بعد فراموش کردم مردی را که در پیادهرو با خودش حرف میزد
بعد به شهرها از بالا نگاه کردم، چرخیدم، دارْمْشْتات، وِلادیوِستوک، پراگ، سارایهوُ
و ناگهان سرم را از تکهای موزاییک که ساعتها در آن مات مانده بودم
برداشتم
چند نفر حالِ تو را از من پرسیدند
گفتم مُردهای.
بعد مردِ تبّتی که سرش را برگرداند، نگاههامان به هم افتاد
و من از پژواکِ این صخره این زمین که تاریخش را با آن چینوچروکها و
اعماقِ آن نگاه ناخواسته در من ثبت میکرد وحشت کردم
ــ ترسیدم حَکَّم کند آنجها و حرکت کُنَد برود ــ
به پشت روی قایق افتادم، از کانالهای آبیِ ایرلند میگذشتیم
باز به ساموئل بِکِت فکر کردم و بعد از ماهها و سالها
توانستم دوباره گریه کنم
بعد گفت دست بزن، نترس دست بزن، سایههای خودمان است
و من میترسیدم و دست زدم
بعد سرِ جوان را بهزور توی چشمه میکردند و رئیسِ قبیله فریاد میزد:
بنوش!
دخترِ جوانی هم که معلوم نبود نامزدِ اوست یا خواهرش زار میزد و التماس میکرد:
کابوساتو این آب میشوره بخور!
و جوان میخواست رهایش کنند، رنگِ چشمهایش آنقدر وحشی بود
که بعد از سالها فهمیدم
هرچه اسباب و اثاثیة خانه گرفتهام به همان رنگ است
جوان میخواست رهایش کنند، صدایی کوهستانی داشت، وسیع و دور
داد میزد: من کابوسهایم را میخواهم من کابوسهایم را میخواهم
کابوسهای شکلعوضکرده را من نمیخواهم، کابوسهای رنگزده را ...
معادلههایی که مجهولی ندارند اما آنقدر پیچیدهاند
که مثلِ آبخوردن پای آدم را به خود میبندند،
بعد ابولهول سنگین از اینهمه سال، اینهمه سال سنگبودن
دلش میخواست یکی دست بر شانهاش بگذارد
و از او بخواهد با هم قدمی بزنند زنی مردی بچهای
بعد، کسی او را به جای بچهگیاش
در گذشته میگذاشت و راهش را میکشید و میرفت
بعد، از پلههایی بالا و پایین میرفتیم که بتوانیم...
در بالارفتن یا پایینآمدن از پلهها مثلِ تخمهشکستنها
مثلِ ساعتها در حمام بیهودهنشستنها بایگانی تعطیل میشد
بعد وسطِ همة اینها بیهودهگی و گذشتهآزاری طوری سنگفرش میشد
که اگر جوان بودی از دستِ همهشان میتوانستی فرار کنی، بدوی،
همیشه در حالِ دویدن باشی
ولی حالا پخته قدم برمیداری،
و معنای آن این است که جبرِ بودنِ پاهایت روی زمین
قدرتِ انکاریِ تو را روی صفر تثبیت کرده