همیشه حرف‌هایم را، بعداً، پیدا می‌کنم

باران برای خود می‌بارد

پُرکردنِ فاصله‌ها را نمی‌خواهم

شوخیِ خواب‌آوری‌ست

بالارفتنِ معانیِ چیزها را، از هر چیز، نمی‌خواهم


آن‌قدر می‌نویسم تا ماه را کنار زده باشم

زمین را

تا ندانم زنده‌گی

تا ندانم مرگ

زنده‌گی چیزی به من اضافه نمی‌کند

مجبورم همین حرف‌هایی را که همه‌جا به همدیگر می‌زنیم

زنده‌گی بدانم

مجبورم!

تا این کلمۀ «همیشه» را

همه‌جا در شعر در نگاه در مرگ

(با خون) استفراغ کنم

دیگر، مدام خون‌بالاآوردنم را

از مادرم، از تو، پنهان نمی‌کنم

حالا مدتی‌ست که از حرف‌هایم کلمه‌هایم

وقت برای مُردن می‌گیرم

همه‌جا که قرمز می‌شود

از چشم‌هایم وقت برای آتش‌زدنِ آن‌چه می‌دانم

برای گم‌کردنِ آن‌چه از همه‌چیز دریافته‌ام

همه‌جا که قرمز می‌شود

از تو وقت می‌گیرم

تا حرف نزنم

جنون همه‌چیز را یک‌جا به من می‌دهد

«تو» مرا نمی‌پوشانی


بعد از مرگ

وقتِ زیادی برای فکرکردن خواهم داشت

وقتِ زیادی برای حرف نزدن


حرف نمی‌زنم      






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی