شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

همه چیز را کم می آورم


همه‌ی دارایی من، اندوهِ من است

و هر روز بدهکارتر می‌شوم

از درخت چیزی کم می‌آورم

از آفتاب چیزی

و نمی‌دانم کجا باید پنهان شوم

کتاب‌ها، موسیقی، پنهانم نمی‌کنند

لباس‌هایم، صندلی‌ای که در آن گوشه است

لامپِ روشن

هیچ‌کدام حرفی نمی‌زنند

و از این‌که همیشه می‌توان این‌گونه ادامه داد

همه‌چیز را یک‌طرفه مخاطبِ خود کرد

دیکتاتور ماند

حتا در اندوه

نگران‌ِ جابه‌جایی و پناه‌آوردن‌ِ آن‌طرفِ دیگر می‌شوم من

چه‌گونه ممکن است که کاربردِ یک سیب

فقط خوردن‌ِ آن باشد؟

ما دیکتاتور می‌زییم

و کسانی بر دیکتاتوری ما دخیل می‌بندند

و یا مَردِمان می‌شمارند

از حرکت‌کردن به دُورِ خورشید

و مدام‌بودن‌ِ این چرخه

به‌تمامِ معنا می‌ترسم

من به کاربردِ خندیدن‌ها، گریستن‌ها

به کاربردِ‌ کتاب

به کاربردِ‌ نگاه کردن مشکوک شده‌ام

هیچ‌چیز به جایِ‌ اولش برنمی‌گردد

این‌جا جایی برایِ‌ برگشتن پیدا نمی‌کنی

اگر شام نخورده بیایید

فقیر هم باشید

در، همیشه ،بسته می‌مانَد.

و رفته‌رفته، به کاربردن‌ِ کلمه‌ها را نیز

خطرناک حس می‌کنم

باید از همه این را پرسید

آیا زمین گرسنه است

یا اصلاً‌ نمی‌داند که وجود دارد؟

ما روی آن حرف زده‌ایم

خواب دیده‌ایم

آتش روشن کرده‌ایم

آیا ممکن است که یک‌طرفِ گذشته‌های زمین و زمینی‌ها را

دزدیده باشند؟

من رفته‌رفته همه‌چیز را کم می‌آورم

خورشید را از خودش

زمین را از خودش

و درمی‌یابم که اندوهم داراییِ‌ من نیست

بدهی اجباریِ‌ من است

و نوشتن  جعل‌کردن‌ِ پرداختِ این بدهی‌ست







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

در این اتاق


می‌ترسم شعرهایی را که زیرِ خاک خواهم گفت

نتوانم برای کسی بخوانم

من عجله دارم

و عجیب است که بسیار آرامم

کسی که سرِ قبرم می‌آید

و می‌پذیرد که مُرده‌ام

مرا در خویش کشته است


خواب‌های آینده‌ام را دیده‌ام

سال‌های بعدی‌ام را زیسته‌ام

و این اضافه‌گی آزارم می‌دهد

کاش این‌همه عجله نمی‌داشتم

دستِ‌کم آن‌وقت مثلِ همه

در زمان می‌گنجیدم

و با دوست و شهر و زمین کنارمی‌آمدم

این‌همه بَردَر کوبیدن بیهوده است

درها را باز نمی‌کنند

نه کسی می‌بیند تو را

و نه صدایت را می‌شنوند

عجله کرده‌ام

و آن‌قدر جلو رفته‌ام

که نمی‌پذیرند زنده باشم

در این اتاق زیرِ خاکم

و می‌نویسم.

چون یقین دارم که نمی‌توانم مُرده‌ای باشم

چه‌گونه ممکن است که بگویند تمام شده

دیگر نمی‌توانی برگردی

این برایم مثلِ شوخی‌ای‌ست که با همه دست می‌دهد

و من دست‌هایم را قایم می‌کنم

حقیقتی که با آدم شوخی می‌کند

کاملاً مشکوک است

من مرگ را به زنده‌گی آورده‌ام

و از آن بیرون بُرده‌ام

و عجیب است که هر شب بیرون می‌آیم

و بر سنگِ قبرم شعری تازه می‌نویسم

و دوباره می‌خوابم

و از این‌که روز را در میانِ شماها هستم

در خانه با مادرم

و سرِ کار با همکارانم

شگفت‌زده می‌شوم


درِ کودکی‌ام باز مانده

و زمان چون نتوانست گُمَم کند

از جوانِ بیست‌وهفت سالۀ من بیرون رفت

کودکی‌ام با بیست‌وهفت ساله‌گی‌ام حرف می‌زند:

ــ امروز اولین روز بود که به مدرسه رفتم

بیست‌وهفت ساله‌گی‌ام چشمانِ برق‌زده‌اش را می‌بوسد

ــ راهِ خانه تا مدرسه را می‌پرستم

کودکم به عکس‌های بیست‌وهفت ساله‌اش نگاه می‌کند

و نمی‌دانم چه درمی‌یابد

که چند شب پُشتِ‌سرِ هم

در خواب فریاد می‌کشد

باید نمی‌گذاشتم داستانِ بلندی را که نوشته‌ام بخواند

باید نمی‌گذاشتم به عکس‌های آینده‌اش نگاه کند

من عجله دارم

چه در گذشته چه در آینده


سنگِ روی سینه‌ام بی‌تابی می‌کند

حتماً، شعری نوشته‌ام 








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

قایقِ جامانده


ما در فاصلۀ «مادر» و «مرگ» زنده بوده‌ایم

در درنگی که به خورشید داده می‌شود

در سکوتی که همیشه بیش‌تر از ما می‌داند

در شباهت و دوریِ اندوه و ماه

ــ چیزی گُنگ، همیشه در ما به گذشته برمی‌گردد ــ

بهانه بوده‌ایم، که خاک در ما راه برود

چرا کسی به ما نگفته بود که ما راه‌رفتنِ خاک بوده‌ایم

و چشم‌ها و نگاه و حس‌هامان

عاریتی بوده؟


غمگین‌ترین پنجره در انسان می‌زیست

که بعد از آفریده‌شدن

آن را نادیده گرفتند

اگر گریه کنم، کودکی نامده از فردا را خواهم کُشت

به‌اجبار در سنگ می‌گریم

در آتش

که نیازمندِ گریه در خویشند، و نمی‌توانند


ما تمامِ فاصله‌ها را در دلتنگی‌مان زیسته‌ایم

و روزبه‌روز تاریکیِ چسبیده به سینه

به گلومان نزدیک‌تر می‌شود


چرا کسی به من نگفته بود که: پسر

تو تمامِ بعدازظهرهای کودکی‌ات را از سرما لرزیده‌ای

و چشم‌هایت برای خوش‌بختی بسیار سرد بوده‌اند

بسیار سرد

چرا دست از سرِ این قایقِ جامانده‌دردلم برنمی‌دارم

قایقی در ما زندانی شده

زندانی در زندانی

این را آن زمان که شش سالم بود

و از کودکان جدا شدم فهمیدم

با ساده‌ترین شکلِ ممکن

بادبادکی ساختم و بالای یک تپه بادش دادم

و در تمام آن لحظات، دلتنگیِ پُری

رعشه‌های عجیبی به تن و دست‌هایم انداخته بود

بالای بالا رفته بود

با گریه رهایش کردم

ــ فکر می‌کردم این کار را برای خدا می‌کنم ــ

و مدام مُشت بر آن تپه کوبیدم و گریستم

می‌دانستم. دیگر همه‌چیز را می‌دانستم


در تمامِ این سال‌ها

قایقم را از این شعر به آن شعر بُرده‌ام

و دلم باز نشده است

کوری دستِ کوری را گرفته

و از میانِ کلمه‌ها می‌گذرانَد

کلمه‌ها دست می‌سایند

و به گمانِ این‌که آنان مقدس‌اند

تکه‌تکه همه‌چیزشان را جدا می‌کنند


شعر

قایقی جامانده در دلِ ماست

که هنوز هم

بویِ دریا می‌دهد    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

تسکین


شاید تو را برای زنده‌گیِ دیگری کنار گذاشته‌اند

که زمان را تنگ‌تر می‌گذرانی و

گذشته را

دوباره می‌گذرانی

هیچ‌چیزْ قابلِ برگشت نیست

سعی کن عادت بکنی

امروز که اشیا را را با دلتنگی‌ات حرکت می‌دادی

فهمیدم که دیگر حرفی برای گفتن نیست

همیشه به خودم می‌گویم آرامش باش

آرام


شاید آوازخواندن برای کلاغ‌ها

علامتِ بیماریِ جدیدی باشد

و چسباندنِ صورت و تن به درختان

کسی را زیرِ خاک تسکین می‌دهد

وگرنه این نیاز

این‌اندازه عمیق نمی‌بود

چشم‌هایت آن‌قدر سرد شده‌اند

که شیشه‌های پنجره تَرَک برداشته

دست بردار

و بگذار کودکانی که به چشم‌های تو پناه می‌آورند

زمینِ جمع‌شده در گلویت را

حس نکنند


آشیانه‌ای باش

روزی پرنده‌ای

در تو زنده‌گی را مطمئن خواهد یافت    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

شعر کنارِ تنهایی مان می نشیند


شعر کنارِ تنهایی‌مان می‌نشیند

چیزی برای کنارگذاشتن

چیزی برای فراموش‌کردن

در ما پیدا می‌کند

و چیزی به جای زنده‌گی

در ما جامی‌گذارد


در ما پرنده‌گانی مهاجر می‌زیند

شعر با بادهایی از سرزمین‌های دوردست می‌آید

و بویی با خود می‌آورد

که پرنده‌ها را بی‌قرار می‌کند


شعرها چشمانی کودکانه دارند

و کلاغ‌ها را برادرانِ خود می‌دانند

با آهویی کنارِ چشمه می‌آیند

و آن‌قدر در آب عاشقانه می‌نگرند

تا آب

آهو را بنوشد


شعر با دو چشمِ آبی می‌آید

و پشتِ پنجره می‌مانَد

آن‌قدر که دلت برای همه‌چیز غنج می‌رود

و صدای مادرت را در اتاق

معجزه می‌یابی

آن‌قدر پشتِ پنجره می‌مانَد

که برای دورشدن

همه‌چیز به‌اختیار بهانه‌ات می‌شوند


وقتی که تو به خواب رفته‌ای

شعر کنارت می‌آید و به چشمانِ خواب‌رفته‌ات نگاه می‌کند

حالا، دل اوست که غنج می‌رود

اتاقْ بوی عجیبی می‌گیرد

و تو را در خواب...

فردا همه می‌گویند چه‌قدر زیبا شده‌ای

ــ شعر به جای تو می‌گرید ــ

گاه پیش از خوابیدنت، در مجالی کوچک

پشتِ پلک‌هایت می‌خزد

و با تو خواب می‌بیند

خواب‌هایت را در خواب برای دیگران می‌گوید

طوری که همه  می‌پندارند کنارِ آبی نشسته‌اند و

افسانه‌ای می‌شنوند


بیدارشو، بیدارشو

وگرنه شعر کودکی‌ات را خواهد بُرد   






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

زندانی در زندانی


ــ رنگ می‌لرزد ــ

زنده‌گی با ما آرام نشده است

موسیقی این را خوب می‌داند

زنده‌گی کُلّی‌ست، موسیقی کُلّی

خودکار می‌ترسد

کوه می‌آید دره می‌آید

درختان دورتر

دریا نزدیک‌تر

خودکار می‌نویسد:

ما حرکت می‌کنیم

با شتاب می‌گذریم.

چند خواب فاصله می‌افتد

ــ برمی‌گردیم ــ

چهره‌ها جامانده

چهره‌ها با کوه

چهره‌ها با درخت

ــ انسان خالی شده است ــ

دریا همین‌جا می‌ریزد

ما پرت شده‌ایم

ما جامانده‌ایم

کتاب ها تنها

کتاب‌ها همدیگر را می‌نویسند،

همدیگر را می‌خوانند

ما فریاد می‌زنیم

ــ سال‌ها فاصله می‌افتد ــ

ما فراید می‌زنیم

ــ طشتِ خورشید متلاطم‌تر ــ

از این‌درخت به آن‌درخت

از این‌دنیا به آن‌دنیا

ــ شب‌ها نمی‌گذرند ــ

از این‌خواب به آن‌خواب

ــ زندان تنگ‌تر شده است ــ

زمان صداها را سنگ می‌کند

از سنگ فریاد می‌زنیم

ــ سنگْ زندانی ــ

از فولاد ...

ــ فولادْ زندانی ــ

ــ ما رها نمی‌شویم ــ

کوه‌ها و درختان می‌گذرند

با انبارِ صداها

لال می‌گذرند

چشم‌ها برای دیدن ــ اضافی ــ

سکوتی پُر سایه می‌اندازد

قلب‌ها از سینه بیرون زده‌اند

طبل شده‌اند

کوه‌ها بر این طبل می‌کوبند

طبل سنگین‌تر شده است

همه از چشم‌های خود آویزان

ــ ما سنگین‌تر شده‌ایم ــ


هیچ‌چیز را به نام نمی‌توان خواند

اسم‌ها خطرناک شده‌اند

ترس در همه‌چیز می‌نشیند

و از روی سرِ هرچیز می‌پرد

جای پاها سنگین 

پاها سنگین


خطر

خانه می‌سازد

خانه می‌ترسد

ــ انتزاع حاکم شده است ــ

شب جدا، دست جدا، خواب جدا

واژه جدا می‌گرید

شب به جان، دست به جان، خواب به جان

واژه به جان می‌افتد

ــ زندانی به زندانی ــ

خط‌به‌خط، سطربه‌سطر

کلمه‌به‌کلمه اسب‌ها رَم می‌کنند

همه‌چیز در حالِ رَم‌کردن و رَم‌دادنِ هم

ترس پا می‌کوبد

سنگین‌تر، سنگین‌تر

هول به جان می‌افتد

نامش چیست؟

نامش چیست؟

اسم به دهان می‌کوبد:

ــ خانه

ــ باید به خانه برگردیم ــ

سایه می‌خندد


خودکار ... :

ــ انسان خاطرۀ زبری شد،

و همه‌چیزِ زمین را

زخمی کرد   








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

تلاطمی لال


آن‌قدر انتظار کشیده‌ام

که زیرِ چند دریا خواب می‌بینم

و سنگینیِ آن را

همیشه در صدایم دارم


پُکی عمیق به سیگار

ماهیِ قرمزی در چشم

ترسِ متلاطمی در مفصل‌ها

درْ بسته

پرده کشیده

چیزی همه‌چیز را یک‌جا تکان می‌دهد

تلاطمِ عجیبی در اتاق

زمین انگار بیرون آمده

و در این تلاطم، مدام به سرت می‌کوبد

و تو هر بار چیزِ دیگری به یاد می‌آوری

و از خوابی دیگر پاره می‌شوی


تشنه‌گی نمی‌گذارد دریا برگردد

نهنگ‌ها در چشم‌هایت باله می‌کوبند

در قلبت قفل می‌شوند

پُکی عمیق به سیگار

حرکت از قلب

ــ درْ بسته ــ

خزیدنِ دریایِ آتش‌گرفته

ــ پرده کشیده ــ

تکان در تکان

دریا در گلو

گلو در قلب

ــ پاره‌شدن از گریه ــ

ریزشِ آتش‌ها

جابه‌جاییِ آن‌ها

ــ خوب است که حرف نمی‌زنی

وگرنه همه‌چیز را با صدایت آتش می‌زدی ــ

فریادِ چند دنیا در گوشِ هم

جگرخراشیِ زمانی گیر کرده

لال ماندن

لال ماندن


در این قفس

فقط،

می‌توان زنده‌گی کرد    









 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

تا نیمه شب


از صداهایی که در روز می‌شنیدیم

توشه جمع می‌کردیم

دسته‌گُلی شاید

برای بعدازظهرها

کسی تولدِ ما را جشن نگرفته بود.


آن‌شب، زمان از ما دور شده بود

و از همه‌چیز می‌شد حرف زد

همه‌چیز.

برای آتش‌گرفتن

چه‌قدر به هم نزدیک شده بودیم

و حرف‌هایمان هیمه‌ها را جمع می‌کرد

یک جرقه کافی بود

از نگاهی

حرکتِ دستی

حرفی

زود این را دریافتیم

و خاموش ماندیم.

چند سیبْ روی میز

دلتنگی را کامل می‌کرد

ما چه‌قدر از هم جدا بودیم

سیب از ما

میز از سیب

و به همدیگر معنا می‌دادیم.

شاید این‌جا کسی رازها را باز نگه‌داشته

و پیش از آن، آن‌ها را از مایعی خواب‌رفته گذرانده

که سیبْ روی میز، معنا می‌دهد

که میز در اتاق، مفهومی دارد

و ما کنارِ این‌همه، به خوش‌بختی نزدیک‌تریم.


قایقت را به کنارِ این سطرها بیاور

شاید این‌جا دریا باشد

همهمۀ گنجشک‌های باغچه آن را حرکت خواهد داد

ما در بی‌خبری‌مان، خود را کم‌تر غرق‌شده می‌یابیم.


چهار خط بی‌خوابی می‌نویسد

چهار خط بیداری

و قایقِ خواب‌رفته نوکش را

به این‌جا و آن‌جا می‌کوبد

نیمه‌شب حس می‌شود

انگار کسی دوباره رازهایش را می‌پوشانَد

و هیچ‌چیز معنا نمی‌دهد

همه دور از هم.

حرفی نیست.     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

درِ بسته


ما شاید نشویم

اما کسی که پُشتِ در می‌ایستد

و به حرف‌های ما گوش می‌دهد

بی‌گمان روزی دیوانه خواهد شد


او همه‌چیز را وارونه می‌شنود

و این تعادلش را به‌هم خواهد زد

شاید، روزی، دیگر نتواند راه برود


ما با خودمان حرف می‌زنیم

چراغ با خودش

ــ سکوت در اتاق گیج شده ــ

و تاریکیِ پشتِ پنجره

با هیچ‌کس


ما حرف‌هایمان را بیدار می‌کنیم

دست و پایِ دیوارها چنگ می‌شود

و حرف که نمی‌زنیم

سکوتْ روی دیوارها پنجول می‌کشد

تو همیشه یا سکوتی دیوانه را حس می‌کنی

یا واژه‌هایی تبربه‌دست را

ما از تو بی‌خبریم

تو اما مجبوری که پشتِ در بایستی

و هیچ‌کس نداند که ما در گلوی تو گیر کرده‌ایم



این‌جا درونِ یک شعر است

این‌جا نامه‌های عاشقانه‌ای رَدّوبَدل نمی‌شود

این‌جا گلوی یک شهرِ گرسنه است

که چراغ‌های خانه‌هایش

تا صبح روشن می‌مانَد

و واژه‌ها که دیوانه می‌شوند 

همۀ شیشه‌های شهر شکنجه می‌شوند و

درهم می‌شکنند

این‌جا برای دسته‌گُل‌آوردن

عاشق‌شدن

و قول‌وقرار گذاشتن

شهرِ مناسبی نیست

اگر حس می‌کنید اشتباهی واردِ این شهر شده‌اید

می‌توانید دوباره سوارِ قطار شوید

چند صفحه‌ای ورق بزنید

حتماً در ایست‌گاه‌های بعدی

در یکی از این شعرها

کسی دسته‌گُلی به دست دارد

و منتظرِ این است که عاشقتان شود

فقط، اگر او را زنده نیافتید

زیاد دلگیر نشوید

شاید، در ایست‌گاه‌های بعدی

انسانی زنده پیدا شود


تو همیشه خواب‌آلوده این شهرها را گذشته‌ای

و من رفته‌رفته نگرانِ

پشتِ در ایستادنت می‌شوم


آیا هیچ‌گاه

جرئتِ بازکردنِ این در را

خواهی یافت؟    









 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی