چرا همۀ حرفهایمان را یکریز و یکجا نمیزنیم
تا بعد، چند سال زندهگی کنیم؟
از تکهتکه حرفزدن
خوابیدن و بیدارشدن، خسته شدهام.
دست به دریا میرود
و چیزهایی بیرون میآوَرَد
سکوتی چند برابر آمده است
حرفی نباید زد
ــ به دستزدن و لمسکردنِ این کلمهها عادت کردهام ــ
قرار است شعرِ آمده را همینجا گردن بزنند
آذوقۀ امروز را جمع کردهام
کلمههای یک شعر نباید گرسنه بمانند
خروس که بخواند
تبر فرود خواهد آمد
تا آن زمان باید قیمتِ سکوت را بالا بُرد
حرفی نزد.
شعرِ آمده از دریا، بیخبر است
موسیقی گوش میدهد،کتاب می خوانَد
شام خورده است، و همینها را مینویسد.
باید از این آینه بیرون رفت
و شک را به جای اولش برگردانْد
باید دست به دستِ هم بدهیم
و در خوابهای هم شهرِ جدیدی بزنیم
و از اینجا برویم
ــ به کلمههای این شهرِ جدید (خانههایش)
دست میزنم ــ
قیمتِ سکوت آنقدر بالا میرود که توانِ خریدنش با چشم و نگاه
دیگر نیست
فقط باید حرف بزنی.
بگو که همهچیز را دروغ میگویی
بگو که گرسنهای
بگو تاخروسنخوانده بگو
بگو که شعر بهانه است
و تو از ترس پشتِ این «پنجره» آمدهای
بگو که دریا نیز غریبهای بود
که از کودکی با تو همهجا میآمد
بگو که هیچکدام را نمیشناسی.
تبر پُشتِ پنجره میلرزد
خروس میخوانَد.