یک کلام به خورشید مانده است
یک لحظه به خداوند.
پرده میافتد
باد واژهها را میبَرَد با خود
سیبْ، مانده بر شاخه
خواب میبیند
ــ رنگ میلرزد ــ
درد دور و نزدیک است
داد میزند از کودکیهایم
خوابی کوچک و تاریک و سایهچشم:
ــ باید آنجا را به اینجا آوَرَم
یک درِ بسته ماه را خواهد گشود
یک شکافِ ساده خوابِ این شعر را
بهآرامی پاره خواهد کرد
بودنم را با واژههای «سیب» و «خاک» و «آسمان»
شستوشو خواهد داد.
من به ترس ایمان دارم
به خون و واژههای نزدیکِ قلب
حقیقت شاخهایست
که گنجشکی روی آن مینشیند
و وقتی که نزدیکش میشوم
میپَرَد از روی آن
حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است
من دروغی کوچکم
با چشم و نگاه و حس کردنم
دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت میشمارد.
روزی امروز خواهد بود
همینجا جمع خواهیم شد
یک حریقِ کوچک از خاک و خورشید و خدا
روی واژۀ «دوستداشتن» خواهد فتاد
و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود
من منم را به آتش خواهم کشید
که یک کلام به خورشید بماند
که یک لحظه
به خداوند.