شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

شهرام شیدایی



آتشی برای آتشی دیگر   آتشی برای آتش دیگر اثر زنده یاد شهرام شیدایی (۱۳۷۳)


نسخۀ کامل کتاب            شعرهای این مجموعه به تفکیک





خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت   خندیدن در خانه ای که می سوخت اثر زنده یاد شهرام شیدایی (۱۳۷۹)


نسخۀ کامل کتاب            شعرهای این مجموعه به تفکیک





سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ سنگی برای زندگی، سنگی برای مرگ اثر زنده یاد شهرام شیدایی (۱۳۸۷)


نسخۀ کامل کتاب            شعرهای این مجموعه به تفکیک



شهرام شیدایی

زرتشت


همه از مادر با گریه به دنیا می‌آیند

زرتشت

با خنده آمد

روشناییِ آب‌ها شاید یعنی این     






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

رودخانه


رودخانه داشت عقب‌عقب می‌رفت و در خود غلت‌می‌زد و می‌خندید

سیب داشت بالا می‌رفت و می‌چرخید و می‌خندید

بالا و چرخ و خنده     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

جمجمه‌ها


غول جمجمه‌ها را یک‌به‌یک روی سنگ‌ها می‌‌گذاشت و

می‌شکست

و با دقتِ خاصی به صداهاش گوش می‌داد

« من به دنبالِ تفکیکِ صداها نیستم

دور شو ای ساستایِ بد اَنگره دور شو! »

و این جمله مثلِ یک پارازیت

مثلِ مگسی سمج در مغزش وِزوِز می‌کرد و

سرش را بر سنگ‌ها می‌کوبید و

صدای ضجه‌های گریه‌اش سنگ‌های ریز را خُرد می‌کرد:

« هوای آزاد! هوای آزاد!

این‌ها باید نَفَس بکشند! »

و ناگهان دهای‌های سرهای زئوس،

آخیلئوس، پاریس، هراکلیتوس،

دو سه بار باشد و بسته شدند: نَفَس بکشیم!

نَفَس بکشیم!

و از آن بالا همه رو به پایین غلت خوردند و آمدند

چشم که چرخاند دید سرهای اِنکیدو و گیل‌گمِش است

دهان‌هاشان باز و بسته شد: ما مُرده‌ایم! ما مُرده‌ایم!

و از جهتی دیگر قِل خوردند و پایین رفتند

زرتشت فریاد زد:

بگذارید آب‌ها و روشنایی‌هاشان به شما راه یابَد

بگـ..

غول سرِ زرتشت را روی دو سنگ می‌کوبید:

« با خنده از مادر » و بلند بلند می‌خندید

و زرتشت زیرِ دانه‌های درشتِ برف

داشت قدم‌زنان دور می‌شد

و تک‌پرنده‌ای انگار در چند جهتِ او

ــ پیشاپیش و قفا و چپ و راستش ــ

چرخ می‌زد

همان پرنده‌ای که بخش‌هایی از اَوِستا را اَزبَر بود

همان پرنده‌ای که وقتی می‌خواند

دیوان و جاودان و شیاطین گریزان می‌شوند.

سرهای دیگری هم آن‌جا بودند...

غول با فریاد از خواب برخاست

اژدها نمی‌توانست آرامَش کند

غول بریده‌بریده گفت:

« من زاییده بودم من زاییدم،

خوابی هول‌ناک بود اژدها!

کابوسی هول‌ناک! »

اژدها آرامَش می‌کرد:

« تو دست‌هایت را در خاک کرده‌ای

و این اواخر میوه‌های درخت را

از ریشه‌هایش می‌خواهی »     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

به چند زبان خواب‌دیدن


به چند زبان خواب‌دیدن

به چند زبان " اُردک‌ها را از این سرِ رودخانه به آن سرش " بُردن

به چند زبان صورت‌های دیداری و شنیداری باران را

بیرون از طبیعت چیدن، به نمایش گذاشتن

به چند زبان اعتراف به این‌که هیچ‌چیز خودِ باران نیست


به چند زبان می‌روم و شاخ‌های گاوِ نری را که قبلاً یکی از خدایان

[ بوده می‌گیرم

کج می‌کنم و می‌شکنم

خونِ قربانی را در گلوی خشکِ چند زبان می‌ریزم

از خاکِ قربانی بر سرِ چندین زبان می‌پاشم

که گویا سنتی دیرینه است

ذره‌ای از آن خاک را

در دهان‌های بازماندۀ چندین زبان می‌گذارم

که گویا سنتی دیرینه است


گاو را در زبانِ اصلی‌اش کُشته‌ام

از غارها بیرون آمده‌ام و گاو را در چندین زبان کُشته‌ام

و خونش را برای روییدنِ گندم و جو

بر زمینِ چندین زبان پاشیده و ریخته‌ام

غارنشین بوده‌ام

نمی‌دانم در چندین زبان

دست‌وپا می‌زده‌ام و زبانم گن بوده بی‌شک

گله‌دار بوده‌ام و زبانم را با حیواناتم پیش بُرده‌ام

کشاورز بوده‌ام و دیگر با زبانِ خاک و سنگ و گاو سخن می‌گفته‌ام


ترازویی را زیرِ باران بگذار

کدام کفّه‌اش می‌چربد؟

مغزت را در چند زبان از کار و چکش ساقط کن به باران بسپار

باران را برای همین آورده‌ایم.     




:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

میلیاردها پرنده آمدند و رفتند


میلیاردها پرنده آمدند و رفتند

تا در ژنومِ نوعی‌شان

تغییری کوچک صورت گرفت


جعبۀ سیاهِ زمین روزی پیدا شد

ــ چه‌گونه و از کجا؟ ــ

میلیاردها انسان آمده بودند و رفته بودند

تنها چیزی که در ژنومِ آنان خوانده می‌شد

همان تغییراتِ نامحسوس بود که مثلِ فریادی بیرون زد:

آهای کسی می‌شنود؟

ما این‌جاییم     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

چند سیب پیرشده در خواب می‌بینم


چند سیب پیرشده در خواب می‌بینم

هم‌زیستیِ بسترِ رودی خشک‌شده با آن‌ها

خالی‌ها و برهوتی پُر از ارواحِ مفاهیم و معنی

جایی که بر مدارِ واژه‌ها نمی‌چرخید

که لباسی برای تنِ افکارِ دوپاها باشد

جادوگری که در کارِ ترکیبِ کلمه و عدد باشد

این‌جا نیست

اُربیتال‌های آزادشده منفردند

به فضای چیپِ شعرها و عشق‌ها و طبیعت‌خوانی‌ها نمی‌چسبند

این دوپاها هرگز به فردیت نرسیدند

کابوس‌هاشان رسید

سقراط همیشه تنها می‌خندید

و هنوز هم.

عقل در طناب‌‌های فلسفه گره می‌خورد

که کسانی رذیلانه از آن بالا و پایین بروند

وحشت از پایان ــ در خواب‌ها بیش‌تر از کتاب‌ها بود ــ

طناب‌ها و چاه‌ها و بهشت‌های مقدس و جاودانه‌گی و بازی‌های دیگر را

از مرزهای مسخره‌گی

پایین سُرانده بود

گیاه می‌پزمُرْد

گوشت می‌گندید

چکش تنها می‌ماند

سقراط می‌خندید

بیرون آیا امن‌تر از خانه‌هایی نبود که ساختیم؟

هنوز روی زمین، مثلِ آن‌وقت‌ها بازی جدی‌ست؟

هنوز این است؟

هنوز آن است؟

از رفیقِ قدیمی است؟

از رفیقِ قدیمی‌مان ساموئل بِکِت چه‌خبر؟

پوکرِ خونینِ عقل با عقلش را کسی برداشت؟

کسی به ارث بُرد؟

اگر کار را یک‌سره کرده و کسی دیگر جزئتش را ندارد

باز خبرِ خوبی‌ست!


چیزها از کِی فتیلۀ بسته‌های شروع و پایانشان را هم‌زمان آتش کردند؟

آن‌وسط‌ها چیزی هم آیا باقی ماند؟

داستان‌ها کِی از تنها به ابتدا، از دورها به چشم‌ها و وجودها

تاخت‌ها و حمله‌هاشان را آغاز کردند؟

صداها چه‌طور برگشتند؟

دیوارِ مثال‌ها در کجاها، روی چه‌ـ‌‌که‌ها فروریختند؟

سؤال در حالِ سقوط بود: زنده‌ها را چه کسانی و کجا رؤیت کردند؟   





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

چیزی یادم آمده


غول داد زد:

« چیزی یادم آمده »

و دست‌های ساموئل را گرفت و کشید

غول داشت می‌دوید و ساموئل به دنبالش

دَه دقیقه نبود که از کنارِ آن دریخت

دور شده بود

حالا نَفَس‌زنان دوباره به همان‌جا برگشته بود

غول:

« سیب کو؟

به زمین نیفتاده!

سیبه برنگشته! »

فکرِ مشترکی از سرِ هر دو بالا رفت و

بر بالای درخت نشست

فکرِ مشترک: « اژدها آن‌را

روی هوا گرفته »

ساموئل چند قدم عقب‌تر رفت:

« این فکرِ من نیست » ( و در ذهنش لبخندی به اژدها زد )

و اژدها

از فکرِ تنهاماندۀ غول

داشت دورتر و دورتر می‌رفت

و احتمالاً سیب

داشت چرخ می‌زد و

چرخ می‌زد و

بالاتر و 

بالاتر

و...  





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

آن‌ها شب‌ها را خالی گذاشتند


آن‌ها شب‌ها را خالی گذاشتند

و روزها را پُر کردند     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی