پسرم! مشقهایت را نوشتهای؟
سر که برمیگردانم
پهنایِ صورتم خیسِ اشک میشود
پا به فرار میگذارم
پسرم مشقهایش را نمینویسد
دستهایش را نگاه میکند
چشمهایِ مرا
ــ زنم را در قلبم چال کردم ــ
پسرم! مشقهایت را ننویس
دستهایت را بنویس
چشمهایت را
آن قایقِ کوچک را
که مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برایِ خود آسمان است
ما درونِ هم میمیریم
نه در خاک، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر میترسد
از خیابان از زندهها میترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همهی اینها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایینتر میآید
مینویسم تا پسرم ننویسد :
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانهای در دریا هستیم
که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم
پسرم پدرت مرد نیست
قایقیست که پدرانش تراشیدهاند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن را تکهتکه کرده
و با هر تکهـ تکهاش
بلندبلند خندیده است
باید از این تکهها آتشی بهپا کنیم
مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده
قایقهایمان را تکهتکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانهتر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم