شعر کنارِ تنهاییمان مینشیند
چیزی برای کنارگذاشتن
چیزی برای فراموشکردن
در ما پیدا میکند
و چیزی به جای زندهگی
در ما جامیگذارد
در ما پرندهگانی مهاجر میزیند
شعر با بادهایی از سرزمینهای دوردست میآید
و بویی با خود میآورد
که پرندهها را بیقرار میکند
شعرها چشمانی کودکانه دارند
و کلاغها را برادرانِ خود میدانند
با آهویی کنارِ چشمه میآیند
و آنقدر در آب عاشقانه مینگرند
تا آب
آهو را بنوشد
شعر با دو چشمِ آبی میآید
و پشتِ پنجره میمانَد
آنقدر که دلت برای همهچیز غنج میرود
و صدای مادرت را در اتاق
معجزه مییابی
آنقدر پشتِ پنجره میمانَد
که برای دورشدن
همهچیز بهاختیار بهانهات میشوند
وقتی که تو به خواب رفتهای
شعر کنارت میآید و به چشمانِ خوابرفتهات نگاه میکند
حالا، دل اوست که غنج میرود
اتاقْ بوی عجیبی میگیرد
و تو را در خواب...
فردا همه میگویند چهقدر زیبا شدهای
ــ شعر به جای تو میگرید ــ
گاه پیش از خوابیدنت، در مجالی کوچک
پشتِ پلکهایت میخزد
و با تو خواب میبیند
خوابهایت را در خواب برای دیگران میگوید
طوری که همه میپندارند کنارِ آبی نشستهاند و
افسانهای میشنوند
بیدارشو، بیدارشو
وگرنه شعر کودکیات را خواهد بُرد