شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

آتشی برای آتشی دیگر - شعر کنار تنهایی مان می نشیند


شعر کنارِ تنهایی‌مان می‌نشیند

چیزی برای کنارگذاشتن

چیزی برای فراموش‌کردن

در ما پیدا می‌کند

و چیزی به جای زنده‌گی

در ما جامی‌گذارد


در ما پرنده‌گانی مهاجر می‌زیند

شعر با بادهایی از سرزمین‌های دوردست می‌آید

و بویی با خود می‌آورد

که پرنده‌ها را بی‌قرار می‌کند


شعرها چشمانی کودکانه دارند

و کلاغ‌ها را برادرانِ خود می‌دانند

با آهویی کنارِ چشمه می‌آیند

و آن‌قدر در آب عاشقانه می‌نگرند

تا آب

آهو را بنوشد


شعر با دو چشمِ آبی می‌آید

و پشتِ پنجره می‌مانَد

آن‌قدر که دلت برای همه‌چیز غنج می‌رود

و صدای مادرت را در اتاق

معجزه می‌یابی

آن‌قدر پشتِ پنجره می‌مانَد

که برای دورشدن

همه‌چیز به‌اختیار بهانه‌ات می‌شوند


وقتی که تو به خواب رفته‌ای

شعر کنارت می‌آید و به چشمانِ خواب‌رفته‌ات نگاه می‌کند

حالا، دل اوست که غنج می‌رود

اتاقْ بوی عجیبی می‌گیرد

و تو را در خواب...

فردا همه می‌گویند چه‌قدر زیبا شده‌ای

ــ شعر به جای تو می‌گرید ــ

گاه پیش از خوابیدنت، در مجالی کوچک

پشتِ پلک‌هایت می‌خزد

و با تو خواب می‌بیند

خواب‌هایت را در خواب برای دیگران می‌گوید

طوری که همه  می‌پندارند کنارِ آبی نشسته‌اند و

افسانه‌ای می‌شنوند


بیدارشو، بیدارشو

وگرنه شعر کودکی‌ات را خواهد بُرد   






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - زندانی در زندانی


ــ رنگ می‌لرزد ــ

زنده‌گی با ما آرام نشده است

موسیقی این را خوب می‌داند

زنده‌گی کُلّی‌ست، موسیقی کُلّی

خودکار می‌ترسد

کوه می‌آید دره می‌آید

درختان دورتر

دریا نزدیک‌تر

خودکار می‌نویسد:

ما حرکت می‌کنیم

با شتاب می‌گذریم.

چند خواب فاصله می‌افتد

ــ برمی‌گردیم ــ

چهره‌ها جامانده

چهره‌ها با کوه

چهره‌ها با درخت

ــ انسان خالی شده است ــ

دریا همین‌جا می‌ریزد

ما پرت شده‌ایم

ما جامانده‌ایم

کتاب ها تنها

کتاب‌ها همدیگر را می‌نویسند،

همدیگر را می‌خوانند

ما فریاد می‌زنیم

ــ سال‌ها فاصله می‌افتد ــ

ما فراید می‌زنیم

ــ طشتِ خورشید متلاطم‌تر ــ

از این‌درخت به آن‌درخت

از این‌دنیا به آن‌دنیا

ــ شب‌ها نمی‌گذرند ــ

از این‌خواب به آن‌خواب

ــ زندان تنگ‌تر شده است ــ

زمان صداها را سنگ می‌کند

از سنگ فریاد می‌زنیم

ــ سنگْ زندانی ــ

از فولاد ...

ــ فولادْ زندانی ــ

ــ ما رها نمی‌شویم ــ

کوه‌ها و درختان می‌گذرند

با انبارِ صداها

لال می‌گذرند

چشم‌ها برای دیدن ــ اضافی ــ

سکوتی پُر سایه می‌اندازد

قلب‌ها از سینه بیرون زده‌اند

طبل شده‌اند

کوه‌ها بر این طبل می‌کوبند

طبل سنگین‌تر شده است

همه از چشم‌های خود آویزان

ــ ما سنگین‌تر شده‌ایم ــ


هیچ‌چیز را به نام نمی‌توان خواند

اسم‌ها خطرناک شده‌اند

ترس در همه‌چیز می‌نشیند

و از روی سرِ هرچیز می‌پرد

جای پاها سنگین 

پاها سنگین


خطر

خانه می‌سازد

خانه می‌ترسد

ــ انتزاع حاکم شده است ــ

شب جدا، دست جدا، خواب جدا

واژه جدا می‌گرید

شب به جان، دست به جان، خواب به جان

واژه به جان می‌افتد

ــ زندانی به زندانی ــ

خط‌به‌خط، سطربه‌سطر

کلمه‌به‌کلمه اسب‌ها رَم می‌کنند

همه‌چیز در حالِ رَم‌کردن و رَم‌دادنِ هم

ترس پا می‌کوبد

سنگین‌تر، سنگین‌تر

هول به جان می‌افتد

نامش چیست؟

نامش چیست؟

اسم به دهان می‌کوبد:

ــ خانه

ــ باید به خانه برگردیم ــ

سایه می‌خندد


خودکار ... :

ــ انسان خاطرۀ زبری شد،

و همه‌چیزِ زمین را

زخمی کرد   








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - تلاطمی لال


آن‌قدر انتظار کشیده‌ام

که زیرِ چند دریا خواب می‌بینم

و سنگینیِ آن را

همیشه در صدایم دارم


پُکی عمیق به سیگار

ماهیِ قرمزی در چشم

ترسِ متلاطمی در مفصل‌ها

درْ بسته

پرده کشیده

چیزی همه‌چیز را یک‌جا تکان می‌دهد

تلاطمِ عجیبی در اتاق

زمین انگار بیرون آمده

و در این تلاطم، مدام به سرت می‌کوبد

و تو هر بار چیزِ دیگری به یاد می‌آوری

و از خوابی دیگر پاره می‌شوی


تشنه‌گی نمی‌گذارد دریا برگردد

نهنگ‌ها در چشم‌هایت باله می‌کوبند

در قلبت قفل می‌شوند

پُکی عمیق به سیگار

حرکت از قلب

ــ درْ بسته ــ

خزیدنِ دریایِ آتش‌گرفته

ــ پرده کشیده ــ

تکان در تکان

دریا در گلو

گلو در قلب

ــ پاره‌شدن از گریه ــ

ریزشِ آتش‌ها

جابه‌جاییِ آن‌ها

ــ خوب است که حرف نمی‌زنی

وگرنه همه‌چیز را با صدایت آتش می‌زدی ــ

فریادِ چند دنیا در گوشِ هم

جگرخراشیِ زمانی گیر کرده

لال ماندن

لال ماندن


در این قفس

فقط،

می‌توان زنده‌گی کرد    









 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - تا نیمه‌شب


از صداهایی که در روز می‌شنیدیم

توشه جمع می‌کردیم

دسته‌گُلی شاید

برای بعدازظهرها

کسی تولدِ ما را جشن نگرفته بود.


آن‌شب، زمان از ما دور شده بود

و از همه‌چیز می‌شد حرف زد

همه‌چیز.

برای آتش‌گرفتن

چه‌قدر به هم نزدیک شده بودیم

و حرف‌هایمان هیمه‌ها را جمع می‌کرد

یک جرقه کافی بود

از نگاهی

حرکتِ دستی

حرفی

زود این را دریافتیم

و خاموش ماندیم.

چند سیبْ روی میز

دلتنگی را کامل می‌کرد

ما چه‌قدر از هم جدا بودیم

سیب از ما

میز از سیب

و به همدیگر معنا می‌دادیم.

شاید این‌جا کسی رازها را باز نگه‌داشته

و پیش از آن، آن‌ها را از مایعی خواب‌رفته گذرانده

که سیبْ روی میز، معنا می‌دهد

که میز در اتاق، مفهومی دارد

و ما کنارِ این‌همه، به خوش‌بختی نزدیک‌تریم.


قایقت را به کنارِ این سطرها بیاور

شاید این‌جا دریا باشد

همهمۀ گنجشک‌های باغچه آن را حرکت خواهد داد

ما در بی‌خبری‌مان، خود را کم‌تر غرق‌شده می‌یابیم.


چهار خط بی‌خوابی می‌نویسد

چهار خط بیداری

و قایقِ خواب‌رفته نوکش را

به این‌جا و آن‌جا می‌کوبد

نیمه‌شب حس می‌شود

انگار کسی دوباره رازهایش را می‌پوشانَد

و هیچ‌چیز معنا نمی‌دهد

همه دور از هم.

حرفی نیست.     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - درِ بسته


ما شاید نشویم

اما کسی که پُشتِ در می‌ایستد

و به حرف‌های ما گوش می‌دهد

بی‌گمان روزی دیوانه خواهد شد


او همه‌چیز را وارونه می‌شنود

و این تعادلش را به‌هم خواهد زد

شاید، روزی، دیگر نتواند راه برود


ما با خودمان حرف می‌زنیم

چراغ با خودش

ــ سکوت در اتاق گیج شده ــ

و تاریکیِ پشتِ پنجره

با هیچ‌کس


ما حرف‌هایمان را بیدار می‌کنیم

دست و پایِ دیوارها چنگ می‌شود

و حرف که نمی‌زنیم

سکوتْ روی دیوارها پنجول می‌کشد

تو همیشه یا سکوتی دیوانه را حس می‌کنی

یا واژه‌هایی تبربه‌دست را

ما از تو بی‌خبریم

تو اما مجبوری که پشتِ در بایستی

و هیچ‌کس نداند که ما در گلوی تو گیر کرده‌ایم



این‌جا درونِ یک شعر است

این‌جا نامه‌های عاشقانه‌ای رَدّوبَدل نمی‌شود

این‌جا گلوی یک شهرِ گرسنه است

که چراغ‌های خانه‌هایش

تا صبح روشن می‌مانَد

و واژه‌ها که دیوانه می‌شوند 

همۀ شیشه‌های شهر شکنجه می‌شوند و

درهم می‌شکنند

این‌جا برای دسته‌گُل‌آوردن

عاشق‌شدن

و قول‌وقرار گذاشتن

شهرِ مناسبی نیست

اگر حس می‌کنید اشتباهی واردِ این شهر شده‌اید

می‌توانید دوباره سوارِ قطار شوید

چند صفحه‌ای ورق بزنید

حتماً در ایست‌گاه‌های بعدی

در یکی از این شعرها

کسی دسته‌گُلی به دست دارد

و منتظرِ این است که عاشقتان شود

فقط، اگر او را زنده نیافتید

زیاد دلگیر نشوید

شاید، در ایست‌گاه‌های بعدی

انسانی زنده پیدا شود


تو همیشه خواب‌آلوده این شهرها را گذشته‌ای

و من رفته‌رفته نگرانِ

پشتِ در ایستادنت می‌شوم


آیا هیچ‌گاه

جرئتِ بازکردنِ این در را

خواهی یافت؟    









 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - چشم بسته می‌گردیم


دوباره به زمین فکر می‌کنی

به کلاغ‌هایی که از آن چیزی می‌دانند

و از تو پنهان می‌کنند

انگار کلاغ‌ها همیشه حضورِ گذشته‌ای دورند

و از تاریکیِ دورتری آمده‌اند

ما برای پُرکردنِ این فاصله‌ها

به شعر پناه آورده‌ایم

به نقاشی

و از ترسِ زمان

گوشه‌هایی از خودمان را

در همۀ این‌ها

برای زنده‌ماندن جامی‌گذاریم


در زنده‌گی اگر حرف بزنی، زمان می‌گذرد

این‌جا می‌توان برای همیشه گریست

برای همۀ نسل‌ها

دیگر تو زنده‌ای نه زمان


این‌جا میزبان همیشه تاریکی‌ست

و نورها

میهمانانِ گریزپایند

که می‌توان در ناپایداریِ آن‌ها

اندکی شادی کرد

اندکی خوش‌بخت بود

و همیشه دست تکان داد

همیشه بدرقه کرد

و دوباره منتظر ماند


چه‌قدر دلم می‌خواهد از این دنیا

سال‌ها بعد

پا به بیرون بگذارم

و به دنیای شما داخل شوم

و بگویم

همه‌چیز عوض شده‌است

و به دنیای خودم برگردم


به زمین فکر می‌کنم

که چشم‌هایش را بسته‌اند

و به او گفته‌اند،

حالا پیدایمان کن     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - پلنگی تیرخورده


در این کلمه‌ها، چیزِ زنده‌ای پیدا نمی‌شود

مگر بهانه‌ای

مجالی برای گریختن.

کسی میانِ این سطرها جانمی‌مانَد.

خورشید را در کلمه گنجاندن

دریا را مستمسکِ خویش کردن.


شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست

درنگی در گلوست

فشاری در قتل‌گاه

بیرون‌کشیدنِ سنگ از معنایش

دمیدنِ خون در آن

دوباره‌گیِ زیستن است.

سکوتِ بزرگ و پُرخونی‌ست

که می‌توان در آن

به کودکی بازگشت

به درخت دریا گفت

گرمای آتش را پس داد

تنهاییِ ماه را جبران کرد.

شعر پلنگی تیرخورده است

که برای پروانۀ نشسته روی زخمش

عمیق می‌گرید.

مخاطبِ نور و تاریکی.

شعر دست‌هایی‌ست که درهای بسته را می‌کوبد

و سایه‌ای در سنگ را

سایه‌ای در انسان را

می‌بوسد.


طلسمی‌ست برای مرگ

که تنها کودکان آن را، ندانسته، می‌شکنند

تا بتوانیم به مرگ بازگردیم.

آتشی برای آتشی دیگر.







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - شادیِ کودکانۀ قرمز


بگذار من در تو نَفس بکشم

و تو در شعرهایم شیشه‌ها را پاک کنی

واژه‌ها را روی صندلی بنشانی

ــ اتاق پُر از مهمان خواهد شد ــ

و تو در این میهمانی

چند بار زمین را دُور خواهی زد

همه‌جا را خواهی دید

چشم‌هایت را خواهی بست

و از «اسکیموها» خواهی گفت

ــ اتاق سردتر خواهد شد ــ

از موسیقی و رقصِ «اسلاوها»

ــ پرده تکان خواهد خورد

و شادیِ کودکانۀ قرمز

لایه‌لایه کتاب‌ها را

دیوارها

دست‌ها و پاها را

بازتر خواهد کرد ــ


ما به دنیا می‌آییم

و لبخند

همۀ مُرده‌ها را تسکین می‌دهد


هر روز خورشید به آجرهای حیاط می‌چسبد

هر روز در این باغچه گنجشک‌ها

چایکوفسکی و موتزارت و بتهون را

به قشقرق و شادی می‌بندند

هر روز این اتاق 

مرا به دنیا می‌آورَد

و با بادبان‌های سفیدِ کوچکی

از آن دورم می‌کند

ما خوش‌بختیم، خوش‌بخت


مادربزرگ!

ما زیاد حرکت می‌کنیم

برای زنده‌گی کردن مناسب نیستیم

ما چند مترسک لازم داریم


هر روز در این خانه

شادیِ کوچکِ قرمز

لباس می‌پوشد

می‌رقصد

و به خوش‌بختی و عشق می‌خندد


ما به دنیا می‌آییم

و لبخند

جنون را در رودخانه‌ای آرام و زلال می‌شوید


تو می‌گفتی که اتاقِ من روزی موزه‌ای خواهد شد

تو می‌گفتی من شاعرِ بزرگی هستم

چه فکرهای خامی

نمی‌دانستی که ما اجاره‌ای زنده‌گی می‌کنیم

و تا خِرخِره زیرِ قرضیم

بدهی‌هامان اتاق را پُر از شکوفه‌های گیلاس کرده است

ــ لبخند بزن ــ


مادربزرگ!

بیا باهم به نماز بایستیم

برای سنبله‌های رسیدۀ گندم باید گریست

من زانو زده‌ام

و تمامِ لولاهای پنجره‌ها

بی‌تابی می‌کنند

...

بگذار من در تو نفَس بکشم

ای کسی که چشم بر دست‌های گذشتۀ من دوخته‌ای

من نیز چون تو آری

من نیز چون تو نه     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - پنجره


چرا همۀ حرف‌هایمان را یک‌ریز و یک‌جا نمی‌زنیم

تا بعد، چند سال زنده‌گی کنیم؟

از تکه‌تکه حرف‌زدن

خوابیدن و بیدارشدن، خسته شده‌ام.


دست به دریا می‌رود

و چیزهایی بیرون می‌آوَرَد

سکوتی چند برابر آمده است

حرفی نباید زد

ــ به دست‌زدن و لمس‌کردنِ این کلمه‌ها عادت کرده‌ام ــ

قرار است شعرِ آمده را همین‌جا گردن بزنند

آذوقۀ امروز را جمع کرده‌ام

کلمه‌های یک شعر نباید گرسنه بمانند

خروس که بخواند

تبر فرود خواهد آمد

تا آن زمان باید قیمتِ سکوت را بالا بُرد

حرفی نزد.


شعرِ آمده از دریا، بی‌خبر است

موسیقی گوش می‌دهد،کتاب می خوانَد

شام خورده است، و همین‌ها را می‌نویسد.


باید از این آینه بیرون رفت

و شک را به جای اولش برگردانْد

باید دست به دستِ هم بدهیم

و در خواب‌های هم شهرِ جدیدی بزنیم

و از این‌جا برویم

ــ به کلمه‌های این شهرِ جدید (خانه‌هایش)

دست می‌زنم ــ

قیمتِ سکوت آن‌قدر بالا می‌رود که توانِ خریدنش با چشم و نگاه

دیگر نیست

فقط باید حرف بزنی.


بگو که همه‌چیز را دروغ می‌گویی

بگو که گرسنه‌ای

بگو تاخروس‌نخوانده بگو

بگو که شعر بهانه است

و تو از ترس پشتِ این «پنجره» آمده‌ای

بگو که دریا نیز غریبه‌ای بود

که از کودکی با تو همه‌جا می‌آمد

بگو که هیچ‌کدام را نمی‌شناسی.


تبر پُشتِ پنجره می‌لرزد

خروس می‌خوانَد. 






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی