قدم‌زدن در مغزهای هم‌دیگر

سربه‌زیر، آرام، خالی از فکر

بعضی جاها آتش روشن است

بعضی جاها به ضخامتِ چندین متر یخ

مستقل از هم، کاری به کارِ هم‌دیگر ندارند


وقتی من خشم‌گین بودم

شما به خوابِ خرگوشی فرورفته بودید

وقتی من خشمگین بودم

مناطقی را در مغزم بمب‌گذاری می‌کردم

و از شدتِ انفجارش در خود مچاله می‌شدم


شما آن‌ها را به قتل رساندید

شما دوستانِ نویسنده و مترجمِ ما را سلاخی کردید

و من برای سرِپاماندنم

مناطقِ یادبودِ آن‌ها را

تصاویر خنده‌ها دست‌دادن‌ها حرف‌زدن‌ها

همه را منفجر کردم

بعد از غیرِفعال کردنِ قسمت‌هایی از مغزم

وقتی از چشم‌هایم اشک پایین می‌آمد

کوه‌های یخی از روی قلبم سُر می‌خورد و می‌غلتید به بیرون

و خراش‌های روی قلبم دیگر همه از یخ بود

کوهستان‌هایی یخی، برای سال‌های سال


من شنا بلد نبوده‌ام

و در عمقِ این حوادث و قتل‌ها خفه شده بودم

پس چرا هنوز جسدم به روی آب نیامده؟

خودم را به دیواره‌های جمجمه‌ام کوبیده‌ام

تا وقتی جسدم به روی آب بیاید تکه‌تکه‌اش کنم

تا چیزی دیگر از خودم به یاد نیاورم     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی