ صخره‌ها بیرون کشیده بودم و 

با خود به خانه آورده بودم

حتماً قبلاً خانه‌ای داشته‌ام یا در خانه‌ای بوده‌ام چون گاهی از آن برایم حرف

] می‌زنند گاهی از آن برای خودم حرف می‌زده‌ام

من آن را در زیرِ صخره‌هایی عظیم پیدا کردم که چرا باید آن‌جا می‌رفت دردِ او بود

دستم، پیش از آن‌که آن‌جا پیدایش کنم، آزاد شده بود

آیا می‌ارزید که بعد از این‌همه سال دوباره آن را اذیت کنند؟

برش‌دارند و با آن این چیزها را بنویسند؟

او حیوانِ چشم‌های من بود، حیوانی که بالاخره آزاد شد


گاهی آن‌ها یادم می‌آورند خواب نیستم مُرده‌ام     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

هنوز از دری که باز مانده


هنوز از دری که باز مانده

آدم‌ها می‌آیند و می‌روند


هنوز هم "یک فرصتِ استثنایی"

در تبلیغات و جراحی‌ها به چشم می‌خورَد

هنوز هم نماینده‌ها و رئیس‌جمهورها و سرمایه‌هایی که پُشتِ آن‌ها می‌خوابد

شیوه‌های جدیدی برای کشاندنِ پیرزن‌ها و پیرمردها

پای صندوق‌های رأی ابداع می‌کنند

چه‌قدر    همه‌چیز    جدی    گرفته    می‌شود

چه‌قدر خوب است که هنوز این آدم‌ها

مشغولیت‌هایی برای خود دارند

این‌همه مسئلة جدی برای ادامه دادن

چه‌قدر خوب است که با این‌ها می‌خوابند و

بیدار می‌شوند و وقت ندارد پُشتِ خالیِ زنده‌گی را ببینند


اما وقتِ من، خیلی وقت است که آزاد شده است

مثلِ یک کابوس همه‌چیز جلوی چشمم است

ویترین‌ها خیابان‌ها شهرها فرودگاه‌ها باغ‌ها شرکت‌ها فروش‌گاه‌ها

و گاهی حتا بچه‌ها نیز قاتیِ این کابوس‌ها هستند

این وحشتناک است

من به خود هشدار می‌دهم که حقِ بدبینی را نمی‌توانم به دیگران تسرّی بدهم

می‌توانم آن را تنها برای خود داشته باشم

من به خود هشدار می‌دهم که شعر و ادبیات و هنر

بدترین تجاورها را به مردم می‌کنند

آن‌ها مشغولند  می‌خندند  می‌گریند  می‌خوابند  بیدار می‌شوند

ادبیاتِ متجاوز آن‌ها را گاهی بیدار می‌کند از خوابِ زنده‌گی

و آن‌ها جدیّت‌شان را انگیزه‌شان را از دست می‌دهند

این بالاترین شکنجه است که باید آن را امروز بتوان طبقه‌بندی کرد

این بیماریِ قداستِ نویسنده‌بودن  شاعر بودن

این بیماریِ قداستِ روشن‌فکری‌ست

من به خود هشدار می‌دهم که نویسنده‌ها به مردم خیانت می‌کنند و

باید دیگر خفه شویم

ادبیات مردم را فریب می‌دهد آن‌ها را به جاهایی پرتاب می‌کند

که نمی‌توانند برگردند

آن‌ها زحمت کشیده‌اند برای آن‌ها زحمت‌ها کشیده شده که فقط مشغول باشند

فراموش کنند چه اتفاق‌هایی افتاده و می‌افتد  سرشان را پایین بیندازند و

کارشان را بکنند و

گاهی بروند رأی بدهند یا سرشان را بیندازند پایین و حتا رأی ندهند،

این‌ها همه پیش‌بینی شده شوخی نیست

گفتم چه‌قدر صندوق‌دارهای این فروش‌گاه بی‌ادبند

دوستِ ایرانیم دست‌وپایش را گُم کرد با تأثر گفت:

"نه! نه! زود قضاوت نکن، مسئلة وقت است و سیستم

خیلی وقت‌ها این‌ها پوشک می‌گذارند و همان‌جا در شورت‌هاشان ادرار می‌کنند"

من به تو هشدار می‌دهم که برخوردِ من کمونیستی نیست

و مطمئنم که سرمایه و کار و استثمار را بهتر از من می‌شناسی یا می‌فهمی

من به خود هشدار می‌دهم که ادبیاتی که من کار می‌کنم

اگر آن صندوق‌دار بخواند کلّه‌پایش می‌کند

کارش را از دست می‌دهد و این بسیار غیرِ انسانی‌ست


ادبیات خیلی وقت‌ها تلخ است

من متأسفم برای این صندوق‌دارِ عزیز که نمی‌تواند در ادبیات خسته‌گی

] در کُند


این عادلانه نیست!

ابله!

چه‌چیزِ عادلانه‌ای در کجای این جهان وجود دارد!!؟

من به خود هشدار می‌دهم که نسلِ ما را نسلِ نویسندگان و شاعران را

چرخ‌هایی مرئی و نامرئیِ گردشِ خرپول‌ها منقرض کرده است و 

سماجتِ ما بی‌فایده است     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی