شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

یک باطری نو در رادیو


یک باطریِ نو در رادیو 

تمامِ بعدازظهر اخبار، موزیک.

*

ماهی‌گیرها آمدند و گذشتند

خواب‌آلوده نگاه می‌کردم

همة بعد ازظهر را با خود می‌بُردند

با بوی ماهی‌ها در سبد

با چکمه‌هاشان با چهره‌هاشان.


*

غلت که زدم

     مادر از جلوِ چشمم گذشت

بدونِ لبخند   بدونِ حرف

غلت که زدم

نموریِ دیوارها را حس کردم

دو سال از زندانِ کسی را

از این پهلو به آن پهلو گذراندم

صدای ظرفِ غذایش را

صداهایی که از ماخولیای او بیرون می‌آمد


*


داروها  رنگِ قرص‌ها

سوتِ کشتی‌ها.

موزیکی که از رادیو پخش می‌شد

با خود پارچة سفیدی می‌آورْد و می‌کشید

روی مغازه‌ها که تعطیل می‌شدند

روی شهرها که تغییر می‌کردند

روی ارتش که رژه می‎رفت


*


پسرِ یکی از ماهی‌گیرها بالایِ سرم :

« مامان مامان! اینجا یه مَرد خوابیده

مُرده! نگاش کن

       رادیوشَم بازه

  مامان! شاید مُـرده! »

« خفه شو! بیا از این‌جا بریم »


*

نمرة عینکِ کسی بالا می‌رفت

حتماً یکی از نزدیکانم بوده

  یا کسی که می‌شناختمش

چهرة کسی داشت به زیرِ آب‌ها می‌رفت


*

ممکن بود از همان جایی که خوابیده بودم

   حرکت کرده باشم

اسمِ رمز را به خاطر نمی‌آورم

     تصویرِ یکی از ماهی‌ها در سبد به جای آن نشسته


   *

پسرِ ماهی‌گیر برگشته

با ترس کلاهم را برمی‌دارد

   نان می‌گذارد  یک نصفه‌سیب

کلاهم را می‌دزدد.

*

اسم‌هاشان را به هم‌دیگر می‌گویند و دست می‌دهند

      می‌توانست یکی از اسم‌ها مالِ من باشد

یکی از دست‌ها

عروسی‌ست شاید  صفِ تئاتر است


*

خُنکی  بعد سرما  بعد سینوزیت


       *

« موقعیتت را به ما گزارش بده

     اگر صدای مرا می‌شنوی موقعیتت را به ما گزارش بده »

ستاره‌های فوتبال  ستاره‌های سینما

غلت می‌زنم

صدای درِ آهنی

     جای کلمه‌ها را نمی‌دانم

صدای ظرفِ غذا

      جای آدم‌ها را نمی‌دانم

« موقعیتت را به ما گزارش بده »

اینها هیچ‌کدام مالِ من نیست!

   باید مُـرد و منتظر ماند.

*


صدای سگ‌ها

    گنگ و دور

    بعد دسته‌جمعی  نزدیک‌تر



پسرک با یکی دیگر آمده

      و این بار

    نوبتِ رادیو بوده. 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

جای خالیِ یک واژه

جای خالیِ یک واژه

که تو از زنده گیِ من برداشته‌ای

مرا به دویدن واداشته.


*

جسد را از دریا گرفته‌ایم

       دویدن قطع شده

  اولین بار نیست که می‌میری


*

جالی خالیِ یک آدم

    که از میانِ ما برداشته شده

   با دوایری پر فشار، ما را به خلأ می‌کشانَد


*

ملافه‌ای رویش کشیده بودند

    و بعضی‌ها سیاه ـــــــــــــــ


*

جای خالیِ یک چهره یک صدا

و بعد بیماریِ فکرکردن

باتلاقِ خاطره‌ها


*

حلقة نامزدی

از دستِ بیرون‌مانده از ملافه

انگشتانِ بادکرده


*

دنبالِ چند اسم و چند فعل می‌گشتم

بیرون از مغز

دنبالِ چیزهایی که تمامش کنند


*

ساحل، عجیب‌ترین ساحل .

هیچ‌کس به هیچ‌کس نگاه نمی‌کرد

    فقط روی شن‌ها ،

سایه‌ها به سایه‌ها


*

جدیتِ مرگ

به واژه‌ها حرف‌ها نگاه‌ها  راه نمی‌داد


پلنگ  دیگر نامرئی شده بود

و دیگر ناخوداگاهِ همة ما

به شکلِ عجیبی راه می‌رفت

روزِ اول .

     روزِ دوم .

روزِ سوم . 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

آزادی که بپذیری


آزادی که بپذیری

      آزادی که بگویی نه

و این

    زندانِ کوچکی نیست.


آزادی که ساعت‌ها دست‌هایت در هم قفل شوند

چشم‌هایت بروند و برنگردند، خیره! خیره بمان

و ما اسمِ اعظم را به کار می‌بریم:

     _اسکیزوفرنیک.

آزادی که کتاب‌ها  جمع شوند زیرِ دیرکی که تو را به آن بسته‌اند

  و یکی‌شان

آتش را شروع کند.


آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچه‌ای

به هیچ زمانی برنگردی

و از اتاق‌های هتل

صدای خنده به گوش برسد. 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

این صدا مال چه کسی ست در من؟

این صدا  مالِ چه‌کسی‌ست در من ؟

   چرا همیشه از حرف‌زدنم می‌ترسم

از صدایم یکه می‌خورم ؟


به تمامی‌دریافتنِ این‌که هوا در شعری سرد است

بسیار کارِ مشکلی‌ست

و این‌که سوزِ سرما را در صدای کسی بتوان حس کرد

دیگر  یخ‌بندان از همان‌جا آغاز شده است .


دفن‌کردنِ کسانی که تواناییِ یخ‌بستن را داشته‌اند

    دیوانه‌کننده است


کسی آمد  ایستاد و فریاد کرد

   دیگر هیچ‌یک از شماها  حقِ دست‌زدن به تکه‌تکة این تن‌ها را ندارید

تک‌تکة تن‌هایی که از بیداریِ مُـفرط بیرون افتاده‌اند

نه، حقِ شما نیست دست زدن به این سرمایی که در آن

همه‌چیز را توانسته بود تمام کند .


به‌تدریج سرما را در خودگرفتن  پس ندادن

      و ناگهان یخ‌بستن .

این مفهومِ دقیقِ انفجار را در خود دارد .



از صدا شروع شد از صدای کسی سرما

    سوزِ صدا یا سرما ؟‌ دیگر نمی‌توانی جداشان کُنی از هم

و این‌سوز این‌صدا این‌سرما آن‌قدر به خود نزدیک شد

خودش را پیدا کرد  که همه‌چیزِ دنیا در سرش مثل حُـباب‌ها ترکیدند

   و بی‌آن‌که بداند ناگهان پا به بیداریِ بزرگ گذاشت

و بعد این‌سوز این صدا این سرما شروع به نشت کردن در خواب‌ها کرد

و خواب  دیگر  از بیداری جدا نشد . 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

زمان خیانت رسیده بود

زمانِ خیانت رسیده بود

    و سکوتِ تقسیم‌شده میانِ افراد

حرف می‌خواست ، و از بعضی‌ها بیرون می‌کشید

زمانِ خیانت رسیده بود

من تو را در چشم‌هایم پنهان کردم

   و از آن پس  هیچ گاه نتوانستم نگاهت کنم .



حالا که مُـرده‌ای

از چشم‌هایم بیرونت می‌آورم

و رهایت می‌کنم

و تو مثل ماهی  به آب برمی‌گردی

دست‌کم در من سالم مانده بودی

دست‌کم در من

هیچ‌کس حقِ « خائن ‌» گفتن به تو را نداشت . 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

نیاز به یک کلمه دارم

نیاز به یک کلمه دارم

کلمه‌ای که مرا از روی زمین بردارد .


من مثلِ ساعتی مریضم

      و به‌دقت درد می‌کشم

سکوتْ  تانکی‌ست

  که بر زمینِ فکرهایم می‌چرخد و

   و علامت می‌گذارد

از روی همین علامت‌ها دکتر

نقشة جغرافیاییِ روحم را روی میز می‌کِشد

     و با تأثر دست بر علامت‌ها می‌گذارد :

     ــ چه چاله‌های عمیقی ! 

ناگهان نقشه نفس می‌کشد

میز تکان می‌خورَد 

    و دکتر فریاد :‌ جنگِ جهانیِ . . .



خلوتِ پارک .

    پیرمردی ، آرام روی نیمکتْ کنارم می‌نشیند

بی‌مقدمه :‌ یک نفر جاسوس

 ــ سرش را به این‌ور  آن‌ور ــ

یک نفر جاسوس به خواب‌هایم وارد شده .

کلاغی از روی درخت ، مثلِ یک سنگ پایین می‌آید

می‌نشیند بر شانه‌اش

   و در گوشش با صدای آرام داد می‌کشد :‌

ــ‌ احمق ! باز که تو حرف زدی .


چیزی دیوانه‌ها را گاز می‌گیرد

و تماشاچی‌ها کف می‌زنند .


« نیچه » گوشه‌ای در گوشِ کسی زمزمه می‌کرد :

ــ من رانندة یک تانکم . 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

ساعت کار می کند

ساعت کار می‌کند

  تا بدانی چیزی در جریان است

او می‌میرد

        تا بدانی « چیزی » زنده بوده است

این‌ها آن‌قدر ساده‌اند که نمی‌شود فهمید.

چیزی که با خود فاصله ندارد

     در دنیای ما نیست

این‌جا نه آوایی هست  نه شکلی  نه تصویری

    نه نامی داده می‌شود نه نامی گرفته می‌شود

نوعی نگاه‌کردن دیدن نه

  وگرنه چیزی  نمی‌شد نوشت

نگاهی بی‌مفهوم.

بیرون، هرچیزی  نامی  مفهومی دارد

و این به مرگ « قدرت » می‌دهد.

این‌جا فاصله است

غیابِ چیزها و آدم‌ها

این‌جا جا نیست  زمان نیست  آدم نیست.

*

ساعت از کار افتاده

     او مُـرده

تو در سایه می‌ایستی

       و به چیزی فکر نمی‌کنی .


این

   فاصلة ماست . 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی  
شهرام شیدایی

آن ها می آیند

همة آن‌ها می‌آیند تا از زبانِ ما سخن بگویند

     ما غایبیم

آن‌ها غایب

و سخن  آغاز نمی‌شود.


همة آن‌ها می‌آیند تا زنده‌ها را یک بارِ دیگر باور کنند

  ما رفته‌ایم

    مفهومِ زنده‌بودن

معلق مانده.


تکان دادنِ یک چیز

     اصرار برای پس گرفتن

کسی نمانده به چیزی متوسل شود

  کسی نمانده به تاریکیِ آدم‌ها تاریخ بدهد  مُـهر بزند

ما با نوشتنِ این چیزها بیرون رفته‌ایم

     کسی نمانده تا در هیچ، هیچ را به هیچ برگردانَد


کسی می‌گفت:‌ همة ما

کسی دیگر: همة آن‌ها

و کسی در را بست

    و برای همیشه آن‌جا را ترک کرد.



کسی می‌گفت: ما می‌خواستیم حرف نزنیم

کسی دیگر: آن‌ها می‌خواستند چیزی نخواهند

و کسی با چیزی که در دست داشت

با زجر هنوز بر دیوارة غارها خط می‌انداخت. 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

مردی که در بعدازظهری ساکت

مردی که در بعدازظهری ساکت

باغچه‌اش را آب می‌داد

ناگهان به یاد آورد که مُرده.


لحظه‌ای بعد

سایه‌ها و صداهای بعدازظهر یکی می‌شوند

   و یک‌ریزیِ فراموشی

همه‌چیز را می‌بلعد.


مانده ای و به‌دقت نگاه می‌کنی:

هیچ اثری از او نیست.



و چند روز فکرِ مرا می‌گیرد

     فکرِ کسانی که هرگز

    وجود نداشته‌اند


لحظه‌ای دلم می‌خواست به شکلِ زنِ سابقِ آن مرد دربیایم

  از کنار او بگذرم

 و مرد سراسیمه شلنگِ آب را رها کند

بدوَد

زن بایستد  بگوید

     بیست سال . . . 

   بیست سال . . . 

بیست سال . . . 

بیست سال . . .

. . .

زن آن‌جا می‌ایستد

     اصلاً حرفی نمی‌زند

مرد با هول و هراس به تنِ خود  لباس‌های خود

دست می‌کشد

و سعی می‌کند باور کند. 



مثلِ جریان دو مِه

       آن دو در هم شناور می‌شوند.

و من می‌مانم

 با کاغذی که در آن

       هیچ‌وقت

هیچ اتفاقی

      نمی‌افتد. 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی