غول داد زد:
« چیزی یادم آمده »
و دستهای ساموئل را گرفت و کشید
غول داشت میدوید و ساموئل به دنبالش
دَه دقیقه نبود که از کنارِ آن دریخت
دور شده بود
حالا نَفَسزنان دوباره به همانجا برگشته بود
غول:
« سیب کو؟
به زمین نیفتاده!
سیبه برنگشته! »
فکرِ مشترکی از سرِ هر دو بالا رفت و
بر بالای درخت نشست
فکرِ مشترک: « اژدها آنرا
روی هوا گرفته »
ساموئل چند قدم عقبتر رفت:
« این فکرِ من نیست » ( و در ذهنش لبخندی به اژدها زد )
و اژدها
از فکرِ تنهاماندۀ غول
داشت دورتر و دورتر میرفت
و احتمالاً سیب
داشت چرخ میزد و
چرخ میزد و
بالاتر و
بالاتر
و...
:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی