شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

چشم بسته می‌گردیم


دوباره به زمین فکر می‌کنی

به کلاغ‌هایی که از آن چیزی می‌دانند

و از تو پنهان می‌کنند

انگار کلاغ‌ها همیشه حضورِ گذشته‌ای دورند

و از تاریکیِ دورتری آمده‌اند

ما برای پُرکردنِ این فاصله‌ها

به شعر پناه آورده‌ایم

به نقاشی

و از ترسِ زمان

گوشه‌هایی از خودمان را

در همۀ این‌ها

برای زنده‌ماندن جامی‌گذاریم


در زنده‌گی اگر حرف بزنی، زمان می‌گذرد

این‌جا می‌توان برای همیشه گریست

برای همۀ نسل‌ها

دیگر تو زنده‌ای نه زمان


این‌جا میزبان همیشه تاریکی‌ست

و نورها

میهمانانِ گریزپایند

که می‌توان در ناپایداریِ آن‌ها

اندکی شادی کرد

اندکی خوش‌بخت بود

و همیشه دست تکان داد

همیشه بدرقه کرد

و دوباره منتظر ماند


چه‌قدر دلم می‌خواهد از این دنیا

سال‌ها بعد

پا به بیرون بگذارم

و به دنیای شما داخل شوم

و بگویم

همه‌چیز عوض شده‌است

و به دنیای خودم برگردم


به زمین فکر می‌کنم

که چشم‌هایش را بسته‌اند

و به او گفته‌اند،

حالا پیدایمان کن     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

پلنگی تیرخورده


در این کلمه‌ها، چیزِ زنده‌ای پیدا نمی‌شود

مگر بهانه‌ای

مجالی برای گریختن.

کسی میانِ این سطرها جانمی‌مانَد.

خورشید را در کلمه گنجاندن

دریا را مستمسکِ خویش کردن.


شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست

درنگی در گلوست

فشاری در قتل‌گاه

بیرون‌کشیدنِ سنگ از معنایش

دمیدنِ خون در آن

دوباره‌گیِ زیستن است.

سکوتِ بزرگ و پُرخونی‌ست

که می‌توان در آن

به کودکی بازگشت

به درخت دریا گفت

گرمای آتش را پس داد

تنهاییِ ماه را جبران کرد.

شعر پلنگی تیرخورده است

که برای پروانۀ نشسته روی زخمش

عمیق می‌گرید.

مخاطبِ نور و تاریکی.

شعر دست‌هایی‌ست که درهای بسته را می‌کوبد

و سایه‌ای در سنگ را

سایه‌ای در انسان را

می‌بوسد.


طلسمی‌ست برای مرگ

که تنها کودکان آن را، ندانسته، می‌شکنند

تا بتوانیم به مرگ بازگردیم.

آتشی برای آتشی دیگر.







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

پنجره


چرا همۀ حرف‌هایمان را یک‌ریز و یک‌جا نمی‌زنیم

تا بعد، چند سال زنده‌گی کنیم؟

از تکه‌تکه حرف‌زدن

خوابیدن و بیدارشدن، خسته شده‌ام.


دست به دریا می‌رود

و چیزهایی بیرون می‌آوَرَد

سکوتی چند برابر آمده است

حرفی نباید زد

ــ به دست‌زدن و لمس‌کردنِ این کلمه‌ها عادت کرده‌ام ــ

قرار است شعرِ آمده را همین‌جا گردن بزنند

آذوقۀ امروز را جمع کرده‌ام

کلمه‌های یک شعر نباید گرسنه بمانند

خروس که بخواند

تبر فرود خواهد آمد

تا آن زمان باید قیمتِ سکوت را بالا بُرد

حرفی نزد.


شعرِ آمده از دریا، بی‌خبر است

موسیقی گوش می‌دهد،کتاب می خوانَد

شام خورده است، و همین‌ها را می‌نویسد.


باید از این آینه بیرون رفت

و شک را به جای اولش برگردانْد

باید دست به دستِ هم بدهیم

و در خواب‌های هم شهرِ جدیدی بزنیم

و از این‌جا برویم

ــ به کلمه‌های این شهرِ جدید (خانه‌هایش)

دست می‌زنم ــ

قیمتِ سکوت آن‌قدر بالا می‌رود که توانِ خریدنش با چشم و نگاه

دیگر نیست

فقط باید حرف بزنی.


بگو که همه‌چیز را دروغ می‌گویی

بگو که گرسنه‌ای

بگو تاخروس‌نخوانده بگو

بگو که شعر بهانه است

و تو از ترس پشتِ این «پنجره» آمده‌ای

بگو که دریا نیز غریبه‌ای بود

که از کودکی با تو همه‌جا می‌آمد

بگو که هیچ‌کدام را نمی‌شناسی.


تبر پُشتِ پنجره می‌لرزد

خروس می‌خوانَد. 






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

زمینِ قدیمی


انتظار را بر این صندلی دوخته‌اند

این کُت و این گیتار «گذشته» است

هرچیزی که به دنیا می‌آید

گذشته آن را می‌گیرد

زمان

خطرناک‌ترین شوخی‌ای‌ست

که در نگاه و فکر و حسِ ما

جاگرفته است

هرچیزی که به دنیا می‌آید

به زمانِ گذشته برمی‌گردد


این‌جا هنوز فردا

چون شایعه‌ای شهر را بازی می‌دهد

این‌جا هنوز فکر کردن

رایج‌ترین بیماری‌ست

ما هنوز هم همان انسان‌های قدیمی هستیم

این‌جا هنوز 

دنیای دیگری داخل نشده است

دلم می‌خواهد آسمان چیزی پاره‌شدنی می‌بود

دلم می‌خواهد زمین

مردی بود که به زیرِ مشت‌هایم می‌گرفتمش

...


همۀ حرف‌ها، همۀ حس‌ها

همه‌چیزِ این‌جا قدیمی شده

می‌دانی؟

چیزی برای زنده‌گی

پیدا نمی‌کنم


باید دوباره ترس‌هامان را آب و دانه دهیم

قایق‌هامان را بیرون بیاوریم

باید دوباره بر این خشکی

پارو بزنیم


توهّم

توهّم ما را سرِپا و زنده نگه می‌دارد






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

ما رها نمی‌شویم

کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند

و این‌ها به خواب‌هایم راه پیدا می‌کنند.

شاید از خواب‌های آینده‌ام این سطرها را می‌دُزدم

که در این اتاق که در امروز نمی‌گنجم.


آن‌قدر در این جاده در این راه ایستاده‌ام

که دیگر دیده نمی‌شوم

و همه می‌پندارند این جاده منم

این راه.

درختانِ این مسیرِ جادویی

زمانِ زنده‌بودنِ مرا از خویش بالا کشیده‌‌اند

و وقتی از این‌جا می‌گذرم

تپشی مضاعف مرا می‌گیرد

بال‌هایی سنگین

رودخانه‌ای در خوابی عمیق.


آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه

دنیاهایی دفن‌شده را از زنده‌گی

 بیرون نمی‌کشد؟


در همۀ این سال‌ها

چشم‌هایی ناپیدا می‌زیست

هر بار که کتابی را می‌بست

شیطنتِ بازوبسته‌شدنِ یک در

در تو بی‌قراری می‌کرد.

زنده‌گی جایی پنهان شده است

این را بنویس.


می‌دانی؟!

در به‌یادآوردنِ این‌ها نیز زمان می‌گذرد

و همه‌چیز را دور می‌کند و درو می‌کند.

ما رها نمی‌شویم

چشم‌هایت را در خودت زندانی کن

و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.


چرا همه‌چیزِ این سیاره از ما

برای پیوستن به خود می‌کاهد؟

چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمی‌گیرد؟


می‌ترسم نکند این سیاره سرِ بُریده‌ای در آسمان باشد

بی‌صورتیِ این چهره

وحشتم را با شاخ‌وبرگِ درختانش می‌پوشانَد.

و می‌دانم دیدنِ این‌ها همه خواب‌‌دیدن است.


همیشه ترسیده‌ام که از روی این دایره پرت شوم.

چرا هیچ‌کس به ما نگفته است که زمین

مدام چیزی را از ما پس‌می‌گیرد

و ما فکر می‌کنیم که زمان می‌گذرد.


شاید زمین آن سیاره‌ای نیست که ما در آن باید می‌زیستیم

و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌مانَد

و به این زنده‌گی برنمی‌گردد.


از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم

از چشم‌هایمان

و همه چیزِ این خاک را کاویده‌ایم:

ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش

به این سیاره تبعید شده‌ایم

و این‌جا

زیباترین جا

برای تنهایی‌ست.


کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند.     





 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

شعری برای یک مترسک


ناگهانی‌ست

به جنگل خوانده شده‌ام

و آدم‌های چوبیِ اُریبی می‌بینم

که به درختانِ عمودی تکیه داده‌اند

نگاه‌ها همه کودکانه و اساطیری

مترسک‌هایی باستانی

ــ بهتر است همۀ این‌ها خواب یا چیزِ دیگر باشند ــ

چون زنده‌شدن در چوب

پنجره‌ای لال و دردکشیده را در من بسته نگه می‌دارد

و صدایی مُرده را

از خواب به بیداری‌ام می‌ریزد

پُشتِ این گیجی‌ها

دنیای غریبی خوابیده

و آن‌طرفِ این پنجرۀ نامرئی

زنده‌گی متراکم‌تر و جمع‌تر شده

که انگار همه باهم می‌گویند

باختنِ این بازی چه‌قدر آسان بود

اگر این‌ها حتا خواب باشد

من بیدارم

چوبِ این بیداری را در خواب هم می‌خورم

ــ هنوز هم به خواب‌دیدن عادت نکرده‌ام ــ

من در خواب با شما حرف می‌زنم

و این‌ها همه چاپ خواهد شد

دنیای عجیبی در این کلمات شکل می‌گیرد

و این مربوط به فاصلۀ خواب‌ها در بیداری‌ست

مربوط به جنگلی‌ست

که یکی از این سیصدوشصت‌وپنج روز را

سخت به سینه‌اش چسبانده

مربوط به مترسک‌هایی که یک‌جا جمع شده‌اند

و من نمی‌دانم که این اتفاق در زمینِ کدام خواب

یا زمینِ کدام بیداری صورت می‌گیرد

مرا به میانِ خود خوانده‌اند

و انگار که نمی‌خواهند

این بازی را به‌آسانی ببازم

یا این‌که مرا در باختنِ این بازی یاری دهند

(کنده‌کاری‌های روی چوب‌هاشان را که نگاه می‌کنم

می‌فهمم که به این‌جا آورده‌اندم

تا بدانم که شعرهایم را دوست دارند)

دست به جیبم می‌بَرَم

و شعر دیشبم را می‌خوانم: 

«شعری برای یک مترسک»

که ناگهان مترسکی از آن میانه بر زمین می‌افتد

نزدیک‌تر که می‌شوم ...

شباهتی عجیب

شباهتی ...

دلم در یکی از آن مترسک‌های چوبی

جامانده است

انگار در خواب همه به من تسلیت می‌گفتند

و همه‌چیز رفته‌رفته دورتر می‌شد

دورتر

همه‌چیز

از همه‌چیز  








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

عشق در زندان


به درختان حلقه می‌زنم و فریاد می‌کنم

دعایم کنید

دعایم کنید

تا از این درد ... :

ــ همه را شکلِ تو می‌بینم

در خیابان

در خواب

با آن روسریِ سفید


لطفاً قیام کنید !

درمی‌یابم که در دادگاهم

هواخوری !

درمی‌یابم که در زندانم


از هم‌سلولی‌ام جُرمش را می‌پرسم

عصبی می‌گوید:

آزادی را بَد تلفظ کرده‌ام، بَد !

دیوارها داد می‌زنند

میله‌ها فریاد می‌کنند :

همۀ شما، آزادی را، بَد تلفظ کرده‌اید، بَد، بَد

...

ــ راست می‌گویند ــ

فقط به درختانِ حیاط اعتماد دارم

وقت‌های هواخوری می‌دوم و

در آغوش می‌گیرمشان

گریه‌کنان:

دعایم کنید

دعایم کنید

...


عزیزم !

عشق در زندان

شاقّ است    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

در جاده


دیروقت است

فرشته‌ای در کار نیست

از دنیا چیزی نمی‌دانم

اسب رم می‌کند

گاری برمی‌گردد

از گذشته چیزی نزدیک‌تر می‌شود


دیروقت است

بهانه‌ای در کار نیست

شعر می‌آیند و

به جای تو زنده‌گی را می‌گیرد


همیشه در همان جاده می‌ایستی

جاده‌ای کم‌گذر

تا من به تو بگویم دیروقت است، دیروقت

و تو سربه‌زیر در تاریکی

به خانه برگردی

و جای چیزی را همیشه خالی ببینی

و بنویسی:

ــ برای زنده‌گیِ یک شعر

زنده‌گی کم داری.     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

کلمه هایی که از ما به جا خواهند ماند

ما رها نمی‌شویم

زرد پُررنگ

پنجره

تا نیمه‌شب

همیشه کودکیِ من خواب می‌بیند

یک کلام

خورشید را در آسمان

در جاده

پلنگی تیرخورده

شادیِ کودکانۀ قرمز

بال بر خاک

همه‌جا  که قرمز می‌شود

ایثار

بوی تو

خروس را

تسکین

تلاطمی لال

در باد

همبازیِ غایب

شعر

خونی که مُدام جرقه می‌زند

اگر ستاره‌ها

چشم‌بسته می‌گردیم

عشق در زندان

قایقِ جامانده

تبر در دهان، تبر در خون

دیر یا زود

دست‌های آلوده

زندانی در زندانی

در این اتاق

شعری برای یک مترسک

درِ بسته

تا دیر نشده

اتاقِ انتظار

بازی را باختهام

گرمای زمستانی

زمینِ قدیمی

همه‌چیز را کم می‌آورم

تطهیر

ابتدا خورشید

ما یک خورشیدِ قراضه

شعرهای کوتاه




در کلاسِ  درس، همیشه  به  این فکر بودم که باید پُشتِ‌سرمان نیز

 تخته‌سیاهی  باشد که آن‌چه من می‌خواهم در آن نوشته شود.


و این نخستین تخته‌سیاهِ جانِ‌سالم‌به‌دربُرده‌ای‌ست که تن به چاپ داد، که 

توانستم در داوری ظهور بگذارمش و بعد صورت‌های خودم را در آن ببینم و

 از آن‌ها فرار نکنم و بپذیرم آن‌گونه فکر می‌کرده‌ام؛  که شعرهایم این نبوده‌اند

 که الان هست، که نابغه‌ای عجیب‌وغریب نبوده‌ام و شعرهایم سِیرِ خود را 

طی کرده‌اند و من مجموعه‌ای از این‌ها بوده‌ام و این‌ها پاسخ یا واکنش یا

 گفت‌وگویی بود به/با فرهنگی که در حدِ توانم ــ تا آن‌روزها ــ توانسته بودم

 جذب کنم...




شاید زمین چیزی از من پرسیده

که از خواب بیدار شده‌ام.

یا قصه‌ای در من زنده شده

که جوراب‌هایم را بلد نیستم بپوشم

چه‌قدر ساده می‌نویسیم که زنده‌گی عجیب است

و دست‌هایمان را پیدا نمی‌کنیم.


تصویری که مرا می‌خواهد زنده نگه‌دارد

کوچک شده است، کوچک.

ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی می‌گردد ــ


مادر کلمه‌ای‌ست که در اتاقِ مجاور خوابیده

من به همه‌چیز مشکوکم

به چراغی که روشن کرده‌ام

به تابلوهای روی دیوار

به کسی که هفتۀ پیش در گورستان چال کردیم


شاید به خواب‌های بالاتری راه یافته‌ام

به دنیاهایی دیگر

که صدای شماها را

چند روزِ دیگر می‌شنوم

و برای شنیدنِ جواب‌هایتان

همیشه کنارم خالی می‌مانَد.

من به گوش‌دادنِ حرف‌ها

نشستن کنارِ همدیگر

به تمامِ فاصله‌های نزدیک‌شده مشکوکم.


امروز ناتمامی را جشن می‌گیرم

فردا، یک هفتۀ دیگر خواهد گذشت.


در می‌زنند

کسی پُشتِ پنجره آمده است

همیشه فکر می‌کنم...


کلمه‌هایی که از ما به‌جا خواهند ماند

بی‌خوابی عجیبی خواهند کشید

بی‌خوابیِ عجیبی.

کلیدهای گریه‌کردن را

برای قاتلانی که در راهند

جامی‌گذارم.     








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی