1.

من بازیگوشم

و خدا می‌داند که به او

دست خواهم زد    



2.

نمانده دیگر از سکوت


هوای ناشناسِ او

به روی بوم خم شده

آیینه را می‌کِشد   



3.

فکر می‌کردم همه‌چیز را

می‌شد گفت

وقتی‌که چیزی برای گفتن نداشتم   



4.

هروقت که با آدمی تازه آشنا می‌شوم

شعری تازه دارم

و می‌دانم، 

که کلاهی دیگر

سرم رفته است  




5.

آن‌قدر گرفته‌ام که 

فقط به مُرده‌ها احتیاج دارم

فقط، 

به مُرده‌ها  




6.

از روزی که دست‌هایم

به سخن‌گفتن با من آغازیدند

پرنده‌ای سنگین را

در خود حس کرده‌ام   




7.

دنیای جاماندۀ مرا برمی‌دارید

پشت و رو می‌کنید

و وقتی می‌خواهید دورش بیندازید

سخت به سینه می‌چسبانید


در بازیافتنِ شما

من زنده‌گی می‌کنم    




8.

همه گردِ پیاله جمعند

تو میانِ خانه آیی

چو کسی که رفته از یاد ...    




9.

مُرده‌ها بدبختند

چون دوباره نمی‌توانند بمیرند

این را، به تنها ماشینِ پارک‌شده در خیابان می‌گفتم

و با پا به سپرش می‌کوبیدم

و مدام تکرار می‌کردم   




10.

 تو زمینۀ شعرهایم هستی

گرچه هیچ‌کس این را نداند

همۀ کلمه‌ها

اول معنای تو را می‌دهند

بعد به آن‌چه خوانده می‌شوند


در همۀ حرف‌هایم

پنهانت کرده‌ام   




11.

بهشت را باور کرده‌ام

همین‌جا

در رگ‌های اندوهم   




12.

چراغ را از غلظتِ دریاها و درختان 

از تاریکیِ مدفونِ زمان

می‌گذرانم

دلم با دست‌هایم سخن می‌گوید

روشنایی

آرام شده است    




13.

تکانْ :

نیمه‌شب

برمی‌خیزم

و ناگاه

حس می‌کنم

خواب نبوده‌ام     




14.

مرگ

هیچ‌چیز را تلافی نمی‌کند

فقط

می‌تواند آدم را

خوب بُر بزند  



15.

مرا 

شباهتِ دو خانه در

سکوتِ شب

فریفته است     








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی