شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

تبر در دهان، تبر در خون


دست مثلِ دست

تشنه‌گی در چاله‌ای تنها

تشنه‌گی در فرسایشِ یک چهره

تشنه‌گی در تنگیِ یک آواز

دست‌ها همه یک‌جا

اتاق پُر از دست

چشم بی جا

صدا بی جا

در را باید بست

بیرون رفت

راه / قدم / حس

ــ بی جا ــ

تشنه‌گی با تبر می‌آید

تنگ نگاهت می‌کند

تشنه‌گی با تبر می‌رود

ــ تبر را خورده‌ای ــ


روی صخره

کنارِ دریا

پیراهنِ کتانی / سفید

شکاف در صخره

شکاف در دریا

صدای دریا

تبر را بالا می‌بَرَد

فرار / بی‌معنا

ــ زمین را به قلبت بسته‌اند ــ

قفل‌شدنِ سنگ در سنگ

تپش در قفلِ زمین، قفلِ قلب

تشنه‌گی  طبل می‌زند

بومیان دُورِ آتش

رقص

قفل‌ها دُورِ آتش می‌چرخند

ــ برای همۀ خاطره‌ها، خون می‌خواهم ــ

کلیدِ خواب‌ها / کلیدِ دریاها / کلیدِ انفجارِ خون

در کتف‌هایت، همه در کتف‌هایت زندانی

تب در تبر

از این می‌ترسی، از آن می‌ترسی

پاره‌گی در چشم

پاره‌گی در خون

پاره‌گی در رفتن، گفتن

ــ نمی‌دانم ــ ، ــ نمی‌‌دانم ــ

نمی‌دانم تبر را برمی‌دارد

قفل در پاها

تبر، 

فرود آمده است    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

زردِ پُررنگ


سرم را از برف بیرون می‌آوردم

و فکر می‌کردم هنوز وقتش نرسیده

نمی‌دانستم وقتِ چه !

زمستان‌هایم را درونِ دریاها می‌بُردم

ــ خواب در خواب تکان می‌خورْد ــ

زبانم را گم کرده بودم

زبانِ راه‌رفتنم را.

بغض و اندوهم پرت می‌گفت.

ــ باید این‌ها نیز رؤیا باشد ــ

و می‌دیدم که دفنم می‌کنند

پُشت به موسیقی‌ها، پُشت به نقاشی‌ها

چند سیبْ در بشقاب، کنارم، روی میز.

چند بار سایه‌روشن. چند بار بعدازظهر.

زردِ پُررنگ خواب می‌دیدم

و خونم در خواب بیرون بود.

چسبیده بودم به سال‌های زنده‌ها

به سال‌های سنگ

به خواب‌های خلوت.

چسبیده بودم به باد.

چند سال در قطار. چند سال در صداها.

پنجره می‌شکند

چند دیالوگ به اتاق می‌ریزد:

... ــ زمستان برمی‌گردد...

... ــ زمین دیگر پیر شده است...

و ناگاه هجومِ هم‌آواها:

ــ مرخصی باید بدهند، مرخصی.

پاها از کنارم می‌گذرند، پوتین‌ها.

زنده‌گیِ دیگران می‌آید، بادبان‌ها.

عده‌ای از کنسرت بیرون می‌آیند

عده‌ای از فیلم.

ــ شب در شب جابه‌جا می‌شود ــ

با من حرف می‌زنند

من آن‌جا نیستم.

بی‌خوابی / بی‌خوابی

طبل یا پُتک؟

از کسی این‌ها را می‌پرسم.

روی پله‌ها زانو زده‌ام.

همه‌جا دستِ باد

همه‌جا خالی.

برگ‌ها را باد به صورتم می‌چسبانَد.

ــ زرد در زرد زاری می‌کند ــ


چند کلاغ

روی دیوار

نگاهم می‌کنند.     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

همه جا که قرمز میشود


همیشه حرف‌هایم را، بعداً، پیدا می‌کنم

باران برای خود می‌بارد

پُرکردنِ فاصله‌ها را نمی‌خواهم

شوخیِ خواب‌آوری‌ست

بالارفتنِ معانیِ چیزها را، از هر چیز، نمی‌خواهم


آن‌قدر می‌نویسم تا ماه را کنار زده باشم

زمین را

تا ندانم زنده‌گی

تا ندانم مرگ

زنده‌گی چیزی به من اضافه نمی‌کند

مجبورم همین حرف‌هایی را که همه‌جا به همدیگر می‌زنیم

زنده‌گی بدانم

مجبورم!

تا این کلمۀ «همیشه» را

همه‌جا در شعر در نگاه در مرگ

(با خون) استفراغ کنم

دیگر، مدام خون‌بالاآوردنم را

از مادرم، از تو، پنهان نمی‌کنم

حالا مدتی‌ست که از حرف‌هایم کلمه‌هایم

وقت برای مُردن می‌گیرم

همه‌جا که قرمز می‌شود

از چشم‌هایم وقت برای آتش‌زدنِ آن‌چه می‌دانم

برای گم‌کردنِ آن‌چه از همه‌چیز دریافته‌ام

همه‌جا که قرمز می‌شود

از تو وقت می‌گیرم

تا حرف نزنم

جنون همه‌چیز را یک‌جا به من می‌دهد

«تو» مرا نمی‌پوشانی


بعد از مرگ

وقتِ زیادی برای فکرکردن خواهم داشت

وقتِ زیادی برای حرف نزدن


حرف نمی‌زنم      






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

دیر یا زود


هنوز ناتوانی در نوشتن را می‌شود نوشت

تاریکی‌ای را که در ما به همه‌چیز نگاه می‌کند

و هیچ‌گاه و هیچ‌جا جُفت نمی‌شود.


تو فکر می‌کنی ما می‌توانیم بقیۀ خواب‌هایمان را پیدا کنیم؟

کتاب‌هایی را که تمام می‌شوند ادامه دهیم؟

و بگوییم از تمام‌شدنِ هرچیزی باید ترسید؟

برویم و چند سال در دریا گم شویم

و وقتی که بیاییم بگوییم ما از دریا آمده‌ایم؟

تو فکر می‌کنی ما چه‌گونه همۀ این چیزهایی ساده را بلدیم:

بیدارشدن از خواب

قدم‌زدن

در خانه نشستن

و سکوت دربارۀ اشیا را؟


پیش‌گویی کُن که آینده قبلاً تمام شده

یک‌نوع بیماریِ مُسری در نگاه‌ها پیدا شده:

تو غریبه‌ای، من غریبه‌ام

پدر غریبه، خواهر غریبه

زمین پُر از غریبه‌هاست

ــ کسی این را می‌نویسد ــ

تو فکر نمی‌کنی ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟

جایی در موسیقی؟

...


فکر نمی‌کنی داشتنِ چشم ابرو دهان سر

چیزِ بسیار غریبی‌ست؟


آن‌قدر همه‌چیز را می‌بینیم

که هرگز نشناسیمشان


همیشه می‌ترسم

که به این بازی

عادت کنم 







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

خونی که مدام جرقه می زند


صدای تَرَک‌خوردنِ خاطره‌ها در هم

صدای بیدارشدنِ روزهای رفته

همه را یک‌جا نمی‌شود فکر کرد، به تصور آورد

اما همه باهم می‌آیند

مثلِ چشم‌هایی نیم‌باز از بدن‌هایی نیم‌مُرده و دور


پوزه می‌مالد زمان با باد

بر درخت و دشت و افسانه‌ها


صدای به‌هم کوبیده‌شدنِ درها

رؤیاها، گذشته‌ها

صدای مقطّعِ چند اُپرا باهم

صدای به‌هم کوبید‌ه‌شدنِ دریاها

صدای طبل‌ها:

بام بام بام

بوم بوم بوم

با ریتم و آوازی آزارنده پیش می‌آیند

خَلَجان آغاز شده است


علامتِ تعلیق (...) روی کلمات پاشیده می‌شود

بنویس ترس پُر شده باید برگردیم

برویم بگریزیم و نمی‌دانیم

بنویس سه‌نقطه در چشم‌هامان پیدا شده، در حرف‌هامان

صدای اصابتِ ترکش‌های رؤیا، فکر

گزشِ گوشت و استخوان:

ــ مرگ‌زایی

بنویس خونی که مُدام جرقه می‌زند


از نگاه‌هامان بیرون رفته‌ایم

مثل لباسی که درآورده می شود:

خالی‌شدن از خاک

انفجارِ تاریکی‌ها در مغز

بنویس ناقوس‌های کهنۀ «اروپا» زنگ زده‌اند

ینویس در گلوی «اسپانیا»

چیزی بدتر از مرگ چمبر زده است

نه فلوت، نه گیتار، نه رقص

بنویس اشتباه از آنان بود

که با دستمالِ قرمز مرگ را تحریک می‌کردند

«شیلی» شب

«کوبا» قاطر و گاری و کفش‌های پاره

بنویس «فرانسه» مُدرن شده است

مُدرن می‌خندند

مصنوع و کال می‌گرید

آن‌قدر چندش انگیز که

دلم می‌خواهد همۀ شیشه‌ها را بشکنم

بنویس در «شوروی» حالا

به دست‌های پینه‌بسته می‌خندند

...

بنویس «سبزها» هم به فکر افتاده‌اند که خشخاش بکارند

بنویس «سیاست» دهنِ «تاریخ» را کج کرده‌است

و همه‌چیز را معلق بگذار

علامتِ تعلیق بپاش بر همه‌چیز

از این به بعد چیزی نمی‌تواند تمام شود

...


صداهایی که سایه می‌اندازند

صداهایی که می‌اندیشند

می‌گریند

...


بنویس خاک برمی‌گردد    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

همبازیِ غایب


باغ را پیدا نمی‌کنم

شب را پیدا نمی‌کنم

راه را تاریخ را در چهره‌ها و چشمانِ مردم شهر گم کرده‌ام

و ناگهان بیست‌وهفت سالم شده است:

چسبیده به تمام درختان

چسبیده به صدای مادربزرگ

جامانده در قصه‌ای

ــ باد از همه‌جا می‌گذرد ــ

خانه را خالی می‌کند

درها و پنجره‌ها را به‌هم می‌کوبد

...

ناگهان احساس می‌کنم که همه

تنهایم گذاشته‌اند و رفته‌اند

شاید نام دیگرِ مرگ همین باشد

هیچ‌گاه نمی‌دانستم که از تنها مُردن این‌همه می‌ترسم

زمان چه‌گونه جای مرا خواهد گرفت؟



بیست‌وهفت سال کنارآمدن با شب و روز

طعمِ مُرباها دوستی‌ها

میوه‌ها اُپراها

طعم ِ دلتنگی و انتظارِ دهکده‌ها و شهرهای لبِ مرز

بیست‌وهفت سال زمینْ رایگان، خورشیدْ رایگان

بیست‌وهفت پرده از اجرای نمایش می‌گذرد

خوابْ رایگان، فریادْ رایگان

بیست‌وهفت سال با ته‌لهجۀ ترکیِ خود

شهربه‌شهر گریستن

چهره‌ها را در چهره‌ها گم کردن

ــ باد از همه‌سو ــ


ما به دریاها دل بستیم

به سکوتِ خیس و سنگینِ صداها

به ژرفا و تلاطم‌های این‌همه...

به درخت‌ها گوش چسباندیم

اندوهِ چوبین و زنده‌ای افسانه‌هامان را کشید

گاهی که از دلتنگی آواز خواندیم

نیمۀ تاریکِ ماه، دیوانه‌وار، بی‌قراری کرد، بی‌تابمان شد

خاطر از خورشید پُر کردیم

پلک در سنگ‌ها گشودیم

ــ دیگر نمی‌توانم ــ


دست در آتش دارم

دست در گلوی لحظه‌ها

جاهای خالی‌شده‌ام را

پرنده‌گانی  کورشده منقار می‌کوبند

دردْدشواریِ فاصله‌ها را می‌گرید

می‌ساید و می‌انبارَد

ما تنها به زمین و زمان بسته بودیم

به چیزی پنهان‌شده در زاویه‌های تاریک و بُن‌بستِ فکرهامان

ــ  ماه تنهاییِ ما را،آن گاه که در خواب بودیم،

بو می کرد ــ

...

بیرون آمدن خواب را

لرزیدن و ترس گرفتَنَش را

خونِ زردی که از رگِ شهرها می دود بیرون

عابرانی که رویاهاشان به آتش کشیده آن ها را

آتش پیرامونِ همه چیز را،می بینم

بیست وهفت سال با«زمان»بازی کردن

و با سنگینیِ همبازیِ غایبِ خود ساختن

آتشِ پیرامون همه چیز را دیدن

بیست و هفت دریای متلاطم را در سکوت ریختن

در گلو گنجاندن

بیست و هفت سال،پشتِ چراغ های سبز

بی حرکت ماندن

پرت شدن از خوابی و به خوابی 

از کابوسی به کابوسی

و تحقیق یافتنِ کابوس ها

__درد از همه سو __


کاش به جز دست ها و چشم ها و قلبم

چیزِ دیگری برای از دست دادن داشتم

برای باد

بیست‌وهفت قایق از دلتنگیِ من میگذرد

بیست‌وهفت قایقِ واژگون

چند پردۀ دیگر مانده‌ست؟


باغ را پیدا نمی‌کنم

شب را پیدا نمی‌کنم      







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

اتاق انتظار


زیرِ باران فکر‌کردن

دست به کوچه‌های شهر ساییدن

شهر را در آتش و رؤیاها بوسیدن

حس کردنِ این‌که

همه‌چیز را می‌توانی در آغوش بگیری

جا دهی


زمانی خیس‌شده را در خود حس می‌کنم

زمانی گریسته را

احتمالاً مرگ در تو آرام نمی‌گیرد

تو خیسی،

از صدای مادرانی که

دردناکیِ تاریک‌شدنشان را

فاصلۀ بزرگ‌شدنِ فرزندان می‌خراشد

خیسی

از روزهای ملاقاتِ زندان  بیمارستان

خیسی

از زرد و نارنجی و کلاغ

از حملۀ تاریکی و آتش

آن‌قدر خیس که

همیشه سرما پیدایت می‌کند

و در استخوان‌هایت می‌گرید



باید صدای همدیگر را بشنویم

به همدیگر نامه بنویسیم

اگرچه تو در جنگ کشته شده باشی

اگرچه پشتِ پنجره نشسته باشی

خیره بر تک‌درختِ حیاطِ قدیمی‌تان، چند سال،

و همۀ این‌ها رؤیا باشد

اگرچه تو، خودِ من نیز باشی


من حرف می‌زنم

تا مثلِ برگ‌ها نخشکم

من حرف می‌زنم

تا ترسم را پنهان کرده باشم

و دروغ می‌گویم

تا حقیقت دست از سرم بردارد

ــ باید دوباره به همدیگر دروغ بگوییم ــ


چشم‌های من اتاق‌انتظارِ تمامِ هستی شده است

می‌دانی؟

اشیایی که نمی‌توانند با همدیگر سخنی بگویند

اتا‌ق‌انتظارِ سربازانی که کسی مُردۀ آن‌ها را پیدا نکرد

صدای به‌هم کوبیده‌شدنِ درها

صدای شیون و گریه‌هایی بومی

صدای ضجّه و بیرون کشیده‌شدنِ ماه از دریا

و صداهایی که در سکوت دفن شده‌اند

می‌دانی؟

اتاق‌انتظار

اتاق‌انتظارِ این‌همه که

مرگ آن‌ها را نمی‌کُشد

که پیرشدنِ تدریجی


سعی کن که من به خوابِ تو راه پیدا نکنم

چون‌که بعد از بیداری

با صدای کلاغ‌ها دار زده خواهی شد

چون آن‌وقت مثلِ من

در زمانی خیس زنده‌گی خواهی کرد

آری

احتمالاً مرگ در من آرام نمی‌گیرد:

شدت در گذر از زیستن

و از این‌سوی

میلِ شدیدی به اتاقی که در آن نشسته‌ام و می‌نویسم


شعرهایم را در کتاب‌ها زندانی خواهند کرد

و روزی که تو بگشایی‌شان

«روزِ ملاقات» ...

نامِ شعر

نگهبانی‌ست که به سوی «زندانی» می‌آید:

ــ «ملاقاتی»

و تو می‌خوانی:

من حرف می‌زنم تا جلوی خشکیده‌شدنِ برگ‌ها را بگیرم

جلوی مُردنِ انسان‌ها را

(و چند صفحۀ بعد: )

آن‌قدر نمی‌بارد باران

که حسابت با همه‌چیز تسویه شود

( ... ) :

زنده‌گی را آرام بگذار     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

دو شعر کوتاه

۱)


ابتدا خورشید

قصه را می‌گفت

ماه 

مدهوش به‌گوش می‌ماند


بعدها

ساکنانِ زمین نیز

زبان باز کردند:

تخته‌سنگ‌ها و درختان

آب‌ها و ...


کسی

گوش نمی‌داد





۲)


ما یک خورشیدِ قراضه آن‌بالا داریم

که همه‌چیز را مهربانانه زخمی می‌کند


دل‌هایمان را جمع کرده‌ایم

تا به او قرض بدهیم

که به دلِ قدیمیِ خود بچسبانَد

و همه باهم

بتوانیم با چیزهای کهنه کنار بیاییم

برای دوست‌داشتنِ بیش‌تر

برای زخمی‌شدنِ بیش‌تر







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

بوی تو


به خاک افتاده‌ام

و ردِّ پای تو را می‌بوسم

از این‌جا گذشته‌ای

آن زمان که خواب بوده‌ام

از این‌جا گذشته‌ای

آن زمان که «فراموشی» هم

در خاطره خود را تنها می‌یافت


از این‌جا می‌گذری

از میانِ این کلمه‌ها:

__ چند خط می‌نویسم

بقیه‌اش را

گریه می‌کنم 


تمامِ کلمات را به بوی خود آغشته می‌کنی

کلمه‌به‌کلمه می‌نویسم و تو

چند کلمه جلوتری


قسمتی تقطیع‌شده از شعر را

شب می‌گیرد

در قسمتی دیگر، چند بار، خورشید بیرون می‌زند


فکر نمی‌کردم که زمان

در میانِ کلمه‌ها جا بگیرد

فکر نمی‌کردم ما

میانِ این کلمه‌ها نیز زنده باشیم


چند کلمه به من چسبیده

چند کلمۀ دلتنگ


خواب می‌بینم که تو

کلمه‌به‌کلمه دنبالم می‌گردی

و هر چه کلمه‌های گریان را تکان می‌دهی

کسی جوابت نمی‌گوید

کسی نمی‌تواند.

و ناگهان در خوابم درِ چوبیِ خانۀ کودکی‌ام!

که مقابلِ آن ایستاده‌ام

و کسی در گوشم می‌گوید:

کلمه‌به‌کلمه دنبالِ تو

و آن‌گاه که می‌رسی

کتاب بسته می‌شود    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی