شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

خندیدن در خانه ای که می سوخت - ادامه

در تاریکیِ روی یک تکه یخ

قطعة نمایشیِ زیر اجرا می‌شد :‌

زنی به اندازة‌ یک بندِانگشت می‌رقصید .

ــ نورِ مهتابیِ یک رؤیا با شعاعی کوچک روی آن تکه یخ بود ــ

موسیقیِ رقصش خودِ او بود ، کوچک ، آرام

به قدری آرام می‌رقصید

که نفهمیدم کِی پلک‌هایم افتاد .


از جایی که سرم شکسته بود

خون می‌دوید و در یخ‌ها اسلوموشن می‌شد

رقصِ آن موجود  و رقصِ خون در یخ




برای نفس گرفتن

    به روی آب می‌آیم

و نمی‌دانم چگونه ادامه دهم . 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - آن قدر به خودم گوش می دهم

آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم

که رودخانة گِل‌آلود زلال می‌شود

کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند

    پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند . 


کلمه‌ها چیزی می‌خواهند  پرنده‌ها چیزی

         و رودخانه آن‌قدر زلال شده

  که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی

چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها

این درکِ من از توست :

در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوند

ــ کسی که منم ، اما کلمة تو با آن آمد ــ

طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد

آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند

و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهد

ــ‌ از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌ 

این درکِ من از ، من و توست .


به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی

 به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی

   استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد



من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم

و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند

و می‌دانم که رفته‌رفته

        در این فرشِ کهنه

در این دودکشِ روبه‌رو

  در این درختِ باغ چه  ریشه می‌کنی

و می‌دانم که تو سال‌هاست در من

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی . 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - پایین دره

پایینِ دره

رودخانه‌ای می‌پیچد

و رو به آسمان عوعو می‌کند

رو به ابرها  رو به ماهِ گرسنه

این زبانِ همین جاست 

زبانِ خانه‌گیِ این دره.

می‌توانی آرام‌تر باشی

می‌توانی قاتلی باشی که آزاد شده‌ای

و تندتر بدوی، با بقچة زیرِ بغلت تندتر

بدوی سمتِ خانه‌ات

و ببینی چراغ هنوز روشن است

و زنت پشتِ پنجره

و از دور داد بزنی: منم !  من برگشته‌ام .

      *

اسمت پشتِ سرت می‌دود

چند قدم دورتر

تو از آن متنفری

تاریکی‌ست، کسی نمی‌بیند

اسمت را زیرِ دندان می‌گیری

مثلِ غذا خوردن

و بعد حمله می‌کنی   حمله به اسم‌ها

تاریکی‌ست، کسی نمی‌بیند

اسمِ زنت  شَهرت  پسرت

همه را با غیظ می‌بلعی .

دره را پایین می‌آیی

باید از این رودخانة سگ‌شده چیزی بخوری

تشنه‌ای، می‌ترسی رودخانه هارت کند

برمی‌گردی ، تشنه‌تر

می‌ترسی ، از اسمت می‌ترسی

ترس از این‌که نکند واقعاً قاتل باشی.


تاریکی‌ست ، کسی نمی‌بیند

رودخانه این کار را می‌کند ، تو هم .

رو به آسمان عوعو می‌کنی

و با پاهایِ پشتی‌ات زمین را می‌کَنی

حمله می‌کنی   به شعرهایی که نوشته‌ای حمله می‌کنی

رو به آسمان  رو به ابرها  رو به ماه

داد می‌زنی: قبلاً بله

بله قبلاً شعر

تاریکی‌ست ، کسی نمی‌بیند

قبلاً شعر می‌گفتم و حالا قاتلم

تاریکی‌ست ،

کسی نمی‌بیند


*


کنارِ رودخانه ایستاده‌ای

تاریکی بود  کسی نمی‌دید

و تو تنهاترین کسی بودی که در عمرم درباره‌اش حرف‌زده‌بودم .



کنارِ رودخانه آتش روشن کرده‌ای

و فکرِ برگشتن به یک‌جایی

در آتش می‌سوزد. 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - در کوتاهی یک قصه

در کوتاهیِ یک قصه به هم برخوردیم

هم‌دیگر را نشناختیم

آدرسِ مشترکی دستمان بود

هر دو مات ماندیم

یکی از کنارمان گذشت

نگاهی به هر دومان کرد  سر تکان داد، گفت: 

« معلوم نیست چه بلایی سرمان آمده »

برگشت  هر سه با هم دست دادیم

هم‌دیگر را نشناختیم

زیرچشمی به ساعت‌هامان نگاه کردیم

در سه ساعتِ مختلف بودیم

با آدرسی مشترک.

انگار هر سه‌مان را از سه قصة متفاوت

بیرون کرده بودند.

هیچ یک از ما، کسی را که از ما حرف می‌زد نمی‌شناختیم

رفته‌رفته بیش‌تر شدیم  زمان‌ها بیش‌تر شدند

و کسانی که کاملاً شبیهِ ما بودند با ما دست دادند و نشناختند

کوچه پر شد خیابان پر شد  شهر پر

و کسی که از ما حرف می‌زد  قطعش کرد 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - صدای کسی

صدای کسی را دوباره می‌سازند

چهرة کسی را دوباره می‌آورند

غافل‌گیر از این‌که بازجویی‌ست یا چه

  غافل‌گیر از این‌که برگشتی شده در زمان یا تو


و می ‌بینم که سایه‌های غلیظی پشتِ سرم می‌ایستند

 آماده که گلویم را

آماده که با باتوم

   آماده که با پوتین و لگد و سیلی . . . 

و تک‌صدایی که اتاق را می‌دَرَد از هم:

     ــ برا آش خوردن نیاوُردیمِت این‌جا

  برا شناسایی آوُردیمِت کثافت!

 □

و بعد از ساعت‌ها

  صدای بازسازی‌شده

  چهرة آمده، خم می‌شود در من

نگاهم می‌کند

می‌چرخد رو به مأمورها :

ــ نه! نتونستم بشناسمش .

    □

و حالا در میانِ یک قبریم  با استخوان‌هایمان

و صدای کودکانه‌ای که با استخوان‌هایش بازی می‌کند :

باید راحتمون بذارن  نه ؟ ما که نمی‌خوایْم خودمونو بشناسیم ؟ 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه‌ای که می سوخت - رادیو


یک باطریِ نو در رادیو 

تمامِ بعدازظهر اخبار، موزیک.

*

ماهی‌گیرها آمدند و گذشتند

خواب‌آلوده نگاه می‌کردم

همة بعد ازظهر را با خود می‌بُردند

با بوی ماهی‌ها در سبد

با چکمه‌هاشان با چهره‌هاشان.


*

غلت که زدم

    مادر از جلوِ چشمم گذشت

بدونِ لبخند   بدونِ حرف

غلت که زدم

نموریِ دیوارها را حس کردم

دو سال از زندانِ کسی را

از این پهلو به آن پهلو گذراندم

صدای ظرفِ غذایش را

صداهایی که از ماخولیای او بیرون می‌آمد


*


داروها  رنگِ قرص‌ها

سوتِ کشتی‌ها.

موزیکی که از رادیو پخش می‌شد

با خود پارچة سفیدی می‌آورْد و می‌کشید

روی مغازه‌ها که تعطیل می‌شدند

روی شهرها که تغییر می‌کردند

روی ارتش که رژه می‎رفت


*


پسرِ یکی از ماهی‌گیرها بالایِ سرم :

« مامان مامان! اینجا یه مَرد خوابیده

مُرده! نگاش کن

      رادیوشَم بازه

 مامان! شاید مُـرده! »

« خفه شو! بیا از این‌جا بریم »


*

نمرة عینکِ کسی بالا می‌رفت

حتماً یکی از نزدیکانم بوده

 یا کسی که می‌شناختمش

چهرة کسی داشت به زیرِ آب‌ها می‌رفت


*

ممکن بود از همان جایی که خوابیده بودم

  حرکت کرده باشم

اسمِ رمز را به خاطر نمی‌آورم

     تصویرِ یکی از ماهی‌ها در سبد به جای آن نشسته


  *

پسرِ ماهی‌گیر برگشته

با ترس کلاهم را برمی‌دارد

   نان می‌گذارد  یک نصفه‌سیب

کلاهم را می‌دزدد.

*

اسم‌هاشان را به هم‌دیگر می‌گویند و دست می‌دهند

      می‌توانست یکی از اسم‌ها مالِ من باشد

یکی از دست‌ها

عروسی‌ست شاید  صفِ تئاتر است


*

خُنکی  بعد سرما  بعد سینوزیت


      *

« موقعیتت را به ما گزارش بده

     اگر صدای مرا می‌شنوی موقعیتت را به ما گزارش بده »

ستاره‌های فوتبال  ستاره‌های سینما

غلت می‌زنم

صدای درِ آهنی

    جای کلمه‌ها را نمی‌دانم

صدای ظرفِ غذا

     جای آدم‌ها را نمی‌دانم

« موقعیتت را به ما گزارش بده »

اینها هیچ‌کدام مالِ من نیست!

   باید مُـرد و منتظر ماند.

*


صدای سگ‌ها

   گنگ و دور

    بعد دسته‌جمعی  نزدیک‌تر



پسرک با یکی دیگر آمده

      و این بار

   نوبتِ رادیو بوده. 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - جای خالی

جای خالیِ یک واژه

که تو از زنده گیِ من برداشته‌ای

مرا به دویدن واداشته.


*

جسد را از دریا گرفته‌ایم

       دویدن قطع شده

  اولین بار نیست که می‌میری


*

جالی خالیِ یک آدم

   که از میانِ ما برداشته شده

   با دوایری پر فشار، ما را به خلأ می‌کشانَد


*

ملافه‌ای رویش کشیده بودند

   و بعضی‌ها سیاه ـــــــــــــــ


*

جای خالیِ یک چهره یک صدا

و بعد بیماریِ فکرکردن

باتلاقِ خاطره‌ها


*

حلقة نامزدی

از دستِ بیرون‌مانده از ملافه

انگشتانِ بادکرده


*

دنبالِ چند اسم و چند فعل می‌گشتم

بیرون از مغز

دنبالِ چیزهایی که تمامش کنند


*

ساحل، عجیب‌ترین ساحل .

هیچ‌کس به هیچ‌کس نگاه نمی‌کرد

    فقط روی شن‌ها ،

سایه‌ها به سایه‌ها


*

جدیتِ مرگ

به واژه‌ها حرف‌ها نگاه‌ها  راه نمی‌داد


پلنگ  دیگر نامرئی شده بود

و دیگر ناخوداگاهِ همة ما

به شکلِ عجیبی راه می‌رفت

روزِ اول .

     روزِ دوم .

روزِ سوم . 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - آزادی که بپذیری


آزادی که بپذیری

     آزادی که بگویی نه

و این

    زندانِ کوچکی نیست.


آزادی که ساعت‌ها دست‌هایت در هم قفل شوند

چشم‌هایت بروند و برنگردند، خیره! خیره بمان

و ما اسمِ اعظم را به کار می‌بریم:

    _اسکیزوفرنیک.

آزادی که کتاب‌ها  جمع شوند زیرِ دیرکی که تو را به آن بسته‌اند

 و یکی‌شان

آتش را شروع کند.


آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچه‌ای

به هیچ زمانی برنگردی

و از اتاق‌های هتل

صدای خنده به گوش برسد. 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

خندیدن در خانه ای که می سوخت - صدا

این صدا  مالِ چه‌کسی‌ست در من ؟

   چرا همیشه از حرف‌زدنم می‌ترسم

از صدایم یکه می‌خورم ؟


به تمامی‌دریافتنِ این‌که هوا در شعری سرد است

بسیار کارِ مشکلی‌ست

و این‌که سوزِ سرما را در صدای کسی بتوان حس کرد

دیگر  یخ‌بندان از همان‌جا آغاز شده است .


دفن‌کردنِ کسانی که تواناییِ یخ‌بستن را داشته‌اند

   دیوانه‌کننده است


کسی آمد  ایستاد و فریاد کرد

   دیگر هیچ‌یک از شماها  حقِ دست‌زدن به تکه‌تکة این تن‌ها را ندارید

تک‌تکة تن‌هایی که از بیداریِ مُـفرط بیرون افتاده‌اند

نه، حقِ شما نیست دست زدن به این سرمایی که در آن

همه‌چیز را توانسته بود تمام کند .


به‌تدریج سرما را در خودگرفتن  پس ندادن

     و ناگهان یخ‌بستن .

این مفهومِ دقیقِ انفجار را در خود دارد .



از صدا شروع شد از صدای کسی سرما

    سوزِ صدا یا سرما ؟‌ دیگر نمی‌توانی جداشان کُنی از هم

و این‌سوز این‌صدا این‌سرما آن‌قدر به خود نزدیک شد

خودش را پیدا کرد  که همه‌چیزِ دنیا در سرش مثل حُـباب‌ها ترکیدند

   و بی‌آن‌که بداند ناگهان پا به بیداریِ بزرگ گذاشت

و بعد این‌سوز این صدا این سرما شروع به نشت کردن در خواب‌ها کرد

و خواب  دیگر  از بیداری جدا نشد . 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی