آن‌ها مرا پدر می‌خواندند

و من گاهی چیزی چیزهایی به یادم می‌آمد

نمی‌دانم آیا با دیدنِ دری که هنوز باز مانده بود

از آن‌ها پرسیدم یا نه؟

مردم هنوز در بیرون وجود دارند؟

اگر هستند آیا هنوز با هم حرف می‌زنند؟


آن‌ها دستِ راستِ مرا برمی‌داشتند و می‌نوشتند نامِ ما را نمی‌دانید؟

آن‌ها دستِ راستِ مرا به سفرهای قدیمی می‌بُردند،

لبخندهایی می‌آمد

اما همة این‌ها، ارتباطِ همة این‌ها با مغزم قطع شده بود

دیگر دستِ راستم برای خود مغزی سنگین داشت

حیوانی که برای چیزی کمین نکرده بود حیوانی بی‌حرکت

بیدار شود و بداند که مُرده

بعد مجسمه‌های همه‌چیز را ببیند

"همه چیز" حتماً می‌دانید بعنی چه، گاهی این‌ها یادم می‌رود

حیوانی که اگر حرکت کند بی‌معناست

بدود بپرد فریاد بزند ــ چیزی آن‌جا نیتس که به دردش بخورد

حیوانِ بی‌حرکتِ مرا با خودشان ببَرند

گفتم با خودشان ببَرند

گاهی انگار من با آن‌ها حرف می‌زده‌ام زده‌ام

گفتم مالِ کسی نیست اگر به دردتان می‌خورَد با خودتان ببریدش

گاهی انگار نمی‌دانم کسی اصلاً به من جواب می‌داده یا می‌داد

یا حتماً به دردشان نمی‌خورده

گفتم یا می‌گفتم یا حتماً گفته بودم به شما که به چیزی آسیب نمی‌زند

بی‌آزار است اگر خواستید همه‌چیز را بردارید

آن‌ها حیوانِ مرا برداشتند و با آن نوشتند همه‌چیز را؟

و این برای من آن‌قدر سخت بود چون دیگر معنایش را نمی‌دانستم

من آن را از زیرِ صخره‌ها بیرون کشیده بودم و 

با خود به خانه آورده بودم

حتماً قبلاً خانه‌ای داشته‌ام یا در خانه‌ای بوده‌ام چون گاهی از آن برایم حرف

] می‌زنند گاهی از آن برای خودم حرف می‌زده‌ام

من آن را در زیرِ صخره‌هایی عظیم پیدا کردم که چرا باید آن‌جا می‌رفت دردِ او بود

دستم، پیش از آن‌که آن‌جا پیدایش کنم، آزاد شده بود

آیا می‌ارزید که بعد از این‌همه سال دوباره آن را اذیت کنند؟

برش‌دارند و با آن این چیزها را بنویسند؟

او حیوانِ چشم‌های من بود، حیوانی که بالاخره آزاد شد


گاهی آن‌ها یادم می‌آورند خواب نیستم مُرده‌ام     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی