آزادی که بپذیری

      آزادی که بگویی نه

و این

    زندانِ کوچکی نیست.


آزادی که ساعت‌ها دست‌هایت در هم قفل شوند

چشم‌هایت بروند و برنگردند، خیره! خیره بمان

و ما اسمِ اعظم را به کار می‌بریم:

     _اسکیزوفرنیک.

آزادی که کتاب‌ها  جمع شوند زیرِ دیرکی که تو را به آن بسته‌اند

  و یکی‌شان

آتش را شروع کند.


آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچه‌ای

به هیچ زمانی برنگردی

و از اتاق‌های هتل

صدای خنده به گوش برسد. 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی