دهانهامان برای اشتباهها باز مانده است.
دهانم باز است، میتوانم ببلعمت رفیقگونتر گراس.
کورتازار میگفت: مَردم تمبر جمع میکنند
من وطن.
تو هم سبیل و پیپت را جمع کردهای
و یک نوبل
پلهها را پایین بیا
با سبیل و پیپ و نوبلت
دوستمان ساموئل بِکِت است
خوب نگاهش کن
اینجا هم همان کارهایش را میکند
هویجی را از جیبش بیرون میآوَرَد
گاز میزند
دوباره در جیبش میگذارد
یا ساعتها به دستهایش نگاه میکند
یا با انگشتهایش بازیهایی بیپایان میکند
سوت از بالا
میدود، میایستد، شانزده سنگش را
که روی پلهها ریخته جمع میکند
سوت از چپ، میدود، میایستد
پنج سنگِ اشتباه ریختهشده در جیبِ راستش را بیرون میآوَرَد
سوت از راست، سنگها را جابهجا میکند
برای انجامدادنِ تمامِ این شکنجهها
میدانی چه مسئولیتِ سنگینی را با تکرار و بطالت جابهجا میکند
تکرار و بطالت
تکرار و بطالت
تکرار و بطالت
بله، رفیقگونتر گراس، دوستمان بِکِت توی این ایستگاهِ مترو مشغول
است
مشغولِ همان کارها، گدا نیست، اما گاهی رهگذرها سکهای برایش
میاندازند
او با تمامِ وجودش صادقانه از آنها تشکر میکند، گدا نیست، اما اگر
تهماندة ساندویچت را بیندازی جلواَش
با کمالِ میل آن را برمیدارد و میخورَد