یک باطریِ نو در رادیو
تمامِ بعدازظهر اخبار، موزیک.
*
ماهیگیرها آمدند و گذشتند
خوابآلوده نگاه میکردم
همة بعد ازظهر را با خود میبُردند
با بوی ماهیها در سبد
با چکمههاشان با چهرههاشان.
*
غلت که زدم
مادر از جلوِ چشمم گذشت
بدونِ لبخند بدونِ حرف
غلت که زدم
نموریِ دیوارها را حس کردم
دو سال از زندانِ کسی را
از این پهلو به آن پهلو گذراندم
صدای ظرفِ غذایش را
صداهایی که از ماخولیای او بیرون میآمد
*
داروها رنگِ قرصها
سوتِ کشتیها.
موزیکی که از رادیو پخش میشد
با خود پارچة سفیدی میآورْد و میکشید
روی مغازهها که تعطیل میشدند
روی شهرها که تغییر میکردند
روی ارتش که رژه میرفت
*
پسرِ یکی از ماهیگیرها بالایِ سرم :
« مامان مامان! اینجا یه مَرد خوابیده
مُرده! نگاش کن
رادیوشَم بازه
مامان! شاید مُـرده! »
« خفه شو! بیا از اینجا بریم »
*
نمرة عینکِ کسی بالا میرفت
حتماً یکی از نزدیکانم بوده
یا کسی که میشناختمش
چهرة کسی داشت به زیرِ آبها میرفت
*
ممکن بود از همان جایی که خوابیده بودم
حرکت کرده باشم
اسمِ رمز را به خاطر نمیآورم
تصویرِ یکی از ماهیها در سبد به جای آن نشسته
*
پسرِ ماهیگیر برگشته
با ترس کلاهم را برمیدارد
نان میگذارد یک نصفهسیب
کلاهم را میدزدد.
*
اسمهاشان را به همدیگر میگویند و دست میدهند
میتوانست یکی از اسمها مالِ من باشد
یکی از دستها
عروسیست شاید صفِ تئاتر است
*
خُنکی بعد سرما بعد سینوزیت
*
« موقعیتت را به ما گزارش بده
اگر صدای مرا میشنوی موقعیتت را به ما گزارش بده »
ستارههای فوتبال ستارههای سینما
غلت میزنم
صدای درِ آهنی
جای کلمهها را نمیدانم
صدای ظرفِ غذا
جای آدمها را نمیدانم
« موقعیتت را به ما گزارش بده »
اینها هیچکدام مالِ من نیست!
باید مُـرد و منتظر ماند.
*
صدای سگها
گنگ و دور
بعد دستهجمعی نزدیکتر
پسرک با یکی دیگر آمده
و این بار
نوبتِ رادیو بوده.