شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سنگی برای زندگی سنگی برای مرگ» ثبت شده است

سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ

سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ

1

غول عصبی بود

سنگ‌های بیات را

صخره‌های عظیمِ بیات را پرتاب می‌کرد

غول سنگ‌های تازه‌ای می‌خواست

و از این رؤیا بیرون نمی‌آمد

: من سنگ می‌خواهم

سنگِ زمان‌هایتان را

خسته‌گیِ من سنگ می‌خواهد

خسته‌گیِ من صخره‌های زنده لازم دارد

سنگ‌هایی که از ثانیه‌هاتان جدا می‌شود، می‌افتد روی من

سنگ‌هایی که از حرف‌هاتان بیرون می‌ریزد روی من است

سنگ‌هایی که از افکارتان می‌گذرد در من سنگینی می‌کند

سنگ‌های شما سالم نیست

سنگ‌های تازه‌متولدشده

سنگ‌های کودک

سنگ‌هایی که سنگ‌بودنشان اثبات نشده

من از این سنگ‌ها می‌خواهم.

غول درخت‌ها را از جا می‌کَنْد

و از آن‌ها سنگ می‌خواست

بر سرِ ریشة آن‌ها، تنه و برگ‌هاشان فریاد می‌زد

التماس می‌کرد

که سنگ‌هایی را که بلعیده‌اند

چرا نشانش نمی‌دهند

غول برای مرگِ پدرش دنبالِ سنگی عظیم می‌گشت

که بگذارد جای آن

غول سنگ‌هایی می‌خواست  سنگ‌هایی مخصوص

که بگذارد روی سایه‌ها تا حرکت نکنند

غول غول‌بودنِ خود را تهدید می‌کرد و از آن سنگ می‌خواست

سنگی که برای زنده‌گی و مرگ یکسان باشد    ¥


















2


دهان‌هامان برای اشتباه‌ها باز مانده است.

دهانم باز است، می‌توانم ببلعمت رفیق‌گونتر  گراس.


کورتازار می‌گفت:‌ مَردم تمبر جمع می‌کنند

من وطن.

تو هم سبیل و پیپت را جمع کرده‌ای

و یک نوبل

پله‌ها را پایین بیا

با سبیل و پیپ و نوبلت

دوستمان ساموئل بِکِت است

خوب نگاهش کن

این‌جا هم همان کارهایش را می‌کند

هویجی را از جیبش بیرون می‌آوَرَد

گاز می‌زند

دوباره در جیبش می‌گذارد

یا ساعت‌ها به دست‌هایش نگاه می‌کند

یا با انگشت‌هایش بازی‌هایی بی‌پایان می‌کند

سوت از بالا

می‌دود، می‌ایستد، شانزده سنگش را

که روی پله‌ها ریخته جمع می‌کند

سوت از چپ، می‌دود، می‌ایستد

پنج سنگِ اشتباه ریخته‌شده در جیبِ راستش را بیرون می‌آوَرَد

سوت از راست، سنگ‌ها را جابه‌جا می‌کند

برای انجام‌دادنِ تمامِ این شکنجه‌ها

می‌دانی چه مسئولیتِ سنگینی را با تکرار و بطالت جابه‌جا می‌کند

تکرار و بطالت

تکرار و بطالت

تکرار و بطالت

بله، رفیق‌گونتر  گراس، دوستمان بِکِت توی این ایست‌گاهِ مترو مشغول

    ] است

مشغولِ همان کارها، گدا نیست، اما گاهی ره‌گذرها سکه‌ای برایش

] می‌اندازند

او با تمامِ وجودش صادقانه از آن‌ها تشکر می‌کند، گدا نیست، اما اگر

] ته‌ماندة ساندویچت را بیندازی جلواَش

با کمالِ میل آن را برمی‌دارد و می‌خورَد    ¥












3


رفتاری روزمرّه نداشت

چشمانی روزمرّه نداشت

گردبادهای ویران‌گرِ سکوت بود

که دائماً در او می‌چرخید:

سیاره‌ای از هم‌پاشیده در او جا گرفته بود

با همة اجزا و تاریخ و موجوداتش


‌ستاره‌ات را از آسمان می‌توانست بچیند و بخورد

و هسته‌هایش را در هیئتِ اقوامِ دور و نزدیکت

ــ در سنینِ مختلفشان ــ

در اطراف بپاشد

جا نخور!

تو کجای این تصویرهایی؟

من با صدایی رسا دارم گزارش می‌دهم

اما اثری از تو نمی‌بینم

نکند تو همانی که در اثرِ ترجمه به زبانی دیگر

گاهی رنگت چنان می‌پَرَد

که در زبانی دیگر مُرده‌ای و آدم‌هایی مثلِ من است که 

مُرده‌ات را احساس می‌کند؟!

اگر نامِه همة شماها را که از دست داده‌ام

این‌جا دخالت دهم، بیاورم

آیا یک‌جا و در سکوت با هم خواهیم بود؟

خیلی وقت‌ها حسّت می‌کنم

آهای با تو اَم!

جایت را در یکی از این تصاویر روشن کُن، نشان بده:

در زمستان‌هایی سخت

بالای شیروانی‌هاتان بود

دودکش‌های آجریِ مربعتان را بغل می‌زد و 

به خواب می‌رفت

و از تمامِ زنده‌گی و چرخه‌های سنگین و سبُکِ مفاهیم

این تنها گرمایی بود که به او بازمی‌گشت و

با تمامِ وجود مستش می‌کرد


او با زیرِ شکمش فکر می‌کند

نه با مغزش

بذرِ اسکلتِ آدم‌هایی را دارد

که هر آن بخواهد یک مُشت از آن‌ها را روی زمین می‌پاشد

و آن‌ها با سرعتِ برق می‌رویند و بالا می‌آیند و حرکت می‌کنند

هیچ‌کس از وجودِ دیگری در عجب نمی‌شود

هرکسی در زمانِ مغزِ خود می‌پوید و 

کسی هم کناردستی‌اش را نمی‌بیند

تا تو یکی از آن‌ها را بشناسی و بی‌اختیار داد بزنی و صدایش کنی

و این هوا را بشکافد و هر دو زنده شوید و 

هم‌دیگر را بیابید

اولین شب‌ها از چه‌ها می‌شود حرف زد؟


آن‌ها می‌آیند و بر لبة سایه‌ات می‌ایستند

و یکی‌شان به‌ناگاه شیرجه می‌زند در سایه

به زمانِ شخصیِ خود بازمی‌گردد

بقیه از سایه کناره می‌گیرند و بازمی‌گردند

تا زمانی دیگر و تکمیل‌شدنِ دوبارة سایه و صداکردن‌هایش

من هم بسیار بر لبة تیغ‌های این عکس‌ها، بوها و خاطره‌ها ایستاده‌ام و

زانوهایم اختیار از کف داده‌اند

یا دلم را از وسوسه‌ای یک‌پارچه فراگرفته

یا اصلاً، پریده‌ام

در خواب‌هایی یک‌سر سیاه

که پایین می‌افتادم و پایین می‌افتادم و وحشت تمامی نداشت و

سرم هرچه به سنگ‌ها می‌خورْد

دیگر بیدار نمی‌شدم

تواناییِ دوباره مُردن را یافته بودم

سه‌باره مُردن را

مدام مُردن را

این هم انتقامی بود که از جاودانگش‌ها می‌گرفتم

فقط مرگ می‌توانست زنده باشد

بی‌شعاری، بی‌دانایی‌ای در آن

روزی اگر صورتم پیشتان آمد

یا بسیار نزدیک به صورتِ من بود

با او مهربانی کنید

تا آرام‌آرام به خواب رود

او مُرده است اما گاهی می‌زند به کله‌اش و برمی‌گردد میانِ شماها

او مُرده است

پسربچه‌ای از پشتِ پنجره می‌بیندش و از پدرش می‌پرسد:‌

ــ بابا! کسی که می‌میره

سایه‌شم با خودش می‌بَره؟!

ــ نه دختم!

ــ من پسرم بابا! ــ

ــ نه پسرم! سایه‌اش نمی‌دونه مُردن یعنی چی.      ¥
















4


نه، این نبود که سایه‌ها آتش نمی‌گرفتند

یخ نمی‌زدند نمی‌مُردند

درجة احتراق و انجماد و مرگ‌پذیری‌شان

بالا بود     ¥





















5


جنگ! جنگ! جنگ!

جنگ ستاره‌ها را خوب می‌کند

سینه‌های درختان را سپر

میوه‌هاشان را درشت‌تر

ریشه‌هاشان را قوی‌تر

گردنِ من  کُلفت است یا از مو نارک‌تر؟

جنگْ همه‌چیز را خوب می‌کند

لبخند را همیشه به لب‌ها برمی‌گردانَد

جنگ برای بچه‌ها خوب است

کُشتن برای بچه‌ها خوب است

یک نوع آدامس می‌تواند باشد

یا آب‌نبات‌چوبی‌ای جدید

دشمن می‌گوید برای فروشِ سلاح است و نفت و این‌جور چیزها

آن‌ها بی‌سوادند، حرف‌های قدیمی می‌زنند

این‌ها خوب می‌دانید که حرف‌های دشمن است

وگرنه شکی نیست که پرچم خوب است

سرباز خوب است

و دشمن همیشه باید نابود شود

جنگ برای همه‌چیز خوب است

اگر جنگ نباشد که زمین بی‌خودی گِرد است

می‌دانید دشمن این را می‌خواهد که جنگ نباشد

کَلَکَش همین است

وگرنه همه می‌دانیم که دشمن باید باشد که بتوانیم نابودش کنیم

جنگ برای سردردها دل‌دردها، بی‌خوابی‌ها روان‌گردی‌ها

برای هزار و بک دردْ درمان است، خاصیت دارد

قبل از شام و با شام و در شام و بعد از شام جنگ باید باشد

شاهنامه آخرش خوش است، جنگ  کبوترهای سفیدی می‌زاید

از این زیباتر مگر می‌توان زایید؟

نمی‌دانم دشمن چرا این‌همه فضای دنیایمان را سیاه‌مالی می‌کند

همه‌چیز را در یأس و ناامیدی می‌بیند

جنگ جوابِ تمامیِ این‌هاست

جنگ که اتوبوس نیست جا نداشته باشد هواپیما نیست که جا نداشته باشد

جنگ برای همه جا دارد

و آدم‌ها را می‌گشاید و جهان را می‌گشاد

”جهان‌گشایان“ همیشه بزرگ‌ترین جنگ‌ها را داشته‌اند

اصلاً به اسم‌هاشان دقت کنید

اسامیِ بزرگ‌ترین فاتحانِ تاریخ‌اند

شوخی که نداریم

داریوش، اسکندرِ مقدونی، سلطان‌محمدِفاتح، ناپلئون، هیتلر

در ناخودآگاهْ همه با این اسم‌ها هستیم

جای زیادی را می‌گیرند

این اسامی وقتی می‌آیند

در وجودِ آدم

در وجودِ هر یک از ما

یک دنیا گشوده می‌شود

چشمانمان را می‌بندیم و باز می‌شویم و باز می‌شویم و نجات می‌یابیم

این اسامی که اگر نبودند جهان  جایی کوچک و غیرِمسکونی می‌شد

عظمت را، پرچم‌ها را، دشمن‌ها را این آدم‌ها آوردند

و زیرِ پا له کردند و جدید و جدید و جدیدترش را ساختند

خلاقیت و نوآوردن و مدرنیزاسیون این‌هاست

وگرنه همه می‌دانند که قیافة آین‌اشتاین با آن موهای مسخره‌اش

ابلهانه و مثلِ کودن‌ها بود

مردم دیگر می‌دانند که شاعران و دانشمندان چیزی بارِشان نیست و

هرچه هست باید چسبید به پرزیدنت جُرج دبلیو بوش

سکوت را همیشه باید شکست، به هم زد

و این‌ها خوب از عهده‌اش برمی‌آیند

حالا اگر جُرجی  کوچک است و نمی‌شود بادش کرد

تقصیرِ ما نیست

البته خوش‌بختانه دشمن همیشه آن‌جا ایستاده است

سرجای خود هست و دارد سوت می‌زند و علامت می‌دهد

و هدف از پیش باید حمله باشد و نابودی‌اش

وگرنه بچه‌هامان نمی‌توانند به مدرسه بروند و زن‌هامان سرِکار و ما راحت

خُب دیگر همه خوش‌بختانه متوجه شده‌اند

که جنگ برای تأمینِ این چیزهاست

جنگ برای ازبین‌بردنِ فقر و گرسنه‌گی‌ست

خوش‌بختانه این‌ها دیگر جزوِ درس‌های ابتداییِ دانش‌گاهی شده

و لازم نیست ما برای چیزهای ابتدایی و کوچک گلو پاره کنیم

گلوی دشمن را باید پاره کرد که بچه‌هامان بتوانند

در دانش‌گاه‌ها درسشان را بخوانند و

در هر زمینه‌ای استراتژی‌ها را بیاموزند

انسان باید چیزی را پاره کند

همیشه چیزی برای پاره‌کردن باید باشد

وگرنه بشر برمی‌گردد سرِجای اولش

و تمدن بی‌تمدن!

این‌ها را ما نمی‌گوییم

بزرگ‌ترین روان‌شناسان می‌گویند

دشمن همیشه باید باشد

و اگر دررفته بود اگر وجودِ خارجی نداشت

اشتباه است

باید سریع چندتایی بار زد توی دیگ انداخت  پُخت  ساخت  سامان داد

] عمل آورد!

زنده‌گیِ بی‌دشمن

مثلِ نمی‌دانم چه برای چه است

مثلاً... قورباغة بی‌برکه

بیچاره قورباغه چه کند، آخ قورباغة بیچاره... قورباغة بی‌برکه

دشمن را همیشه باید ساخت


می‌دانید اگر جنگ نبود و دشمن

چه‌قدر انسان خود را دار زده بوند؟

میهن اگر نبود میهن‌پرستی بی‌معنی می‌شد؟

همیشه چیزی برای پاره‌کردن دمِ دستتان باشد

مثلاً... دشمن! همین دشمن! اگر دشمن باشد از همه بهتر است!

جنگ! جنگ! جنگ!

در ناخودآگاهِ همة قوم‌ها، ملت‌ها، زبان‌ها، فرهنگ‌ها

جنگ وجود دارد و انصافاً هم جای خوبی را اشغال کرده

وگرنه این‌همه تحلیل را باید چه می‌کردیم؟!

مگر برنج است که اضافه بیاید و مجبور باشیم به دریا بریزیم؟

همیشه باید مواضع را تحلیل کرد

جنگ برای خیلی چیزها خوب است


جنگ برای ستاره‌ها خوب است

حَبُّ‌المَحابِبه است

یعنی حبّی که از دور مصرف می‌شود

و یک انتر همیشه باید داشت

گرچه هیچ‌کس نداند که او انتر است

و جای دوست و دشمن را بگوید

و اگر آن مردکِ همجنس‌بازِ معتاد1

دوباره زاده شود

به او حالی خواهم کرد که من بُمبِ اتمی‌ام را کجایش فرو خواهم کرد

گفتم که جای دوست و دشمن را همیشه باید نشان داد

و خوش‌بختانه این‌ها همیشه با خنده همراه است

1. الاشارهُ من‌الآلِن گینزبِرگِ اَمه‌ریکایی که در شعرِ معروفِ اَمه‌ریکایش بلغور کرده بود: اَمه‌ریکا بُمبِ اتمی‌اَت را بکن توی نابدترت!

وگرنه می‌دانید چه انسان

ــ و انسان هم به طورِقطع و یقین می‌دانید یعنی چه ــ

اگر نمی‌خندیدند خود را دار زده بودند؟!


دشمن در تاریکیِ شب می‌خندد

و این سنگ‌ها را پلاسیده می‌کند

سنگ‌های پلاسیده می‌دانید چیست؟

حق دارید! ندیده‌اید!

دشمن چیزهایی می‌سازد که ما هرگز ندیده‌ایم

یکی از بزرگ‌ترین خطرهایی که دشمن همیشه در آستین دارد همین است


جنگ برای این خوب است که روزی از خانه بدوی بیرون و

شلنگ بیندازی و داد بزنی من می‌روم جنگ بکنم

به‌همین‌ساده‌گی

البته همه‌چیز ساده‌اش خوب است

کافی‌ست یکی‌شان را بکُشی و یادت باشد که او آدم نیست دشمن است

و بعدش دیگر کارها رِله می‌شود و خودبه‌خود روی غلتک می‌افتد

خنده‌ها در تو شروع می‌شود و شهوت

بیدار

و ما صدای موزیک‌ها را به خاطرِ تو بالاتر و ریتم‌هاشان را تندتر و

همة دستگاه‌ها را برقی‌تر و نورها را رنگی‌تر می‌کنیم

نگرانِ چه هستی پسرم؟!

عشقت را بکن! نگرانی برای سن‌وسالِ تو اصلاً خوب نیست

مسئولیتِ این‌جور چیزها با ماست و تو باید عشقت را بکنی جانم!

دشمن همیشه شکل عوض می‌کند

حواستان باشد!

ممکن است او یک‌روز درخت باشد

سریع باید قطعش کنید

چون همه می‌دانیم که تبدیل به چه میزان کتاب می‌شود و

برای از بین بردنِ دینِ ما می‌آید ــ حتا اگر سمبلیک هم باشد ــ

دشمن همیشه برای ازبین‌بردنِ دین، میهن، ناموس و ارزش‌ها می‌آید

ارزش‌ها! دشمن!

تمامِ ملت‌هایی که از ارزش‌هاشان غافلند

در کودکی‌هاشان سرِ خود را خم نکرده‌اند و جای دشمن را خوب ندیده‌اند

و یادش نگرفته‌اند و، دشمن از همان‌جا نفوذ کرده است

یا این‌که در حینِ یادگیری بازیگوشی کرده‌اند و به عمه‌شان پرداخته‌اند و

{...}

{...}

و پاره‌گی را دیگر نمی‌توان کاری کرد

جنگ برای این‌جور چیزها برای انواعِ پاره‌گی‌ها خوب است

که جای دوست و دشمنْ خوب آموزش داده شود

و شناساییِ دشمن دیگر امری پیچیده شده و همه می‌دانند

که در دنیای امروز، در دنیای پسامدرنِ امروز

بی‌آموزش جای دشمن را نمی‌توان کشف کرد

مثلا ما فکر می‌کردیم اُسامه را ــ‌ به خاطرِ ریشش ــ همه‌جا می‌توان پیدا کرد

ولی حالا نگاه!

موش بُدو گربه بُدو

و خیلی چیزها را لازم نیست به مَردم گفت

مَردم باید در امینت باشند و ندانند چه می‌گذرد

این، دیگر همه می‌دانند، میئولیتِ سنگینی‌ست!

دشمن! مردم! ارزش‌ها!

گاهی دشمن دریاست

سریع باید آلوده‌اش کرد

خیلی وقت‌ها مُرغابی‌ست

سریع باید به طرفش شلیک کرد

هرگز به حرف‌های سبزها و شاعرها و مزخرف‌گوها گوش ندهید

آن‌ها ماس‌ماسک‌هاشان را باد می‌کنند و اهلِ مسئولیت نیستند

و چیزهایی را که ما می‌دانیم نمی‌دانند

جنگ برای دانستن‌ها و نداشتنِ خیلی‌چیزها خوب است

البته رابطه معکوس است هرچه ما بیش‌تر بدانیم

مَردم باید کم‌تر

و این وظیفة ما و مسئولیتِ سنگینِ ماست که

نگذاریم آن‌ها با وِزوِهای کتاب‌ها و آمارها سرسام بگیرند

می‌دانید برای ساختِ یک مین پنجاه دلار و برای خنثاکردنِ آن

پنج‌هزار دلار باید هزینه کرد، پرداخت! این چیزی نیست که ما بگوییم

این آمارِ مسخره را، این وِزوِزها را دشمن به مردم تحویل می‌دهد

و این می‌تواند بسیار خطرناک باشد، مردم به امنیت نیاز دارند

که ما با جنگ‌ها و تأمینِ جنگ‌ها به آن‌ها می‌دهیم

مردم از حشره‌های مزاحم و شاعرها و بزغاله‌ها و وِزوِز بدشان می‌آیند

که همة آن‌ها را نابود و زحمتشان را کم می‌کنیم

خودمانیم! ما قهرمانانِ بلافصل و حقیقیِ تاریخیم

و جایی از ما اسمی نیست

ما هم به خاطرِ مسئولیتمان

دلمان را به همین چیزهای کوچک خوش کرده‌ایم

وگرنه دشمن برای خودشیرینی هم که شده

تمامِ تلاشش را برای افشای اسامیِ ما کرده، می‌کند، خواهد کرد

و این می‌دانید تهدیدی برای سربه‌زیری و تواضعِ ماست

ولش کن! جنگ برای هزار دردِ بی‌درمان

قولنج و قوز و قان‌وقون و نازایی و تخم‌گذاران و بچه‌زایان و زنده‌زایان و

آمیب‌ها و باکتری‌ها و هوازی‌ها و بی‌هوازی‌ها و

ابر و باد و مَه و خورشید و فلک درکارند.     ¥














6


آیا من وقتی در شکمِ مادرم بوده‌ام می‌دانسته‌ام که نمی‌اندیشم، پس نیستم؟

آیا کسانی که بیرون می‌اندیشیدند و بودند، اندیشیده بوند که باشند؟

آیا من ساختمانِ گندگرفتة ابلهانه‌ای نیستم که دروازة اصلیِ آن

این سؤال‌های مزحرفِ فیلسوف‌مآبانه باید باشم؟

آیا من دارم چیزی را بالا می‌آورم که قسمتِ عمده‌ای از موجودیتِ ماست؟

آیا من آن‌قدر کثیف و چاپلوس شده‌ام که کسانی در مواردِ متعدد

به من بگویند "شکسته‌نفسی می‌فرمایید" "شما خیلی فروتنید"؟

فروتنی؟ شکسته‌نفسی؟ آیا این‌ها چیزی از بوی گندِ مرا به مشامتان می‌ساند؟


من اعتقاد داشتم وقتی یک‌لقمه‌نان برای خوردن نداری

عاشقِ دخترِ همسایه شدن فاجعه است

من اعتقاد داشتم کمونیستم وقتی نمی‌دانستم "رفیق‌لنین" فاجعة قرنِ من است

من اعتقاد داشتم به "عدالتِ اجتماعی" "آموزشِ رایگان" "جامعة بی‌طبقه"

وقتی نمی‌دانستم در تمامِ شورویِ بزرگ، چینِ بزرگ و

کشورهای بلوکِ شرق "امنیتِ شخصی"‌ابداً وجود ندارد

آی دخترِ همسایه چه‌قدر عاشقت بودیم و نمی‌دانستیم خارج از حزب یعنی خائن 

چه‌قدر عاشقت بودیم و آمارِ عاشقانت که به نامِ "دشمنِ خلق"

تیرباران می‌شدند تکان‌دهنده بود

آی دخترِ همسایه هنوز آمارِ فجایعِ "سُرخت" از چینِ بزرگ درز نکرده

ــ در مرزِ ایران و شوروی متولد شدم ــ

هنوز در شکمِ مادرم بودم که مادرم می‌گفت

حتا پرنده‌ای از بالای سیم‌خاردار به این طرفِ مرز اگر رد می‌شد

سالدات‌ها با گلوله می زدندش ــ‌ آی دختر همسایه

توهّمِ "دشمن‌پنداری" با ما چه‌ها که نکرد

دیوارِ آهنین  چنان آهنین بود که وقتی اوسیپ مالندلشتایم‌ـ‌ها

زیرِ فشارِ تحقیر در تبعید و اردوگاه‌های کارِ اجباری

خُرد و مچاله می‌شدند چپ‌های فرانسه نمی‌دانستند "شایعه" نیست

و هنوز "دیکتاتوریِ پرولتاریا" و "خُرده‌بورژووازیِ کُمپرادور" و

این‌جور مزخرفات را بلغور می‌کردند

سرخ‌بودن افتخاری انسانی محسوب می‌شود ــ شاید باز هم می‌شود ــ

بعد از "پروستوریکا"یَت آی دخترِ همسایه، دخترهای زیبایت

روانة شیخ‌نشین‌های عربی می‌شوند

تا تن‌هاشان را بفروشند، {...}

سرخ بودن افتخاری انسانی محسوب می‌شود و چرا تاریخِ روسیه از شرم

سرخ نمی‌شود؟

شکمِ مادرم شکمِ مادرم،

حالا با این فاصله از شکمِ مادرم صدای گلوله‌ها را می‌توانم بشنوم

صدای دادگاه را که "یُوسیف برودْسکی" را "انگلِ جامعه" می‌خوانَد و

از شوروی اخراجش می‌کند

اگر حتا او واداده بود چرا وقتی آمریکا روی هوا قاپیدش

چرا وقتی آمریکا او را "تبعة آمریکا"‌ خواند

روسیه از شرم سرخ نشد؟ سرخی در مقابلِ سرخی می‌ایستد

اما روسیه تنها یک نوع سرخ‌بودن را می‌تواند بشناسد

"رفیق‌گونتر گراس" چرا فجایعِ کمونیست‌ها را در چین افشا نمی‌کنی؟

چرا هنوز در مقابلِ این وحشت ساکت مانده‌ای؟

ترس از این‌که فکر کنی که رفقا فکر می‌کنند که به امپریالیزمِ جهانی باج داده‌ای؟

چپ‌بودن افتخاری انسانی محسوب می‌شود و

شاید هنوز هم...

فکر کردن دیگر بس است، توهّمِ این چپ‌پنداری و این آرمانِ بزرگ

پوست از کلة ملت‌هاشان کَنده

وقتِ آن رسیده است که دیگر خفه شویم، رفیق‌گونتر گراس.   ¥




















7


از هرجایی موسیقی بخواهد می‌تواند شروع شود

از هرجایی شعر بخواهد می‌تواند شروع شود

*

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

ارتجاع و محافظه‌کاریِ خود را با نامِ "زیبایی‌شناسیِ هنر"

ابرو بالادادن، سر تکان‌دادن، گفتنِ این‌که اثری عالی بود مخفی نمی‌کرده‌ام؟

همة آن‌هایی که مثلِ من بعد از شنیدنِ آن می‌گفتند عالی‌ست

وجودی مزخرف داشته‌اند

همة آن‌هایی که بعد از شنیدنِ آن می‌توانستند حرف بزنند نظر بدهند

فخرفروشی کنند وجودی مزخرف داشته‌اند

این عینِ روسپی‌گری‌ست، {...}، اثری ویران‌گر

فقط می‌تواند ویران‌گر باشد

تکان‌دهنده‌بودن یعنی خفه شوی، بتوانی گورِ خود را گم کنی

من فقط با خودم هستم، و سؤالم را تکرار می‌کنم، این‌بار بلندتر:

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم

آخر چطور ممکن است؟‌ چه‌طور ممکن است؟‌ چه طور؟

من دیگر بدهکارِ کسی نیستم  نه به مکاتبِ ادبی  نه به تاریخِ زیبایی‌شناسی

و نه هیچ‌چیزِ دیگر

و کسی هم چیزی از من نمی‌خواهد. من فقط با خودم هستم.

آیا من حقِ تسویه‌حساب‌کردن با همه‌چیز را نداشته‌ام

تا لحنم نوعِ سخن‌گفتنم این باشد که شده، که هست؟


آیا من تسویه‌حساب کرده‌ام با چیزی؟ من جز صدایم که بتوانم بلندش بکنم

و پایین بیاورمش مگر چیزِ دیگری هم داشته‌ام که بتوانم؟

من فقط در مقامِ یک روسپی می‌توانم مظلومیتِ خود را داشته باشم،

تنها به شرطی که چیزی از آن باقی مانده باشد  حتا آن روسپی‌اش

من چه نسبتی با واقعیت‌هایی که دُور و برم افتاده و می‌افتد داشته‌ام و دارم؟

ممیز کجا می‌ایستد تا من به صورتِ اعدادِ ترس‌خورده

پُشتِ آن خود را پنهان کنم؟

شکمِ مادرم! شکمِ مادرم! اعشار! اعشار!

چند درصد از کلماتِ من می‌توانست از افغانستان تا این‌جا آمده باشد؟

"وحشت" کلمه‌ای بی‌جُربُزه است برای سرزمینِ افغانستان

کُنشِ اجتماعیِ من به عنوانِ کسی که نامِ گندِ "شاعر" را یدک می‌کشد

اگر نزدیک به صفر نیست پس چیست؟

من فکر می‌کرده‌ام که پشتِ یک صفرِ بزرگ مخفی شده‌ام و

داشته‌ام بلندبلند می‌خندیده‌ام  ولی چهره‌ام این را نشان نمی‌داده

من با صدای بلند دارم می‌خندم! ولی چهره‌ام این را نشان نمی‌داده

من با صدای بلند دارم می‌خندم! ولی چهره‌ام چرا این را نشان نمی‌دهد؟

متأسفم از این‌که از مسئولیتم تخطی می‌کنم و خِرخِر می‌کنم گاهی،

سرنیزه‌ای از جلو در سینه‌ام یا از پشت،

متأسفم که به یاد نمی‌آورم در میدانِ کدام جنگ و چه سالی نَفَسَم...

متأسفم از این‌که بی‌آن‌که در هیچ جنگی بودهد باشم  گاهی خودخواسته

خنجری را قورت می‌داده‌ام، این برای واقع‌نمایی نبوده، نه،

آیا چیزی جز خودآزاریِ صرف می‌توانسته باشد؟



*


اشتیاق برای پوسیدن تجزیه‌شدن

رسیدن به نقطه‌ای که در آن خواسته‌ای میلی نیست

تُهی شده‌ای


خندیدن به آفتاب که درمی‌آید

خندیدن به سال‌هایی که می‌ایستند تا به تو بگویند چندساله شده‌ای

ما متأسفیم برای کسی که صورتش در تاریکیِ سایه‌هایی که به آن چسبیده‌اند

خنده‌اش را نشان نمی‌دهد

و در خواب‌هایش هِی کلیدِ برقِ اتاق‌ها را می‌زند از این‌اتاق به آن‌اتاق

اما لامپ‌ها روشن نمی‌شوند

این است معنایِ "امنیتِ شخصی" رفیق‌گونتر گراس       ¥






8


بعد فراموش کردم مردی را که در پیاده‌رو با خودش حرف می‌زد

بعد به شهرها از بالا نگاه کردم، چرخیدم، دارْمْشْتات، وِلادی‌وِستوک، پراگ، سارایه‌وُ

و ناگهان سرم را از تکه‌ای موزاییک که ساعت‌ها در آن مات مانده بودم

برداشتم

چند نفر حالِ تو را از من پرسیدند

گفتم مُرده‌ای.

بعد مردِ تبّتی که سرش را برگرداند، نگاه‌هامان به هم افتاد

و من از پژواکِ این صخره این زمین که تاریخش را با آن چین‌وچروک‌ها و

اعماقِ آن نگاه ناخواسته در من ثبت می‌کرد وحشت کردم

ــ ترسیدم حَکَّم کند آن‌جها و حرکت کُنَد برود ــ

به پشت روی قایق افتادم، از کانال‌های آبیِ ایرلند می‌گذشتیم

باز به ساموئل بِکِت فکر کردم و بعد از ماه‌ها و سال‌ها

توانستم دوباره گریه کنم

بعد گفت دست بزن، نترس دست بزن، سایه‌های خودمان است

و من می‌ترسیدم و دست زدم

بعد سرِ جوان را به‌زور توی چشمه می‌کردند و رئیسِ قبیله فریاد می‌زد:

بنوش!

دخترِ جوانی هم که معلوم نبود نامزدِ اوست یا خواهرش زار می‌زد و التماس می‌کرد:

کابوساتو این آب می‌شوره بخور!

و جوان می‌خواست رهایش کنند، رنگِ چشمهایش آن‌قدر وحشی بود

که بعد از سال‌ها فهمیدم

هرچه اسباب و اثاثیة خانه گرفته‌ام به همان رنگ است

جوان می‌خواست رهایش کنند، صدایی کوهستانی داشت، وسیع و دور

داد می‌زد: من کابوس‌هایم را می‌خواهم من کابوس‌هایم را می‌خواهم

کابوس‌های شکل‌عوض‌کرده را من نمی‌خواهم، کابوس‌های رنگ‌زده را ...


معادله‌هایی که مجهولی ندارند اما آن‌قدر پیچیده‌اند

که مثلِ آب‌خوردن پای آدم را به خود می‌بندند،

بعد ابولهول سنگین از این‌همه سال، این‌همه سال سنگ‌بودن

دلش می‌خواست یکی دست بر شانه‌اش بگذارد

و از او بخواهد با هم قدمی بزنند زنی مردی بچه‌ای

بعد، کسی او را به جای بچه‌گی‌اش

در گذشته می‌گذاشت و راهش را می‌کشید و می‌رفت

بعد، از پله‌هایی بالا و پایین می‌رفتیم که بتوانیم...

در بالارفتن یا پایین‌آمدن از پله‌ها مثلِ تخمه‌شکستن‌ها

مثلِ ساعت‌ها در حمام بیهودهنشستن‌ها بایگانی تعطیل می‌شد

بعد وسطِ همة این‌ها بیهوده‌گی و گذشته‌آزاری طوری سنگ‌فرش می‌شد

که اگر جوان بودی از دستِ همه‌شان می‌توانستی فرار کنی، بدوی،

همیشه در حالِ دویدن باشی

ولی حالا پخته قدم بر‌می‌داری،

و معنای آن این است که جبرِ بودنِ پاهایت روی زمین

قدرتِ انکاریِ تو را روی صفر تثبیت کرده    ¥



9


آیا وقتی من صدایم را بالا می‌بُردم، طبقِ مادة‌ فلان بندِ فلان،

حقوقِ مُرده‌ها را زیرِ پا نمی‌گذاشتم؟


آیا من وقتی در شکمِ مادرم بوده‌ام  باید اعتصابِ غذا می‌کردم؟

آیا من احتیاج به راهنما نداشتم؟

مگر چراغِ آبیِ آن دستگاه که در اتاقِ سونوگرافی کارگذاشته بودند

روشن نشد؟

چراغِ آبی که همه می‌دانند یعنی جنین عنصرِ خطرناک،

پس چرا مأمورها دروغ گفتند و ثبت کردند: خنثا، و به هم‌دیگر لبخند زدند؟

آیا در مأمورهای مخفیِ آن سازمان، رگه‌هایی از خیانت پیدا شده بود؟

آیا نمونة خونیِ این مأمورها در دورة جنینی‌شان دست‌کاری شده بود؟

کسی بنا به دلایلِ احتمالاً "گرایش به انسانِ طبیعی"

که جُرمِ بزرگی محسوب می‌شده

برچسبِ شغلیِ مأمورِ جنین عنصرِ خطرناک را

روی نمونة خونیِ آن‌ها چسبانده بوده؟ تا امیدی برای آینده باشم؟

آیا من این‌ها را در شکمِ مادرم مخفیانه فکر کرده‌ام و به این‌جا آورده‌ام؟

آیا اگر آن مأمورها تا به حال زنده بوده باشند

مرا این‌همه سال تحتِ نظر داشته‌اند؟ و مخفیانه در تنهایی‌شان

برای من اشک می‌ریخته‌اند که کاش زودتر زودتر

و مسئولیتِ سنگینی گردنِ من افتاده که بتوانم کاری کنم؟

ولی من مگر جز برچسبم شاعر، انگیلِ خودارجاع

که سنِ قانونی‌ام رسماً و قانوناً به من ابلاغ شده

کارِ دیگری از دستم برمی‌آمده که از آن تخطی کرده باشم؟    ¥























10


سال‌ها در تاریکی نشسته‌ام

تا "منم" تا "نامم" کنده شود.


دیگر کلمه نبود که بیرون می‌آمد تاریکی بود.


برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

بشقاب‌ها را می‌چینیم

قاشق‌های خالی را به دهان می‌گذاریم

و خیال می‌کنیم خوش‌بختیم

و خیال می‌کنیم سکوتمان لبخندهای فقیرانه‌مان

کمی از سرما می‌کاهد

سرمای مجازی سرمای واقعی را می‌گیرد

زنده‌گیِ مجازیمان به جای ما زنده‌گی می‌کند

"من و تو" یا "ما" سردترین  دورترین چیزهایی بودند

که نمی‌توانستند دیگر در افق‌های نزدیک به ما باشند

خانة ما خالی از فعل‌هاست

افعالی  که از ما بیرون آمده‌اند، خشک شده‌اند

جن‌هایی بسیار ریز که پای دیوارها روی قرنیزها نشسته‌اند

افعالِ ساده و بسیط و گرم و سرد و دیگر غیرِزنده

ما دیگر آن‌قدر خوش‌بخت شده‌ایم که بدانیم اعضای این خانواده

همه‌گی مجازی‌اند

"من و تو" یا "ما"‌مُسکّن‌هایی آرام‌بخش بوده‌اند

مُسکّن‌هایی بسیار زیبا

اما ما به سرما نیاز داشته‌ایم

باد با ما نیست

باران با ما نیست

آفتابی نه

رنگی نه

یخ‌بندانی که خواسته‌ایم سراغمان آمده

در آن می‌توانیم مغزهامان را از تمام سال‌هایی که بی‌امان فکر کرده

نجات دهیم

برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

بی‌آن‌که کسی متوجه‌مان شده باشد چِشم‌چِشم کرده‌ایم و

از ازدحام و تراکمِ تاریخ آرام پا به بیرون گذاشته‌ایم

آمده‌ایم تا خانه‌مان را پیدا کرده‌ایم و مانده‌ایم

و از جاودانگی‌ها چیزی جز پس‌زمینة سرمایش را نخواسته‌ایم

خانه‌ای که اگر کسی پایش را به آن بگذارد

هیچ‌کس را نخواهد یافت

این زنده‌گیِ ماست

سفری در میان سایه‌هایی که سفید شده‌اند

تکه‌ای از بهشتِ ما را پسرِ کوچک خانواده

ــ عقب‌ماندة ذهنی‌ست او ــ

گاهی روی کاغذهای سفید می‌اندازد

توی قفسة کتاب‌هایی که تماماً سفیدند

ما خود را راحت کرده‌ایم

اما او هنوز انگار دنبالِ راه‌حل‌هایی می‌گردد

اعضای خانوادة ما خیلی کم یعنی به‌ندرت هم‌دیگر را می‌بینند

یعنی، تقریباً، هرگز.


بینِ "من و تو" همیشه برف می‌باریده

بینِ "من و تو و ما" همیشه برف می‌بارد


شش سال پیش خواهرمان که کمی احساسِ گرما کرده بود

و این را مادر حس کرده بود

سرِ میز به پدر به برادرها  خطر را با چشم‌هایش نشان داده بود

برادرها و پدر، خواهرم را به شیوة خانواده‌گی‌مان تمام کرده بودند

مادر! من گرمم شده

و نمی‌خواهم به سرنوشتِ خواهرم دچار شوم

مادر! این قفس دارد مرا خفه می‌کند

می‌خواهم به اسطورة تاکسی سوارشدن، زیرِ آفتاب دراز کشیدن

به اسطورة مسافرت‌رفتن  قایق سوارشدن

به اسطورة کارمندِ اداره‌ای بودن

می‌خواهم به اسطورة آدم‌ها برگردم


و من قطعاً در این خانه به قتل خواهم رسید

و هیج امیدی نیست که به بُعدی که شما در آنید

کاغذهای من برسد

مادر همه‌چیز را کنترل می‌کند


برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

به یادِ پسرِ کوچکمان

برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست      ¥











11


مرگ چندین و چند بار

او را از نزدیک بو کرده بود

که جنسِ حرف‌هایش عوض شده بود

که مدام می‌خندید و چشم‌هایش 

دیگر با ما نبود      ¥

















12


آیا زمانی که من باید داستانِ خودم را شروع می‌کردم  به پایان رسیده؟

آیا داستانِ من غم‌بار و تراژیک و این‌جور چیزها بوده؟ حماسی بوده؟

نهای با فریاد و هِق‌هِق جواب می‌دهد

شاید من دیگر نمی‌توانم جواب بدهم، که نه این‌ها نیست، نه!!

پس با چه حقی آن صفر  آن صفرِ بزرگ

با میلیون‌ها تُن وزنش روی آن غلتید؟

قدرتِ دفاعیِ من در برابر این غول عظیم بی‌رحم

چه می‌توانست باشد؟

داستانم را قبلاً برای شما گفته‌ام  داستانی کوچک است خندیدنم

می‌توانستم آن را زمانی عکاسی کنم بگذارم جلوی نگاه کردنتان،

چیزی واقعی بود، واقعیت داشت

این تنها حقِ وجودیِ من بوده و الآن نیست،

همه‌چیز را باید دو بار گفت تا آدم‌ها بفهمند

ده‌بار صدبار هزاربار و مدام گفت همان یک چیز را گفت

همیشه گفت

همیشه می‌دانید یعنی چه؟

یعنی دیگر عقلی نتواند در کلّه بماند

داستانِ من دیگر این نخواهد بود

یعنی دیگر عقلی نتواند در کلّه بماند داستانِ من دیگر این خواهد بود

من دردِ یک سگ را دارم، سگ می‌دانید یعنی‌چه؟

من یک سگم، من دردِ سگ‌بودن را دارم

سگ این‌جا تشبیه و استعاره و این آشغال‌ها نیست، سگ یعنی سگ

داستانِ من این خواهد بود

داستانِ من دیگر این خواهد بود سگِ من این "من"

زیرِ چرخ‌دنده‌های این ماشینِ عظیم دارد له می‌شود

و چیزنوشتنِ من یعنی داستانم را در حلقم حتجره‌ام بردارم و

زوزه بکشم و دور شوم

و چیزنوشتنِ من یعنی حرکتِ این ماشینِ عظیم و

زیرگرفتنِ تمام این خانه‌ها در بالا و پایین و چپ و راست     ¥















13


اژدهای من چیزهایی به یاد می‌آوَرَد:


نصفِ شبی زمستانی

از خواب‌برخاستن

از صداهای دُرناهای وحشیِ مهاجر

که بعد از هزاران کیلومتر

بر رودخانة یخ‌بستة شهرم نشسته بودند

و من، منِ نوجوان

خو‌ش‌بختیِ  خوش‌بختیِ  خوش‌بختی را تجربه کردم    ¥














14


صخره چیزی‌ست که این‌روزها از من کنده شده

دیگر می‌توانم به آن نگاه کنم.


چشمانم را با آرامش روی هم خواهم گذاشت

دیگر شب‌ها به خود نخواهم پیچید، دیگر خواب خواهم داشت، خوابِ آرام

دیگر چیزی از اعدامی‌ها  دوستانِ به‌قتل‌رسیده‌ام به یاد نخواهم داشت

باید با دُمم گردو بشکنم  کلاهم را به هوا بیندازم

از این‌همه خوش‌اقبالی و خوش بختی و سعادت و رست‌گاری که نصیبم شده

بخت با من یاد بوده  در جابه‌جایی و حرکتِ این سنگ این صخره


اما جای خالیِ آن بیش‌تر از وزنِ قبلی‌اش سنگینی می‌کند، یعنی نَفُسَم دیگر ــ

لعنتی تو باید به این عادت بکنی!

تمامِ موجودیتِ من غلت زده از من بیرون افتاده،

دادزدن بر سرِ دالانِ خالی، خانه‌ای متروک به چه درد می‌خورَد


رفیق‌گونتر گراس    ¥






15

الف)

آن جهانِ فرضی به چه دردم می‌خورَد؟

این جهانِ واقعی به چه کارم می‌آید؟

اصولاً آیا چیزی می‌خواهم؟ چیزی از من می‌خواهند؟

بسیاری وقت‌ها خود را مثلِ تکه‌ای می‌بینم که می‌افند  به سطحِ آب

و می‌غلتد و فرومی‌رود و در بسترِ آن به‌مرور دفن می‌شود

و کاری به حرکتِ عظیمِ دریا و فشارِ متلاطم و بزرگِ آن ته‌ها ندارد

تکه‌ای که خودْ نمی‌داند کِی وجود داشته

چه موجودیتی داشته  یا حتا به چه شکلی بوده

تکه‌ای که نمی‌داند رابطه‌اش را با واقعیت  رابطه‌اش را با هر چیزِ دیگری

کت‌شلوار پوشیدنش، سخنرانی کردنش

یا از بقالی چیزی معمولی خریدنش را

دیگر چه‌فرقی می‌کند که ردیفِ دندان‌های یک کوسه باشم

یا تصویری از تصویرگری که در یک کتابِ کودک

تکه‌ای که از به‌خودمعنادادن‌ها پاهایش را می‌خواهد بکَند

منطقه‌ای کوچک باشم با تابلویی بر آن:

"منطقه مین‌روبی نشده است، وارد نشوید"

یا چاله‌ای کوچک که لاک‌ پشت بعد از تخم‌گذاری

آن‌جا را با ماسه‌ها می‌پوشانَد و مخفی می‌کند

چه فرقی می‌کند که درست همین لحظه از آن‌جا باشم

یا زمانی که جوجه‌ها یک‌به‌یک بیرون می‌آیند و از روی غریزه

می‌دوند به طرفِ دریا

همة این‌ها بی‌رحمانه اتفاق افتاده یا می‌افتد

یا حتا پوسته‌های به‌جامانده از آن تخم‌ها باشم


کاشفِ قانونِ جاذبه بودیم

با دهانی مشترک همه‌چیز دارد همه‌چیز را می‌بلعد

حتا این‌جا هم از آن قانون تبعیت می‌کند

از بالا تا پایین

وسوسة این که از پایین به بالا باشد هم تنها کمی احساسِ سبُکی می‌دهد

و شاید برعکس:

ابلهانی به نامِ شعرا، برای خنثا کردنِ فشارِ بیرونی

برای سبُک‌شدن از دردِ "همه‌مان می‌میریم"

شروع به ساختمان‌سازی کرده‌اند و

خلافِ جهتِ آب شنا کرده‌اند

یعنی در ساختمان‌های واقعی همین سطرْ  هم‌کف

"خلافِ جهتِ ..." طبقة ‌اول

"شروع به ساختمان‌سازی" طبقة دوم است

اما در خانه‌های این‌ها "آن جهانِ فرض" طبقة اول

"این جهانِ واقعی" طبقة دوم، "اصولاً آیا چیزی" سوم

 ...

¥




ب)


می‌بیند چه چیزهایی دارد مرا با شما مشغول می‌کند

خُرده‌خُرده‌های من در دهان‌هاتان چه مزه‌ای دارد؟

شما حمله‌ور شده‌اید و شده‌ایم و همیشه

تکه‌تکه ساخته‌شدن

و تکه‌تکه با عادت‌ها و قراردادها و معنادادن‌ها و داشتن‌ها و بودن‌ها

تجزیه‌شدن ــ بله، این رسمِ همه‌چیز است ـــ

دیگر چه فرقی می‌کند که کلماتِ شعرِ من دهان‌هاشان هنگامِ مُردن

باز مانده باشد، آیا هنگامِ به‌دنیاآمدن مُرده باشند؟

جهانی برای طبقه‌بندی و تعریف و اکتشاف و تحقیق

همیشه!

جهانی که چیزها همیشه به جانِ هم افتاده باشند و بودند و بیفتند

همیشه!

جهانی که بی‌معناست و فوق‌العاده جالب است و آشغال‌هایی که از ما بیرون می‌ریزد

چرا چه ــ

جهانی که در کوچه‌ای از آن وقتی یکی را خطری تهدید می‌کند و تو

می‌خواهی علامت بدهی سوت بزنی

تازه می‌فهمی چه فاصلة وحشتناکی با آن‌جا داری، هر چند که همان‌جا

درست در کنارِ آن شخص هم اگر باشی

چه‌گونه

جهانی که، چرا

جهانی که کسی از جایی به من علامت می‌دهد سوت می‌زند

تا بفهمم که شما در حالِ تجزیة‌لاشة زنده‌زندة منید

به جانِ هم افتاده بوده‌استه‌خواهیدید

نه! همیشه،

نه، زمان‌های دیگری که به صرفِ هم‌دیگر مشغولند

شلاق زده می‌شوند و شلاق می‌زنند

قربانی‌ها در طبقاتِ پایینی جمع می‌شوند

قربانی‌های از طبقاتِ بالا رو به پایین سَقَط می‌شوند

"سقوط" واژه‌ای که آزادی‌خواه/هانه است

نه، قربانی‌ها  سنگینی‌های واقعیِ خود را دارند

آن‌ها از طبقاتِ بالا شکنجه‌شکنجه یعنی پایین شکنجه‌شکنجه می‌آیند

قربانی‌ها هم‌دیگر را بو می‌کنند، آن‌ها صاحبِ چشمانِ خود نیستند

کهنه‌کارها به تازه‌واردها داروهاشان را می‌دهند

کهنه‌کارهای من هم بوی تجزیه‌شدنِ مرا خوب می‌شناسند

همیشه

همیشه شلاق‌ها از طبقاتِ بالایی رو به پایینی شلاق می‌خورَند

همیشه از سطح به تو، از رو به تو تجزیه می‌شویم

لحظاتی که از تاریکیِ ما به شما یا  آیا قابلِ اندا‌زه‌گیری‌ست؟!


حالا نمی‌دانم این پله‌ها را توریست‌ها در حالِ بالا آمدنند

یا دارند پایین می‌روند

حالا نمی‌دانم در اسکله بار از کشتی خالی می‌کنند

حالا نمی‌دانم روزِ شما این‌جا شب شده،

یا شب است و شما دارید پرده‌ها را می‌کشید

حالا نمی‌دانم شما قاچاق‌چیِ چه‌چیزهایی هستید،

یا کلمه‌های من دارند خود را به عنوانِ پناهنده به شما قاچاق می‌کنند

حالا باید یدک‌کشِ چه زمانی در خود باشد

که کسی علامت بدهد بو کند همة وجودِ ما را تا ما متوجهِ آن بالا کند:

چراقِ طبقة چهارم ناگهان روشن شد1.         ¥


23 / 11 / 1380






1. اشاره به سطرِ چهام از بخشِ الف: بسیاری وقت‌ها خود را تکه‌ای می‌بینم که می‌افتد به سطحِ آب












16


دیوانه‌هایی را به خانه آوردم و با آنان زیستم

نصفِ‌شب‌هایی که با صداهاشان از خواب می‌پریدم

زنده‌گی پوست‌کنده و لُخت به صورتم می‌خورد

شلیکِ گریه‌ها...

با آنان خارج از تحملِ مغزهاشان رفتار شده بود


داستان از سوختنِ یک مزرعه شروع شده بود

همیشه همان یک‌چیز را تکرار می‌کرد

داستان از یک تِرِیلر شروع می‌شد و هرگز تمام نمی‌شد

داستان به سکوتی ریخته می‌شد و هرگز کلمه‌ای بر زبان نمی‌راند

داستان به خنده‌هایی بسیار زیبا رسیده بود که در هیچ‌کس نمی‌توانست تکرار شود

داستان جای بدی قطع شده بود

و همیشه همان جای قطع‌شده بود که حمله می‌کرد

به نگاه‌ها و دیوارها و ساعت‌ها مات‌ماندن

داستان  کاری بود که کنارِ دستش خوابیده بود و او نوازشش می‌کرد

و روز و شب می‌گفت تا به حال کسی را نیش نزده

و لبخندش می‌توانست ماه‌ها در آدم حک شود

داستان صدای هواپیمایی بود که همیشه می‌شنیدش

و با دو دستش سرش را می‌گرفت و نعره می‌زد و

فکر می‌کرد مخفی شده است

داستان دست از سرش برداشته بود و در جای خالیِ مغزش

تنها چیزی که وجود داشت باد بود و باد بود و باد

داستان باورش نشده بود و برای همین آن را برای همه

هر بیست دقیقه یک‌بار با جزئیاتش تعریف می‌کرد


مأمورها ریختند و همه‌شان را بُردند

گفتند  کارِ تو غیرِقانونی بوده

آن‌ها ضجه می‌کشیدند و قفل شده بودند به دست‌ها و پاهای من



داستان این ایت که دیگر داستانی برایم نمانده است    ¥














17


آفتابِ آن‌جا نمی‌سوزانْد

نمی‌لرزانْد نمی‌خشکانْد

مثلِ تیترازِ آغازِ برخی فیلم‌ها

کلمه‌ها را در تو تایپ می‌کرد

شعر می‌گفت     ¥


















18


سرت را برمی‌داری

پُر از قصه‌ها و افسانه‌ها و اساطیر

می‌گذاری روی دهانة آتش‌فشان

حُفره‌ای که درست به اندازة سر ساخته شده

نشانه‌ای از تشویش و گذشته‌گی و زمان‌باوری

دیگر نیست

آرامش، پاهایت را تا به این‌جا حرکت داده

پاهایی  که پاشنه‌هایش حالا آن پایین

در دو سوی رودخانه آرام و قرارِ خود را یافته‌اند

پُشتِ سر روی دهانه، چشم‌ها فرصت داد برای بازی

نیست

دیپلمات‌ها از این قاره به آن‌قاره حرکت خواهند کرد

سوسیال‌دموکرات‌ها دوباره رأی خواهند آورد

جهوری‌خواه‌ها دوباره به تکاپو خواهند افتاد

لیبرال‌ها گرهِ کراوات‌هاشان را دوباره شُل خواهند کرد

اکسیژن باز کم خواهد شد و زیاد خواهد شد

آشپزخانه‌ها با ظرف‌هاشان

باز آشپزخانه‌ها با ظرف‌هاشان خواهند بود

انتِلِکتوئلیته‌ای باز خیابان را به کافه را به کتاب‌فروشی را به کنسرت را به

گالری‌های نقاشی و مجسمه و سنگ و آب و کلمه و صدا و رنگ به هم

] خواهد دوخت

سایه‌هایی به مغزها خواهند خزید

سایه‌هایی باز آن‌جا سُر خواهند خورد

و باز به سرازیریِ کتاب‌ها و صداها و فیلم‌ها و قاب‌ها و سنگ‌ها خواهند افتاد

و رودخانه همة این‌ها را باز دوباره با خود خواهد بُرد  خواهد آورد حرکت

] خواهد داد و

باز همهمه و حملة حشرات و موریانه‌ها و مورچه‌ها و ملخ‌ها و قهوه و پیپ و

] چای و سیگار و

هیپی‌ها و راک‌اَندرول و رَپ‌ها و ماری‌جووانا و ...

باز نَفَسِ اعضای ارکستر در سینه حبس خواهد شد، همة چشم‌ها

درست در یک لحظه به دست‌های رهبرِ ارکستر خواهد بود

حمله از نو  شروع خواهد شد و رودخانه به حرکت خواهد افتاد


کوه تکانی به خود می‌دهد، دارد علامت می‌دهد

کوه آماده است

دیگر زمانی که به مغز فرصت داد برای این‌بازی‌ها

نیست،

همه‌چیز برای انفجار آماده است

برای انفجار، و کنده‌شدنِ سر از بدن

و پرتاب‌شدن به یک دریاچة بزرگ

گذاره‌هایی که بتوانند کارِ آن را آرام و تمیز یک‌سره کنند

رایزنی‌هایی هم صورت گرفته

قرار گذاشته‌ایم استارتِ اول با گذارة بزرگی باشد

تونلی بینِ حافظة آمیگدالی و حافظة هیپوکامپی حفر کند

و در مسیری که به بیرون می‌ریزد، محتویاتْ جشنِ بزرگ را آن‌بیرون شروع کنند

پیگمالیون، اسمی که از مغز بیرون خواهد آمد، آزاد خواهد شد

تِتیسْ دریای فراموش‌شده آن‌بالا برق خواهد زد و به پایین خواهد ریخت

چه آتش‌بازیِ رنگارنگی از همه‌چیز خواهیم داشت

قرار گذاشته‌ایم که بدن بتواند بدونِ سر کنترلِ خود را داشته باشد، خونسرد باشد

بلند نشود  ندود  سکندری نخورَد، بچسبد آن‌جا به کوه

و گذاره‌ها و ماگمای مذابی که از دلِ کوه بیرون می‌ریزد

بعد از سردشدن طوری حَکَّش کُند در خود

که کوه از کوه تشخیص داده نشود

قرار گذاشته‌ایم بدن نهایتِ خونسردی و آرامش را به خرج دهد

قرار گذاشته‌ایم سر، بعد از افتادن به دریاچه

فریاد نکشد از زجری که بدن دارد متحمل می‌شود

فقط عرق‌های روی پیشانی باشد

شاید هم گدازه‌ها مراکزِ درد را از قبل آزاد کرده باشند

سر با چشم‌های بسته غوطه بخورد قِل بخورد و تا تهِ دریا برود       ¥









19


مُرده‌ها دنبالت کرده‌اند:

ناکس کجا داری فرار می‌کنی؟

مگه ما زنده نبودیم!


من آن‌ها را نمی‌شناسم

اما می‌دانم، واقعاً مُرده‌اند و

حقشان را می‌خواهند      ¥















20


دور از چشم‌ها 

وسطِ دریاها

دو جزیره به دیدنِ هم‌دیگر می‌آیند

زیرِ آب‌ها درهم فرومی‌روند

نئوفرویدیست‌ها جلو می‌آیند

ساموئل از آن‌ها خواهش می‌کند نظری ندهند

خاموش باشند.

نهنگی آن پایین سینه‌اش را بدنش را به آن‌ها چسبانده

و امواجی که ناخواسته تا هزاران هزار کیلومتر می‌فرستد

بسیار بسیار فراتر از چیزی به نامِ آرامش است.     ¥












21


چه زیرنویس‌های وحشتناکی می‌توان از قتل‌عام‌ها داد


من در این درّه تیرباران شده‌ام

دیگر خاک هم چیزی به یاد نمی‌آوَرَد

سبزه‌ها سبزه‌های چهل سال پیش نیستند

آسمان آسمانِ چهل سال پیش نیست

پرنده‌هایی که الآن در این درّه آواز می‌خوانند و می‌چرخند

پرنده‌های چهل سال پیش نیستند

قاتلانِ من دست‌وپاچُلفتی بودند بچه‌سال بودند

آن‌ها هم مثلِ من می‌ترسیدند  دست‌وپاشان می‌لرزید

پیش از آن‌که به قتل برسم پیش از آن‌که تمام کنم

هر بار قسمتی از گوشت بدنم سلاخی می‌شد

می‌افتاد رو علف‌ها  سبزه‌ها  می‌چسبید به درخت‌ها

گلوله‌هایی که به استخوان‌هایم می‌خورد وحشتناک صدا می‌کرد

هدف‌گیریِ بچه‌ها چیزی در حدِ افتضاح بود

بعد گلوله‌ها مغزم را قلبم را...

آهای!!! !

من در این درّه تیرباران شده‌ام

چرا چیزی از این درّه مرا به یاد نمی‌آوَرَد!؟

من برگشته‌ام!

بعد از چهل سال برای چه برگشته‌ام رفیق‌گونتر گراس!!!؟

من فقط در یک زیرنویس  آن‌هم در یک کتابِ پرت‌افتاده آن‌جا آن‌پایینم

بعد از چهل سال برگشته‌ام و در آن زیرنویس که گویای هیچ‌چیزی نیست

بیش‌تر خفه شده‌ام ــ کسی می‌گوید می‌توان دو بار مُرد، هر بار وحشتناک‌تر

] از پیش، ــ خفه شو!

به من گفته‌اند که تا حالا ده‌ها بار پوسیده باشم ــ‌ یعنی حق ندارم

] حرفی بزنم

به من گفته‌اند حقِ به‌یادآوردنِ آن روزها را ندارم

فقط حضورِ من می‌تواند در آن زیرنویس باشد

زیرنویسی که گویای یک چهره است

زیرنویسی نیست جز یک چهره

چهرة رفیق‌گونتر گراس!

بپذیر جهنمت را!

کُشته‌های ورشو فقط تاریخ باقی مانده‌اند

کسی آن‌ها را به یاد نمی‌آوَرَد

ولی من آن‌جا! آن پایین در آن دره تیرباران شده‌ام

من آن‌جا با عکسِ مادرم در جیبم، با قفسه‌های کتابم در ذهنم

با پتوی سربازیِ کهنه‌ام، با اتاقم، با مدرسه‌ام

با باغِ سیبِ پشتِ خانه‌مان، با شهرم

من آن پایین با این‌همه‌چیز در وجودم تیرباران شده‌ام!

چه‌طور ممکن است این‌همه چیز از بین رفته باشد!؟

چهره‌ای علنی وجود دارد که این‌ها را نفی می‌کند

بپذیر چهره‌ات را رفیق‌گونتر گراس!

پیش از آن که وجدانت چیزی را یدک بکشد

چهره‌ات قرنی فاجعه را در خود جای داده

شهر که فقط "گِدانْسْک" نیست، بپذیر چهرة‌واقعی‌ات را گونتر گراس    ¥


15 / 2 / 1381
















22


غول از بِکِت سنگ‌هایش را پس‌می‌گیرد

و به او می‌گوید بازی دیگر تمام شده است.

"دیگر زمانی که به مغز فرصت داد برای این بازی‌ها نیست"

شاید ساموئل می‌خواست این را بگوید.


غول آن‌ها را دور می‌ریزد

به او می‌گوید سعی کن کم‌تر خودت را اذیت کنی

و با اندوهِ سنگینِ ویژة یک غول که سرش را پایین انداخته

دور می‌شود از او.


دراز می‌کشد روی صخره

و صورتش را به تخته‌سنگ می‌چسبانَد

قطره‌ای که تخته‌سنگ را خیس می‌کند می‌گوید:

"سنگ‌های تازه‌متولدشده

سنگ‌های کودک."

...

ابری کوچک با سایه‌اش

از روی او آرام‌آرام می‌گذرد      ¥




23


به تو معنی داده‌اند خانواده شهر مدرسه دانش‌گاه ــ جغرافیا ارتش مرزها دشمنی‌ها

به تو معنی داده‌اند رودخانه هراکلیتوس زنون خرگوش لاک‌پشت هگل مارکس

از تو این‌ها را گرفته‌اند  حافظه  فردا  زمان  مادر!! چه‌قدر به تو نیاز دارم!

قرار این است

پشتِ میله‌ها گَردِ این‌همه آن‌قدر بپاشد رویت تا چیزی نتواند در تو معنی شود:

قٌرص‌ها  شوک‌های ساعتِ یازده  شوک های ساعتِ چهارده  خنده‌های

] روسپی‌های مذکر و مؤنث و پرونده‌ها و ریشت

که دارد سرسام‌آور سبز می‌شود  چمن‌ها سبز می‌شوند علفْ زیرِ پایت سال‌ها

بازی تمام شده است

شلیک کن!

به‌گارفتن در هوایی ابری

شلیک کن

{...}

{...}

{...}

باریدنِ لعنت و لعن و نفرین و خون و خاکستر و زجر و نفرت و اول و دوم و

داخائو و آئوشْویتس و ویتنام و کُره و ایران و سارایه‌وُ و افغانستان و

] اقیانوسی پیدا نمی‌شود حتا در رؤیا

که بتواند گوشه‌ای کوچک را بشوید گورمان را چنان گُم کنیم

که حتا یادمان نیاید مُرده‌ایم و می‌میریم مُرده بودند می‌مُردند و مرگ

بی‌شک نامِ کثیقی برای این چیزهاست

شلیک کن!       ¥























24


ترس از این‌که جایی از تو بخواهند شعری بخوانی

و آن چهرة سنگینَت همراهت باشد

و از آن

دَه‌ها قلاده گرگ بیرون آمده باشند

و حالا از دور حمله کرده باشند

صداهاشان رفته‌رفته نزدیک‌تر شده باشد

و تو روی برف‌ها زمین بخوری، بلند شوی

گرگ‌ها برای دریدن می‌آیند

و بدَوی از تپه بالا، گرگ‌ها به سرعتِ برق دارند نزدیک می‌شوند

چه ولعی برای دریدن پاره‌کردن


سرت را که بچرخانی ــ کولاک زوزه می‌کشد ــ

ساموئل با سورتمه‌برفی آن‌جا ایستاده.


کنارش که نشستم چه مهربانی عظیمی داشت به خوابم می‌بُرد

در خواب حس کردم که چه دوستی‌های عمیقی وجود داشته


ساموئل داشت از ماندلشتایم انگار می‌گفت:

با صورت روی برف‌ها افتاد، و گرگ‌ها...     ¥



25


هنوز از دری که باز مانده

آدم‌ها می‌آیند و می‌روند


هنوز هم "یک فرصتِ استثنایی"

در تبلیغات و جراحی‌ها به چشم می‌خورَد

هنوز هم نماینده‌ها و رئیس‌جمهورها و سرمایه‌هایی که پُشتِ آن‌ها می‌خوابد

شیوه‌های جدیدی برای کشاندنِ پیرزن‌ها و پیرمردها

پای صندوق‌های رأی ابداع می‌کنند

چه‌قدر    همه‌چیز    جدی    گرفته    می‌شود

چه‌قدر خوب است که هنوز این آدم‌ها

مشغولیت‌هایی برای خود دارند

این‌همه مسئلة جدی برای ادامه دادن

چه‌قدر خوب است که با این‌ها می‌خوابند و

بیدار می‌شوند و وقت ندارد پُشتِ خالیِ زنده‌گی را ببینند


اما وقتِ من، خیلی وقت است که آزاد شده است

مثلِ یک کابوس همه‌چیز جلوی چشمم است

ویترین‌ها خیابان‌ها شهرها فرودگاه‌ها باغ‌ها شرکت‌ها فروش‌گاه‌ها

و گاهی حتا بچه‌ها نیز قاتیِ این کابوس‌ها هستند

این وحشتناک است

من به خود هشدار می‌دهم که حقِ بدبینی را نمی‌توانم به دیگران تسرّی بدهم

می‌توانم آن را تنها برای خود داشته باشم

من به خود هشدار می‌دهم که شعر و ادبیات و هنر

بدترین تجاورها را به مردم می‌کنند

آن‌ها مشغولند  می‌خندند  می‌گریند  می‌خوابند  بیدار می‌شوند

ادبیاتِ متجاوز آن‌ها را گاهی بیدار می‌کند از خوابِ زنده‌گی

و آن‌ها جدیّت‌شان را انگیزه‌شان را از دست می‌دهند

این بالاترین شکنجه است که باید آن را امروز بتوان طبقه‌بندی کرد

این بیماریِ قداستِ نویسنده‌بودن  شاعر بودن

این بیماریِ قداستِ روشن‌فکری‌ست

من به خود هشدار می‌دهم که نویسنده‌ها به مردم خیانت می‌کنند و

باید دیگر خفه شویم

ادبیات مردم را فریب می‌دهد آن‌ها را به جاهایی پرتاب می‌کند

که نمی‌توانند برگردند

آن‌ها زحمت کشیده‌اند برای آن‌ها زحمت‌ها کشیده شده که فقط مشغول باشند

فراموش کنند چه اتفاق‌هایی افتاده و می‌افتد  سرشان را پایین بیندازند و

کارشان را بکنند و

گاهی بروند رأی بدهند یا سرشان را بیندازند پایین و حتا رأی ندهند،

این‌ها همه پیش‌بینی شده شوخی نیست

گفتم چه‌قدر صندوق‌دارهای این فروش‌گاه بی‌ادبند

دوستِ ایرانیم دست‌وپایش را گُم کرد با تأثر گفت:

"نه! نه! زود قضاوت نکن، مسئلة وقت است و سیستم

خیلی وقت‌ها این‌ها پوشک می‌گذارند و همان‌جا در شورت‌هاشان ادرار می‌کنند"

من به تو هشدار می‌دهم که برخوردِ من کمونیستی نیست

و مطمئنم که سرمایه و کار و استثمار را بهتر از من می‌شناسی یا می‌فهمی

من به خود هشدار می‌دهم که ادبیاتی که من کار می‌کنم

اگر آن صندوق‌دار بخواند کلّه‌پایش می‌کند

کارش را از دست می‌دهد و این بسیار غیرِ انسانی‌ست


ادبیات خیلی وقت‌ها تلخ است

من متأسفم برای این صندوق‌دارِ عزیز که نمی‌تواند در ادبیات خسته‌گی

] در کُند


این عادلانه نیست!

ابله!

چه‌چیزِ عادلانه‌ای در کجای این جهان وجود دارد!!؟

من به خود هشدار می‌دهم که نسلِ ما را نسلِ نویسندگان و شاعران را

چرخ‌هایی مرئی و نامرئیِ گردشِ خرپول‌ها منقرض کرده است و 

سماجتِ ما بی‌فایده است     ¥









26


آن‌ها مرا پدر می‌خواندند

و من گاهی چیزی چیزهایی به یادم می‌آمد

نمی‌دانم آیا با دیدنِ دری که هنوز باز مانده بود

از آن‌ها پرسیدم یا نه؟

مردم هنوز در بیرون وجود دارند؟

اگر هستند آیا هنوز با هم حرف می‌زنند؟


آن‌ها دستِ راستِ مرا برمی‌داشتند و می‌نوشتند نامِ ما را نمی‌دانید؟

آن‌ها دستِ راستِ مرا به سفرهای قدیمی می‌بُردند،

لبخندهایی می‌آمد

اما همة این‌ها، ارتباطِ همة این‌ها با مغزم قطع شده بود

دیگر دستِ راستم برای خود مغزی سنگین داشت

حیوانی که برای چیزی کمین نکرده بود حیوانی بی‌حرکت

بیدار شود و بداند که مُرده

بعد مجسمه‌های همه‌چیز را ببیند

"همه چیز" حتماً می‌دانید بعنی چه، گاهی این‌ها یادم می‌رود

حیوانی که اگر حرکت کند بی‌معناست

بدود بپرد فریاد بزند ــ چیزی آن‌جا نیتس که به دردش بخورد

حیوانِ بی‌حرکتِ مرا با خودشان ببَرند

گفتم با خودشان ببَرند

گاهی انگار من با آن‌ها حرف می‌زده‌ام زده‌ام

گفتم مالِ کسی نیست اگر به دردتان می‌خورَد با خودتان ببریدش

گاهی انگار نمی‌دانم کسی اصلاً به من جواب می‌داده یا می‌داد

یا حتماً به دردشان نمی‌خورده

گفتم یا می‌گفتم یا حتماً گفته بودم به شما که به چیزی آسیب نمی‌زند

بی‌آزار است اگر خواستید همه‌چیز را بردارید

آن‌ها حیوانِ مرا برداشتند و با آن نوشتند همه‌چیز را؟

و این برای من آن‌قدر سخت بود چون دیگر معنایش را نمی‌دانستم

من آن را از زیرِ صخره‌ها بیرون کشیده بودم و 

با خود به خانه آورده بودم

حتماً قبلاً خانه‌ای داشته‌ام یا در خانه‌ای بوده‌ام چون گاهی از آن برایم حرف

] می‌زنند گاهی از آن برای خودم حرف می‌زده‌ام

من آن را در زیرِ صخره‌هایی عظیم پیدا کردم که چرا باید آن‌جا می‌رفت دردِ او بود

دستم، پیش از آن‌که آن‌جا پیدایش کنم، آزاد شده بود

آیا می‌ارزید که بعد از این‌همه سال دوباره آن را اذیت کنند؟

برش‌دارند و با آن این چیزها را بنویسند؟

او حیوانِ چشم‌های من بود، حیوانی که بالاخره آزاد شد


گاهی آن‌ها یادم می‌آورند خواب نیستم مُرده‌ام     ¥






27


تاریخِ آغاز و انقضای آنان را در آخرین مرحله

دستگاهی در عمقِ وجودشان شماره می‌کرد

و مثلِ تیپایی که درِ کونشان زده باشد

آن‌ها را از دستگاه‌های چرخة تولید بیرون می‌انداخت:

بُدو! بُدو باش!         ¥

















28


سنگینی یک ماه پرواز در بال‌هامان  چشم‌هامان

و نخستین شبی که کنارِ هم دسته‌جمعی به خواب می‌رویم.

"من جوانم، اولین سالَم است که با گروهِ مهاجر

در این‌جا فرود آمده‌ام.

و آن‌قدر حسّم بکر است و نو و شفاف

که شاید به خاطرِ همین ــ برخلافِ همه که خوابیده‌اند ــ

اصلاً خوابم نمی‌آید."


او نمی‌داند که دارد

خوش‌بختیِ خوش‌بختیِ خوش‌بختی را تجزیه می‌کند.     ¥














29


قدم‌زدن در مغزهای هم‌دیگر

سربه‌زیر، آرام، خالی از فکر

بعضی جاها آتش روشن است

بعضی جاها به ضخامتِ چندین متر یخ

مستقل از هم، کاری به کارِ هم‌دیگر ندارند


وقتی من خشم‌گین بودم

شما به خوابِ خرگوشی فرورفته بودید

وقتی من خشمگین بودم

مناطقی را در مغزم بمب‌گذاری می‌کردم

و از شدتِ انفجارش در خود مچاله می‌شدم


شما آن‌ها را به قتل رساندید

شما دوستانِ نویسنده و مترجمِ ما را سلاخی کردید

و من برای سرِپاماندنم

مناطقِ یادبودِ آن‌ها را

تصاویر خنده‌ها دست‌دادن‌ها حرف‌زدن‌ها

همه را منفجر کردم

بعد از غیرِفعال کردنِ قسمت‌هایی از مغزم

وقتی از چشم‌هایم اشک پایین می‌آمد

کوه‌های یخی از روی قلبم سُر می‌خورد و می‌غلتید به بیرون

و خراش‌های روی قلبم دیگر همه از یخ بود

کوهستان‌هایی یخی، برای سال‌های سال


من شنا بلد نبوده‌ام

و در عمقِ این حوادث و قتل‌ها خفه شده بودم

پس چرا هنوز جسدم به روی آب نیامده؟

خودم را به دیواره‌های جمجمه‌ام کوبیده‌ام

تا وقتی جسدم به روی آب بیاید تکه‌تکه‌اش کنم

تا چیزی دیگر از خودم به یاد نیاورم     ¥














30


نوبت را به من داده‌اند

که این زمین را مدام شخم بزنم و

نگذارند چیزی در آن کاشته شود

ــ ممنوع است ــ

احساسِ بی‌شرف‌ها را دارم

از این‌که دوباره توانسته‌ام

سراغِ کاغذ و قلم بروم

دربارة چه؟‌ دربارة چه؟

بذرهای گندیده‌ام؟

وجودِ گندیده‌ام؟

سرزمین و مردمانِ گندگرفته‌ام؟

فکر می‌کنید آن‌قدر بو گرفته باشم

که ارزشِ کشته‌شدن مثل همای سعادتی

تاجی بر سرم بنشیند؟

بوی تعفن من آیا

این لاش‌خورها را تا پُشتِ درِ خانه‌ام

پُشتِ پنجره‌های اتاقم نکشانده؟

احساس بی‌شرف‌ها را دارم ساموئل!

بیا و این حیوان را راحت کن

تفنگ، پُشتِ در است.     ¥


31


پُشتِ هر اسمی داستانی می‌خوابید

پُشتِ هر داستی اژدهایی بیدار بود

افسونِ به‌خواب‌رفتن اژدها در این بود که به افسانه‌اش بازگردد

و آن  زمانی بود که داستان به زبان می‌آمد و رودخانه حرکت می‌کرد

و هر بار دستی خم می‌شد و به آبِ رودخانه می‌خورْد

هر بار بچه‌ای دروغی شاخ‌دار و بزرگ و خلاق می‌بافت

خنده‌ای پهنای صورتِ اژدها را در خواب می‌پوشانْد

متولد می‌شد چیزی در جایی  متولد می‌شدند چیزهایی در جاهایی


پُشتِ هر اسمی داستانی می‌خوابید

پُشتِ هر داستانی لکه‌هایی از خون بود

وقتی آسمانِ آن اسم دهم می‌پیچید

وقتی آن اسم را زنده می‌کردند

بوی خونی دیوانه می‌پیچید در فضا

خونی دیوانه از خدایانی که زمینِ زیرِ پایشان را دیگر‌باره می‌خواستند

اقتدارِ پیشینشان را درچنگ‌هاشان دیگرباره

و می‌خواستند مغزهای ما را با عظمتِ خود پُر کنند

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند ترسْ همیشه در ما چیزی چون سنگینی و ثقلِ زمین باشد

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند تا خرخره از وجودِ آنان پُر شویم یعنی خفه شویم

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند تسخیرِ ابدیتِ...

اما دیگر در مغزِ من  پرنده‌ای از آنان پَر نمی‌زَنَد

شاید اژدهای من عصبانی‌تر از آن خدایان باشد

اما...

اما...

پس فایدة مغزِ من در چیست اگر آنان را کُشته باشند؟

اگر حتا حاضر نباشند در مقیاسی کوچک در گوشه‌ای از آن حقِ حیات داشته

] باشد  فایده‌اش چیست!؟

اژدهای من چون من نیست  اژدهایی سالم است

این‌ها را با من در میان می‌گذارد  اما می‌گوید گردنه‌ای‌ست که باید از آن

] تنها بگذرم

اگر من خدایان را در وجودم کُشته‌ام

یعنی آن‌همه آدم را  که باورشان داشته‌اند کُشته‌ام!

یعنی گذشته‌هایی بسیار بسیار دور را کُشته‌ام! و بعید می‌دانم چنین جسارتی را در خود

ــ‌ گردنه این‌جا صعب‌العبور است اژدها!! ــ

من خدایان را در وجودم کُشته‌ام اما اژدهای من با آنان زیسته

] هم‌نَفَس بوده

پس من اژدهای خود را نیز کُشته‌ام

گاهی آنان به صدا درمی‌آیند آن لکه‌های خونین در رؤیاهایم

و نمی‌گذارند داستانِ تمام‌شده در واقع تمام شده باشد

هِی اِرنست1! تو که می‌گفتی "اسطوره‌ها هرگز نمی‌میرند، بلکه تغییرِ شکل می‌دهند"

آیا این شاملِ خدایان نیز می‌شود؟


چرا آن لکه‌ها پاک نمی‌شوند؟ چرا دست از سرمان برنمی‌دارند؟

آیا آن‌گاه که کمر به قتلِ خدایان بستیم  خدایانْ خودْ با من در

] این خون‌ها شریک نبوده‌اند؟

چنین می‌گوید اژدهای من.

این افسانة من است  می‌گوید  که رودخانه اش در تو بسترِ سالیانِ

] خشک‌مانده‌اش را دوباره در خود می‌گیرد.


رودخانه حرکت می‌کند

دسته‌جمعی همه می‌آییم کنارِ آن

نوشته‌هامان را کتاب‌هامان را و مغزهامان را

در آن می‌ریزیم و نَفَس می‌کِشیم

چوپانی که در آن نزدیکی‌ست می‌پُرسد

جریان چیست؟

یکی چشم‌هایش را بیرون می‌آوَرَد و ماهیِ رودخانه می‌کند

گوسفندها و بُزها  خود را یک‌به‌یک به آب می‌اندازند

چوپان  دیوانه‌وار فریاد می‌کِشد

اژدهای من چوپان را به چادری می‌بَرَد که در آن فیلمِ عجیبی از مراسم 

] پخش می‌شود

چوپان می‌زَند از چادر بیرون و

باز دیوانه‌وار فریاد می‌زند و تکرار می‌کند:

رودخانه حرکت می‌کند و می‌رقصد

می‌رقصد و رودخانه حرکت می‌کند

...


سیزدهمِ نوروز است

خدایان پایین آمده‌اند

به بازی‌های ما دست می‌زنند

به بچه ها و زن‌ها و دختران و مردانِ ما دست می‌زنند و شادی می‌کنند

اژدهای من ترانة فروردین را به آنان یاد می‌دهد و

آنان دست در دستِ هم

می‌خوانند    ¥


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. ارنست کاسیرر









32


سیبی که از درخت افتاد

بینِ راه پیر شد

هزاران بار آتش‌گردانِ خورشید

چرخید و چرخید و چرخید و چرخید

سیب که به زمین افتاد

تِپ! پیرزن از همان‌جا بالا آمد

قدش، گیسوش، دست‌ها، پاها و اندامش که کامل شد

لب از لب باز کرد

قصه‌ای گفت

قصه بسیار کوتاه بود

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

در چشم‌های غول

از زمانی که آن زن لب‌هایش به حرکت درآمد

تا زمانی که لب‌هایش از حرکت بازایستاد

هزاران سال، جنگ‌ها عشق‌ها آدم‌ها جانوران کوه‌ها و دریاها،

در غول سپری شد

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

در چشم‌های غول

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

آن‌جا نه، غول در جای دیگری هم بود

وقتی آن دو یکی شدند

وقتی غول سرجایش بود و در یک جا بود

وقتی آتش دیگر زبانه نمی‌کشید و خون زایل شده بود

...

قصه را آن زن در مغزِ غول 

بر زخم‌هایش کشیده بود، بر زخم‌ها و نادانی‌هایش

و با آن مرهم

خنده‌ای با غول به دنیا آمده بود


ساموئل از پشتِ درختی بیرون آمد

خم شد و سیبِ سرخِ جوانی را از پای درخت

از همان‌جا که قبلاَ پیرزن ایستاده بود برداشت


دست در گردنِ هم‌دیگر انداختند و دور شدند

ابری کوچک بینِ مغزهای آن دو شکل گرفته بود و

در آن رو به ما نوشته شده بود:

« سیبو بندازی هوا

تا پایین بیاد

هزارتا چرخ می‌خوره! »     ¥






33


زمانی که از روی مُرده‌ها گذشته بود

به‌سرعت وزیدن گرفت

و بر چهره‌ها و چشم‌ها

پرده‌ای یک‌دست سفیدش را کشید


با پرده‌های سفید موجوداتی بسیار ریز حمله می‌کردند

هرکس در هر حالتی که داشت خشکش می‌زد

آن‌ها وارد می‌شدند و قلعه‌ها را فتح می‌کردند

چه تجاوزهای رذیلانه و خوف‌انگیزی!

وقتی به‌تمامی تسخیر می‌کردند کسی را

دقایقی آن شخص کاملاً می‌مُرد

از مرگ هم فراتر می‌رفت

سمفونیِ ویژة آن فرد با آن همه ریز ـ‌موجود

آن‌همه همهمه و ناگاه سکوتی مطلق!

بعد میلیاردها ریز ـ‌موجود از اون بیرون می‌زد

و دستگاهِ فیزیکیِ وی دوباره به کار می‌افتاد و

هیچ‌کس آن وقفه‌ها را از فردی به فردی

از مغزی به مغزی 

تشخیص نمی‌داد

مرگ دستگاه‌هایش را تِست می‌کرد

و صورت‌ها را با سرعتی سرسام‌آور

به صاحبانشان بازمی‌گردانْد

من گوش ایستاده بودم در میانِ آن موجوداتِ میکروسکوپی

و سرعتم را به سرعتِ آنان رسانده بودم

و شیطانم را شیاطینِ آنان یک‌سو کرده بودم تا بشنوم

آن‌ها یک‌صدا فریاد می‌کردند:

ماه ماه را خالی کرده‌ایم

ما ماه را خالی کرده‌ایم

شاید چیزِ دیگری فریاد می‌کردند

اما من همین‌ها را می‌شنیدم

شاید هم آن‌ها بویی از ریز ـ‌موجوداتِ هوشِ من در میانِ خود بُرده بودند

و چاره‌ای جز وحشت‌پراکنی و ارعاب در خود نمی‌دیدند

هرچند که در جهانِ زیرین کفة ترازویی سنگین

سخت بر زمین می‌خورد

و در دهلیزها و دالا‌های سنگی

آن موجوداتی که با چهره‌های ما می‌زیستند

لال در لال می‌شدند و از حفره‌های بینی‌شان خون بیرون می‌زد

هرچند که وحشت وحشت‌های دیگر را بیدار می‌کرد و 

دیوها بازو در بازو نزدیک می‌شدند


اما من برای نخستین بار

از شدتِ دوست‌داشتن سخن خواهم گفت

چنان که شیشه در شیشه آب در آب سنگ در سنگ سبز در سبز

باقی نمانَد

چنان که مجالی از مجالی بیرون بیاید

چنان که یک‌ها دَه‌ها و صدها شْود

من رازِ سیاهی‌ها را دریافته‌ام

و اگر سیاهِ سیاه بتوانی باشی

سفیدِ سفید شده‌ای

این کارِ هرکس نیست

اصلاح کن!

و این کارِ هیچ‌کس نیست

و من کارم را از آن هیچ‌کس آغاز کرده‌ام

تسلیمِ قدرتِ دوست‌داشتن باش!

و صدا که از دهانم بیرون می‌آمد

میلیاردها ریزـ‌پرنده نوکِ صدایم را با نوک‌شان می‌گرفتند و می‌بُردند

میلیاردها کیلومتر دورتر و شناها و لغزش‌ها و موج‌ها

تا در آن وقفه‌ها چهره‌ای از دستی چیزی بپرسد

تا در آن وقفه‌ها بچه‌ای دروغ‌هایش را بتواند بگوید و خیز بردارد و بزرگ شود

تا در آن وقفه‌ها شیاطین فرصتی بیابند که چهره‌های سفیدشان را هم نشان دهند

ما در ترس همسایۀ هم‌دیگر بودیم

از چه می‌ترسید؟

من دیوهای بسیاری دیده‌ام

آن‌ها همیشه در عذابند

آن‌ها به‌شدت از چیزی رنج می‌بَرند و خود نمی‌دانند

چهره‌هاشان گویاست

چرا طوری رفتار نمی‌کنید که یکی از آن‌ها را ببینید؟

من از جاودانگیِ خنده سخن می‌گویم

و ناگاه پاسخی می‌آید از جهانِ زیرین

: شما از تاریکی و ظلمت می‌ترسید

ما از نور و روشنایی

اما داستانمان یکی‌ست


بس که در سرم در غارها در دهلیزها و دالان‌های سنگی به دیواره‌ها خورده

همه‌چیز و همه‌کس را لرزان می‌بینم و وحشت دارم

نشانه‌ای از این‌که کسی دست‌هایش را بر دریا بگذارد و این آشوب بخوابد

در کسی نیافته‌ام

روی زمین که آفتاب با آن معامله می‌کرد آن‌قدر زیبا بود

که ما را فکرِ تحملِ آن

قرن‌ها بود که در سر می‌چرخید

که کسی بیاید و ما را از ترس بیرون بیاورد

سهم‌ناکیِ این بیرون‌بودن را از روی ما

از گُرده‌هامان بردارد


آن‌ها دَه‌ها هزار شبانه‌روز وقت داشتند

تا این مشکلِ قدیمی را حل کنند

اما آب از آب تکان نخورْد

و صدا به صدا نرسی و ما مثلِ همیشه دهانمان را باز و بسته کردیم

یعنی      ¥

4 / 9 / 1385


34


آن‌ها شب‌ها را خالی گذاشتند

و روزها را پُر کردند     ¥



















35


غول داد زد:

« چیزی یادم آمده »

و دست‌های ساموئل را گرفت و کشید

غول داشت می‌دوید و ساموئل به دنبالش

دَه دقیقه نبود که از کنارِ آن دریخت

دور شده بود

حالا نَفَس‌زنان دوباره به همان‌جا برگشته بود

غول:

« سیب کو؟

به زمین نیفتاده!

سیبه برنگشته! »

فکرِ مشترکی از سرِ هر دو بالا رفت و

بر بالای درخت نشست

فکرِ مشترک: « اژدها آن‌را

روی هوا گرفته »

ساموئل چند قدم عقب‌تر رفت:

« این فکرِ من نیست » ( و در ذهنش لبخندی به اژدها زد )

و اژدها

از فکرِ تنهاماندۀ غول

داشت دورتر و دورتر می‌رفت

و احتمالاً سیب

داشت چرخ می‌زد و

چرخ می‌زد و

بالاتر و 

بالاتر

و...    ¥



















36


چند سیب پیرشده در خواب می‌بینم

هم‌زیستیِ بسترِ رودی خشک‌شده با آن‌ها

خالی‌ها و برهوتی پُر از ارواحِ مفاهیم و معنی

جایی که بر مدارِ واژه‌ها نمی‌چرخید

که لباسی برای تنِ افکارِ دوپاها باشد

جادوگری که در کارِ ترکیبِ کلمه و عدد باشد

این‌جا نیست

اُربیتال‌های آزادشده منفردند

به فضای چیپِ شعرها و عشق‌ها و طبیعت‌خوانی‌ها نمی‌چسبند

این دوپاها هرگز به فردیت نرسیدند

کابوس‌هاشان رسید

سقراط همیشه تنها می‌خندید

و هنوز هم.

عقل در طناب‌‌های فلسفه گره می‌خورد

که کسانی رذیلانه از آن بالا و پایین بروند

وحشت از پایان ــ در خواب‌ها بیش‌تر از کتاب‌ها بود ــ

طناب‌ها و چاه‌ها و بهشت‌های مقدس و جاودانه‌گی و بازی‌های دیگر را

از مرزهای مسخره‌گی

پایین سُرانده بود

گیاه می‌پزمُرْد

گوشت می‌گندید

چکش تنها می‌ماند

سقراط می‌خندید

بیرون آیا امن‌تر از خانه‌هایی نبود که ساختیم؟

هنوز روی زمین، مثلِ آن‌وقت‌ها بازی جدی‌ست؟

هنوز این است؟

هنوز آن است؟

از رفیقِ قدیمی است؟

از رفیقِ قدیمی‌مان ساموئل بِکِت چه‌خبر؟

پوکرِ خونینِ عقل با عقلش را کسی برداشت؟

کسی به ارث بُرد؟

اگر کار را یک‌سره کرده و کسی دیگر جزئتش را ندارد

باز خبرِ خوبی‌ست!


چیزها از کِی فتیلۀ بسته‌های شروع و پایانشان را هم‌زمان آتش کردند؟

آن‌وسط‌ها چیزی هم آیا باقی ماند؟

داستان‌ها کِی از تنها به ابتدا، از دورها به چشم‌ها و وجودها

تاخت‌ها و حمله‌هاشان را آغاز کردند؟

صداها چه‌طور برگشتند؟

دیوارِ مثال‌ها در کجاها، روی چه‌ـ‌‌که‌ها فروریختند؟

سؤال در حالِ سقوط بود: زنده‌ها را چه کسانی و کجا رؤیت کردند؟   ¥




37


میلیاردها پرنده آمدند و رفتند

تا در ژنومِ نوعی‌شان

تغییری کوچک صورت گرفت


جعبۀ سیاهِ زمین روزی پیدا شد

ــ چه‌گونه و از کجا؟ ــ

میلیاردها انسان آمده بودند و رفته بودند

تنها چیزی که در ژنومِ آنان خوانده می‌شد

همان تغییراتِ نامحسوس بود که مثلِ فریادی بیرون زد:

آهای کسی می‌شنود؟

ما این‌جاییم      ¥













39


به چند زبان خواب‌دیدن

به چند زبان " اُردک‌ها را از این سرِ رودخانه به آن سرش " بُردن

به چند زبان صورت‌های دیداری و شنیداری باران را

بیرون از طبیعت چیدن، به نمایش گذاشتن

به چند زبان اعتراف به این‌که هیچ‌چیز خودِ باران نیست


به چند زبان می‌روم و شاخ‌های گاوِ نری را که قبلاً یکی از خدایان

[ بوده می‌گیرم

کج می‌کنم و می‌شکنم

خونِ قربانی را در گلوی خشکِ چند زبان می‌ریزم

از خاکِ قربانی بر سرِ چندین زبان می‌پاشم

که گویا سنتی دیرینه است

ذره‌ای از آن خاک را

در دهان‌های بازماندۀ چندین زبان می‌گذارم

که گویا سنتی دیرینه است


گاو را در زبانِ اصلی‌اش کُشته‌ام

از غارها بیرون آمده‌ام و گاو را در چندین زبان کُشته‌ام

و خونش را برای روییدنِ گندم و جو

بر زمینِ چندین زبان پاشیده و ریخته‌ام

غارنشین بوده‌ام

نمی‌دانم در چندین زبان

دست‌وپا می‌زده‌ام و زبانم گن بوده بی‌شک

گله‌دار بوده‌ام و زبانم را با حیواناتم پیش بُرده‌ام

کشاورز بوده‌ام و دیگر با زبانِ خاک و سنگ و گاو سخن می‌گفته‌ام


ترازویی را زیرِ باران بگذار

کدام کفّه‌اش می‌چربد؟

مغزت را در چند زبان از کار و چکش ساقط کن به باران بسپار

باران را برای همین آورده‌ایم.     ¥















39


غول جمجمه‌ها را یک‌به‌یک روی سنگ‌ها می‌‌گذاشت و

می‌شکست

و با دقتِ خاصی به صداهاش گوش می‌داد

« من به دنبالِ تفکیکِ صداها نیستم

دور شو ای ساستایِ بد اَنگره دور شو! »

و این جمله مثلِ یک پارازیت

مثلِ مگسی سمج در مغزش وِزوِز می‌کرد و

سرش را بر سنگ‌ها می‌کوبید و

صدای ضجه‌های گریه‌اش سنگ‌های ریز را خُرد می‌کرد:

« هوای آزاد! هوای آزاد!

این‌ها باید نَفَس بکشند! »

و ناگهان دهای‌های سرهای زئوس،

آخیلئوس، پاریس، هراکلیتوس،

دو سه بار باشد و بسته شدند: نَفَس بکشیم!

نَفَس بکشیم!

و از آن بالا همه رو به پایین غلت خوردند و آمدند

چشم که چرخاند دید سرهای اِنکیدو و گیل‌گمِش است

دهان‌هاشان باز و بسته شد: ما مُرده‌ایم! ما مُرده‌ایم!

و از جهتی دیگر قِل خوردند و پایین رفتند

زرتشت فریاد زد:

بگذارید آب‌ها و روشنایی‌هاشان به شما راه یابَد

بگـ..

غول سرِ زرتشت را روی دو سنگ می‌کوبید:

« با خنده از مادر » و بلند بلند می‌خندید

و زرتشت زیرِ دانه‌های درشتِ برف

داشت قدم‌زنان دور می‌شد

و تک‌پرنده‌ای انگار در چند جهتِ او

ــ پیشاپیش و قفا و چپ و راستش ــ

چرخ می‌زد

همان پرنده‌ای که بخش‌هایی از اَوِستا را اَزبَر بود

همان پرنده‌ای که وقتی می‌خواند

دیوان و جاودان و شیاطین گریزان می‌شوند.

سرهای دیگری هم آن‌جا بودند...

غول با فریاد از خواب برخاست

اژدها نمی‌توانست آرامَش کند

غول بریده‌بریده گفت:

« من زاییده بودم من زاییدم،

خوابی هول‌ناک بود اژدها!

کابوسی هول‌ناک! »

اژدها آرامَش می‌کرد:

« تو دست‌هایت را در خاک کرده‌ای

و این اواخر میوه‌های درخت را

از ریشه‌هایش می‌خواهی »     ¥


40


رودخانه داشت عقب‌عقب می‌رفت و در خود غلت‌می‌زد و می‌خندید

سیب داشت بالا می‌رفت و می‌چرخید و می‌خندید

بالا و چرخ و خنده     ¥



















41


همه از مادر با گریه به دنیا می‌آیند

زرتشت

با خنده آمد

روشناییِ آب‌ها شاید یعنی این     ¥


















42


این‌جا

سه سیب از آسمان بر زمین می‌افتد

...

سیبِ سوم را ــ که مالِ داستان‌گوست ــ

اژدهای من می‌خواهد با هدیه‌دادن به شما

پس بگیرد

و آن را بالا بیندازد و سیب

بچرخد و

بچرخد و

بچرخد و...   ¥

22 / 7 / 1387





شهرام شیدایی

زرتشت


همه از مادر با گریه به دنیا می‌آیند

زرتشت

با خنده آمد

روشناییِ آب‌ها شاید یعنی این     






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

رودخانه


رودخانه داشت عقب‌عقب می‌رفت و در خود غلت‌می‌زد و می‌خندید

سیب داشت بالا می‌رفت و می‌چرخید و می‌خندید

بالا و چرخ و خنده     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

جمجمه‌ها


غول جمجمه‌ها را یک‌به‌یک روی سنگ‌ها می‌‌گذاشت و

می‌شکست

و با دقتِ خاصی به صداهاش گوش می‌داد

« من به دنبالِ تفکیکِ صداها نیستم

دور شو ای ساستایِ بد اَنگره دور شو! »

و این جمله مثلِ یک پارازیت

مثلِ مگسی سمج در مغزش وِزوِز می‌کرد و

سرش را بر سنگ‌ها می‌کوبید و

صدای ضجه‌های گریه‌اش سنگ‌های ریز را خُرد می‌کرد:

« هوای آزاد! هوای آزاد!

این‌ها باید نَفَس بکشند! »

و ناگهان دهای‌های سرهای زئوس،

آخیلئوس، پاریس، هراکلیتوس،

دو سه بار باشد و بسته شدند: نَفَس بکشیم!

نَفَس بکشیم!

و از آن بالا همه رو به پایین غلت خوردند و آمدند

چشم که چرخاند دید سرهای اِنکیدو و گیل‌گمِش است

دهان‌هاشان باز و بسته شد: ما مُرده‌ایم! ما مُرده‌ایم!

و از جهتی دیگر قِل خوردند و پایین رفتند

زرتشت فریاد زد:

بگذارید آب‌ها و روشنایی‌هاشان به شما راه یابَد

بگـ..

غول سرِ زرتشت را روی دو سنگ می‌کوبید:

« با خنده از مادر » و بلند بلند می‌خندید

و زرتشت زیرِ دانه‌های درشتِ برف

داشت قدم‌زنان دور می‌شد

و تک‌پرنده‌ای انگار در چند جهتِ او

ــ پیشاپیش و قفا و چپ و راستش ــ

چرخ می‌زد

همان پرنده‌ای که بخش‌هایی از اَوِستا را اَزبَر بود

همان پرنده‌ای که وقتی می‌خواند

دیوان و جاودان و شیاطین گریزان می‌شوند.

سرهای دیگری هم آن‌جا بودند...

غول با فریاد از خواب برخاست

اژدها نمی‌توانست آرامَش کند

غول بریده‌بریده گفت:

« من زاییده بودم من زاییدم،

خوابی هول‌ناک بود اژدها!

کابوسی هول‌ناک! »

اژدها آرامَش می‌کرد:

« تو دست‌هایت را در خاک کرده‌ای

و این اواخر میوه‌های درخت را

از ریشه‌هایش می‌خواهی »     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

به چند زبان خواب‌دیدن


به چند زبان خواب‌دیدن

به چند زبان " اُردک‌ها را از این سرِ رودخانه به آن سرش " بُردن

به چند زبان صورت‌های دیداری و شنیداری باران را

بیرون از طبیعت چیدن، به نمایش گذاشتن

به چند زبان اعتراف به این‌که هیچ‌چیز خودِ باران نیست


به چند زبان می‌روم و شاخ‌های گاوِ نری را که قبلاً یکی از خدایان

[ بوده می‌گیرم

کج می‌کنم و می‌شکنم

خونِ قربانی را در گلوی خشکِ چند زبان می‌ریزم

از خاکِ قربانی بر سرِ چندین زبان می‌پاشم

که گویا سنتی دیرینه است

ذره‌ای از آن خاک را

در دهان‌های بازماندۀ چندین زبان می‌گذارم

که گویا سنتی دیرینه است


گاو را در زبانِ اصلی‌اش کُشته‌ام

از غارها بیرون آمده‌ام و گاو را در چندین زبان کُشته‌ام

و خونش را برای روییدنِ گندم و جو

بر زمینِ چندین زبان پاشیده و ریخته‌ام

غارنشین بوده‌ام

نمی‌دانم در چندین زبان

دست‌وپا می‌زده‌ام و زبانم گن بوده بی‌شک

گله‌دار بوده‌ام و زبانم را با حیواناتم پیش بُرده‌ام

کشاورز بوده‌ام و دیگر با زبانِ خاک و سنگ و گاو سخن می‌گفته‌ام


ترازویی را زیرِ باران بگذار

کدام کفّه‌اش می‌چربد؟

مغزت را در چند زبان از کار و چکش ساقط کن به باران بسپار

باران را برای همین آورده‌ایم.     




:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

میلیاردها پرنده آمدند و رفتند


میلیاردها پرنده آمدند و رفتند

تا در ژنومِ نوعی‌شان

تغییری کوچک صورت گرفت


جعبۀ سیاهِ زمین روزی پیدا شد

ــ چه‌گونه و از کجا؟ ــ

میلیاردها انسان آمده بودند و رفته بودند

تنها چیزی که در ژنومِ آنان خوانده می‌شد

همان تغییراتِ نامحسوس بود که مثلِ فریادی بیرون زد:

آهای کسی می‌شنود؟

ما این‌جاییم     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

چند سیب پیرشده در خواب می‌بینم


چند سیب پیرشده در خواب می‌بینم

هم‌زیستیِ بسترِ رودی خشک‌شده با آن‌ها

خالی‌ها و برهوتی پُر از ارواحِ مفاهیم و معنی

جایی که بر مدارِ واژه‌ها نمی‌چرخید

که لباسی برای تنِ افکارِ دوپاها باشد

جادوگری که در کارِ ترکیبِ کلمه و عدد باشد

این‌جا نیست

اُربیتال‌های آزادشده منفردند

به فضای چیپِ شعرها و عشق‌ها و طبیعت‌خوانی‌ها نمی‌چسبند

این دوپاها هرگز به فردیت نرسیدند

کابوس‌هاشان رسید

سقراط همیشه تنها می‌خندید

و هنوز هم.

عقل در طناب‌‌های فلسفه گره می‌خورد

که کسانی رذیلانه از آن بالا و پایین بروند

وحشت از پایان ــ در خواب‌ها بیش‌تر از کتاب‌ها بود ــ

طناب‌ها و چاه‌ها و بهشت‌های مقدس و جاودانه‌گی و بازی‌های دیگر را

از مرزهای مسخره‌گی

پایین سُرانده بود

گیاه می‌پزمُرْد

گوشت می‌گندید

چکش تنها می‌ماند

سقراط می‌خندید

بیرون آیا امن‌تر از خانه‌هایی نبود که ساختیم؟

هنوز روی زمین، مثلِ آن‌وقت‌ها بازی جدی‌ست؟

هنوز این است؟

هنوز آن است؟

از رفیقِ قدیمی است؟

از رفیقِ قدیمی‌مان ساموئل بِکِت چه‌خبر؟

پوکرِ خونینِ عقل با عقلش را کسی برداشت؟

کسی به ارث بُرد؟

اگر کار را یک‌سره کرده و کسی دیگر جزئتش را ندارد

باز خبرِ خوبی‌ست!


چیزها از کِی فتیلۀ بسته‌های شروع و پایانشان را هم‌زمان آتش کردند؟

آن‌وسط‌ها چیزی هم آیا باقی ماند؟

داستان‌ها کِی از تنها به ابتدا، از دورها به چشم‌ها و وجودها

تاخت‌ها و حمله‌هاشان را آغاز کردند؟

صداها چه‌طور برگشتند؟

دیوارِ مثال‌ها در کجاها، روی چه‌ـ‌‌که‌ها فروریختند؟

سؤال در حالِ سقوط بود: زنده‌ها را چه کسانی و کجا رؤیت کردند؟   





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

چیزی یادم آمده


غول داد زد:

« چیزی یادم آمده »

و دست‌های ساموئل را گرفت و کشید

غول داشت می‌دوید و ساموئل به دنبالش

دَه دقیقه نبود که از کنارِ آن دریخت

دور شده بود

حالا نَفَس‌زنان دوباره به همان‌جا برگشته بود

غول:

« سیب کو؟

به زمین نیفتاده!

سیبه برنگشته! »

فکرِ مشترکی از سرِ هر دو بالا رفت و

بر بالای درخت نشست

فکرِ مشترک: « اژدها آن‌را

روی هوا گرفته »

ساموئل چند قدم عقب‌تر رفت:

« این فکرِ من نیست » ( و در ذهنش لبخندی به اژدها زد )

و اژدها

از فکرِ تنهاماندۀ غول

داشت دورتر و دورتر می‌رفت

و احتمالاً سیب

داشت چرخ می‌زد و

چرخ می‌زد و

بالاتر و 

بالاتر

و...  





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

آن‌ها شب‌ها را خالی گذاشتند


آن‌ها شب‌ها را خالی گذاشتند

و روزها را پُر کردند     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی