غول جمجمهها را یکبهیک روی سنگها میگذاشت و
میشکست
و با دقتِ خاصی به صداهاش گوش میداد
« من به دنبالِ تفکیکِ صداها نیستم
دور شو ای ساستایِ بد اَنگره دور شو! »
و این جمله مثلِ یک پارازیت
مثلِ مگسی سمج در مغزش وِزوِز میکرد و
سرش را بر سنگها میکوبید و
صدای ضجههای گریهاش سنگهای ریز را خُرد میکرد:
« هوای آزاد! هوای آزاد!
اینها باید نَفَس بکشند! »
و ناگهان دهایهای سرهای زئوس،
آخیلئوس، پاریس، هراکلیتوس،
دو سه بار باشد و بسته شدند: نَفَس بکشیم!
نَفَس بکشیم!
و از آن بالا همه رو به پایین غلت خوردند و آمدند
چشم که چرخاند دید سرهای اِنکیدو و گیلگمِش است
دهانهاشان باز و بسته شد: ما مُردهایم! ما مُردهایم!
و از جهتی دیگر قِل خوردند و پایین رفتند
زرتشت فریاد زد:
بگذارید آبها و روشناییهاشان به شما راه یابَد
بگـ..
غول سرِ زرتشت را روی دو سنگ میکوبید:
« با خنده از مادر » و بلند بلند میخندید
و زرتشت زیرِ دانههای درشتِ برف
داشت قدمزنان دور میشد
و تکپرندهای انگار در چند جهتِ او
ــ پیشاپیش و قفا و چپ و راستش ــ
چرخ میزد
همان پرندهای که بخشهایی از اَوِستا را اَزبَر بود
همان پرندهای که وقتی میخواند
دیوان و جاودان و شیاطین گریزان میشوند.
سرهای دیگری هم آنجا بودند...
غول با فریاد از خواب برخاست
اژدها نمیتوانست آرامَش کند
غول بریدهبریده گفت:
« من زاییده بودم من زاییدم،
خوابی هولناک بود اژدها!
کابوسی هولناک! »
اژدها آرامَش میکرد:
« تو دستهایت را در خاک کردهای
و این اواخر میوههای درخت را
از ریشههایش میخواهی »