هیچوقت نخواستم همۀ حرفها را بگویم
چون از آنها آتشی پیش میآمد
و زیاد که نزدیک میشد
خیابان را گُم میکردم
و آنهمه چهره که شبیهِ تو میشدند
بیشتر گُمَم میکرد
ــ تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذشتی ــ
فکر نمیکردی که با دیدنِ هر شبِ ماه
جاپای تو در من ژرفتر میشود؟
فکر نمیکردی که از آن پس من
آب را در رودخانهها خون میدیدم؟
و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگیام
شکنجه میدادم؟
آیا عشق توفان و باران ناگهانی نیست
که پرندهای را در شب، به پنجره و در و دیوار میکوبد؟
پرندهای که دنیا را، در شبی توفانی و خیس، گم کرده
خوب میتواند بداند که من با چه حسی در کوچهها
کودکانِ پنجشش ساله را در آغوش میکشم و میگریم
فکر نمیکردی تنهاییِ من
پنجرهای کوچک را در گلویم آنقدر بفشارد
که در دستهایم زندانی شوم؟
در چشمهایم؟
آیا عشق، تنها برای کورکردن و سربُریدنِ ما میآید؟
آوار که میخوانم
درختانِ حیاط در خاک به هم نزدیکتر میشوند
و گُلهای باغچه یکبهیک زردتر
تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذری
و فکر میکنی که تسکینم میدهی
برای نگاهکردن به چشمهای تو
چند قرن آرامش
چند قرن سکوت و فاصله کم دارم
آواز که میخوانم
آتشی در آتش میپیچد
و مادرم پُشتِ در مینشیند و با صدای بلند گریه میکند
و در صدای لرزانش مُدام میگوید:
باز خوابِ او را دیده است
باز خوابِ او را دیده است
فکر نمیکردی که ما به چشمهای هم آنقدر نزدیک شدهایم
که همهچیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟
خونم به صدایم چسبیده و تو
به خونم
آواز که میخوانم
تمامِ شهر به قلبم میچسبد
و سربازهای پادگان ها از ترس
توپها را در درونم شلیک میکنند
چند دریا میآیند که بوی تو را از خونم بیرون ببرند
اما همه بوی تو را میگیرند و راهِ برگشت بسته میمانَد
من سنگینترین میشوم
فکر نمیکردی که ترس در من آنقدر بزرگ شود
که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟
اکنون که هزار سال آشنایی با تودر خونم میگذرد
مجبوریم که به یک دوراهی در قلبهامان برسیم
میدانی ؟!
عشق قصهای سحرآمیز است که نمیگذارد کودکان بزرگ شوند
من بهخاطرِ کودکانِ تو باید
خاموش بمانم
و خودمان را به آن دوراهی برسانم
عشقم را به بچههای تو دادهام
خوب آنها را بزرگ کن