از دیوار بالا میرود تردید، تردیدهایم
ماه خانۀ ما را هر شب میشناسد
و در پنجرهمان، نامههای عاشقانهاش را
لرزان مرور میکند
بر لبِ شیشه و نوری پریدهرنگ
ما پشتِ باغهای خوابآلوده به دام میافتیم
زیرِ آوازی غمگین
که دختری، در جنگلِ تاریک
در پناهِ درختان، در پناهِ باد، میخوانْد:
ــ لبهای من هرگز لبهای کسی را نبوسیده است
و شعرهایم هرگز از ساقۀ عریانِ گُلی
بالا نرفته است
پس به آبهای تنهاییِ خویش بازمیگردم
و چشمهای نرم و مرواریدشدهام را
در کفِ دستهایم میگیرم
و به پایین میآیم
رو به ژرفای واهشته و شفافِ دوشیزهگیام
رازِ خود را به پرستویی میگفتم
به پرستویی کوچک
که پیکانِ بهاران بود
و شنلِ سبزش را
مستانه و جاری و کَتبرباد میآورْد
به نوکِ برگها میگفتم
به نیمکتهای دبستانها
به کوچههای کودکیهامان
به پریسایان، به رَشایان
به طلای گیسوها
به طلای گندمها
به طلای خورشید میگفتم:
ــ تا دیر نشده باید مُرد
تا دیر نشده باید مُرد