شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرام شیدایی» ثبت شده است

خندیدن در خانه ای که می سوخت - فکر کردن

فکر کردن در موردِ آدم‌ها ، پایان یافت

همه نشستند بالا بیاورند

حتا یک تکه سنگ هم به یادِ کسی نمی‌آمد

دورانِ حرف‌نزدنِ آدم‌ها ، آغاز شد


فیلسوف می‌گفت :‌ سرِ من به دردِ کاری نمی‌خورَد

بقال می‌گفت : سنگ ؟ ! اسمش را نشنیده‌ام

سگی از پیاده‌رو رد می‌شد

ساعتی بر دست داشت

به مغازه‌ها سر می‌زد  اداره‌ها  کارخانه‌ها

و سرِآدم‌ها داد می‌زد : سریع‌تر  سریع‌تر

و آدم‌ها سریع تر بیهوده می شدند

سریع‌تر می‌پوسیدند ، سریع‌تر و آرام‌تر

گذشته‌ای دور در شهرها حس می‌شد

و بیش‌ترِ کلماتی که پیش از لال‌شدن به کار می‌رفت

شاید بود ، شاید  شاید

شاید آجری را به آجری می‌چسبانْد

شاید دستی را به دستی می‌داد

و سلامی را به سلامی دیگر متصل می‌کرد


شایدی سنگین در شهرها می‌چرخید

و خود را پُـر می‌کرد

بعد کُندتر اَدا شد ، کُندتر و سنگین‌تر

و همه باور کردند

که دیگر راه نمی‌رود  می‌خزد

به نمی‌دانم که رسید ، آرام آرام از بین رفت


سعی کن شاخة درختی را به یاد بیاوری

ــ در عمقِ کم حرکت کن

خیلی‌ها خفه شده‌اند

سعی کن چیزی به یاد بیاوری

چیزی از زمانی

ــ‌ ما به جایی برمی‌گردیم

سعی کن سعی کن

بعد از خفه‌شدنِ معناها  دال‌ها  مدلول‌ها

بادْ لغت‌نامه‌ها را ورق می‌زد :

این یعنی  آن یعنی

شب یعنی  روز یعنی

من یعنی  تو یعنی

آمدن یعنی  رفتن یعنی

کجا یعنی  چه یعنی

باد قفلِ لغت‌نامه‌ها را قفلِ تمامِ سلول‌ها را باز می‌کرد و می‌گفت :

    آزادید

ــ سریع‌تر  سریع‌تر


سریع‌تر یعنی  سبک‌تر یعنی  سنگین‌تر یعنی  اسب یعنی

عقل یعنی  درد یعنی  میز یعنی  کشیش یعنی  کُت یعنی

فلسفه یعنی  پرده یعنی  کتاب یعنی  گاو یعنی

حرف یعنی  گاری یعنی  چرا یعنی  چگونه یعنی




« و به یاد بیاور

که زندگیِ‌من  باد است» *■



*











می‌دوی که اشیای میانِ دیوارهایی را 

  که به هم نزدیک‌تر می‌شود نجات دهی

سوت می‌زنند ، برمی‌گردی ، می‌خندند

به ترکیبِ فعلیِ نجات‌دادن !


اسارت در سایه حس نمی‌شود

اسارت در ستون‌ها حس نمی‌شود

چرا از اسارت حرف می‌زنیم ؟


لباس می‌آوری برای تخیل !

غذا می‌آوری !

مثلِ پریدن و راه‌رفتنِ کلاغ‌ها مسخره

مثلِ پس‌زدنِ ابزارها و دست‌ها را تا دلِ قطعاتِ ماشین‌ها فرو بردن


علامت‌های تو خروس‌های بی‌محل بوده‌اند

چند بچه کنارِ ضمایرِ ملکیِ تو  از میانِ آشغال‌ها

     آشغالِ I shall . . .  را برمی‌دارند

و « من » را هر یک با لحنی قرقره می‌کنند  به مسخره می‌کِشند


این‌جا بازی برای شروع‌شدن تخریب می‌شود


چند بچه روی فکر - زباله‌ها کتاب – زباله‌ها  عشق – زباله‌ها

 بازی نه ، دیوانه‌گیِ خود را شروع کرده‌اند

آفتاب ، فلزِ زنگ‌زدة خود را بالایِ تپه‌ها

به آن‌ها می‌رسانَد

آن‌ها به دندان می‌گیرندش

و آن را همراهِ دستورِ زبان‌ها می‌جَوند و به بیرون تف می‌کنند



در حاشیة شهرها پرسه می‌زنند ، دست در جیب سوت می‌زنند

خانه ؟‌

      وجود ندارد

زبان ؟

      وجود ندارد

بازی ؟

      وجود ندارد

دیوانه‌های جدید به شهرها برنخواهند گشت


جشنِ بچه‌ها بر تپه‌های علامت‌ها  قراردادها  حکم‌ها  قانون‌ها . . . 

برای تظاهر آن‌جا نیستند

برای اعتراض آن‌جا نیستند

برای اعلامِ چیزی ، نه



آن‌ها زنده‌گی نخواهند کرد  پیر نخواهند شد

دست‌هایشان را از این بازی بیرون آورده‌اند

فرار کرده‌اند 



آن‌ها فرار کرده‌اند 







:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

فکر کردن در موردِ آدم‌ها

فکر کردن در موردِ آدم‌ها، پایان یافت

همه نشستند بالا بیاورند

حتا یک تکه سنگ هم به یادِ کسی نمی‌آمد

دورانِ حرف‌نزدنِ آدم‌ها ، آغاز شد


فیلسوف می‌گفت :‌ سرِ من به دردِ کاری نمی‌خورَد

بقال می‌گفت : سنگ ؟ ! اسمش را نشنیده‌ام

سگی از پیاده‌رو رد می‌شد

ساعتی بر دست داشت

به مغازه‌ها سر می‌زد  اداره‌ها  کارخانه‌ها

و سرِآدم‌ها داد می‌زد : سریع‌تر  سریع‌تر

و آدم‌ها سریع تر بیهوده می شدند

سریع‌تر می‌پوسیدند ، سریع‌تر و آرام‌تر

گذشته‌ای دور در شهرها حس می‌شد

و بیش‌ترِ کلماتی که پیش از لال‌شدن به کار می‌رفت

شاید بود ، شاید  شاید

شاید آجری را به آجری می‌چسبانْد

شاید دستی را به دستی می‌داد

و سلامی را به سلامی دیگر متصل می‌کرد


شایدی سنگین در شهرها می‌چرخید

و خود را پُـر می‌کرد

بعد کُندتر اَدا شد ، کُندتر و سنگین‌تر

و همه باور کردند

که دیگر راه نمی‌رود  می‌خزد

به نمی‌دانم که رسید ، آرام آرام از بین رفت


سعی کن شاخة درختی را به یاد بیاوری

ــ در عمقِ کم حرکت کن

خیلی‌ها خفه شده‌اند

سعی کن چیزی به یاد بیاوری

چیزی از زمانی

ــ‌ ما به جایی برمی‌گردیم

سعی کن سعی کن

بعد از خفه‌شدنِ معناها  دال‌ها  مدلول‌ها

بادْ لغت‌نامه‌ها را ورق می‌زد :

این یعنی  آن یعنی

شب یعنی  روز یعنی

من یعنی  تو یعنی

آمدن یعنی  رفتن یعنی

کجا یعنی  چه یعنی

باد قفلِ لغت‌نامه‌ها را قفلِ تمامِ سلول‌ها را باز می‌کرد و می‌گفت :

     آزادید

ــ سریع‌تر  سریع‌تر


سریع‌تر یعنی  سبک‌تر یعنی  سنگین‌تر یعنی  اسب یعنی

عقل یعنی  درد یعنی  میز یعنی  کشیش یعنی  کُت یعنی

فلسفه یعنی  پرده یعنی  کتاب یعنی  گاو یعنی

حرف یعنی  گاری یعنی  چرا یعنی  چگونه یعنی




« و به یاد بیاور

که زندگیِ‌من  باد است» *■



*











می‌دوی که اشیای میانِ دیوارهایی را 

   که به هم نزدیک‌تر می‌شود نجات دهی

سوت می‌زنند ، برمی‌گردی ، می‌خندند

به ترکیبِ فعلیِ نجات‌دادن !


اسارت در سایه حس نمی‌شود

اسارت در ستون‌ها حس نمی‌شود

چرا از اسارت حرف می‌زنیم ؟


لباس می‌آوری برای تخیل !

غذا می‌آوری !

مثلِ پریدن و راه‌رفتنِ کلاغ‌ها مسخره

مثلِ پس‌زدنِ ابزارها و دست‌ها را تا دلِ قطعاتِ ماشین‌ها فرو بردن


علامت‌های تو خروس‌های بی‌محل بوده‌اند

چند بچه کنارِ ضمایرِ ملکیِ تو  از میانِ آشغال‌ها

      آشغالِ I shall . . .  را برمی‌دارند

و « من » را هر یک با لحنی قرقره می‌کنند  به مسخره می‌کِشند


این‌جا بازی برای شروع‌شدن تخریب می‌شود


چند بچه روی فکر - زباله‌ها کتاب – زباله‌ها  عشق – زباله‌ها

  بازی نه ، دیوانه‌گیِ خود را شروع کرده‌اند

آفتاب ، فلزِ زنگ‌زدة خود را بالایِ تپه‌ها

به آن‌ها می‌رسانَد

آن‌ها به دندان می‌گیرندش

و آن را همراهِ دستورِ زبان‌ها می‌جَوند و به بیرون تف می‌کنند



در حاشیة شهرها پرسه می‌زنند ، دست در جیب سوت می‌زنند

خانه ؟‌

      وجود ندارد

زبان ؟

      وجود ندارد

بازی ؟

      وجود ندارد

دیوانه‌های جدید به شهرها برنخواهند گشت


جشنِ بچه‌ها بر تپه‌های علامت‌ها  قراردادها  حکم‌ها  قانون‌ها . . . 

برای تظاهر آن‌جا نیستند

برای اعتراض آن‌جا نیستند

برای اعلامِ چیزی ، نه



آن‌ها زنده‌گی نخواهند کرد  پیر نخواهند شد

دست‌هایشان را از این بازی بیرون آورده‌اند

فرار کرده‌اند 



آن‌ها فرار کرده‌اند 







:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - ادامه

در تاریکیِ روی یک تکه یخ

قطعة نمایشیِ زیر اجرا می‌شد :‌

زنی به اندازة‌ یک بندِانگشت می‌رقصید .

ــ نورِ مهتابیِ یک رؤیا با شعاعی کوچک روی آن تکه یخ بود ــ

موسیقیِ رقصش خودِ او بود ، کوچک ، آرام

به قدری آرام می‌رقصید

که نفهمیدم کِی پلک‌هایم افتاد .


از جایی که سرم شکسته بود

خون می‌دوید و در یخ‌ها اسلوموشن می‌شد

رقصِ آن موجود  و رقصِ خون در یخ




برای نفس گرفتن

    به روی آب می‌آیم

و نمی‌دانم چگونه ادامه دهم . 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

نمی‌دانم چگونه ادامه دهم

در تاریکیِ روی یک تکه یخ

قطعة نمایشیِ زیر اجرا می‌شد :‌

زنی به اندازة‌ یک بندِانگشت می‌رقصید .

ــ نورِ مهتابیِ یک رؤیا با شعاعی کوچک روی آن تکه یخ بود ــ

موسیقیِ رقصش خودِ او بود ، کوچک ، آرام

به قدری آرام می‌رقصید

که نفهمیدم کِی پلک‌هایم افتاد .


از جایی که سرم شکسته بود

خون می‌دوید و در یخ‌ها اسلوموشن می‌شد

رقصِ آن موجود  و رقصِ خون در یخ




برای نفس گرفتن

     به روی آب می‌آیم

و نمی‌دانم چگونه ادامه دهم . 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - آن قدر به خودم گوش می دهم

آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم

که رودخانة گِل‌آلود زلال می‌شود

کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند

    پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند . 


کلمه‌ها چیزی می‌خواهند  پرنده‌ها چیزی

         و رودخانه آن‌قدر زلال شده

  که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی

چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها

این درکِ من از توست :

در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوند

ــ کسی که منم ، اما کلمة تو با آن آمد ــ

طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد

آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند

و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهد

ــ‌ از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌ 

این درکِ من از ، من و توست .


به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی

 به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی

   استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد



من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم

و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند

و می‌دانم که رفته‌رفته

        در این فرشِ کهنه

در این دودکشِ روبه‌رو

  در این درختِ باغ چه  ریشه می‌کنی

و می‌دانم که تو سال‌هاست در من

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی . 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

آن قدر به خودم گوش می دهم

آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم

که رودخانة گِل‌آلود زلال می‌شود

کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند

    پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند . 


کلمه‌ها چیزی می‌خواهند  پرنده‌ها چیزی

         و رودخانه آن‌قدر زلال شده

  که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی

چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها

این درکِ من از توست :

در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوند

ــ کسی که منم ، اما کلمة تو با آن آمد ــ

طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد

آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند

و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهد

ــ‌ از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌ 

این درکِ من از ، من و توست .


به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی

 به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی

    استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد



من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم

و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند

و می‌دانم که رفته‌رفته

         در این فرشِ کهنه

در این دودکشِ روبه‌رو

   در این درختِ باغ چه  ریشه می‌کنی

و می‌دانم که تو سال‌هاست در من

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی . 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - پایین دره

پایینِ دره

رودخانه‌ای می‌پیچد

و رو به آسمان عوعو می‌کند

رو به ابرها  رو به ماهِ گرسنه

این زبانِ همین جاست 

زبانِ خانه‌گیِ این دره.

می‌توانی آرام‌تر باشی

می‌توانی قاتلی باشی که آزاد شده‌ای

و تندتر بدوی، با بقچة زیرِ بغلت تندتر

بدوی سمتِ خانه‌ات

و ببینی چراغ هنوز روشن است

و زنت پشتِ پنجره

و از دور داد بزنی: منم !  من برگشته‌ام .

      *

اسمت پشتِ سرت می‌دود

چند قدم دورتر

تو از آن متنفری

تاریکی‌ست، کسی نمی‌بیند

اسمت را زیرِ دندان می‌گیری

مثلِ غذا خوردن

و بعد حمله می‌کنی   حمله به اسم‌ها

تاریکی‌ست، کسی نمی‌بیند

اسمِ زنت  شَهرت  پسرت

همه را با غیظ می‌بلعی .

دره را پایین می‌آیی

باید از این رودخانة سگ‌شده چیزی بخوری

تشنه‌ای، می‌ترسی رودخانه هارت کند

برمی‌گردی ، تشنه‌تر

می‌ترسی ، از اسمت می‌ترسی

ترس از این‌که نکند واقعاً قاتل باشی.


تاریکی‌ست ، کسی نمی‌بیند

رودخانه این کار را می‌کند ، تو هم .

رو به آسمان عوعو می‌کنی

و با پاهایِ پشتی‌ات زمین را می‌کَنی

حمله می‌کنی   به شعرهایی که نوشته‌ای حمله می‌کنی

رو به آسمان  رو به ابرها  رو به ماه

داد می‌زنی: قبلاً بله

بله قبلاً شعر

تاریکی‌ست ، کسی نمی‌بیند

قبلاً شعر می‌گفتم و حالا قاتلم

تاریکی‌ست ،

کسی نمی‌بیند


*


کنارِ رودخانه ایستاده‌ای

تاریکی بود  کسی نمی‌دید

و تو تنهاترین کسی بودی که در عمرم درباره‌اش حرف‌زده‌بودم .



کنارِ رودخانه آتش روشن کرده‌ای

و فکرِ برگشتن به یک‌جایی

در آتش می‌سوزد. 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

پایین دره

پایینِ دره

رودخانه‌ای می‌پیچد

و رو به آسمان عوعو می‌کند

رو به ابرها  رو به ماهِ گرسنه

این زبانِ همین جاست 

زبانِ خانه‌گیِ این دره.

می‌توانی آرام‌تر باشی

می‌توانی قاتلی باشی که آزاد شده‌ای

و تندتر بدوی، با بقچة زیرِ بغلت تندتر

بدوی سمتِ خانه‌ات

و ببینی چراغ هنوز روشن است

و زنت پشتِ پنجره

و از دور داد بزنی: منم !  من برگشته‌ام .

       *

اسمت پشتِ سرت می‌دود

چند قدم دورتر

تو از آن متنفری

تاریکی‌ست، کسی نمی‌بیند

اسمت را زیرِ دندان می‌گیری

مثلِ غذا خوردن

و بعد حمله می‌کنی   حمله به اسم‌ها

تاریکی‌ست، کسی نمی‌بیند

اسمِ زنت  شَهرت  پسرت

همه را با غیظ می‌بلعی .

دره را پایین می‌آیی

باید از این رودخانة سگ‌شده چیزی بخوری

تشنه‌ای، می‌ترسی رودخانه هارت کند

برمی‌گردی ، تشنه‌تر

می‌ترسی ، از اسمت می‌ترسی

ترس از این‌که نکند واقعاً قاتل باشی.


تاریکی‌ست ، کسی نمی‌بیند

رودخانه این کار را می‌کند ، تو هم .

رو به آسمان عوعو می‌کنی

و با پاهایِ پشتی‌ات زمین را می‌کَنی

حمله می‌کنی   به شعرهایی که نوشته‌ای حمله می‌کنی

رو به آسمان  رو به ابرها  رو به ماه

داد می‌زنی: قبلاً بله

بله قبلاً شعر

تاریکی‌ست ، کسی نمی‌بیند

قبلاً شعر می‌گفتم و حالا قاتلم

تاریکی‌ست ،

کسی نمی‌بیند


*


کنارِ رودخانه ایستاده‌ای

تاریکی بود  کسی نمی‌دید

و تو تنهاترین کسی بودی که در عمرم درباره‌اش حرف‌زده‌بودم .



کنارِ رودخانه آتش روشن کرده‌ای

و فکرِ برگشتن به یک‌جایی

در آتش می‌سوزد. 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - در کوتاهی یک قصه

در کوتاهیِ یک قصه به هم برخوردیم

هم‌دیگر را نشناختیم

آدرسِ مشترکی دستمان بود

هر دو مات ماندیم

یکی از کنارمان گذشت

نگاهی به هر دومان کرد  سر تکان داد، گفت: 

« معلوم نیست چه بلایی سرمان آمده »

برگشت  هر سه با هم دست دادیم

هم‌دیگر را نشناختیم

زیرچشمی به ساعت‌هامان نگاه کردیم

در سه ساعتِ مختلف بودیم

با آدرسی مشترک.

انگار هر سه‌مان را از سه قصة متفاوت

بیرون کرده بودند.

هیچ یک از ما، کسی را که از ما حرف می‌زد نمی‌شناختیم

رفته‌رفته بیش‌تر شدیم  زمان‌ها بیش‌تر شدند

و کسانی که کاملاً شبیهِ ما بودند با ما دست دادند و نشناختند

کوچه پر شد خیابان پر شد  شهر پر

و کسی که از ما حرف می‌زد  قطعش کرد 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی