مردی که در بعدازظهری ساکت

باغچه‌اش را آب می‌داد

ناگهان به یاد آورد که مُرده.


لحظه‌ای بعد

سایه‌ها و صداهای بعدازظهر یکی می‌شوند

   و یک‌ریزیِ فراموشی

همه‌چیز را می‌بلعد.


مانده ای و به‌دقت نگاه می‌کنی:

هیچ اثری از او نیست.



و چند روز فکرِ مرا می‌گیرد

     فکرِ کسانی که هرگز

    وجود نداشته‌اند


لحظه‌ای دلم می‌خواست به شکلِ زنِ سابقِ آن مرد دربیایم

  از کنار او بگذرم

 و مرد سراسیمه شلنگِ آب را رها کند

بدوَد

زن بایستد  بگوید

     بیست سال . . . 

   بیست سال . . . 

بیست سال . . . 

بیست سال . . .

. . .

زن آن‌جا می‌ایستد

     اصلاً حرفی نمی‌زند

مرد با هول و هراس به تنِ خود  لباس‌های خود

دست می‌کشد

و سعی می‌کند باور کند. 



مثلِ جریان دو مِه

       آن دو در هم شناور می‌شوند.

و من می‌مانم

 با کاغذی که در آن

       هیچ‌وقت

هیچ اتفاقی

      نمی‌افتد. 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی